eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
344 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 🍃به نام خداوند لوح و قلم مددی برای نزدیک ساختن ظهور آقا امام زمان عجل الله فرجه و نمایی از یک زن مسلمان ایرانی ، دغدغه ها و چالش هایی که با آن روبه روست . 🥀🍃🥀 با صدای زنگ تلفن همراهم از خواب بیدار شدم اما آنقدر آثار خستگی در تنم هویدا بود که بی توجه به خودکشی اپلم پتو را روی سرم کشیدم . چند بار زنگ خورد و قطع شد ، اما فرد پشت خط تصمیم نداشت دست از بیدار کردن من بردارد ، مامان با صدای تلفنم به اتاق کشیده شده بود و صدایم کرد :‌ ــ هانا ؟ هانا ؟ پاشو تلفنت خفه شد ! ــ ولش کن مامان خاموشش کن ، خوابم میاد . ــ پاشو آقای قادریه حتما کار واجب داره . با فکر اینکه حتما کار چاپ کتاب تازه مجوز گرفته ام تمام شده و شاید میخواهد خبر از نشرش بدهد ، مثل کسی که برق سه فاز بهش وصل کرده باشند تیز نشستم و گوشی را از مامان گرفتم و قبل از اینکه تماس قطع بشه وصل کردم که صدای محجوبش در گوشم پیچید : ــ سلام خانم جاوید ، چندبار تماس گرفتم موفق نشدم باهاتون صحبت کنم . ــ سلام آقای قادری واقعا متاسفم ، دیشب تا اذان پای نوشتن خبر دِپُ برنج بودم باید امروز تحویلش میدادم شرمنده تازه صبح خوابم برد . ــ خواهش میکنم شما ببخشید که بیدارتون کردم ، اما خبر مهمی دارم که خستگی از تنتون به در میبره باصدایی که سعی کردم هیجان رو ازش دور کنم که با جیغ جوابش رو ندم گفتم : ــ کتابم منتشر شده ؟ ــ بله ، ضمنا ... ــ ببخشید چند لحظه ... گوشی را زیر بالشت و پتو گذاشتم و پریدم بغل مامانم ، مادری که کم به خاطر من نکشیده بود ، منتظر ایستاده بود تا از تماسم بهش توضیح بدم ، اون هم بغلم کرد و بوسیدم . شروع کردم با جیغ های فرا بنفش و شادی و هیجان تعریف کردن که هیراد آمد به اتاقم و گفت : چته هانا سر ظهری یواشتر !؟ ــ هیراد کَنه اگه بدونی چیشده ؟! وای خدا مرسی فداتشم الهی . مامان با لبخند و هیراد با چندش شادی من را نگاه میکردند که با سوال هیراد تازه یادم افتاد شادی کافی ست و باید جواب بنده خدا پشت خط را بدهم . هیراد : حالا کی بهت خبر داد ؟ جیغ خفیفی کشیدم و به سمت تلفنم رفتم و گفتم : ــ الو آقای قادری ؟ پشت خطید ؟ با صدای که سعی در کنترل خنده اش داشت و نشان میداد سر و صدایم را شنیده گفت : بله هستم در خدمتتون ، عرض میکردم ؛ خبرگزاری کتاب نیوز میخواد باهاتون مصاحبه کنه تا راجب کتاب جدیدتون بهشون توضیح بدید از چاپ آخرین اثرتون همه منتظر اثر جدید هستن . غلو یا چاپلوسی نمیکرد واقعا از زمان چاپ آخرین رمانم خیلی ها سراغ بعدی ها را میگرفتند از آنجایی که رمان « فراری از خود » که داستان زندگی خودم بود را با صداقت نوشته شده بودم ، نوشته هایم خیلی خواننده و طرفدار پیدا کرده بود ! اما خب نوشتن انگیزه می خواست که من دیگه نداشتم این بار هم مثل ۸ سال پیش ناجیم به دادم رسید و جان دوباره ای به من داد . با صدای قادری که خطاب قرارم داده بود از افکارم بیرون آمدم و گفتم : ببخشید چی فرمودید ؟ ــ عرض کردم کی قرار مصاحبه بذارم ؟‌ ــ آقای قادری من نیاز به سه یا چهار روز وقت دارم تا مثل یک خواننده معمولی کتاب رو بخونم . ــ باشه ، فقط لطفا طولانیش نکنین . ــ چشم . ــ بسیار خب من مزاحمتون نمی شم پس خبر از خودتون فقط اگه میتونید امروز تشریف بیارید دفتر اولین جلد رو به خودتون بدیم . ــ حتما ، ممنون از کمکتون . ــ خواهش میکنم انجام وظیفه است امری با بنده ندارید ؟ ــ خیر عرضی نیست ــ خداحافظ ــ خدانگهدارتون یادم نمیاد تا قبل از مهدا کلمه خداحافظ رو به کار برده باشم ، معتقد بودم خدایی برای مراقبت از ما وجود نداره . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با خوشحالی به سمت کمدم حمله کردم و برخلاف همیشه بدون توجه به اینکه چی می پوشم و با چه آرایشی ستش میکنم از خونه به سمت دفتر راه افتادم آنقدر انرژی داشتم که یک پیاده روی طولانی رو به بی ام وِ مشکیم ترجیح دادم و به سمت مقصد راه افتادم . هر قدمی که برمیداشتم یک ورق از گذشته پیش چشمم رخ نمایی میکرد ، اولین باری که مهدا را در کلانتری دیدم فکرش را هم نمیکردم روزی با این دخترجوان که همه سروان رضوانی خطابش میکردند رفیق شوم تا جایی که داستان زندگیش را بنویسم و حتی اینقدر زندگیم با تغییر و چالش مواجه شود . وقتی که کلانتری بر سر سربازی که کنارم ایستاده بود داد و بیداد میکردم ، دستان ظریف و دخترانه ای را روی شانه ام حس کردم ، به سمتش برگشتم و به معنای هان ؟ چته ؟ خیره اش شدم ، ولی او با آرامش و صلابتی که در صدای نازکش موج میزد رو به سرباز گفت : شما میتونید تشریف ببرید و روبه من ادامه داد : همراه من بیاید . بدون اینکه مثل سایر پلیس های زن دستم را بگیرد و بکشد خودش منتظر شد باهاش هم قدم بشوم . تقاوت لباسش با بقیه پلیس های زن و آن ذکاوت و زیرکی در مقابل بچه هایی که سعی در کتمان حقیقت داشتند و اعمال شیطان پرستی پارتی را انکار میکردند نشان داد و با روش خودش تله ای پهن کرد و به تمام چیز هایی که لازم داشت رسید من را حسابی به وحشت انداخت شاید همین ترس باعث شد با پراخاش بگویم : ــ هی تو کلاغ سیاه ؟ می خوای ببری منو ارشاد کنی ؟‌ یا ببری زندان ؟ خوب گوشاتو باز کن من نه مشروب خوردم نه خون خواری کردم نه با شیطون پرستا گشتم من خودم یه پا شیطونم ، البته خوشحال نشو من خدای شما هم قبول ندارم ، فکر میکردم یه پارتی معمولیه ..... و توضیحاتی برای نجات خودم دادم ، میدانستم که هیچ مدرکی برای بی گناهیم وجود ندارد و اگر گیرشان بیافتم کم ترین حکم حبس ابد است ، ولی کاملا حق به جانب رفتار کردم . با آرامشی که دیوونه ام میکرد گفت : ــ تموم شد ؟ ــ بله ــ خیلی خب ، بریم . ــ هوی کجا بریم یه ساعته دارم برات فک میزنم میگی بریم ؟ سربازی جلو آمد احترام نظامی گذاشت و گفت : سروان ؟ جناب سرهنگ گفتن برید اتاقشون این خانوم هم برن بازداشتگاه . خواستم به سرباز حمله لفظی کنم که سریع گفت : لازم نیست ، راهنماییشون کنید اتاق سرگرد امیری تا من با سرهنگ صحبت کنم . راهنمایی شون ؟ تا حالا کسی اینقدر بهم احترام نذاشته بود با خودم گفتم خیلی هم دختر بدی نیست شاید نباید این طوری وحشی بازی در میاوردم ، چهره ی دلنشین و جذابی داشت چشم درشت و خاکستری ، صورت گرد و پوست فوق العاده صاف و سفید که هر کس میدید باورش نمی شد کاملا بدون آرایشه ، قد متوسط و خیلی خوش تراش . اگر آبروهاشو که فقط بالاشو چیده بود بر میداشت خیلی خوشکل ترش میکرد هر چند همین الانش هم زیبا بود مطمئن بودم اگد در پارتی کارن شرکت میکرد همه ی پسرها پیشنهاد رقص میدادن . با صدایش دست از آنلایزش برداشتم و با حرفی که زد حسابی شکه شدم ، با صدای آرام که فقط خودمان بشنویم گفت : اگر بازرسی چهره ی من تموم شده بفرمایید . خیلی معمولی بدون اینکه تحیرم را نشان بدهم ، چشمی نازک کردم و گفتم : ــ حالا نه که خیلی خوشکلی ! کمی سرخ شد ، نمیدانم چرا ؟! شاید عصبانی شد یا بهش برخورد ، شاید هم خجالت کشید ! اینا چرا این جورین آخه ؟!! سرباز : اما خانم این باید ... ــ آخرین دستوری که از مافوقت گرفتی چی بوده ؟ اینقدر محکم این جمله رو ادا کرد که من چموش هم حساب بردم . ــ هی ! این به درخت میگن ... &ادامه دارد ... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با حالتی عصبانی نگاهم کرد و آرام گفت : خیلی خوش شانسی امشب سروان رضوانی اینجاست ، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میومد تا الان برای اثبات بی گناهیت جلوی کل پادگان ایستاده . ــ چرا این کارو میکنه ؟ چرا لباسش با بقیه فرق داره ؟ ــ کلا منشش همینه ، چون پاسدار اطلاعات سپاهه برای پرونده هایی که خیلی خفن باشه ، سر و کله اینا پیدا میشه ، همین خانم منو چندبار نجات داده ، این رو بهت گفتم هرچند برام بد میشه اما خودتو با طناب این فرشته نجات بده ، فقط حواست باشه خیلی تیزه سرش کلاه بذاری یا چموش بازی در بیاری بد میشه واست ! ــ به نظر خیلی بچه میاد !! ــ ۲۱‌ سالشه . با دهن باز سرباز رو نگاه کردم که گفت : برو داخل خواهر هیراد . این منو از کجا میشناخت ؟! به سوال ذهنم پاسخ داد و گفت : ــ از اینجا خلاص شدی به هیراد بگو امیر رسولی خودش شناسنامه ام میذاره کف دستت . صدا زدن های پسر گل فروش من را از گذشته متوجه اطرافم کرد . پسر : خانم ؟ گل میخری ؟ به رسم گل خریدن های مهدا رو به پسر گفتم : کل گلات چقدر میشه ؟‌ ــ ۲۰۰ هزارتومن . پول گل ها را به پسر دادم . همین که خواست سطل سنگین پر از گل های نرگس را به سمتم بگیرد سریع یک دسته گل به نیت مشکات برداشتم و روبه پسر گفتم : ــ این واسه من بقیه اش هدیه من به تو ــ اما شما همش رو از من خریدی !! ــ الان همش رو میدم به خودت جز این . و اشاره ای به دسته گل ، اسیر دستانم کردم . ــ مرسی خانم ، خداکنه به همه آرزو هات برسی . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 پله های دفتر را یکی پس از دیگری با سرعتی وصف ناشدنی طی کردم و در را با شتاب باز کردم ، چند تا از بچه های دفتر به سمتم برگشتند و تبریک گفتند . به سمت دفتر کار مولف راه افتادم و پریدم داخل که دیدم هیچ صدایی از اتاق ال شکل عریض و طویل فاطمه نمی آید . از اینکه نیامده باشد دلگیر شدم و با نا امیدی راه روی اتاق را طی کردم که صدای فشفشه ، دست و سوت بچه ها متعجبم کرد ؛ علت خلوتی سالن همین بود ، همه در اتاق جمع شده بودند . بعد از سلفی های متعدد و کیک بریدن ، هر کس مجددا تبریک گفت و با سهم کیکش راهی اتاق کارش شد . من ماندم و مادر و دختر دوست داشتنی . رو به مشکات گفتم ‌: ــ مشکات خانم ؟ اگه بدونی چی واست دارم ! ــ خاله کتابه ‌؟ ــ نه ــ گل مو صورتی ؟ ــ نه با لب های آویزون گفت : ــ پس چیه خاله ؟‌ دسته گل نرگس را بسمتش گرفتم و گفتم : ــ گل برای گل ــ ممنون خاله من خیلی نرگس دوس دارم ــ بزارشون داخل آب که بیشتر پیشت بمونن ــ باسه خاله جون ــ قربونت بشم الهی فاطمه : خدانکنه ــ حالا مشکات جون نمی خواد بره بازی ، من با مامانش صحبت کنم ؟ ــ باسه میرم نخود سیا بخلم رو به فاطمه با خنده گفتم : ــ این چقدر تیزه ! مطمئنی ۵ سالشه ؟ با غم نگاهم کرد ، لبخند تصنعی زد و گفت : ــ آره ، میخواستی تیز نباشه ؟ حرفش مرا هم غم زده کرد ولی سعی کردم بحث را عوض کنم و رو به مشکات گفتم : ــ خب خاله جون برو دنبال نخود که ناهار درست کردن با توئه هر چند منظورم را نفهمید ولی از اتاق بیرون رفت ، زیاد از حد روی نبوغ یک بچه ۵ ساله حساب کرده بودم . &ادامه دارد ... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ــ فاطمه ، چه خبر ؟ از این که کتابم چاپ شده ناراحت نیستی ؟ ــ معلومه که نه ، من واقعا از صمیم قلب خوشحالم هانا . ــ آخه تو بخشی از این زندگی هستی و آرامشت رو سخت بدست آوردی ، فکر کردم شاید ... ــ نه این طور نیست من هم به مهدا همون حسیو دارم که باعث شد تو این کتابو بخاطرش بنویسی ، باور کن ــ تصمیم گرفتم اول خودم بخونم بعد هدیه بدم ــ کار خوبی میکنی و شروع کردم به لیست کردن : ــ بدم به مهدا ، آقا محمد ، انیس خانوم ، حسنا اینا ، ثمین ، به ندا هم بدم ؟‌ ــ نمیدونم اون هنوز رابطه خوبی با مهدا نداره ــ میدونم برا همین میگم شاید اونم کتابو خوند آدم شد ــ اِ هانا ؟ ــ آره دیگه یادت رفته این خانوم و مادرش چقدر مهدای بدبخت و خون به جیگر کردن . ــ خب بدی و اشتباه اونا دلیلی بر قضاوت و اشتباه ما نیست هانا ، اونا هر اشتباهی هم کرده باشن خدا حکم میکنه نه ما بنده سرپا تقصیر ــ راس میگی ولی دلم برا این دختر خونه فاطی ــ فاطمه ــ خب حالا فاطمه بانو ــ سیدم حساسه ــ اوه اوه سیدم کی میره این همه راهو ؟!‌ ــ فعلا اونی که باید بره ، داره تخت گاز میره به سمت هدف ــ یا صاحب اصحاب کهف چه قدر مطمئنم هست مثل کارگاه های جنایی نگاهم کرد و گفت : ــ شک داشتی ؟! ــ اگه تا الانم داشتم بر طرف شد!!! ــ خوبه ــ خدا به داد شوهرت برسه ــ چیزی گفتی ؟ ــ نه نه ... مشکات وارد اتاق شد و با حالت زاری گفت : ــ مامانی میسه از باباجون اجازه بگیری برم پیس مس رحیم ؟ تو رو خدا ؟! این حالتش دل سنـگ را می سوزاند چه برسد به فاطمه با آن دل نازکش . ـــ قول میدی کار خطرناک نکنی ؟ انگشتش را در انگشت فاطمه قفل کرد و گفت : ــ قول تا خواست حرفی بزند ، تلفن همراهش زنگ خورد و ❤ آقامون ❤ ظاهر شد بی معطلی تماس را وصل کرد و بعد از سلام و احوال پرسی گفت : ــ نه بخدا یه گوشه نشستم ، دست به هیچی نزدم ، نه بابا دوربین کجا بود ، نوشتن که قبلا قدغن کردی ‌ ، نه اینجاست ، راستی ؟‌ میخواست زنگ بزنه اجازه بگیره بره پیش نوه های مش رحیم ، آره قول داده ، باشه ، نه ، خودم یکاریش میکنم باشه ، ــ هانا ماشین داری ؟ ــ نه ... ــ نه نداره ، اونم سلام میرسونه ( من کی سلام رسوندم ) ؟!! ــ باشه عزیزم منتظریم ، یا علی &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مکالمه کوتاهشان نشان میداد صبر و مهربانی فاطمه کار خودش را کرده و روح پر از درد همسرش را التیام بخشیده است و وجود این موجود کوچک محبت را در دل پدر و مادرش پرورده ، محبت به خود و به یکدیگر . رو به مشکات گفت ‌: برو بابا اجازه داد ــ دوست دارم مامانی ــ منم دوست دارم قشنگم ولی ، مشکات ! اذیت کنی بابا ناراحت میشه ها ، تو قول دادی . با ترس و اندوه سری تکان داد و پا به فرار گذاشت . ــ فاطمه ؟ مشکات خیلی از باباش حساب میبره ها ! ــ بیشتر دوسش داره ، اصلا نفسش میگیره باهاش قهر کنه ، یه بار با مهدیار دعواش شد ، دست مهدیار رو گذاشت وسط ماهیتابه داغ ، باباش باهاش قهر کرد ، باورت میشه دو ساعت نشد از گریه و غصه تب کرد ؟! فاطمه با چنان ناراحتی تعریف کرد که اگر یه کلمه دیگر میگفتی اشکش اش سرازیر میشد . ــ آره ، شنیدم هیراد گفت آوردینش بیمارستان ــ سید تا صبح به پاش نشست و ... ، هانا از رابطه عاطفی شون خیلی میترسم ... ، جدایی اینا هر دوشون رو نابود میکنه ــ این حرفا چیه ، آینده هر جا دانشگاه قبول شد باهاش برین ــ ما دو تا بچه دیگه هم داریم هانا ، ولی سید با مشکات طور دیگه است ــ همه میدونن ــ گاهی میگه فاطمه این شوهر کنه بره من دق میکنم ــ اوه ، شما دو تا هم تا کجا رفتین ــ منم بهش میگم ، تازه گاهی واسه داماد آینده مون خط و نشون میکشه با چندش گفتم :‌ ــ تو شوهرت هم شیش و هفت میزنینا !! خندید و گفت : ــ درست حرف بزن من رو ناموسم حساسم به این لحن داش مشتی که استفاده کرده بود خندیدم و گفتم :‌ ــ حالا اینقدر حرف نزن خسته میشی بعد شوهرت میاد میگه ؛ ادای آقا سید رو در میارم و ادامه میدم ، چرا باز بهش کار دادین ؟! خداوکیلی مردم مثل چی ..... !! دنبال کارن اون وقت آقا میگه چرا به زنم کار دادین !!! ــ خب نگرانمونه و به شکمش اشاره کرد . با لودگی گفتم : ــ حالا انگار مردم زن حامله ندارن با هاگ زایی و قطعه قطعه شدن ، تولید مثل میکنن !!! بلند خندید ، میوه ای را از روی میز برداشت و به سمتم نشانه گرفت که پشت در پناه گرفته و گفتم : ــ چته ؟! این وحشی بازیا جلو سید جونت بکنی که طلاقت میده !! دوباره خندید و گفت :‌ به خدا بچم کج و کوله بشه تقصیر توئه ، خفه شدم بس خندیدم . ــ شما دوتاتون زن و شوهری دیوونه اید به من چه ! بچه تون هم مثل خودتون . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 کیوی دیگری برداشت که پشت در لاک دفاعی گرفتم . باصدای آخ مردانه ای سرم را از غلاف خارج کردم ، که دیدم ای دل غافل ، شوهرش ، تاج سرش ، آقا سیدش پشت دره . لبخند خجولی زدم و گفتم : سلام آقا سید ، احوال شما چه خبر از خانم بچه ها ‌؟ لبخند برادرانه ای نثارم کرد و گفت : والا خانوم بچه ها رو سپرده بودیم به شما که میدون جنگ راه انداختین و به کیوی در دستش اشاره کرد . تا خواستم از خودم دفاع کنم فاطمه گفت :‌ ــ ‌نه عزیزم حرف اضافه زد تنبیه اش کردم . چشم غره ای به فاطمه رفتم و برای سید چشم نازک کردمو گفتم :‌ ــ اصلا در انتخابتون دقت نکردین سید ولی جای برگشت هست کافیه ... فاطمه : حرف های زیادی میشنوم ... سید قهقهه ی بلندی زد که مثالش را در ۵ سال گذشته ندیده بودم ، به فاطمه نگاه کردم ؛ با عشق و رضایت به همسرش خیره بود . سید با لحن شوخی گفت : حالا واقعا موردی سراغ دارین ؟! خندیدم که فاطمه با صدای جیغ مانند گفت : چی گفتی ؟‌ حرفتو پس بگیر !! زود ... سید با لبخند به سمتش رفت چادرش را سرش کرد ، کیف و وسایلش را برداشت و گفت : ــ من غلط بکنم ــ دور از جون ... میتوانستم با آخرین توان اشک بریزم اما به جایش گفتم : ــ این جا بچه نشسته خجالتم نمی کشن !! گیج به هم نگاه کردن و وقتی متوجه منظورم شدند خندیدند ، سید گفت : امان از دست شما ... با غمی کهنه که سعی داشت در لحن و چهره اش مشخص نشود گفت : کتابمون هم که چاپ شد چشممون روشن ! ــ طعنه نزنین آقا سید به فاطی ، چیزه فاطمه گفتم به محض اینکه بخونم برای شما و خانواده میارم و تقدیم میکنم . با بغضی خاک خورده گفت : یادتون باشه به مهدا خانوم هم بدین . ــ اون که حتما شک نکنید . لبخندی پر از حسرت زد و تشکر کرد . که با صدای پر انرژی مشکات ، غصه هایش پر کشید . ــ سلام بابایی ؟ تو کی اومدی؟ جلویش زانو زد تا هم قد شود و گفت : ــ سلام بر بانوی جوان من ، خوبی دختر بابا ؟ ــ آره بابا جون ، داستم میرفتم پیس مس رحیم بازی کنیم ــ می خوای بریم خونه چهارتایی بازی کنیم ؟ فوتبال چطوره ؟ مامان هم بشه داور؟ ــ عالیه !! بابا ؟ ــ جونم . ــ مسکات خانم نیاز به خُدن بستنی داره ــ چشم ، میعاد چی ؟ ــ نه اون نمی خواد سید لبخندی زد دختر وروجکش را بغل کرد و گفت : پدر صلواتی ! که اون نمیخواد ... تحمل این فضا برایم سخت شده بود برای همین سریع خداحافظی کردم و بعد از رد تعرفات معمول برای رساندنم ، به بهانه پیاده روی ، راهی خانه شدم . &ادامه دارد ... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 تمامی این عکس العمل ها فقط نشانگر دلتنگی من بود ، تصمیم گرفتم به اولین نفری که کتاب را میدهم *مهدا* باشد ، هر چه مرا یاد او می انداخت بی تاب ترم میکرد ، او هم که بی معرفت خیلی وقت است سراغی از من نگرفته . باز بودن در خانه نشان می داد بابا از شرکت برگشته ، سریع به حیاط خانه پریدم که آقا یوسف راننده بابا با این حرکتم خندید و گفت : ــ سلام ، هانا خانم . چقدر سخته واسه شما زنگ زدن ــ سلام آقا یوسف ، سرور راننده های جاده و خیابون ، آره سخته شما فکر کن من تا دستمو بیارم بالا زنگ رو فشار بدم ، طرف صدای زنگو بشنوه بیاد پای اف اف در رو بخواد باز کنه .... ــ تسلیم خانوم ، حق با شماست خندیدم ، کتابمو بالا گرفتم و گفتم : ــ آقا یوسف ، کتابم حاضر شد لبخندی زد و گفت : ــ خوشحالم که حالت خوبه و سر حالی دخترم هر وقت لبریز از عاطفه یا نگرانم میشد ، این گونه خطابم میکرد . با لبخند ازش خداحافظی کردم و راه عمارت را پیش گرفتم و مثل همیشه اجدادم را مورد عنایت ویژه قرار دادم که چرا اینقدر عمارت از درب اصلی دور است ، همان طور که نق میزدم وارد شدم ؛ وقتی سالن را خالی دیدم ، به سمت اتاقم راه افتادم . بابا ، با یاد آوری اینکه هر کس از بیرون وارد منزل می شود باید سلام کند ، به استقبالم آمد . ــ سلام بر بزرگ مرد خاندان جاوید ، چه خبر ابوی ؟ ــ سلام به حواس پرت خاندان جاوید ، شما چه خبر ؟ چیه کبکت خروس میخونه ؟ خواستم جواب بدهم که هیربد مثل قاشق نشسته با بی اهمیتی تمام گفت : ــ حتما کتابش چاپ شده ، حیف اون دختر بیچاره که سرگذشت خودشو سپرده به تو بابا :‌ من نمی دونم شما ها چرا سلام رو از دایره ی لغاتتون پاک کردین هیربد : پدر جان ، شما کی تشریف آوردین ؟ من چشمام ضعیف شده بس درس خوندم ، متوجه شما نشدم ، میگفتین گاوی گوسفندی چیزی قربانی میکردم لطف کردین قدوم مبارک بر چشم ما گذاشتین . و بعد به حالت تعظیم سر خم کرد ، بابا که دست در جیب نگاهش میکرد گفت : ــ چشات نمبینه ، گوشات که میشنوه ؟! پس ظاهرا فقط طول موج ها رو تشخیص نمیده که نفهمیدی باباته ، نکنه این روزا به چت کردن میگن درس خوندن؟! تو بچه ی منی ، میخوای برا من شاخ بشی ؟! هیربد با تسلیم دست هایش را بالا برد و گفت : حق با شماست بابا جان ، من چاکر شما هم هستم . اصلا بیاین جفت دستاتونو با گلاب بشورم . ــ هانا ؟ این دیشب تو اتاق خودش خوابیده ؟ انگار خوابیده تو آب نمک ! هر سه مون با صدای بلند خندیدیم که مامان با رضایت گفت : ــ همیشه به خنده ! چیشده ‌ ؟ سلام بابا : هیچی این پسر شاخ شمشادت فکر میکنه خیلی زرنگه ! هیربد با حالتی پر از استرس گفت : ــ وای بابا ــ چت شد ؟ ــ یادتون رفت سلام کنید به مامان و بعد شروع کرد به دویدن بسمت راه پله تا دمپایی بابا صورتش را تزئین نکند . بابا : آقای زرنگ ! یکم اون شرکت پتو و جهانگردی رو بسپار به بقیه ، بیا سر کار تا من سر پیری مجبور نباشم اینقدر کار کنم ، هیراد که گفت من به پزشکی علاقه دارم تو هم که رشتت به کار ما میخوره کلا هپروت سیر میکنی ــ حرص نخور بابا جون شما اول جوونیته، بیا این هانا رو ببر بیکاره ، چیکار میکنه مگه چار خط مینویسه بعد میگه ، با مسخره کردن من ادامه داد ، وای ذهنم خسته ست زمان لازم دارم . خواستم جوابش را بدهم که بابا گفت : ــ مهندس ! شما یه انشا با موضوع علم بهتر است یا ثروت بنویس که بشه با انشای یه بچه ۷ ساله در یه تراز گذاشت بعد حرف بزن من : نه بابا اون موقع براش انجمن حمایت از معلولین ذهنی بزن همه جز هیربد خندیدیم که مامان گفت : ــ ته تغاری منو کسی اذیت نکنه بابا گفت : ــ هانا ته تغاری رو ولش کن ، به سالن اشاره کرد و ادامه داد ؛ بیا دختر بابا تعریف کن ببینم. &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با شور و شوق برای بابا همه چیز رو تعریف کردم که در آخر گفت : یادت نره واسه منم بیاری بخونم هیربد که با دکمه سر آستینش درگیر بود از پله ها پایین آمد و گفت : همچین تحفه ایم نیست وقتی پارت ، پارت می نوشت واسه من میخوند اصلا خوشم نیومد ــ کی گفت تو نظر بدی ؟ ــ خواستم پدرمو آگاه کنم ــ تو ؟! آقای جذاب ۲۷ سالت شد ، چرا نمیری زن بگیری از دستت راحت شیم ، ترشیدی که ! ــ میخوام در کنار پدر و مادرم زندگی کنم تو چیکاره ای ؟! هرچند معلوم بود شوخی میکند اما بابا مثل همیشه برای اینکه شخصیتم را حفظ کند گفت : ــ با خواهر بزرگترت درست حرف بزن ــ چشم ، بانو برایتان مقدور است این دکمه را برایم ببندید ؟‌ ــ کجا به سلامتی ؟ ــ متاسفم نمیشه برای یک خانوم توضیح داد ــ هیربد ‌؟!! ــ هان ؟ چته ‌؟ مغزت توانایی تحلیلش نداره از دنیا ساقط میشی بابا یقه منو میگیره ــ خیلی لوسی ــ لطف داری ، من رفتم . بابا ؟ مامان ؟ آبجی بزرگه، هَو اِ گود تایم. بابا ‌: نه این آدم نمیشه ثریا بدون شرکت در بحث میان بابا و مامان به اتاقم رفتم ، وقتی وارد اتاقم میشدی اولین چیزی که به چشم میخورد عکس دست جمعی کوه نوردی بود ، با یادآوری اتفاقات آن روز لبخندی روی لبم شکل گرفت . بدون تعویض لباس هایم دمر روی تخت افتادم ، همین که خواستم خواندن را شروع کنم تلفن همراهم به صدا درآمد . با دیدن تماس گیرنده فاتحه ای نثار روح پر فتوحم کردم و روی اسپیکر گذاشتم که صدایش در اتاقم پیچید : ــ الو هانی ؟ بی معرفت چرا به من خبر ندادی ؟ تو باز رفتی سراغ فاطی یادت رفت اول هر کاری باید به من شرح حال بدی ؟! ــ اول سلام دوما اینقدر تند نرو تو کی باشی که من همه چی برات توضیح بدم ؟! ــ دلم نخواست سلام کنم ، من همه کارتم ــ پپسی میخوری یا ... با جیغ جيغ های گوش خراشش حرفم را قطع کرد ، بی توجه به حرص خوردنش گفتم : ــ ســــُلی عمه کجاست ؟ ــ درست حرف بزن ، تو خیر سرت تحصیل کرده ای ! چرا قداست اسم بچم و میاری پایین ؟! ــ خب حالا ‌، بانو سلاله کجا تشریف دارن ؟ ــ ناهار خورد خوابید فداش بشم . ــ باشه موافقم ، سریع تر اقدام کن ــ کوفت ــ تو از کجا فهمیدی ؟ آهان دوباره این شوَر کَنه ات سر صبحی اومده بود اینجا که واسه جناب عالی آمار بگیره !! ــ راجب شوهر من درست صحبت کن ، ضمنا صبح نه ظهر ، نمیدونستی بدون ، بعدشم خواسته به مامانش سر بزنه تو رو سننه ؟! ــ بسه ثمین ، ولم کن با همین شوهرت ، زنش دادیم بره نبینیمش بدتر شد . ــ اگه گذاشتم دیگه بیاد ... ــ خوب کاری میکنی آفرین ــ ول کن ، فاطمه چطور بود ؟ ناراحت نبود ؟ ــ نه حداقل اینجوری نشون نمی داد ــ اون مثل ما نیست که خیلی خانومه ــ آره ... آهی کشید و گفت : ــ البته من میدونم بخاطر مشکات اینقدر به فاطمه سر میزنی ــ همش هم بخاطر مشکات نیست ، فاطمه کتاب خونده نشده ایه برام ! ــ خیلی صبوره ... ــ آره ، واقعا . ــ خب مزاحمت نمیشم بیشتر از این فعلا ، به مامان بابا هم سلام برسون . ــ تو همیشه مزاحمی ، برو ، باشه سلامت باشی . ــ تو درست بشو نیستی ... ــ نکه تو هستی . ــ اَه ولم کن هزارتا کار دارم ، خدافظ ــ بسلامت . ثمین کمک بزرگی به نوشته ام کرد ، هر جا مهدا سعی در سانسور داشت را توضیح داد بدون هیچ کم و کاستی . این شجاعتش خیلی تحسین برانگیز بود . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با اصرار مامان ناهار را در سکوت و ذهنی مشغول خوردم و مجددا به اتاقم برگشتم . کتابم را باز کردم ، کتابی که یک سال برای نوشتن و هشت سال برای فهمیدنش تلاش کرده بودم !! دلم میگیرد وقتی میبینم من هم میتوانستم مثل مهدا زندگی را بفهمم ، اوج گرفتن وجودم را تجربه کنم و بی نهایت عشق را بچشم اما سرگرم روزمرگی شدم و اوقات خودم را باطل و پوچ گذراندم و چقدر از خدای مهدا سپاس گزارم که از ورطه ی هلاکت نجاتم داد و نگذاشت بیش از این با اختیاری که به من عطا کرده بود و من با جهل به بدترین نحو تعبیرش کرده بودم دنیا و آخرتم را بسوزانم .... مهدا معتقد است خدا برای آدمی تقدیری از جنس خودش قرار داده و با عقل به او یادآور شده هر کدام چه عاقبتی دارد و حتی قضای او بر اختیار انسان است و اوست که با اختیار خود حالات ممکن را انتخاب میکند و نیت قلبی آدم ها گاهی عامل بزرگی بر حادث شدن اتفاقات زندگی ست . خیلی غم انگیز است روز های بر باد رفته ات را مرور کنی . اما اولین درس این است ؛ که اگر دیروز به حساب خود می نشستی امروز در عذاب گذشته ی بی تغییر نمی ماندی . پنج سال از زندگیم را باختم چون عشق را نفهمیده بودم ؛ باختم ، چون در توهم عشقی که هیچگاه درکش نکرده بودم می سوختم ، در جهلی که هر روز بیش از پیش انکارش میکردم انکاری که تاوانش جدایی بود ، جدایی از کسی که تنها آشنای دلم بود ، اولین خطای من این بود که هیچ قانونی برای دلم نداشتم هیچگاه فکر نکردم این قلب جایگاه اصلی چه کسی است ، قانون دلم غرور بود ... کاش توانسته بودم خودم را نجات بدهم کاش توانسته بودم ‌*کارن* را نجات بدهم تا پس از پنج سال شیفتگی کارمان به فراموشی هم نکشد .... یعنی او هنوز به من فکر میکند ‌؟ یا زمان کار خودش را کرده ؟ یعنی همچنان مرا مقصر می داند ؟ یا به اشتباه خودش پی برده است ؟ یعنی فهمیده با خودخواهیش هردویمان را تباه کرد ؟ . . . افسوس از قانون قلبی که عقل از آن بی خبر است ... افسوس از دلی که هنوز دلتنگ میشود ... افسوس از دلی که با سخاوت می بخشد ، اما کسی این بخشش را نمی خواهد .... آهی میکشم و ترجیح میدهم بیش از این به دیوار خشتی قلبم تکیه ندهم و مطالعه را شروع کنم ، کتاب را بر دانای کل نوشتم تا نقش خودم برای خواننده ملموس باشد ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 < دانای کل > گاه در مواجه ی زندگی هر آنچه پیش میروید با مشکلات بزرگتری رو به رو میشوید ، باید بدانید که لایق سختی ها هستید ، سختی هایی که انسان را به اوج می رساند و رمز پیروزی ، خطر عشق را به جان خریدن ؛ بزرگترین و سخت ترین کار دنیاست ... برای آخرین بار مقابل آینه قدی چادرش را مرتب کرد . دوست داشت اولین روز کاریش مرتب و شیک بنظر برسد از آنجا که نمی توانست از خانه لباس پرافتخارش را بپوشد و مادرش را علیه خودش بشوراند لباس را به خشک شویی داده بود تا بعد از ترک خانه تحویل بگیرد و در پاساژ نزدیک محل کارش لباسش را تعویض کند . بعد از آموزش های سخت و طاقت فرسا ، قرار بود اولین تجربه ی یک پاسدار امنیتی را داشته باشد ؛ مخالفت های پی در پی مادرش باعث شده بود مجبور شود حقیقت را پنهان کند و به او بگوید برای بهداری پادگان استخدام شده و هیچ کاری با موقعیت های خطرناک سپاه ندارد . مادرش اوایل خیلی مشکوک شده بود و مدام میگفت چرا باید دانشجو داروسازی را استخدام کنند ؟! و او هیچ از آموزش های دانشگاه افسری خبر نداشت ، آموزش هایی که هنوز تمام نشده بود اما بخاطر نمره های بالایی که مهدا در تمام زمینه ها داشت ؛ ضمن آموزش ، وارد عرصه کار شده بود و چقدر سخت این دو سال را پشت سر گذاشته بود ، دانشجوی داروسازی بودن و تحصیل در مقاطع نظامی .... البته آموزش هایش هم راستا با رشته اش بود اما چیزی که او را به کار فرا خوانده بود رشته ی تحصیلیش نبود .... با صدای مادرش منتظر به او چشم دوخت : ــ مهدا ؟ مامان ؟ ساعت کاریت تموم شد زنگ بزن ، میخوای اگه بابات تا اون موقع رسید بهش بگم بیاد دنبالت ؟ ــ چشم مامان جان ، نه ماشین شما رو میبرم با اجازه ؛ بابا هم طفلک خسته است ــ آره والا ، من نمیدونم چرا بعد از دو سال هنوز تمام کار های انتقالیش درست نشده ! مراقب خودت باش ، از آزمایشگاه و بهیاری هم بیرون نیا ، حرف سیاسی و ... هم نزن که فکر کنن جز به هدف کار داخل بهداری اومدی همین طور با خودش زمزمه کرد گفت : من نمی دونم چرا نذاشتنت داخل بیمارستان ..... سپاه ، آخه چرا بهیاری تیپ ؟! برای بار چندم از خودش ناراحت شد که به مادرش دروغ گفته و اولین مکالمه شان را به یاد آورد که آخرین باری بود که از خواسته ی اصلیش حرف زده بود درست چهار سال قبل ... انیس خانم : جوونی نمیفهمی چی میگی ... مهدا : یعنی میخواید بگید جوگیر شدم ؟ آره مامان ؟ منو این جوری دیدی ؟ ــ من کی گفتم جوگیر شدی ، گفتم بخاطر هیجانی این سن هست اینو میگی من سال هاست با بچه های همسن و سال تو سر و کله میزنم تا چهار ، پنج سال دیگه هزار بار تصمیمت عوض میشه بحث آنقدر طولانی شد که انیس خانم با تمام شناختی که از ابعاد شخصیتی فرزندش داشت نتوانست او را قانع کند و متوجه شد که از جوگیری و از شر و شور جوانی این نظریه را نداده و کاملا به تصمیمش فکر کرده و مصمم است . همیشه از مطالعات سیاسی و تحقیقاتیش میترسید وقتی در تمام بحث های عقیدتی شرکت میکرد و اطرافیانش را شگفت زده میکرد او فقط نگرانیش تشدید میشد از اینکه چطور می تواند این بچه را از خطر دور کند . در آخر مجبور شد از قوه ی زنانه اش بهره بگیرد و گفت : ــ کم بخاطر ماموریت های بابات خون بجگر شدم تو هم میخوای سکتم بدی ، تو که میدونی با تمام دنیا برام فرق داری ، چرا عذابم میدی ؟ میتونی با تلاش رشته ای که میخوای قبول بشی و این جوری خدمت کنی در آرامش . مگه همه باید اطلاعاتی و پاسدار بشن که به مردم خدمت کنن هان؟ بعدم تو دختری محاله همچین اجازه ای بدم اگه مرصاد می خواست شاید موافقت میکردم ولی ... ــ مامان جان ، بابا که خیلی وقته نمی تونه با وضع زانو هاش ماموریت بره ، بعد هم مگه مادرای شهدا بچه هاشونو دوست نداشتن مگه براشون آرزو نداشتن ؟! تازه من میگم شهید حالا من چی ؟ چکاری تونستم بکنم ؟! این بی تفاوتی عذابم میده نمیتونم در برابر اینهمه توطئه ی فکری سکوت کنم ، من وقتی آرامش دارم که وجدانم راحت باشه از استعدادم درست استفاده کرده باشم و به انسانیت نزدیک بشم ، همون چیزی که خدا منو بخاطرش خلق کرده ... ــ خدا ؟ خدا گفته اول رضایت پدر و مادر منم راضی نیستم وسلام . با یادآوری گذشته آهی کشید و از اینکه نتوانسته مادرش را قانع کند و به پنهان کاری متوسل شده حسابی از خودش کفری شد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜️هوالعشق ⚜️ 📕🥀 ✍️ به قلم : 🍃 در زدن های پی در پی فقط میتوانست نشان دهد مرصاد دوباره سر شوخی را باز کرده تا خواهرش را با انرژی راهی کند . مهدا : بیا تو مرصاد ... و باز صدای در ... مرصاد بیا اینقدر در نزن ... و باز ... مرصاد بیام دم در زنده موندنتو تضمین نمیکنم . مرصاد سرش را داخل آورد و گفت ‌: جرئت داری یه بار دیگه بگو تا بهت بگم کی زنده نمیمونه ! تنها کسی که میدانست مهدا برای چه کاری به تیپ ... میرود مرصاد بود ، برادر پرنشاطی که مورد اعتماد ترین فرد زندگیش بود و دو سال از او کوچکتر . مهدا با صدایی لرزان که آشفتگیش را فریاد میزد گفت : ــ مرصاااد مرصاد که فهمید الان زمان شوخی های بی باکانه اش نیست با لحنی که مهربانی برادرانه اش آشکار بود گفت : ــ جانم ، نگران چی هستی ؟ الان باید خوشحال باشی تلاشت نتیجه داده ــ من خیلی عذاب وجدان دارم دروغ بزرگی گفتم ، اصلا دلم نمیخواد با دروغ و پنهان کاری و از همه مهمتر نا رضایتی مامان بابا کار کنم ... من به دعای خیرشون به عنوان انگیزه نیاز دارم ... ــ قربونت برم ، روزی که فرم تو دستت بود همه اینا رو میدونستی غیر اینه ؟ ــ به نظرت با خیال یه کار درست اما با روش اشتباه انجام یه همچین کاری درسته ؟ ــ ببین من نمیتونم بگم پنهان کاریت درسته یا نه ؟! ولی میتونم بگم تو تقریبا تمام تلاشت رو کردی با فیلم ، کتاب ، حرف ، منطق ، عقل ، احساسات و همه چی ! و میتونم بگم منطق عواطف مامان یکم خودخواهانه بود و فقط یه راه برات گذاشت ؛ اینکه این راه درسته یا نه ، رو نمیدونم اما کاری که براش زحمت کشیدی ارزشش و مسئولیت خیلی سنگینی برات داره ! ــ نمیدونم گیج و آشفتم فکر میکردم روزی که قراره برم سرکاری که به درستیش ایمان دارم ، بهترین روز زندگیمه ولی به مبهم ترین تبدیل شد ــ من نمیدونم چی بگم که برات قابل پذیرش باشه و بتونی با عقل و وجدانت کنار بیای ، نا سلامتی تو خودت منبع نصایح عارفانه ی منی˝ هر چه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که بگندد نمک ˝ ــ البته من اون نمک ناخالص هستم که رطوبت رو دووم نمیاره ــ خب حالا از آنتن شبکه قرآن بیا پایین ، بریم شبکه خبر باید به عرضت برسونم اگه نری احتمال هر لحظه پشیمانی مادر گرام از همین دارو فروختنت هم وجود داره پس بزن بریم که به نفعت نیست مهدا به این تعبیر برادرش خندید و گفت : صدبار بهت گفتم به رشته من توهین نکن ، حالا تو کجا میخوای بیای ؟ به عنوان سرباز فراری ببرم معرفیت کنم ؟ ــ تو بذار یک ماه از دانشگاه قبول شدنم بگذره بعد سربازی هم میرم بیا بریم برسونمت بعدش با ماشین کار دارم خودم ــ کجا بسلامتی ؟ ــ با بر و بچ میخوایم بریم نمایشگاه ، سجاد میخواد ماشین بخره ــ مبارکشون باشه ، حالا چرا لشکرکشی کردین ؟! یه ماشینه دیگه ــ خواهرم شما نمیدونی چه صفایی داره واسه ما ، اونم با پول خودشه و الان رو ابرا سیر میکنه ، حس میکنم عمدا گفته منم باهاش برم ، میخواد ... ــ قضاوت ممنوع مرصادالدوله ، ان شاء الله با حقوق و چند تا وام یه ماشین واسه جفتمون ثبت نام میکنیم ــ تو اسطوره ی خواهران عالمی ولی من دلم میخواد با درآمد خودم باشه ــ منظور منم همین بود فیفتی فیفتی ، نکنه فکر کردی صندوق قرض الحسنه زدم اخوی ؟ هوا برت نداره ، جناب عالی هم باید هزینه کنی ! ــ من در حد باک بنزینو برف پاککن میتونم هزینه کنم کافیه ؟ ــ راجبش فکر میکنم &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مائده در زد وارد اتاق شدوگفت :آبجی مامان میگه دیرت نشه مرصاد :باشه اومدیم ــ تو کجا؟ ــ دارم میرم مسافرکشی میای ؟ ــ نه قربونت انگ خودته ، اگه راس میگی اون جاهایی که میری منو ببر! ــ خدا روزیت جای دیگه بده، بیا برو بس درس خوندی مغزت اتصال کوتاه داره ...خوندی اینا رو که ؟! کارکردش عین ماهی گلیه ــ مرصاااااد ‌!! مهدا ؟یه چیزی بهش بگو تا کچلش نکردم مهدا که به کلکل خواهر و برادرش میخدید گفت : اگه مرصاد ۴ساله و مائده ۱ساله قول بدن یکم انسانوار رفتار کنن من قول یه آخر هفته توپ میدم ! مرصاد : خاله بستنی هم بهمون میدی ؟ مائده : نه دندونات خراب میشه کوچولو ــ بدبخت حالا من چارتا دندون دارم باهاش تو رو گاز بگیرم توکه همونم نداری ! ــ خوبه به وحشی بودن خودت اعتراف کردی ، مهدا داری میای از پادگان آمپول کزاز هم بیار ! و باخنده ازخشم برادرش گریخت . مهدا :مرصاد به جای کلکل کردن آماده شو دیرم شد ،همین روز اول به جای گل میکارنم تو باغچه فتوسنتزکنم ــ گل ؟ در اون حدمفید نیستی! مهدا روی میزش به دنبال چیزی بود که بتواند از مرصاد پذیرایی کند که مرصاد با سرعت به اتاقش پناه برد به هال رفت که دیدمادرش باشخص پشت خط درگیر است و او رابرای کاری مواخذه میکند تماس که پایان یافت گفت : ــ چیه مامان ؟ ــ سرویس مائده بودمیگه نمی تونه بیاد، شورشو درآورده هر دفعه یه چیزی رو بهانه میکنه ، نصف ماه نمیاد ، پول کامل هم میگیره ــ مامان وضعیتش واقعاخوب نیست تو این دو سال واقعا بهمون ثابت شده.شمارشو بده لطفا،ان شاء الله مشکلش حل میشه ، مائده هم ما میرسونیم ــ تو هم همیشه بگو،حق با بقیه ست اِلاما، بااین خوش بینیت ــ حرص نخورفدات شم ، شما حق داری ولی بایداونم درک کنیم ــ خب حالا یه چیزی بخوردیرت نشه،عصرکلاس داری؟ ــ آره ،۴:۳۰ تا ۶ ــ چرا اینقدر به خودت سختی میدی ؟مگه درآمدما کمه که میخوای بری سرکار؟! دانشگاه دولتی هم خرج آنچنانی نداره که ــ مامانی ؟از اون مربا خوشمزه ها نداریم دیگه ؟ ــ چرابحث عوض میکنی؟ ــ تا در آرامش بشینم و مامان همیشه دل نگرانمو تماشاکنم تا وقتی سرکار هستم کمتر دلتنگ بشم ، کمترذهنم مشغولش بشه وبا آسودگی خیال اون ، منم کارم رو درست انجام بدم ــ بازمن کم آوردم ولی بذار مادر بشی اون وقت میفهمی منو مرصادهمین طور که بسمت میز می آمد گفت : کی میاد اینو بگیره آخه؟! ــ تو بیا بشین پای این تلفن ببین !خیلی خجالت میکشم وقتی مردم اصرار میکنن و هی میگم ،بخدانمی خواد ازدواج کنه ــ حالاچارتا دونه بیشتر نیستن که ،یکیش سجادِ که همه میدونن از وقتی چشم به دنیا گشوده مهدا رو میخواد کلا بالاخونه رو داده اجاره ! وسرگرم لقمه ی بزرگی از خامه ومربا شد مهدا ازغفلت مرصاد استفاده کرد و قاشق مربا راپشت گردنش کشیدکه فریادش بلند شد ــ مهدامیکشمت ، فاتحه تک تک روسری وساق دست هاتوبخون ــ حقته، بار آخرت باشه بامن مثل ترشیده ها رفتار میکنیا !من تازه بیست و یک سالمه ــ ایشالایکی بگیرتت که اجازه نده بیای چهره مبارکتونبینیم انیس خانم: زبونت گاز بگیر من یه روز نبینمش میمرم ــ تحفه است مگه؟ مائده همان طورکه مقنعه رامرتب میکرد گفت : مهداکه کم خواستگارنداره کی به تودختر میده ؟ ما ازدستت نفس بکشیم ــ یه کلمه هم ازمادر عروس ــ من خواهرشوهرم مهدا :وای خدا اینا اگه بهم بگیرن من اینجامی پوسمو نمیرسم ،روبه مائده ادامه داد : تو آماده ای ؟ ــ آره ، بریم.من لقمه می برم صبحانه نمی خورم ــ باشه ، مرصاد ؟ما تو ماشین منتظریم زود بیا ــ این کجامیاد؟! ــ این به درخت مرصاد میگن ، سرویسم نمی تونه بیاد ! ــ این سرویس تو هم کم مونده ما به استخدامش در بیایم زنگ بزنیم بگیم کجا تشریف میبرین ؟! ما بیایم خدمت تون مهدا :‌خدمتگزار ما نیست که ! ایشون درقبال کاری انجام میده حقشومیگیره مثل یه کارمند معمولی فقط کارشون فرق داره ... ــ باشه بابا غلط کردم ،مامان ما رفتیم ، شماامروز مدرسه نداری ؟ ــ نه امروز کلاس ندارم ماشین پیشت باشه ،البته مهداومائده رو بایدبرگردونی ،چون نمیدونم باباتون کی میرسه ــ راننده شخصی خانم ها ــ خب ماشینو بده مهدا ــ نه من راضیم ــ پس حرف نباشه برودیرشون نشه ــ چشم قبل از خداحافظی انیس خانوم مهدا را زیر قرآن رد کرد و از خدا خواست جگر گوشه اش از خطرات در امان بماند . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد : خب اول کدومتون بندازم پایین ؟ مائده : مهدا ؟ ‌میشه اول منو برسونه ؟ مهدا : آره عزیزم . مائده : دیرت نمیشه ؟ ــ نه ، نگران من نباش . ــ فدات شم آبجی جونم . مرصاد : اَه اَه ، حالمو بهم زدین مهدا : شما رانندگیت رو بکن تا به کشتنمون ندی ــ بادمجان عزیزم ، شما بادمجان بمی آفت نداری !‌ ــ تو که بادمجان بم نیستی ، همین خطرناکه مرصاد خواست جواب بدهد که زنگ تلفنش این فرصت را از او گرفت : ــ سلام بر سرور مردان اهل جهنم !!!‌ چطوری برادر ؟ باشه ، یادم هست . نه ؛ ماشین دارم بیام دنبالت ؟ تو همیشه زحمتی . آره ، من نمیدونم چرا تو رو دنبال خودش راه انداخته ... بلند خندید و گفت ؛ باشه برو مزاحم نشو ، اینجا خانواده نشسته وگرنه حالیت میکردم ... آره ما هم بلدیم ... باشه اینقدر حرف نزن ، دارم رانندگی میکنم ؛ شرت کم . مهدا و مائده ریز خندیدند و مائده گفت : تو چرا مثل آدم حرف نمی زنی ؟ ــ چون مخاطبم آدم نبود . ــ کی بود ؟ چشم غره ای نثار کنجکاوی خواهر نوجوانش کرد و در کمال ناباوری گفت : ــ دوست دخترم بود این بار همه خندیدند که مائده گفت :‌ ــ ترسیدم داداش فکر کردم میخوای دعوام کنی . ــ دعوات که میکنم ، مائده جان کسی از برادر جوونش که فقط شماره مرد رو گوشیش سیوه نمی پرسه کی بود ! مهدا : وا مرصاد تو شماره مارو با اسم سیو نکردی ؟! ــ نه ! ــ چه حرفااا ، بده گوشیتو اول شماره خودش را وارد کرد و با تعجب رو به برادرش کرد و گفت : ــ چرا منو موبد اعظم سیو کردی ؟! ــ وقتی میری رو منبر باید با تبر بکشنت پایین آخه مائده : آبجی ببین منو چی سیو کرده ؟! مهدا پس از خنده ی متمادی گفت : مرصاد خیلی بدی ، چیه این آخه . ــ چی بود آبجی ؟ ــ پلنگ صورتی &ادامه دارد ... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با غر زدن های مائده و شیطنت های مرصاد ، مائده را رساندند و بسمت خشک شویی که مهدا لباسش را داده بود راه افتادند . مرصاد ماشین را پارک کرد و گفت : بشین الان میارم واست . ــ باشه ، ممنون . بعد از چند دقیقه با لباس برگشت به مهدا اشاره کرد در ماشین را قفل کند و پایین بیاید . ــ بیا برو تو اون مغازه لباس زنونه ، ممکنه جای دیگه نزدیک به محل کارت باز نباشه ــ ممنون داداش ــ جبران میکنی ، من این بیرون منتظرم فروشنده خانمه ، کسی هم نیست ؛ برو خودت . ــ باشه الان میام . با فروشنده صحبت کرد و با خوشرویی همیشگی اجازه گرفت ، برای این که دست خالی بیرون نیامده باشد یک روسری را به سرعت انتخاب کرد و خرید . ــ بریم ؟‌ ــ چی خریدی ؟ ــ روسری ! میخوای ؟ ــ نه قربونت واسه خودت . راه مانده تا پادگان به سکوت گذشت ، مرصاد نمیخواست پا برهنه به افکار خواهرش وارد شود وقتی رسیدند . کمی عقب تر ایستاد و رو به مهدا گفت : ــ خب مهدا جان برو آبجی ، موفق باشی به هیچی هم فکر نکن که خدایی نکرده روی کارت تاثیر نذاره ــ باشه ، مرصاد خیلی از همراهیت ممنونم میدونم نمیتونم جبران کنم . ــ همین که اینجایی از قبل همه چیو تصفیه کردی ، بدهکار هم شدیم بهت . ریز خندید و خداحافظی کرد . مرصاد هم پیاده شد و رفتن خواهرش را تماشا کرد در همان قامت و قدم هایی محکم و استوار وقتی به ورودی رسید و با تکان دادن کوتاه دست داخل رفت سوار ماشین شد و برای اجرای برنامه اش به سمت رستوران راند . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 جلوی رستورانی که قبلا مهدا حسابی ازش تعریف کرده بود و گفته بود دلش میخواد یه بار با خانواده بیان ، ایستاد . بعد از رزرو میز با فاطمه تماس گرفت تا هماهنگی های لازم را انجام دهد .‌ ــ سلام فاطمه خانوم ، احوال شما ؟ آقا هادی خوبن ؟ + سلام برادر فداکار ، الحمدالله ، شما چطوری ؟ خانواده خوبن ؟ - خوبن سلام میرسونن . فاطمه خانوم کلاستون کی تموم میشه با سجاد بیایم دنبالتون ؟ + ساعت ۱۱ آخریشه - خب پس بعد از کلاستون با مائده و سجاد میایم دنبالتون . + باشه موردی نداره ، مائده مدرسه نداره ؟ ـ زنگ آخر چیز مهمی نداشتن اصرار داشت اونم باخودمون ببریم . + ممنون مرصاد جان لطف میکنی ، مهدعلیا خیلی خوش شناسه تو رو داره . ـ لطف دارید . + حقیقته ، مرصاد جان استاد اومد من باید برم . ـ موفق باشید ، یا علی . + تو هم همین طور ، خدافظ . بعد از اینکه تماسش تمام شد ، دنبال امیر حسین و سجاد رفت تا با هم به نمایشگاه ماشین برن . امیر حسین بعد از اینکه نشست ، گفت : سلام عرض شد اخوی ، احوال جناب عالی ؟ ـ سلام ، بشین حرف نزن اینقدر + حالا بیا به این احترام بذار لیاقت نداری ـ امیر کاری نکن طوری بزنمت نتونی غذا بخوری + چته ؟ چرا وحشی شدی ؟ ـ من تو رو میبینم این شکلی میشم + خدا کمکت کنه بصورت وی آی پی . ـ یه زنگ به سجاد بزن بگو پایینیم + باشه دارم میگیرمش ، الو داش سجاد ؟ آره ما تو ماشینیم ، بیا . منتظریم ـ برو بشین عقب + خودم میدونم همان لحظه سجاد در را باز کرد و گفت : سلام برادر مرصاد زحمت شد واست ، این دوماد ما همیشه ماموریته وگرنه مزاحم تو نمیشدم . ـ سلام ، چه حرفا میشنوم ، بشین داداش تو رفیق یه روز دو روز نیستی مثل بعضی ها سجاد خندید که امیرحسین با اعتراض گفت : امروز یه چیزیت میشه مرصاد ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 بعد از قول نامه ماشین هر سه به دعوت سجاد به نزدیک ترین بستنی سرا رفتند . گارسون آمد و سفارش ها را گرفت ، سجاد رو به امیرحسین گفت : شنیدم داداشت اومده ! + آره ، یک هفته ای هست . ـ بسلامتی ، بیارش مسجد با جمع ما آشنا بشه ، شنیدم رفیق هادی ماست ، آره ؟ + آره هم کلاسی بودن تا دبیرستان دیگه بعدش محمد تهران قبول شد رفت ولی آقا هادی شما اصفهان موندن ظاهرا البته در ارتباط بودن ، عروسی خواهرتون هم اومد ـ آره ، الان یادم اومد راست میگی ، قد بلنده چشم آبیه نه ؟ + آره ، البته محمدرضا هم همین مشخصات داره ولی عروسی آقا هادی نبود ـ چه خبر از محمدرضا ؟ + خوبن الحمدالله ، بچش دو ماه پیش بدنیا اومد ـ آره شنیدم زنگ زدم بهش تبریک گفتم ، بهش گفتم وقتی زن گرفتم میام خونتون الان مامان و بابام که مشهد هستن ، فاطمه هم که گیر آسید هادیه وقتی این حرف را زد نگاهی به مرصاد کرد که بشدت اخم هایش را در هم کشیده بود . ـ آقا مرصاد شما چه خبر ؟ + ما هم سلامتی ‌، دانشگاه خونه مسجد بسیج ، همین فعلا. ـ خوبه ، الهی شکر . امیر حسین : راستی مرصاد ؟ + بله ؟ ـ من یه چیزی کشف کردم . + چی ؟ ـ خرج داره این طوری نمیگم دادا . + نگو ـ آخه تو چرا اینقدر بی حالی مرصاد لبخند تلخی زد و چیزی نگفت حرف های سجاد به مذاقش خوش نیامده بود ، با اینکه حاج رسول پدر سجاد و فاطمه بهترین رفیق پدرش و شریک او در فرش فروشی کسی که وقتی همه به پدرش پشت کرده بودند پای رفاقتش ایستاد و به کمک رفیقش آمد و از اصفهان زادگاهش نقل مکان کرده بود ، مهدا را عروس خودش می دانست اما مرصاد دوست نداشت سجاد همه چیز را تمام شده بداند ، دوست داشت برای بدست آوردن خواهرش مردانگیش را نشان دهد ، نمی توانست اجازه دهد خواهر و بهترین دوستش را به راحتی به او بسپارد . با صدا زدن های سجاد به خودش آمد : مرصاد جان کجایی برادر ؟ ـ ببخشید حواسم نبود + تلفنمه ، فاطمه ست ظاهرا قرار داشتین . ـ بله.. بله ، فراموش کردم از اینکه چرا به فاطمه گفته بود برای خرید سجاد هم با آنها می آید پشیمان شد ، میخواست او را از هر چه به مهدا مربوط میشد دور نگه دارد ، نمیدانست این تعصب از کجا آمده اما ... موبایل سجاد را از او گرفت و به فاطمه گفت : سلام فاطمه خانوم ، خسته نباشید . شرمنده یادم رفته بود گفتین ساعت ۱۱ کلاستون تموم میشه . ـ نه بابا این چه حرفیه میدونم شما مردا بهم میگیرین حواستون پرت میشه مرصاد با خودش گفت حواس پرتی را درست می گویی تک دختر حاج رسول ولی حواسی که پیش خواهرمه نه این جمع مردانه ... ـ من داخل کتابخونه میشینم وقتی رسیدین ، زنگ بزنین میام پایین . + باشه چشم . ـ چشمتون بی بلا ، من مزاحم جمع دوستانتون نمیشم ، فعلا . خدانگهدار . ـ مراحمید ، خداحافظ . گوشی را به سجاد داد و گفت : آقا سجاد ، شما امیرحسین رو میرسونین بی زحمت ؟ امیرحسین : نه من مزاحمتون نمیشم با یه تاکسی چیزی میرم . مرصاد : خودت لوس نکن ، یکم آقا سجاد هم نگه دار خونتون من بیام دنبالشون سجاد : خب میخوای من بیام دنبال تو ؟ برو ماشین بذار خونه شاید مادرت لازم داشته باشه ـ نه فقط قراره برم دنبال دخترا ، مامانم لازم نداره . + باشه ، پس امیرحسین بیا بریم هم تو رو برسونم هم محمدحسین و بعد از چندسال ببینم ‌ ـ قدمتون سر چشم ‌، مرصاد پس من رفتم فعلا . + برو بسلامت . &ادامه دارد ... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 در کل راه رسیدن به مدرسه مائده با خودش فکر و خیال کرد ، دلش نمیخواست بهترین روز برای خواهرش اوقات تلخ باشد اما با حضور سجاد قطعا نمی توانست ناراحتیش را پنهان کند . بعد از برداشتن مائده از مدرسه به سمت شهرک محل سکونتشان رفت و جلوی بلوک ۳ آپارتمان های سازمانی ایستاد و به سجاد زنگ زد : الو آقا سجاد سلام ؟ بله ما پایین هستیم ، منتظرم . سجاد با امیرحسین و پسری دیگری که احتمال داد ‌، محمدحسین باشد از محوطه بیرون آمدند ، مرصاد و مائده پیاده شدند و سلام و علیکی کردند که امیرحسین گفت : داداش ، ایشون آقا مرصاد فاتح هستن رفیق پایه و بامرام . مرصاد و محمدحسین دست دادند که مرصاد فکر کرد بهتر است مائده را معرفی کند . ـ ایشون خواهرم هستن . محمدحسین با سری افتاده مجددا به مائده سلام کرد و گفت : بفرمایید داخل خواهرم بالا هستن ، بفرمایید ... ـ متشکرم ، لطف دارید . باید بریم بعدا حتما مزاحمشون میشیم + مراحمید ، خواهش میکنم . بعد از اضافه شدن فاطمه به جمعشان به پاساژی رفتند تا مائده هدیه اش را بخرد ، بعد بسمت بازار راه افتادند و مرصاد یک دستگاه موزیک پلیر جدید و فاطمه دو جلد از کتاب های استاد دینانی را برایش خرید . سجاد هم گفت ، هدیه اش آماده است . فاطمه : آقا مرصاد بریم کیک سفارش بدیم ؟ ــ نه اونو خود رستوران گفتم حاظر کنن فقط یکم وسایل تزیینی لازمه بریم تمش انتخاب کنیم ؟ تم وسایل رستوران خیلی گرون بود. + آره بریم ، مائده خسته نیستی ؟ ـ نه آجی . + خداروشکر پس بزنین بریم یه خرید مفصل . بعد از اتمام خرید ها به سمت شهرک راه افتادند ، فاطمه بخاطر شغل همسرش به اصفهان آمده بود و همسر پاسدارش یک واحد از خانه های سازمانی را اجاره کرده بود . چند ماه بعد از عروسی فاطمه تک دختر حاج رسول ، خانواده فتاح بخاطر دانشگاه نور چشمشان به اصفهان آمدند به اصلیتشان جایی که ۲۰ سال پیش خیلی چیز ها را جا گذاشته و به مشهد رفته بودند بعد از نقل مکان خانواده مهدا ، سجاد با قبولی در آزمون استخدامی مخابرات به اصفهان آمد زادگاهش . شهری که هر دو خانواده به آن تعلق داشتند ، شهری که برای خاندان فاتح پر از خاطره است خاطره ای که جوان تر ها از آن بی خبر بودند . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مائده با سر و صدا و هیجان برای مادرش از خرید ها میگفت و مرصاد هنوز در افکاری که غیرت مردانه اش را فریاد میزد غوطه ور بود . همین که صدای اف اف بلند شد ، انگار از قفس آزاد شده باشد بسمتش پرواز کرد و در را برای پدرش باز کرد ، حرف های زیادی داشت و فقط میتوانست به او بگوید . در آپارتمان را باز کرد و پدرش را در آغوش گرفت : سلام بابا ، خسته نباشی . ـ سلام مرد خونه ، چطوری ؟ ـ خوبم بابا جان ، میدونم خسته ای ولی کار دارم باهات یه وقت واسه من بذار . ـ باشه بابا ، بذار من اول برم به فرمانده ادای احترام کنم ، چشم . ـ ممنون بابا . صدای انیس خانم از اتاق آمد که خطاب به مرصاد گفت : مرصاد در باز کردی ؟ کی بود ؟ ـ سلام بر انیس بانو ، چه حال ؟ چه احوال خانوم ؟ ـ اِ مصطفی تویی ، سلام حاجی جان . صفا آوردی یه سر به فقیر فقرا زدی ! ـ تیکه می اندازی خانومی ، دیگه باید پرونده ام تکمیل بشه . ـ من که میدونم میری اونجا برای کمک به نیروهای اونجا ولی حقوق دو جا هم میگیری ؟! حاج مصطفی با طرز خنده داری انگشت به دهان گرفت و گفت : انیس جان مگه من جن و پریم که در عین واحد دو جا کار کنم ، دو بار حقوق بگیرم ؟ ـ باشه حالا نمیخواد نمایش اجرا کنی شما همه جوره عزیزی . ـ میدونم ، میدونم ... بچه ها به این بحث پدر و مادرشان خندیدن و در دل ذوق زده از عشقی که بعد از چندین سال هر روز زنده تر میشد . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh