🍁زخمیان عشق🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: #بانوی_پاک_من 🌸 🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی 👤نو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #بانوی_پاک_من
🌸
🌸🗞موضوع:اجتماعی مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_هشتادم
"کارن"
وقتی با دست زدم تو گوش زهرا از خودم بیزار شدم. زهرا که با چشمای گریون نگاهم کرد و سرشو تکون داد، خواستم دستشو بگیرم اما رفت تو اتاق و در رو بست.
صدای هق هق گریه ای که سعی میکرد خفه اش کنه عذابم میداد.
آخه لعنتی تو که دوسش داری چرا اذیتش میکنی؟ غلط کردی اصلا دست روش دراز کردی. نمیدونی میتونه بره شکایت کنه؟ چرا دستت به حال خودت نیست؟ چرا نمیفهمی باید این شیطون لعنتی رو از وجودت بیرون کنی؟
مگه زهرا رو دوست نداشتی؟ حالا چرا داری آزارش میدی؟ حالا که به دستش آوردی و مال تو شده انقدر حماقت کردی که ازت دور شده.
دست به صورتم کشیدم و رفتم تو اتاقمون.
یک گلدون چینی رو عسلی کنار تخت بود که از سر عصبانیت پرتش کردم تو دیوار و هزار تیکه شد.
_لعنتی!!
صدای داد من و شکستن گلدون به گوش زهرا رسید اما نیومد.
چیه انتظار داشتی بیاد بگه چیشد عزیزم؟طوریت که نشد؟
چقدر دلم میخواست خودمو از همین پنجره پرت کنم پایین. یک دنیا از شرم راحت میشدن.
رفتم سمت تخت که پام سوخت. شیشه رفته بود تو پام و خونریزی کرده بود.
شیشه رو زود درآوردم و پامو با دست محکم فشار دادم. دردش وحشتناک بود اما لبمو گاز گرفتم که صدام بیرون نره.
حقته بیشتر از اینا باید سرت بیاد آقا کارن. اینکه یک درد جزئیه. نشستم رو تخت و پامو گرفتم محکم که خون نیاد.
اون شب لعنتی با درد و کلافگی گذشت و صبحش نرفتم شرکت. به همکارم زنگ زدم گفتم برام مرخصی رد کنه واقعا نمیتونستم برم.
ساعت۹بود اما زهرا هنوز بیدار نشده بود.
دور پام پارچه بسته بودم. میدونستم بخیه میخواد اما بستمش تا فقط خون ریزی نداشته باشه. واقعا میسوخت و دردش امونمو بریده بود.
رفتم دم در اتاق محدثه و در زدم.
آروم درو باز کردم و از صحنه ای که میدیدم اشک تو چشمام جمع شد.
زهرا، محدثه رو گرفته بود تو بغلش و دست دیگش رو قلبش بود.سرش رو زمین بود و بازوش شده بود بالش محدثه.
غرق خواب بودن و زهرا انقدر معصومانه تو خودش جمع شده بود که دلم یک لحظه آتیش گرفت.
لعنت به من که همچین دختریو آزار دادم.
من لیاقتتو نداشتم زهرا تو میتونستی با بهترینا باشی. اما شانس بدت من اومدم سراغت و عاشقم شدی.
رفتم بیرون و صبحونه درست کردم خودمم رفتم درمانگاه تا پامو پانسمان کنه. اول بخیه زد و بعدم پانسمان.
به خونه که رسیدم دیدم صبحونه دست نخورده است و زهرا هم نیست.
بهش زنگ زدم که پیامک داد.
"اومدم خونه مامانم تا شب میام."
ترسیدم که به دایی بگه اونوقت بدبختم.
اما با خودم گفتم:اون دختر انقدر ماه و فرظته است که این چیزا حالیش میشه. مثل تو دیوونه و مردم آزار نیست.
تا شب یا پای تلوزیون بودم یا پشت پنجره.
ناهارم نخوردم.
فکر کنم زهرا وقتی اومد که من خواب بودم رو کاناپه.
چون صبحکه بیدارشدم پتوی نازکی روم بود. خدایا این دختر فرشته اس کاش لایقش باشم.
#کپی_با_ذکر_منبع_ونام_نویسنده_جایز_میباشد🍃
نشر معارف شهدا در ایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتادم
نهار مهمان خانواده شمس بودم .
انقدر خانواده خوش سخن و خوش برخوردی بودند که بی نهایت از کنار انها بودن لذت بردم .
هرچند گاهی، نبود کیان عجیب دلم را غمزده میکرد..
وقتی رفتار پدرانه آقای شمس را دیدم دلم برای پدرم ضعف رفت .
چندوقتی بود که بخاطر بحث و جدل هایم با مادر، به خانه نرفته بودم .
عصر که فرارسید از خاله بخاطر مهمان نوازی اش بسیار تشکر کردم و قول دادم به زودی به دیدنشان بیایم.
وارد خانه که شدم سکوت همه جا را فرا گرفته بود
به آشپزخانه سرکی کشیدم.حمیده خانم مشغول آشپزی بود .دلم برای او هم تنگ شده بود
_سلام حمیده جون
بنده خدا چنان از شنیدن یهویی صدای من جا خورده بود که رنگ صورتش همچون رنگ گچ شده بود.
دستش را روی قلبش گذاشت
_نمیگی من پیرزن رو سکته میدی ؟چرا مثل جن ظاهر میشی دختر
مثل دختربچه هایی که کارخطایی کرده اند سرم را به زیر انداختم
_ببخشید به خدا دلم خیلی براتون تنگ شده بود
_خداببخشه .منم دلم برات تنگ شده بود عزیزم
بی هوا مرا به آغوش کشید و مثل همیشه گونه ام را بوسید.
بوسه ای کوتاه به گونه اش زدم
_حمیده جونم ،کسی خونه نیست؟
_آقا روهام خونه است دیشب تا صبح مهمونی بود از وقتی اومده خوابه. آقا هم که رفتن سرکار .خانم هم رفتن با دوستانشون بیرون و گفتن شام بیرون می مونند.
_پس من برم سراغ روهام .شما هم واسه شام خورش قرمه سبزی بزار که عجیب هوس کردم
_چشم عزیزم.چیزی میخوای بیارم بخوری؟
_بعدا با روهام میام یه چیزی میخورم ممنون
دلم برای دیدن روهام و اذیت کردنش پر کشید .
عجیی دلم هوس شیطنت کرده بود .یک پارچ آب سرد از یخچال برداشتم و به طبقه بالا رفتم.
جلو در اتاق ایستادم ،از هیجان زیاد قلبم با شدت می تپید .
دستم را روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.آهسته در را باز کردم و به داخل اتاق سرکی کشیدم .
چشمم به روهام افتاد که روی تخت به طور خنده داری به خواب رفته بود.
دهانش بازبود ،دست هایش دوطرف تخت افتاده بودند و یک پایش از تخت آویزان بود.
بالشت هم روی زمین افتاده بود.اول میخواستم بیدارش کنم ولی بعد تصمیمم عوض شد .
حیفم آمد این ژست های خاصش را ثبت نکنم.گوشی ام را از جیب مانتو ام در آوردم آهسته کنار تختش ایستادم با صورتم شکلکهای خنده دار در می آوردم و عکس میگرفتم.
وقتی در حالتهای مختلف از روهام عکس گرفتم.
با یک دستم دوربین گوشی را آماده عکس برداری نگه داشتم و با دست دیگرم پارچ آب را از روی میز برداشتم .
در دل تا ۳ شمردم و آب روی روهام خالی کردم .
روهام طفلک با وحشت روی تخت نشست و من سریع از قیافه مبهوتش عکس گرفتم .
با بهت نگاهی به من کرد و ناگهان اسم را فریاد زد و به سمتم خیز برداشت .باخنده از اتاق فرارکردم و به اتاقم پناه بردم و قبل از اینکه دستش به من برسد کلید را در قفل چرخاندم .پشت در نشستم از ته دل خندیدم .
صدای مشت های روهام به در اتاق به گوش رسید
_روژان می کشمت.درو باز کن . دختره دیوونه درو باز کن تا نشکستم
_منم دلم برات تنگ شده بود داداشی
با حرص کوبید به در اتاق
_من غلط میکنم دلم واسه تو امازونی تنگ بشه.
عکس های خنده دارش را برایش فرستادم و بلند زدم زیر خنده .
_داداشی یه نگاه به صفحه مجازیت بنداز ببین آمازونی کیه
صدای قدم هایش را شنیدم که با عجله به سمت اتاقش دوید .چیزی نگذشته بود که صدای فریادش بلند شد
_روژان گورخودتو بکن .میکشمت .وای به حالت اگه این عکسا رو به کسی نشون بدی
لبخند بدجنسی بر لب نشاندم هرچند روهام از پشت در توانایی دیدن نداشت
_اگه قول بدی الان بزاری بیام بیرون و منو ببری خرید قول شرف میدم کسی نبینه
میدانستم که الان از عصبانیت در حال انفجار است
_بیام بیرون یا بفرستم واسه گروه فامیلی؟
با عصبانیت غرید
_بیا بیرون کاریت ندارم
_بگو جون روژان
_میدونی که من جونتو قسم نمیخورم پس بیا بیرون
_نوچ.قسم بخور بعد چشم
_به جون تو کاریت ندارم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هشتادم
الینا که حرفای رایان به مذاقش خوش نیومده بود اخمی کرد و گفت:
_اینطور نیست...ما تو قنوت میتونیم به هر زبانی حرف بزنیم بعد نماز به هر زبانی میتونیم هر حرفی داریم رو با خدا بزنیم...
نماز حرف اصلی نیست...ببین بزار اینطوری بگم...وقتی میخوای با یه بزرگتر از نظر مقام و مرتبه حرف بزنی یک راست نمیری سر اصل مطلب و بگی هی فلانی من این چیزارو ازت میخوام بهم بده یا من به کمکت نیاز دارم کمکم کن...اول یکم چاپلوسی میکنی نه؟!مثلا میگی تو که اینقد خوبی...توکه فلانی...توکه...نمازم همینه یه جورایی مثلا میگی خدایا تو پاکی...تو حرفای منو میشنوی...تو خوبی...تو همتا نداری و.و.و...بعد نماز یا تو قنوتت میگی خدایا من اینارو میخوام...من کمکتو میخوام...نماز ینی این...نماز مثل اعلام وجود میمونه...یکم جلب توجه میکنی پیش خدا...بعد حرف دلتو میزنی...یکی دیگه از دلایل عربی صحبت کردنم ایجاد وحدت بین مسلموناست...اینکه همه به یه زبان حرف بزنن و خب اسلام از عربا شروع شده پس زبون نماز و غیره شده عربی..بعدم نماز به جز حرف زدن با خدا یه جور شکرگزاریه...یه راه سپاس از خدا...
رایان که انگار با حرفای الینا کمی به فکر فرو رفته بود تا آخر غذا حرفی نزد...
🍃
بعد از شام بود که رایان به هال رفت و روی کاناپه دراز کشید و الینا خانمانه مشغول سرو سامان دادن به اوضاع آشپزخانه بود.
دقایقی بعد الینا با ظرفی پر از هندوانه و دو عدد پیش دستی و چنگال به سالن برگشت.رایان با شنیدن صدا از جا بلند شد و به الینا نگاه کرد.هرچی فکر میکرد یادش نمیومد حتی یکبار الینا در یکی از مهمانی ها پذیرایی کرده باشد!
نگاهش رفت سمت دست چسب خورده ی الینا که معلوم بود موقع تکه کردن هندونه به این وضع دچار شده...
در دل زمزمه کرد:چقدر بزرگ شدی دختر دایی!!!
🍃
بعد از اتمام هندونه گفت:
+این بهترین یلدای عمرم بود!
_چطور؟!
+آخه سالای قبل اکثرا تنها بودم.امسال یه فامیل تو این شهر داشتم!
_خب چرا سالای قبل نمیومدی تهران؟!تا با ما باشی؟!
+کار داشتم...نمیشد...به جاش سخت میگذروندم این شبو!
رایان از جا بلند شد که الینا گفت:
_کجا؟!میخوای بری!؟
رایان شیطون لبخند زد و گفت:
+بمونم؟!
الینا متوجه از منظور رایان اخمی کرد و گفت:
_نخیر!برو خونتون!منظورم این بود چرا زود میری!اصن زودم نیس!برو دیگه!خدافظ!
بعد هم سریع به آشپزخونه رفت...
رایان خندشو قورت داد و گفت:
+اوه اوه چه میزبانی!باشه دعوا نداره.میرم خونمون.ممنون از میزبانیت خدافظ!
خداحافظی زیر لبی گفت که رایان نشنید...
انگار دلش گرفته بود.لحظات خوب با رایان بودن به دهنش مزه کرده بود.به خود نهیب زد:
_چته دختر.رایان که قرار نیس همش ور دل تو باشه...امشب بود ممکنه دیگه نیاد تا چند شب دیگه...تو که عادت داری...
بعد از کمی سروسامان دادن به اوضاع خونه به یاد اجاره خونه افتاد و رفت پایین.
در خونه که باز شد قامت امیرحسین نمایان شد.هردو سلامی بهم کردن و الینا بعد از دادن پول گفت:
_دخترا نیستن؟!
امیر دستی به موهاش کشید و گفت:
+الینا خانوم؟!اتفاقی بین شما و دخترا پیش اومده؟!
_چطور؟!
+والا دخترا تو اتاقن ولی وقتی فهمیدن شما پشت درین گفتن بگم خوابید...
الینا اخماشو در هم کشید و گفت:
_نه مشکلی نیس...باشه ممنون...
خواست خدافظی کنه و بره که چیزی یادش اومد و گفت:
_آهان راستی...از این به بعد نیازی نیست بیاید دنبالم فروشگاه.ممنون.خودم میام...
+اما چجوری...راه...
الینا با لحن جدی حرف امیرحسین رو قطع کرد:
_نگران نباشید.گفتم خودم میام.با اجازه خدافظ...
بعدهم به طبقه بالا رفت اما امیرحسین جلو در خشک شده بود.شک نداشت الینا از فردا قراره با رایان برگرده.حس خوبی نسبت با این پسرعمه ی تازه از راه رسیده نداشت اما چاره ای هم جز قبولش نداشت!!!
🍃
در حال قرار دادن محصولات جدید در قفسه بود که صدایی از پشت مخاطب قرارش داد:
+hey lady didn't you see my favorite cousin?!
(سلام خانم.شما دختر دایی مورد علاقه ی منو ندیدین؟)
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هشتادم
صبح با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم.
حال خوشی داشتم که قابل وصف نبود.
با دلی آرام به نماز ایستادم.
بعد از نماز سجده شکر به جا آوردم
دلم میخواست قبل از آمدن کیان دستی به سر و گوش خانه بکشم.
بی خیال خواب شدم و با شوق به سالن پذیرایی رفتم .
شروع به گرد گیری و جارو زدن خانه کردم .
کارم که تمام شد به آشپزخانه رفتم تا برای کیان کیک بپزم.
کیان علاقه عجیبی به کیک داشت ،به طوری که اگر او را به حال خود رها میکردی شبانه روز کیک میخورد .
مواد کیک را آماده کردم و داخل قالب ریختم .
قالب را درون فر قرار دادم .
آشپزخانه را سرو سامان دادم و ظرف هایی که کثیف کرده بودم را شستم.
یک ساعتی از وقتم را پخت کیک گرفت.
شنل بافتم را از روی مبل برداشتم و به حیاط رفتم تا کمی قدم بزنم.هوای پاییزی لذت بخش بود .چشمم به برگهای زیبای درختان افتاد که دم در خانه را رنگین کرده بودند .راه رفتن روی آنها بسیار دلنشین بود .
صدای خش خش برگ ها لبخند به لبم می آورد.
کمی که قدم زدم بخاطر سوز هوا لرز به جانم نشست
قبل از ورود به خانه برگهای جلو در ورودی را جاروزدم و بعد به داخل رفتم.
به ساعت نگاهی انداختم.
ساعت هشت صبح بود .
به آشپزخانه رفتم و کیک را از درون فر بیرون آوردم .بوی کیک خانه را برداشته بود.
به سراغ کتری رفتم و زیرش را روشن کردم.
میز صبحانه را که چیدم به اتاق روهام رفتم تا او را از خواب بیدار کنم.
دلم میخواست کمی مثل گذشته ها اذیتش کنم.
_روهام جان ،بیداری بیا صبحونه
چند دقیقه صبر کردم
وقتی دیدم صدایی نمیآید وارد اتاق شدم.
روهام خواب پادشاه هفتم را میدید .
به اطراف نگاهی انداختم .
دنبال وسیله ای بودم تا به وسیله آن او را از خواب بیدار کنم.
چشمم به ساعت قدیمی کیان افتاد.
کیان از آن بخاطر صدای آزاردهنده اش استفاده نمیکرد،فقط به عنوان یک یادگاری از دوران کودکی اش نگهش داشته بود.
ساعت را برای یک دقیقه بعد تنظیم کردم و آهسته از اتاق خارج شدم
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_هشتادم
زیور خانوم نگاهی به چهره ام کرد لبخندی زد .
-دخترم ان شاء الله به خیر و خوشی
چایی رو برداشتم و ممنونی گفتم ،زیور خانوم برام جای مادر بود .
-مامانم میگفت دختر حواست به خواستگاریت باشه ،تو خواستگاری خوب خودت رو نشون بدی تا آخر عمر از شوهرت دلبری میکردی
لبخند میزنم و چایی ها رو بر میدارم چادر رو روی سرم مرتب میکنه ومثل یه مادر بعد از نصیحت های مامان حالا نوبت زیور خانوم بود ،پاشا وارد آشپزخونه میشه :پناه اگه سختته بزار من بیارم
-آقا پاشا !چای خواستگاری رو باید عروس بریزه شگون نداره
-زیور خانوم انقدر آقا پاشا نگین معذب میشم پاشا
-چشم
دستش رو گرفت زیر چونه ام و بالا گرفت ،نگاهی به چهره ام کرد:قربون آبجیم بشم که داره عروس سادات میشه(با شیطنت نگاهی بهم کرد و گفت) چایی رو هم بریز رو پای سید محمد حسین ،یه بار پام رو سوسوزند .
خنده ای میکنم :پدرش رو در میارم چرا پای داداشم رو سوزونده؟
دستش رو به نوک بینی ام میزنه و بعد رو میکنه به زیور خانوم :می بینی زیورخانوم ؟ دخترا هم دخترای قدیم سر خواستگاری لکنت می گرفتن از خجالت
بعدی به شوخی سری به تأسف تکون میده و از آشپزخونه بیرون میره .صدای بابا میاد که صدا میزد چایی بیارم ،سینی رو بلند میکنم و به سمت پذیرایی میرم .نگاهی به جمع میکنم ،نگاهی به مردی هم سن و سال بابا میکنم ،مردی با چهره مهربان و آرام بخش کنار محمد حسین نشسته بود .چایی رو سمت مرد میانسال میگیرم .
-ممنون دخترم
در حالی که کنجکاوی میکشتم که بدونم کیه به سمت محمد حسین میرم و چایی رو میگیرم .
-ممنون
به سمت محمد حسن میرم و چایی رو سمت محمد حسن میگیرم .
-ممنون
-خواهش میکنم
حالا نوبت فرشته خانوم بود چایی رو برداشت و قربون صدقه ام رفت ،ملکا آخرین نفر بود ،لبخند معنا داری زد از کنارش رد شدم و آخر سر هم کنار بابا نشستم .
-خب آقا بهروز اگه بزارین بچه ها برن حرف بزن
-اختیار دارین اختیار ما هم دست شماست سید مرتضی
همینطور که مشغول کشف هویت سید مرتضی بودم که به جای پدر سید اومده بود بابا گفت که بریم .اول بلند شدم پشت سرم راه افتاد از پله ها بالا رفتم و توی اتاقم نشستم ،با سر پایین وارد شد ،چقدر تیپش قشنگ بود . کت و شلوار و جلیقه طوسی پوشیده بود با جوراب و پیراهن ساده سفید ،موهای ذغالیش رو بالا داده بود و ته ریشش مرتب بود ،سینه اش پهن بود ،مرتب روی صندلی نشست .نگاهی به لباس های خودم کردم ،به طور اتفاقی تیپ منم طوسی بود با صورتی ،شومیز صورتی پوشیده بود با یقه ب ب ،مانتوی بلند پوشیده بود که آستینش طبقه طبقه ،صورتی و طوسی بود با شلوار راسته طوسی و روسری طوسی ،چادرمم سفید بود ،هر دو کمی معذب بودیم .سرفه ی مصلحتی میکنم و دستام رو مرتب روی پام میذارم و با انگشترم ور میرم .
-خب من شروع کنم یا شما؟
با کمال میل گفتم که شام ،یکم مرتب شد و شروع کرد: خب من محمد حسین فاطمی تبارم ۲۷ سالمه ،فوق دیپلم مهندسی دارم به خاطر خانواده ام نتونستم بیشتر درس بخونم وگر نه خیلی دوست داشتم . پلیسم ،سر گرد .
سری تکون دادم و نگاهی به چهره اش کردم .
-هدفتون از ازدواج چیه؟
-خب من دوست دارم ازدواج کنم چون اول نصف دینم کامل میشه ،دوما خب یه نیاز روحی سوما من شما رو دوست دارم ،چهارم ازدواج امر مقدسیه ،زنم شخص با ارزشیه ،من اگه یه دختر داشتم خیلی تو انتخاب شوهر آینده اش سخت میگرفتم
-چرا من؟
-تواولین نگاه یکم برام عجیب بودین ولی اینکه به خاطر من تو سختی افتادین برام جالب بود ،شما دختر نجیب و با متانتی هستین و این نشونه تربیت درست شماست .تو انتخاب نوع پوشش تا جایی که با محدوده دین مشکلی نباشه مختارین ،با آرایش بیرون خونه مخالفم .چون باید آرایش و عشوه زنم فقط برا خودم باشه
با این حرفش موافق بودم ،آرایش خیلی کم می کردم و حالا برام سخت نبود بزارم کنار .
-با کار خانومتون تو بیرون مشکلی ندارین؟
- نه ،ولی میگم تا حدی که تو اسلام گفته ،خب هر مردی دوست داره خانومش توخونه باشه ولی اگه شما دوست دارین مشکلی ندارم
-یکم از کارتون حرف میزنین؟
-خب کار من غیر قابل پیشبینیه،یه روزام باید برم آماده باش .در کل تو عملیاتام ممکنه بر نگردم
آنقدر صریح گفت که ممکنه شهید بشه؟ اونم تو خواستگاری !
-شما سوالی ندارین؟
-میخواستم یکم از عقایدتون بدونم.
🌺🍂ادامه دارد.....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻#قسمت_هشتادم
بعدازخوردن صبحانه ازمهتاب خواستم که من ومیزوجمع کنم که اونم باکلی اصرارمن راضی شد.
مهتاب:هالین من میرم حاضرشم.
+باش منم چنددقیقه دیگه میرم.
سری تکون دادوبه سمت اتاقش رفت.
سریع میزوجمع کردم و فنجون هاروشستم. کارم که تموم شدازپله ها بالارفتم ووارداتاقم شدم.
درکمدوبازکردم وساکم برداشتم وروی تخت گذاشتم،زیپش وبازکردم ودل ورودش وریختم بیرون. فقط یک مانتوداشتم،
یک مانتوی مشکی کوتاه جلوبازبایک تیشرت ساده ی قرمز،شلوارجین مشکیمم برداشتم وپوشیدم. تنهاشالی که داشتم وبرداشتم وروی سرم گذاشتم. رژقرمزم وکه همرنگ شالم بودروی لبم مالیدم بلکه یکم رنگ به صورتم بیاد. دراتاق به صدادراومد:
+بله؟
مهتاب:حاضرشدی؟
یک نگاه کلی به آیینه انداختم وگفتم:
+آره الان میام.
مهتاب:باشه پس من میرم ماشین وروشن کنم زودی بیا.
+باشه.
به سمت ساک رفتم وکیف پولم وازتوش برداشتم.
داخل کیف پولم ونگاه کردم،پول نقدم کلا سیصدتومن بودولی کارتم پرپول بود.
گوشی وبه همراه کیف پولم به دست گرفتم وازاتاق بیرون رفتم.
ازدرورودی بیرون رفتم،به کتونی هام نگاه کردم،همون کتونی بودکه دیشب باهاش فرارکردم.
آهی کشیدم وکتونی رو پوشیدم،دروبستم وبه سمت ماشین مهتاب رفتم.
دروبازکردم وسوارشدم مهتاب نیم نگاهی بهم کرد ولبخندی زدولی من زوم شده بودم روش،گرمش نمی شداینهمه حجاب گرفته بود؟
تیپش قشنگ بودولی من چون ازحجاب بدم میادتیپ مهتابم به چشمم نمیومد. مهتاب دروباریموت باز کردوراه افتاد.
به سرخیابون که رسیدیم مهتاب گوشیش زنگ خوردازحرفاش فهمیدم که داداششه. مهتاب ماشین وگوشه خیابون نگه داشت،باتعجب گفتم:
+چیزی شده؟
مهتاب:نه عزیزم.
ازماشین پیاده شد،منم به تبع ازاون ازماشین پیاده شدم وباتعجب به مهتاب که اطراف ونگاه می کردنگاه کردم. کنارمهتاب ایستادم وگفتم:
+منتظرکسی هستی؟
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:آره.
لبم وکج کردم ومثل مهتاب اطراف ونگاه کردم.
یک پسری داشت میومد سمتمون به شدت جذاب بود،چشم های سبزش ازدوربرق می زد.
یاداون موقع هایی افتادم که بادنیابه پسراتیکه مینداختیم،به یاداون روزهاتصمیم گرفتم به این یاروهم تیکه ای بندازم یکم بخندیم.
همینکه پسرنزدیکمون شدباصدای بلندطوری که بشنوه گفتم:
+جوووون،چشمات تو حلقم.
بعدازاین حرف بلندزدم زیرخنده.
پسرباتعجب نگاهم کرد،انتظارداشتم بره ولی ایستادوگفت:
_سلام مهتاب.
مهتاب که تاالان با چشم های گردشده نگاهم می کردبرگشت سمت پسروگفت:
مهتاب:سلام داداش.
فکم افتادکف زمین، خاک برسرم گندزدم یاروداداشه مهتاب بود.
برای اولین بارازشدت خجالت دلم می خواست آب شم برم زمین.
لبم وگازگرفتم وسرم وانداختم پایین.مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:داداش معرفی می کنم هرچندکه خودت بهتر میشناسیش ولی خب ایشون هالینه.
امیرعلی سرش وانداخت پایین وخیلی محترمانه گفت:
امیر:سلام خانم؛خوشبختم.
بیشترخجالت کشیدم، به زوردهانم وبازکردم وگفتم:
+سلام
مهتاب که قرمزشده بودازخنده دست کردتوکیفش وکلیدودرآوردوبه سمت امیرعلی گرفت وگفت:
مهتاب:توهم که هی کلیدیادت میره بیااینم کلید.
امیرعلی لبخندی زد...،چقدرجذابه این بشر،خداچی خلق کرده به به،نه به قیافه این نه به قیافه سامی نکبت.
امیر:ممنون،سعی می کنم دیگه کلیدوجانزارم.
مهتاب:امیدوارم.
مهتاب روکردبه من وگفت:
مهتاب:بریم؟
باصدای آرومی گفتم:
+بریم
مهتاب روکردبه امیرعلی وگفت:
مهتاب:خب داداش مابریم خداحافظ.
امیر:بریدبه سلامت،یاعلی.
سریع سوارشدم،مطمئنم ازخجالت صورتم قرمزشده. مهتاب سوارشد،همینکه دروبست بلندزدزیرخنده.
باحرص گفتم:
+زهرمارنخند
مهتاب:وای خدانکشتت هالین،چه سوتی عظیمی دادی. خندیدم وگفتم:
+خب حالاکمتربه روبیار.
مهتاب همچنان که می خندید ماشین وروشن کردوراه افتاد
&ادامه نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_هشتادم
اجبارا لبخند میزنم.
_اگه میخوای ببینیش باید سرتو کامل بچرخونی.
با خنده آرام میگویم:به جای خواهر باید بهت بگن دسته هاونگ.
خیلی خوب است که بگذارند عروس و داماد پیش هم بمانند؛اما من بین این ده بیست جفت چشم که زُل زدهاند حتی یک دقیقه هم نمیمانم.
الآن که دارم کنار احمد مینشینم و نمیخواهد بگذارد چند ساعتی روی پروژهام کار کنم،دارم فکر میکنم چقدر زندگی با آمدن یک زن رنگی میشود. همراهم را جرات ندارم بردارم،چون همه ماندهاند خانه ما. خواهرها تا صبح که نماز بخوانند لحظهای از اذیت غفلت نمیکنند و احمد که انگار پسرش را زن داده از بابا هم خوشحالتر است.
حالا چطور خرج زن و بچه را بدهم. آسفالت پشت بام را عوض کنم،کی حال دارد بخاری زمستان را وصل کند. نان بخرد هر روز،گوشت خرد کند،پتوی بچه را آب بکشد،سفره جمع کند.
ایتها وظایفی است که تا صبح میشمارند و من همهاش را با یک عمرا!من؟بیخیال!آماده میخرم!میخواست شوهر نکند!بچه ده ساله از پرورشگاه میارم. رد میکنم. اما خدا هم میداند که با ازدواج هم لذتها را میآورد و هم راحت طلبیها را میبرد.
بالاخره که همه خوابیدند میتوانم کمی به اتفاق دیشب فکر کنم. دیدنی اگر به دل بنشیند دلنواز میشود. بعد از این که میبینمش انگار یکجا محبتش به دلم مثل میخ فرو میرود.
ساعت چهار پیام شب بخیر را ارسال میکنم و میخوابم. این شبها که تا صبح لذت بیداری میبرم به فکر این نیستم که باید شش بیدار شوم. وقتی داشتم با سحر قفلهای بسته ذهن و دلم را باز میکردم هم،به این فکر نبودم که کلید آزمایشگاه استاد علوی که الآن حکم پدرزن را دارد،دست من است و ساعت هفت باید دانشگاه باشم.
دیشب وسط پیام زدنهایمان،رامین،یکی از بچه های سال پایین زنگ زد و خواست که در ویرایش نهایی مقالهاش کمکش بدهم. تا حالا همهاش با تنبلی خودش کار را عقب انداخته است. وقتی که کاری را محول میکنم جانم را بالا میآورد تا انجام بدهد من هم قیدش را زدم و گذاشتم به حال خودش تا هر وقت خواست مقالهاش را تمام کند و چسبیدم به کار خودم.
در دفتر آزمایشگاه،در لپتاپ را که باز میکنم،انگار در خیبر را باز کردهام. بس که سخت است و پر حجم. اگر امروز مواد و دستگاهها و زمین و آسمان یاری کنند و نتایج تستهای امروز با نتایج تستهای قبل منطبق باشد نصف راه را رفتهام. نمیفهمم که چقدر گذشته است،تقهای که به در میخورد باعث میشود خودم را حایل ماده کنم که اگر نور بخورد تمام زحمتم هدر است. رامین میآید و در را زود میبندد.
_تمام موجودات الآن از فتوسنتز افتادند با این بخارات شیمیایی و فویل هایی که به شیشهها خورده. رویین تنی شما.
اگر اعتراض نکند رامین نیست. کنارم میایستد و با تمام همراهیهایش همآوردی هم میکند. بار قبل اصرار داشت که انسان نیاز ندارد کسی به او بگوید چطور باید باشی؛خودش میتواند با عقلش تمام زندگیش را اداره کند. یک اندیشه داریم برای محمد است،یک اندیشه داریم که برای راسل است،اندیشه فروید،کانت و... با عقلت بسنج که کدام درست است و کدام غلط. هر کدام را انتخاب کردی قابلیت پیروی دارد و کسی هم حق نفی تو را ندارد؛چون تو با عقلت انتخاب کردی!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هشتادم
طفلک زود سرخ شد و سر به زیر انداخت. مادرم لبخندی زد و گفت:
- حسین جون، خوب شد یادم انداختی! علی آقا رو هم بگو بیاد.
همانطور که در را می بستم، گفتم: حالا بهش می گم.
اواسط کوچه، علی را دیدم که به طرف خانه ما می آمد. با دیدنم، سلام کرد و هر دو به طرف مسجد محل، راه افتادیم. طرفهای ظهر به اصرار علی، برای ناهار به خانه شان رفتیم. علی یک خواهر بزرگتر از خودش داشت که ازدواج کرده و رفته بود پی بخت خویش و یک برادر کوچکتر از خودش داشت، حاج خانوم با دیدنم گل از گلش شکفت.
- به به، حسین آقا! مادر، آفتاب از کدوم طرف در آمده؟ خونه ما رو نورانی کردین! حاج خانوم، حاج آقا چطورن؟ عروس گل من چطوره؟
علی از شرم سرخ شد و من با خنده، سعی می کردم جواب تعارفات پشت سر هم مادر علی را بدهم. سرانجام حاج آقا به دادم رسید:
- وای! خانوم شما که از مسلسل هم که بدتری! وای به حال این بچه ها! فکر کنم زیر آتش دشمن راحت تر باشن تا زیر رگبار تعارفات شما!
با خنده و شوخی سر سفره نشستیم. بعد از ناهار دوباره با علی به طرف مسجد محله رفتیم. کارهای زیادی بود که باید انجام می دادیم. سر و سامان دادن به خانواده های بی سرپرست، گرفتن کمک از مؤسسات برای گذراندن زندگی خانواده های کم در آمد و خلاصه کار زیاد بود. جریان مهمانی را به علی گفته بودم و او هم قرار بود همراهم بیاید. از تاریک شدن هوا چند ساعتی می گذشت که با صدای علی به خود آمدم.
- حسین! ساعت یک ربع به هفته! پس کی می خوای بریم؟
با عجله بلند شدم و اسناد و مدارک را مرتب سر جایش گذاشتم.
- راستی می گی؟ دیر شد! بدو بریم. مامانم حسابی شاکی می شه.
خلاصه، هر دو با هم به طرف خانه خاله ام حرکت کردیم. خانه شان حوالی خیابان ستارخان بود. آخرین تاکسی که سوار شدیم، صدای آژیر قرمز از رادیوی ماشین بلند شد. اواسط خیابان ستارخان بودیم که تاکسی کنار خیابان نگه داشت. راننده که مرد جا افتاده و مسنی بود با لحن داش مشدی خاصش گفت: ای بد مصب! از همه آقایون و خانوما عذر می خوام. ولی ما عادت داریم موقع بمباران، مخصوصا ً شبها کنار می کشیم، لا مذهب از رو چراغ روشنا ردیابی می کنه.
در همان گیر و دار، صدای سوت کشدار پرتاب موشک، به گوش رسید. بعد، احساس کردم پرده گوشم پاره شد. صدای مهیب انفجار، تمام خیابان را لرزاند. لحظه ای همه مات و مبهوت بر جا خشک شدند. شیشۀ خانه های اطراف همه ریخته بود. چراغ های همه جا خاموش شد و همهمه و غوغا گرفت. پسر جوانی که کنار ما نشسته بود با هول در ماشین را باز کرد و فریاد کشید:
- یا حسین!
همه بیرون زدیم. موشک به همان حوالی اصابت کرده بود. فکر مزاحمی در سرم می چرخید.
- مادرم اینا الان چطورن؟
با اینکه علی حرفی نمی زد اما از حرکات شتابزده اش معلوم بود، که او هم همان فکر منحوس مرا در سر دارد. نمی دانم چطور به کوچه خاله زری رسیدیم. اما انگار قدم به قیامت گذاشته بودیم. تمام کوچه را گرد و خاک و بوی گوشت سوخته پر کرده بود. صدای داد و فریاد و استمداد کمک با ناله و گریه و زاری در هم آمیخته بود. به گودال بزرگی که زمانی خانه خاله ام بود، خیره شدم. از شدت ناراحتی، گیج و مات بودم. صدای گریه سوزناک زنی در میان سر و صداها بلند بود. جمعیت قبل از آمبولانس و پلیس، به طرف خرابه ها هجوم برده بودند. علی، مثل بچه ها با صدای بلند گریه می کرد و به زمین و زمان فحش می داد. انگار تمام سرم از فکر و خیال خالی شده بود. فقط نگاه می کردم، بدون آنکه فکری در سرم باشد. نمی دانم چه مدت چمباتمه روی زمین نشسته بودم که با سوزش صورتم از جا پریدم. به صورت علی نگاه می کردم که دهانش را فقط باز و بسته می کرد صدایش را نمی شنیدم. دوباره با پشت دست محکم توی صورتم کوبید. صدایم در نمی آمد. بار فاجعه آنقدر سنگین بود که شانه هایم پذیرایش نبود. در یک حادثه، تمام خانواده و زندگی ام از دست رفته بود.
در آنی، کوچه پر از آمبولانس شد. نورافکن بزرگی روی محل حادثه انداختند و با بیل مکانیکی شروع به بلند کردن تیر آهن ها کردند. علی نعره می زد و اشک می ریخت، اما من باز نمی توانستم حرف بزنم. تهی شده بودم. به اطرافم نگاه کردم. همه در حال دویدن و رفت و آمد بودند. خانه های اطراف همه خراب شده بود. تا چند تا خانه اینور و آنور و چند خانۀ روبرویی خراب شده و فرو ریخته بودند. هنوز دود غلیظ و سیاهی از خرابه ها بلند می شد. موشک درست روی خانۀ بغلی خاله زری فرود آمده بود و شکاف عظیمی در زمین بوجود آورده بود. آهسته آهسته روی تل خرابه ها جلو رفتم. خانه خاله ام روزگاری در طبقه اول بود. خم شدم روی زمین، با دستهایم خاکها را کنار زدم.
ادامه دارد....
#رمان
#زیبای
#مهر_مهتاب
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh