🍁زخمیان عشق🍁
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو #قــسـمـت_پــانــزدهــ
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_شانــزدهـــم
(اسـیــر و زخـمــے)
از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورتش مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ...
مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... .
وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... .
هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... .
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... .
بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... .
چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... .
اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_پانزدهم هرکی یه چیزی میگفت. کلافه شده ب
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_شانزدهم
گفت:۱۵تومن
۱۵تومن بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخه بیشتر نبود.
بطری آب رو از کیفم درآوردمو رو قبرو شستم بوی خاک و گل یاس باهم
قاطی شده بود. لذت میبردم از این بو
گلها رو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اون شهید حرف بزنم اما نمیتونستم
میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزی بگم برای
همین به یه فاتحه اکتفا کردم.
یه شاخه گل یاس رو هم با خودم بردم خونه و گذاشتم تو گلدون اتاقم.
همون گلدونی که اولین دسته گلی که رامین برام آورد بود و گذاشته بودم
توش، بهم ریختم ولی با پیچیدن بوی گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیزو
فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادری شدنم اومد تو ذهنم.
همه ی کلاس های دانشگاه تقریبا دیگه برگزار میشد
چندتا از کلاس ها روکه بین رشته ها،عمومی بود و با ترم های بالاتر
داشتیم
سجادی هم تو اون کلاس ها بود.
من پنج شنبه ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا
پیش شهید منتخبم. سری دوم که رفتم تصمیم گرفتم تو نامه همه چیو
براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام!!!!!
نامه رو بردم خندم گرفته بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش باالاخره
تمام سعی خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتی از گذشتم میگفتم حال
بدی داشتم و اشک میریختم و موقع رفتن یادم رفت نامه رو از اونجا بر
دارم.
با صدای سجادی از خاطراتم اومدم بیرون...
- خانم محمدی
به خودم اومدم با تعجب داشت نگام میکرد
نگاهش کردم تا چشمام به چشماش افتاد نگاهشو دزدید سرشو انداخت
پایین و گفت گوش دادید به حرفام
خجالت زده گفتم راستش نه تا یه جاهاییشو گوش دادم اما...
- لبخند زد و گفت خوب ایرادی نداره تا کجا گوش دادید
باصدایی که انگار از ته چاه میومد همونطور که سرم پایین بود گفتم:
داشتید میگفتید نمیتونستم نسبت به شما بی تفاوت باشم
پووووووفی کرد و آهی از ته دل کشید و ادامه داد:
بله نمیتونستم نسبت به شما بی تفاوت باشم خیلی خودمو کنترل میکردم.
_ خانم محمدی
این شهید شماست دیگه
- یعنی منظورم اینه که هر هفته میاید سر این قبر
سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم
با دست به چند تا قبر اونطرفتر اشاره کردو گفت اونم شهید منه منم هر
هفته میام پیشش
اتفاقا هر هفته هم شما رو میبینم چند بار خواستم بیام جلو و باهتون حرف
بزنم اما نشد.
_ هفته ی پیش میدونستم که بخاطر خواستگاری چهارشنبه میاید منم
اومدم. حتی اومدم جلو که باهاتون صحبت کنم اما شما تا متوجه شدید
یکی داره میاد سمتتون رفتید
- خانم محمدی شما هرچیزی که من از همسر آیندم انتظار دارم رو دارید
تا اینجا متوجه شدم. اعتقادات و عقیدمون هم به هم میخوره ما باهم
میتونیم زیر سایه ی امام زمان خوشبخت باشیم
_ البته اگه شما هم قبول کنید ...
خیلی داشت تند میرفت
خندم گرفت و گفتم:
اجازه بدید آقای سجادی شما برای خودتون بریدید و دوختید من هنوز
جواب خیلی از سواالتمو نگرفتم علاوه بر اون شما از کجا میدونید من
چیز هایی که شما میخواید رو دارم. همیشه اون چیزی که فکر میکنید و
میبینید درست نیست
جدا از اون من هم برای خودم معیار هایی دارم از کجا میدونید شما همشو
دارید
اخم هاش رفت تو هم وبا ناراحتی گفت:
- معذرت میخوام اسماء خانم
اولین بار بود که اسممو صدا میکرد
یجوری شدم.
انگار اولین بار بود که صداشو میشنیدم
لپام قرمز شد از خجالت سرمو انداختم پایین حالا خوبه قربون صدقم نرفته
بوووود عجب بی جنبه ای بودماااااا
متوجه حالتی که بهم دست داده بود شد و پرسید چیزی شده ؟؟خودمو
کنترل کردم که صدام نلرزه و گفتم نه چیزی نشده
دستشو گذاشت رو دهنش که معلوم نشه داره میخنده و گفت:
- خوب تا الان من حرف زدم حالا شما بگید
سرفه ای کردم تا اومدم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد...
کاملا فراموش کرده بودم مامان زنگ زده بود
گوشی هنوز دست سجادی بود
گوشیو گرفت طرفم
گوشیو ازش گرفتم جواب دادم...
✍خانم علیآبادی
ادامه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
🍁زخمیان عشق🍁
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 #داستـــــان #تاپــــروانگی #قسمـت_پانزدهم ✍حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داد
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمـت_شانزدهم
✍فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون تا آرامش به فضای محضر برگردد یا شاید هم به جان بی قرار ارشیا!
بعد از چند دقیقه و همزمان با تمام شدن امضاهای بی سر و ته،با ریحانه تماس گرفته و گفته بود:
_ریحانه جان منتظر ما نمونید که عجیب شانسمون زده امروز!فرنوش رو داریم می بریم پیش دکترش
_چرا؟بدتر شده؟
_نه تو دلواپس نشو بیخودی.یکم تب داره نگرانم اینجوری خیالم راحتتره اگه دکتر ببینش،ترسیدم به ارشیا زنگ بزنم والا!گفتم به خودت بگم
_ترس؟
_بگذریم حالا....ریحانه جونم فقط ببخشید،که نشد باشم تو لحظه های قشنگت
_این چه حرفیه،بچه واجب تره.مراقبش باش
_فدای تو عروس مهربون،خوشبخت بشی عزیزم
و همین که قطع کرد صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
_فریبا بود؟
_بله...
_نمیاد نه؟
نگاهش کرد،این رویا بود یا کابوس؟!بین زمین و آسمان دست و پا می زد.بعد ترها جای فریبا می بود یا ...
با بغض پنهانی که خیلی هم بی دلیل نبود پاسخ داد:
_داره میره دکتر
مطمئن بود چیزی جز نگرانی،لحظه ای در سوال بعدی ارشیا پنهان نبود،دقیقا چیزی مثل بغض خودش!
_بچه خوبه؟!
_آره فقط می خوان خیالشون راحت بشه
و نفسی که مردانه بیرون فرستاد. متعجب شدنش البته طولی نکشید؛ارشیا انگار امضای بند نانوشته ی آخر را شفاهی می خواست!
_قول و قرارمون که یادت می مونه،نه؟
دوباره و سه باره از هم فرو پاشید،به چهره ی دلواپس خانم جان و صورت خندان ترانه که نگاه کرد دانست باید تردیدها را پس و پیش کند!سری به تایید تکان داد و امیدوار بود قطره اشک کوچکی که روی انگشت های گره خورده اش چکیده را کسی ندیده باشد ..
دست های چروک خورده ی زری خانوم دست سردش را گرفت.
_هیچ وقت انقدر آشوب ندیده بودمت
_نباید با وکیلش قرار میذاشتم،ارشیا ناراحته ازم میگه دودوتای حساب کتاب کاری رو نباید با زن و زندگی جمع کرد.
_حرفش بی حساب نیست
_نیست که دلم آشوب شده،اما باید می فهمیدم چه به سرش اومده یا نه؟من زنشم!اون خودداره و بروز نمیده ولی منم حق دارم بدونم چه خبره کنار گوشم
_پرسیدی و نگفت؟
چه سوال سختی بود!در واقع کمترین کاری که می کردند حرف زدن بود نه او می پرسید و نه ارشیا
_نه
_حالا مردت فکر و خیال کرده که بی اعتمادش کردی پیش دوستش؟
_شما که نمی دونید حاج خانوم،اون کلا از همکلام شدن من با دوستا و همکاراش متنفره چون...
_حق داره مادر،یه چیزایی خانم جان خدا بیامرزت بهم گفته بود از اخلاق و منش و شرایطش،ندیده و نشناخته نیستم که.
شوهرتم بعد از اینهمه وقت زندگی زنش رو می شناسه!لابد همه حرفش اینه که کاش از خودش می پرسیدی از دلش در بیار مرد جماعت،موم دست زنه اگه زن
هرچند سعی می کرد مثل همیشه محکم بماند و گوش شنیدن باشد فقط،اما بغضی که هدیه ی سر عقدش بود هنوز بیخ گلویش جا خوش کرده بود و شاید حالا نیشتر خورده بود که سرتق بازی در می آورد برای سر وا کردن!ناغافل پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه زن اجاقش کور نباشه....زن نیست؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_پانزدهم -میدونم، ساجده هم همینو میگفت با شنیدن اسم ساجده، تمام خاطرات
#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_شانزدهم
-راستش، راستش اومدم اینجا فاتحه بخونم....
بعد مستقیم زل زد توی چشمای قهوه ای فاطمه، نگاهش فاطمه رو آزار میداد برای همین فاطمه سرش رو پایین
انداخت و کنار قبر خواهرش نشست، دست گلی که آورده بود رو روی قبر گذاشت و شروع کرد به فاتحه خوندن.
محسن هم که کمی آروم شده بود نشست و به نوشته های روی سنگ قبر زل زد...
بعد از اینکه فاطمه فاتحه شو خوند برگشت به سمت محسن و گفت: مادر پدر خوبند؟
-بله خوبند. با خوبی و خوشی دارند زندگی میکنند
لبخند تلخی روی لبهای فاطمه نشست، دقیقا همون لبخند هم روی لبهای محسن نشست.
فاطمه گفت: خدا رو شکر
- خدا رو شکر؟... واقعا دوست نداشتید الان بگم که به انواع و اقسام بلاها و مصیبتهای دنیا مبتلا شدند؟... دوست
نداشتید بشنوید عوض اون بلاهایی که سر خواهرتون آوردن دارند تقاص پس میدن؟
-چرا، دوست داشتم. اما هم به عدالت خدا ایمان دارم، هم حکمتش. پس اگه قراره تقاصی پس داده بشه، میشه و
لازم نیست من منتظرش باشم...
- شما همیشه خیلی متفاوت به زندگی نگاه میکردید... راستی شنیدم ازدواج کردید، درسته؟
-بله.
-بچه هم دارید؟
فاطمه نگاه مشکوکی به محسن انداخت، از لحن صحبتش خوشش نیومد، برای همین خیلی سرد و خشن گفت: بله.
بعدم برای اینکه این صحبت به درازا نکشه از جاش بلند شد، خداحافظ کوتاهی گفت و حرکت کرد، اما محسن دست بردار نبود، پشت سرش اومد و گفت: ماشین دارید؟ می خواید برسونمتون؟
-نیازی نیست، ممنون.
-فاطمه خانم، میشه چند لحظه صبر کنید؟
فاطمه ایستاد و خیلی عادی گفت: بفرمایید
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شـانزدهم
✍شماره ردو بدل می کنیم و بجز آذر که اصلا روی خوش نشان نداده با بقیه خوب مچ شده ام .
+میگم پانی جون شانست زده ها که خوردی به پست کیان ! وگرنه عمرا تو این دانشگاه دره پیت شما آدم حسابی پیدا نمیشه که
_چطور ؟
+حالا یه مدت که بری و بیای لم بچه هاش دست خودت میاد! فوق العاده خشک و تعصبی و مدل حراستین
شانه بالا می اندازم و کمی از برش کیک نسکافه ایم را می خورم .
_هنگامه پاشو بریم یادت رفته قرار داریم ؟
کیان روبه دخترها می پرسد :
+بله بله ؟ با کی بسلامتی قرار دارن خانوما ؟
رویا می خندد و چال کوچکی روی لپ تپلش می افتد .
_فضولو بردن حراست ! قرار کاریه بابا
+آنالیز نکن ، فقط می خوام مثل دفعه ی قبل دو دره نکنید که صورت حساب بمونه رو هوا !
_دیر نشده هنوز ، تا آقایون هستن هم من که دست تو جیبم نمی کنم
+آره خب ولی معمولا سفارشات سنگینه !
توی سر و کله ی هم می کوبند که آذر می گوید :
_بالاخره برگشت ، طبق معمول !
رد نگاهش را می گیرم و می رسم به پسری که تازه وارد شده .محکم و کوتاه قدم بر می دارد ،کت تک و کفش های اسپرتش از دور هم داد می زنند که مارک اند و خدا تومن می ارزند .
کنار نریمان می ایستد و در جواب نق زدن های بچه ها فقط می گوید :
_می دونید که ، من آدم یجا موندن نیستم !
آذر سکوتش را بهم زده و پاسخ می دهد :
+پس چرا همیشه بر می گردی سرجای اولت ؟
_فکر می کنی بتونی پی ببری به استراتژی کارای من ؟
+ برو بابا بیکارم مگه
_بیکار نبودی که مدام پلاس رستوران و سفره خونه و کافی شاپا نبودی در حال موهیتو خوردنو فال گرفتنو تست طعم سالادای چپونده شده توی منوها
+هر وقت من تو کارت دخالت کردم توام به خودت حق این کارو بده
پارسا دست هایش را بالا می برد و می گوید :
_من درخواست ویدئو چک دارم بچه ها ، کی بود که اول فضولی کرد ؟!
آذر انگار عادت دارد که فقط نیشخند می زند !
دو چشم تیز آبی اش که من را به یاد بچه گربه های روی پشت بام خانه ی آقاجون می اندازد ، خیره می شود روی من ...
می ترسم ، انگار هزار حرف نگفته را با زبان شیشه ای نگاهش می زند ...
طوری بدون ملاحظه خیره می شود که بجای او من معذب می شوم! خوشتیپ تر و جذاب تر از پسرهای جمع است
بوی عطرش بنظرم همه جا را تحت شعاع قرار داده ... دکمه های سرآستینش را قبلا با لاله توی بوتیک قیمت کرده بودیم ، گران بود و البته زیبا
هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند :
+هر وقت زود کوتاه بیاد خطرناکه
_کی؟
+پارسا دیگه ! پسر خوبیه ولی خدا نکنه رو یه فازایی بیفته
_چه فازایی؟تازه الان که انگار آذر کوتاه اومد !
+اگه هنوز هیچی نشده من کل پته ی بچه ها رو بریزم رو دایره که تو هیچ ذوقی نداری باهاشون آشنا بشی پانی جون .
نفسم را فوت می کنم و سری تکان می دهم موبایلم زنگ می خورد ، باباست نمی توانم حالا جوابش را بدهم ، طبق معمول ریجکت می کنم .سرم را که بلند می کنم دوباره درگیر چشم های مخملی رو به رو می شوم ...
این چشم ها از همان ابتدا تابحال مدام روی من زوم شده ..
+خب ، کسی نمی خواد این خانوم زیبا رو معرفی کنه ؟
کیان دهان باز می کند اما باز این آذر است که پیش دستی می کند :
+دوست کیانه ، شهرستانیه و ترم یکی
لحنش بی شباهت به تحقیر نیست می گویم :هرکی تهرانی نباشه شهرستانیه
+غیر از اینه مگه ؟
_من تا ده سالگی تهران بودم
+مهم اینه که الان از کجا اومدی عزیزم !وگرنه خب منم هلند به دنیا اومدم
_ولی شهرری بزرگ شدی
با این حرف پارسا همه می زنند زیر خنده ولی آذر فکش را محکم بهم فشار می دهد و می گوید :
+تهرانه بهرحال !
_ولی هلند نیست
+خیلی اعصاب خورد کن شدی پارسا ، بعد از اون دختره انگار ارث باباتو از ماها طلب داری
پارسا چنان بی هوا روی میز می کوبد که جیغ من با دو سه تا قاشق چای خوری بلند می شود و فرو می افتد
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
نشر معارف شهدا درایتا
@zakhmiyan_eshgh
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_شانزدهم
.
.
بعد شام دور هم نشسته بودیم که بابا صدام کرد
بابا_دخترم بیا اتاق میخواستم موضوعی رو باهات در میون بزارم...
چند روزه بابا یه مدلی شده
همش منتظر بودم ببینم کی میخواد بگه چی شده؟
واااای نکنه...
حتی فکرشم ترسناکه
نکنه حسین قضیه مهمونی رو تعریف کرده ...
حسین چیزی نمیگفت ولی میدونم عذاب وجدان داره
وااای خدا اگه گفته باشه چی؟؟؟
ولی بابا خیلی ریلکس بود، اثری از عصبانیت تو چهرش نبود اصلا...
حسین_حلما کجایی؟
بابا رفت اتاق منتظرته
برو ببین چیکارت داره...
با ترس نگاهش کردم که چشمکی سریع بهم زد
خداروشکر انگار چیزی نگفته و اوضاع روبه راهه
حلما_حسین میدونی بابا چیکارم داره؟
حسین_ برو خودش بهت میگه خیره
وای نه
دوباره همون موضوع همیشگیه حتما که اصلا دوست ندارم دربارش حرف بزنم چقدر بگم نمیخوام اخه
با قیافه ای پکر و ناراحت رفتم سمت اتاق بابا قبل اینکه در بزنم مامان با چشم و ابرو اشاره کرد که اخماتو بازکن
همه دست به دست هم دادن انگار ...
جالبه که این دفعه مامان چیزی بهم نگفت
بابا_ بیا دخترم ، بشین
میخوام درباره آینده ت باهات حرف بزنم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم گوش میدم
بابا_اقای کاظمی که میشناسی؟
کناره حجره ما حجره فرش دارن؟
_بله بابا
بابا_خب راستش این چندمین باره که از من اجاره میخواد برای خواستگاری پیش قدم شه
چون میدونستم آمادگی ازدواج نداشتی و مشغول درست بودی تا الان چیزی بهت نگفتم...
اما حالا درست تموم شده
واسه خودت خانمی شدی...
دیگه نمیدونستم برای حاج کاظم چه بهونه ای بیارم
مخصوصا که رو اسم یاسر قسم میخورن
پسره به شدت معقول و مناسبیه
من که از همه لحاظ قبولش دارم
خانواده ی خیلی خوبی هم داره
نظرت چیه؟
داشتم از عصبانیت میمیردم
سعی کردم خودمو کنترل کنم
برای بابا احترام زیاد قاعلم دوست ندارم از دستم ناراحت بشه...
آروم گفتم : شما که نظر منو میدونین
من آمادگی ازدواج ندارم...
بابا_دخترم تو دیگه بچه نیستی داره23 سالت میشه
تا کی میخوای بهونه بیاری؟
چرا همه رو ندیده رد میکنی؟
حداقل بزار بیان ببینیشون
.
.
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شانزدهم
تماس را قطع کردم و چشمانم را بستم .با یادآوری بودن کیان در کنارم حس خاصی به دلم سرازیر شد .
نیم ساعتی گذشته بود که در اتاقم باز شد و روهام در چارچوپ درنمایان شد .به سمتش دویدم و خودم را در آغوشش انداختم .سرم را بوسید و گفت:
_خوبی فدات شم ؟خوبی خواهرکوچیکه
_حالا که تو اومدی خوبم و میخوام بخوابم .
لبخندی زد و پیشانیم را بوسید :
_برو رو تختت بخواب .
منم روی همین صندلی میشینم
_داداشی میشه کنارم روی تخت بشینی و بزاری دستت رو بگیرم .
_خیلی لوس شدیا
_خودم میدونم .
روهام کنارم نشست و دستم را گرفت.چشمانم را بستم و کم کم به دنیای بی خبری قدم گذاشتم .
با صدای اذان صبح از خواب پریدم .
بعد از وضو به نماز ایستادم آرامش وجودم را فرا گرفته بود .
بعد از نماز حسی در وجودم مرا به بیشتر دانستن سوق میداد.
در حالی که کتاب نگین آفرینش را برمیداشتم پشت میز تحریرم نشستم و شروع کردم به مطالعه .
دلم میخواست بیشتر بدانم و بیشتر امامم را بشناسم.
این میل دوستداشتنی و سرکش خواب را از چشمانم ربود و باعث شد تا وقت صبحانه غرق مطالعه باشم.
با صدای دراتاق به خودم آمدم .
روهام سرش را داخل اتاق کرد و گفت:
_اجازه هست آبجی کوچیکه؟
خندیدم و گفتم:
_تو که سرت الان تو اتاق منه .اون هیکل خوشتیپتو هم بیار داخل دیگه!
در حالی که میخندید داخل شد و گفت:
_حاضرجواب کی بودی تو ؟؟؟
_اوووم .فکرکنم داداشی روهی
_روهی و کوفت.پاشو بریم صبحونه بخوریم به تو مهربونی و حرف با محبت زدن نمیاد .راستی وسایلت که خونه ساسان مونده بود رو آوردم تو اتاقمه بعد برو بردار.
_ بریم که من خیلی گشنمه.از بعد نماز کتاب میخوندم گشنه شدم.
_حالا چه کتابی میخوندی ؟
با ذوق گفتم:
_وای داداش یه کتاب خیلی جذااااب .اسمش نگین آفرینش هستش
_از این کتاب عاشقانه هاست کلک؟؟
_نخیر در مورد امام زمان عج هستش .وااای روهام خیلی جالبه, دوست داری واست تعریف کنم؟
در حالی که دستم را میکشید گفت:
_ نخیر .هم تو میخونی کافیه .تو انتخاب کتاب هم سلیقه نداری بچه!!
_بچه خودتی.خیلی هم کتاب خوبیه .
_باشه بابا خوبه تو بخون .
دیگربه بحث کردن با او ادامه ندادم .
چون میدانستم روهام هم مثل چندماه پیش من درک نمیکند.
به سمت میز رفتیم وبرعکس همیشه پدر و مادرم هم حضور داشتند .
شاید این از معدود روزهایی بود که همه دور یک میز جمع میشدیم و صبحانه میخوردیم.
با لبخند به جمع چهارنفره مان نگاه کردم .
پدرم لبخندی زد و گفت:
_عشق باباچطوره؟
_عالیم باباجونم
_خداروشکر عزیزدلم
روهام رو به مامان گفت:
_مامان خانم ,منو از سر راه پیداکردین ؟دیگه دارم احساس کمبود محبت میکنم!!!
بابا لحن لاتی به خود گرفت و گفت:
_اره با ,خودم تو رو از تو جوب جُستم.
پقی زدم زیر خنده که باعث خنده مامان و بابا شد.رهام گفت:
_هرهرهرنمکدون.چه خوشش هم اومده
مامان با لبخند گفت:
_تو عشق مامانتی عزیزم حتی اگه سرراهی باشی.
رهام در حالی که میخندید گفت:
_قانع شدم مامان .ممنون از توضیحاتتون
بابا فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت:
_آقای رهام خان ادیب ,احیانا شما امروز تو اون شرکت جلسه با مهندس نعمانی نداشتی؟
روهام که با یادآوری پدر دستپاچه شده بود گفت:
_ای وااای دیرم شد.خب پدر من چرا زودتر نمیگی !!!
_ببخشید که وظیفه خودته یادت بمونه.پسر مسئولیت پذیر مامانت
رهام خندید و گفت:
_من برم باباجون یکی طلبتون.
با رفتن رهام من هم بعد از خوردن چند لقمه صبحانه به اتاقم رفتم تا ادامه کتابم را بخوانم...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_شانزدهم
به نفس نفس افتاده بودم...سرمو برگردوندم تا اشکام راحت تر فرصت جاری شدن پیدا کنن...
چند لحظه ای سکوت بود تا اینکه کریستن چندبار محکم کوبید رو فرمون و بلند گفت:
+Damn...damn...damn...(لعنتی...لعنتی...لعنتی...)
از صدای بلندش ترسیدم و ناخودآگاه برگشتم سمتش که همون لحظه با صدای بلندی دوباره فریاد زد:
+باشه...به درک...هر غلطی دلت میخواد بکن...دیگه برام مهم نیس...به هیچ وجه برام مهم نیس...بمیری هم برام مهم نیس لعنتی میفهمی...مهم نیس...
فقط یادت باشه اگه فردایی پس فردایی بابات از خونه پرتت کرد بیرون فراموش کن که برادری داشتی...
فراموش کن که پسر عمه ای به نام کریستن داشتی...همه چیز رو فراموش کن...نه تنها من رو بلکه همه خونواده من رو...مادرم...پدرم...رایان...خانواده مارو فراموش کن...
هیچ کدوم از ما حاضر به کمک به یه مسلمون نیستیم...هممونو فراموش کن...منم فراموش میکنم...الینا رو فراموش میکنم...خواهرم رو...عزیز دلم رو فراموش میکنم...فهمیدی؟!
حالا برو گمشو هر غلطی دلت میخواد بکن...
دیگه تحمل نداشتم...اون از بابام...اون از اون سیلی...اون از اون نگاه های ترحم آمیز...اون از دل سوزوندن عشقم برا من...اینم از برادرم...کریستن...تنها پشتوانه ای که فکر میکردم برام مونده...
فکر میکردم تنهام نمیزاره...ولی حالا داره داد میزنه تو صورتمو میگه فراموش کن برادری داشتی...
باشه...شاید حق با کریستنه...هیچ کدوم از اعضای فامیل حاضر به کمک به یه مسلمون نیستن...مطمئنم نیستن...خودم باید راهمو بسازم...از همین الآن...
در ماشین رو باز کردم و با سرعت پیاده شدم...هنوز سه قدم نرفته بودم که کریستن صدام زد:
+الینا...کجا داری میری...وایسا...هوووی با توام...
وایسادم...برگشتم سمتشو با عصبانیت داد زدم:
_چته؟چرا صدا میزنی...به تو چه که من کجا دارم میرم...چی کارمی هان...مگه همین الان نگفتی فراموشت کنم...
خب فراموشت کردم آقای محترم...بیخود جلو راه من رو نگیر...مگه نگفتی برم گم شم هر غلطی دلم میخواد بکنم؟حالا هم دارم میرم گم شم دیگه...
بعد هم بی توجه بهش دستمو برا تاکسی که داشت میومد دراز کردم و گفتم:
_دربست...
تاکسی با شنیدن اسم دربست زد رو ترمز و من هم در برابر چشمان متعجب کریستن سوار تاکسی شدم...
🍃
سه روز از اون شب کذایی میگذره...تو این سه روز نه مامان باهام حرف زده نه بابا...نه کریستن...نه...
با تنها کسانی که تو این سه روز حرف زدم اسما و حسنا بوده...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_شانزدهم
در رو باز کردم ،همه جا تاریک بود نفسم رو بدون صدا بیرون دادم به سمت پله ها رفتم و آروم آروم از پله ها بالا رفتم ،مثل کورا دستم همش به در و دیوار بود .در اتاقم رو باز کردم ،چراغ رو روشن کردم و پالتوم رو در آوردم که در با تمام شدتی که داشت باز شد ،بی اراده خودم رو جمع کردم ،نگام خیره شد به نگاه خشمگین بابا ،همین رو کم داشتم .
-تا این وقت شب کدوم قبرستونی بودی ؟
زبونم قفل شده بود ،انگار با بهترین چسب دنیا دهنم بسته بشه .کمربندش رو بالا برد دلم می خواست جیغ بزنم ولی نمی تونستم .
-گفتم کدوم قبرستونی بودی؟
مامان پشت سرش بود و سری به تاسف تکون می داد با خودم گفتم ای کاش شیفت بود و امروز بادیدن این حرکتش بیشتر ازش بدم نمی اومد
-ب...بی ....مارستان
-اون وقت تو اون خراب شده چه غلطی می کردی؟
-یکی رو ...رسوندم ..بیمارستان
-آمبولانسی؟
-ترافیک بود...اگه ...نمی بردم ..
-مثل سگ دروغ میگی
جلو اومد و کمربند رو آماده کرد هیچ وقت نمی زدم ولی امشب انگار ...مامان جلوش وایستاد
-بهروز ولش کن اینطوری که نمیشه
-همین تو لوسشون کردی
ما؟لوس شدیم ؟ اونم به خاطر مهر زیاد مادری؟
-بهروز ولش کن
با خشم جلو اومد و مامان رو پرت کرد .دیگه هیچ امیدی نداشتم ،بلند گفتم :پاشا
-خفه شو
-غلط کردم
-الان کتک غلطی که کردی هم می خوری
کمربندش رو بالا برد و روی بدنم فرود آورد ،جیغ زدم و پاشا رو دیدم که سراسیمه اومد به التماس افتادم ولی بابا می زد و پاشا و مامان و نگاه نمی تونستن کاری کنن،به نفس نفس افتاد ،سرفه ای کردم بی جون خودم رو ول کردم ،بابا ارثی که ازش خورده بودم رو با کتک ها طلب کرده بود آروم شد و رفت .اشک ریختم ولی بی جان ...پاشا جلو اومد اون داغ داغ بود و من سرد سرد سرم رو از روی زمین برداشت و بین بغلش گرفت ،بی وقفه سرفه می کردم و اشک می ریختم
-خوبی؟
مامان هم اشک می ریخت ،نگاهم ...باورم نمی شد. تنها کسی که به حال زار من اشک نمی ریخت بابا بود .
-مامان یه کاری کن ...خیلی درد داری ؟
چشام رو بستم ولی سنگینی نفسی که از سینه م بیرون اومد رو خیلی خوب فهمیدم ....
چشام رو باز کردم و تک تک اعضای بدنم شروع کردن به ناله کردن ،دلم درد می کرد احتمالا اثر لگد دیشب بابا باشه ،غریب گیر آورده بودم ،پاشا کنارم خابیده بود ،روی پیشونیش قطره های عرق بود حدس زدم تب داره! اینم موهبت دیگه بابام ! سرفه ی پر خلطی کرد و کمی جابه جا شد ،از تخت بلند شدم ولی پام یاری نکرد و افتادم .دست مردونه ای رو روی بازوم احساس کردم .
-چرا بلند شدی بگیر استراحت کن
نگاهی به خودم کرد توی آیینه ..روی پیشونیم باد کرده بود و پایین چشمم زخم بزرگی بود ،با اینکه دستم رو سپر صورتم کردم ولی بازم در امون نمونده بود ،دست هام پر از زخم بود .
-خوب میشه
-به گمونم نه
🌺🍂ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شانزدهم(بخش اول)
+ای... این چه سر و وضعیه ؟ چی شده؟
_مامان ولم کن حوصله ندارم
خواستم راه پله ای که به اتاقم منتهی میشه رو پیش بگیرم که با صدای بلند و تهدید آمیز مامان متوقف شدم ...
+ مروا یه قدم دیگه برداری خودت میدونی چیکارت میکنم ...
کلافه به سمت مامان برگشتم
_میشنوم
+تا این موقع شب کجا بودی؟
_از کی تا حالا من براتون مهم شدم ! بیرون بودم .
+گفتم کجا بودی؟!
_واییی مامان !
+یامان
مروا تو چرا اینجوری شدی ؟ چته !! اون از مهمونی که یه دفعه غیبت زد و رفتی نصفه شب اومدی ، اینم از امشب که دیر اومدی اونم با این سر و شکل بگو مشکلت چیه تا حل کنیم .
_حل کنیم ؟
چی رو حل کنیم؟
ها؟
چی رو حل کنیم مامان ؟ تو از واژه مامان فقط و فقط اسمش رو به یدک میکشی توی این بیست سال یه بار شده کنار هم غذا بخوریم ؟ یه بار شده بوی غذای تو ، توی این خراب شده بپیچه ؟
یه بار شده بیای بگی مروا دردت چیه ؟
مردی ؟
زنده ای ؟
آره ؟ اومدی ؟
+ اما ... اما تو چیز هایی رو داشتی که کمتر دختری تو این شهر داشته ما بخاطر تو و آیندت اینهمه صب تا شب سگ دو میزنیم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_شانزدهم(بخش دوم)
داد زدم
_من این آینده کوفتی رو نمیخوام
کی رو باید ببینم ؟
من مامان میخوام ...
من بابا میخوام ...
من دوست داشتم روز اول مدرسه مامانم کنارم باشه نه زن همسایه ...
من میخواستم بابام بیاد دنبالم نه داداشم
توی این بیست سال تنها سنگ صبورم کاوه بود که اونم ازم گرفتن.
دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن ولی من کوتاه نیومدم
_تو حتی به من شیر ندادی ... میفهمی !
توفقط منو به دنیا آوردی که ای کاش همون موقع میمردم و به این دنیای کوفتی نمیومدم .
بعد از کاوه ، آنالی شد همه کسم
اون برام هر کاری کرد
ولی شما چی کار کردید؟
می دونی مشکل شما و بابا چیه ؟!
فکر میکنید همه چیز پولیه
همه چیز خریدنیه
حتی پدر
حتی مادر
تو دیگه مادرم نیس ...
با سوختن یه طرف صورتم ،ساکت شدم
ناباور به مادری چشم دوختم که برای اولین بار منو زد
چهره اش بر افروخته شده بود و از چشم هاش اشک سرازیر می شد .
بابا رو دیدم که سراسیمه خودشو به ما رسوند .
×چی شده مروا ؟ باز خوشی زده زیر دلت ؟
پوزخندی تحویلش دادم و به طبقه بالا رفتم و درب رو به هم کوبیدم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_شانزدهم
_ حله سعیدجان.
مسعود شانههای سعید را میگیرد و به سمت حال هل میدهد و صورت خندانش که با دیدن من سکوت میشود. حرفش در دهان میماسد. این ضعف من همه را اذیت کرده است. سرم را پایین میاندازم.
_ لیلا پارچهها را دید؟
علی پوزخندی میزند و میگوید:
_کور خوندیم. آنقدر خواهرمان کم خرج هست که با هیچ رشوهای حاضر به پذیرش نشد.
مسعود چشمش که به پارچههای کنار چرخ خیاطی میافتد، میگوید:
_ خواهرتو نمیشناسی از حیثیت برادری ساقط شدی. پارچهها را گذاشته کنار چرخ خیاطی، یعنی اینکه دلشم خواسته، بی منت. بر میگردد سمت من:
_ خداییش لیلا جان برای این دو نفر را خراب کردی مهم نیست، من رو هواداری کن؛ چون شلوارم مونده روی دستم نمیدونم با چی بپوشمش...
علی پوفی میکند و میگوید:
با این لباسها هرچی من خوشگل میشم تو زشت. شلوارت رو بده به من، خودت رو بیخود انگشتنمای مردم نکن.
مسعود خیز بر میدارد طرف علی و میگوید:
_ای بی مروت، منو بگو که میخواستم تو رو ساقدوش خودم کنم.
و مشتهایش را به سر و کول علی میزند. علی تلاش میکند تا دستهای مسعود را بگیرد و همزمان فریادش خانه را پر میکند.
از حرکت بچهگانه و دیدن لباسهای کج و کوله و موهای به هم ریختهشان میخندم. مسعود بلند میشود و دستانش را بههم میزند، لباسش را صاف میکند و میگوید:
_ اگه بدونم با زدن علی خوشحال میشی و میخندی، روزی دو سه بار میزنمش.
علی خیز بر میدارد سمت مسعود و فرار و بعد هم دری که محکم بسته میشود. بر میگردد و میایستد جلوی آینه و موهایش را شانه میکند، تیشرت کرمش را صاف میکند و میگوید:
_ مسعود دیوانه. خدا شفاش بده!
روحم نیازمند شفاست. باید تلخی هایی را که دارد خرابم میکند بجوشانم تا زهرش برود. چشمانم را میبندم و با خود زمزمه میکنم: باید مربا شوم. زیتون پرورده شوم. باید تلخی را از بین ببرم. باید باید باید...
مقابل آینه میایستم و به خودم خیره میشوم. این خودم هستم یا قسمتی از یک خود. چشمانم وقتی که خیرهی آینه میشود یعنی که هیچ نمیبینند و تنها فکرم هست که میبیند. پلک برهم میگذارم و دوباره باز میکنم؛ خودم را میبینم، چشمان درشت و ابروهای کشیدهام، بینی قلمی و لبهای ساکتم را... دست میبرم و موهایم را باز میکنم. سرم انگار سبک میشود. خون در رگهایم به جریان میافتد.
شانه را روی موهایم میکشم، انگار دستی دارد سرم را نوازش میکند. با هر بار کشیدن، موهای خرماییام به بازی گرفته میشوند. منظم و صاف میشوند و دوباره مجعد میشوند. حس شیرینی میدهد دستان مهربانی که موهایم را با انگشتانش شانه میزند و آرامش وجودش را در طول موهایم امتداد میدهد. شانه را میگذارم، موهایم را سه دسته میکنم و میبافمشان.
بین گلسرهایم چشم میچرخانم. بیشترشان را پدر خریده است. چهقدر با هدیههایش به دنیای دخترانهام سرک میکشید! گلسرها را یکی یکی بر میدارم و نگاهشان میکنم. چرا هر بار کنار هر هدیهای که میخرید حتماً یک گل سر هم بود؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کانال_زخمیان_عاشق
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_شانزدهم
بابا رضا: سلام به روی ماهت ،بیا غذا رو بگیر تا من برم لباسامو عوض کنم بیام
- چششششم
شامو که خوردیم میزو جمع کردم ،ظرفا رو شستم، داشتم میرفتم توی اتاقم که
بابا رضا: سارا جان بابا
- جانم بابا
بابا رضا: خاله زهرا و مادر جون زنگ زدن گفتن از دیروز هر چی زنگ میزنن برات یا بر نمیداری یا خاموشی
- ببخشید بابا شارژ گوشیم تمام شده بود ،الان میرم زنگ میزنم
بابا رضا: اره بابا حتما زنگ بزن نگرانت هستن
- چشم
بابا : چشمت بی بلا
رفتم توی اتاقم شماره مادر جونو گرفتم
- الو مادر جون خوبین؟
مادرجون: واییی سارا مادر،ما که از دلشوره مردیم
- ببخشید مادرجون گوشیم شارژش تمام شده بود یادم رفته بود بزنم به شارژ
مادر جون: دخترم چرا یه سر نمیزنی خونه ما ،از من دلخوری
- الهی فداتون بشم این چه حرفیه ،دانشگاه دارم بعد اینقدر خستم که جایی نمیرم اصلا
مادر جون: سارا جان فردا میتونی بیای خونمون
- چیزی شده؟
مادر جون : نه مادر کارت دارم
- چشم شنبه بعد دانشگاه میام
مادر جون : قربونت برم پس منتظرتم
- باشه ،به اقا جون سلام برسونین ،خداحافظ
وااییی میدونستم چیکارم داره ،باز میخوان همون حرفای قبلو بزنن
فردا جمعه بود و دلم نمیخواست جایی برم ،تصمیم گرفتم یه کم اتاقمو تمیز کنم و دستی به خونه بکشم
بابای بیچارم هم هیچی نمیگفت بابت خونه
اینقدر تمیز کردن خونه سخت بود که بدون شام رفتم اتاقم خوابیدم
صبح به زور از خواب بیدار شدم که برم دانشگاه ،بلند شدم یه دوش گرفتم لباسامو پوشیدم موهامو با سشوار خشک کردم
مقنعه امو سرم کردم موهامو مدل هوایی زدم یه کم آرایش کردم رفتم پایین
یه لقمه واسه خودم درست کردم که تو راه بخورم
به دانشگاه رسیدم ماشین و پارک کردم پیاده شدم
وارد محوطه دانشگاه شدم احساس میکنم همه دارن منو زیر چشمی نگاه میکنن نمیدونستم چرا
یه دفعه دیدم یه دختری اومد جلوی من
&: سلام اسم من مرجانه
- سلام درخدمتم
) مرجان ،همکلاسیم بود ولی اسمشو هنوز نمیدونستم ،من زیاد ازش خوشم نمیاومد،همیشه دورو بره یاسریه ،ظاهرش
هم که ،یک کیلو مواد مالیده بود به صورتش ،مانتوش اینقدر تنگ بود و کوتاه بود نگاه همه رو به خودش جلب میکرد ،
همیشه هم از حراست بهش گیر میدادن(
مرجان: چرا پویا دوروبرت میچرخه ؟
- هااا، پویا دیگه کدوم خریه ؟
مرجان: خر خودتی دختر
همونی که چند روز پیش داخل کافه اومد پیشت
- آها یاسری و میگی،من اصلا نمیخوام سر به تنش باشه
مرجان : عکسایی رو که فرستادم دیدی
- تو فرستاده بودی؟
مرجان: اره ،قشنگ بودن نه؟
- به چه منظور این عکسارو برای من فرستادی؟
مرجان: هیچی همینجوری خواستم بدونی طرفت کیه
- اول اینکه من خودم میدونم طرفم کیه ،دومم الان چرا تو اینقدر ناراحتی
مرجان: من ۷سالن که با پویام پویا قول ازدواج داده به من نمیدونم چرا یه مدتیه که میگه پشیمون شدم ،اونم از وقتیه
که تو اومدی سر راهش
- چه مسخره ،خودت عکس فرستادی ندیدی عکسارو؟ اصلا خودت تو عکس نبودی چرا؟
) همین لحظه یاسری وارد محوطه شد از کنارمون داشت رد میشد(
مرجان : سلام پویا جان خوبی
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#هوای_من
#قسمت_شانزدهم
هر بار که آب و عرق می ریزم تا یکی دو ساعتی سوزشش چند درجه کم میشود. هر چند این روزها کلا بهتر است. دوره دارد. سوزش و تب دائمی که تمام می شود تازه استخوان درد می آید و سر درد. دیگر نه می تواند بخواند و نه از شدت سردرد حتی درست بخوابد. نرم ترین متکا برایش مثل سنگ می شود و درد را تشدید می کند.
چند روز بعدش سیستم گوارشی اش به هم می ریزد و بعد دوران نقاهتش می شود. وقتی مژده می رود توی اتاق پیش مسعود، من هم در می زنم و داخل می شوم. عقب تر از تخت مسعود روی صندلی نشسته بود. می نشینم زیر پنجره؛ هم می توانم مسعود را ببینم هم مژده را. مسعود برایم چشم می بندد. نه قبول می کنم و نه کوتاه می آیم. به جای پدرم، برایم پدری کرده. همه ی دنیای مردانه ام را مدیون مسعودم و می دانم این چشم بستن چه معنی می دهد.
- مسـعود وقتـی اومـد خواسـتگاریم بهـم گفـت تمـام تلاشش رو می کنه تا توی زندگی اذیت نشم...
نمی گذارم حرف بزند:
- درست! بعدش.
مسعود چشم می بندد و رو می گرداند از هر دو تای ما.
- اما الان...
- الان چـی؟ ایـن اذیـت از جانـب مسـعوده؟ نگفـت کـه دنیا، تو رو اذیت نمی کنه؟ نگفت که همیشـه همه چیز خوشـی و خرمی و گل و بلبله، گفت خودش تضمین میده که اذیتت نکنه.
رو میکند سمت من و با ناراحتی می گوید:
- اما خودش قبول نکرد. چی می شـد می موند اونجا. هم خونه و زندگی داشت، هم کار و پول. این مریضی لعنتی هم...
نه. با این منطق کج نمیشود جلو رفت.
- می دونی زنداداش مشکلت چیـه؟ مشـکلت اینه که دنیا رو، نـوک بینـی خـودت می بینـی. یعنی اگه اونجا بودید امکان نداشـت که خودت سـرطان بگیری. برای یکی از بچه ها حادثه پیـش بیـاد. تصادف نیسـت، مریضی نیسـت، خیانت نیسـت، اونجـا کجـای دنیاسـت کـه هیـچ سـختی نیسـت. اینجا حتما سرما هم که بخوری چون ایرانه... راه حلت برای دنیا چیه؟
مژده طوری دنیایش را می چیند که انگار یک طرف دنیا بهشت است و طرف دیگر چاله ی قبر... هر کس آن طرف است حتی عطسه هم نمی کند...
مسعود لب باز می کند:
- امشب رو که به خوشی گذشته تلخ نکنید.
خم می شوم. سرم را تکیه می دهم به دستانم. چیزی در سرم کوبیده می شود. مژده بی انصافانه می گوید:
- تو همش همینی!
چشم ریز می کنم سمت صورتش که با نگاهی مغرورانه به مسعود خیره شده است و می گویم:
- یـه سـؤال می کنم، ببینـم شما همش چی هستید... داداش منصورت اونجاست دیگه، شنیدم خانمش بهش خیانت کرده و رفتـه، دایی فرهـاد هـم کـه آلمانه، از بچه هاش کـه خبرداری... احتمالا یادته خودت دو سال اول بچه دار نمیشدید این...
- مهدی!
صدای بلند مسعود یعنی که:
- نـه این بار نگـو مهـدی، سـاکت بـاش! بـذار بگـذره، کوتـاه بیا نداریم.
ضربان قلبم ناهماهنگ می شود. رو برمی گردانم سمت مژده:
- اگه فکر می کنی زندگی این دنیا ابدیه، اشـتباه کردی، بابای مـن نمونـد. مـادر خودت هـم مرد. مسعود می میـره متأسفانه، تـو هـم می میـری متأسـفانه، دنیـا هـم بـه کسـی قـول صد درصـد مونـدن نـداده متأسـفانه. قاعـده ی هـر کی می تونـه از سـختی فـرار کنـه رو هـم هیچ بشـری نتونسـته پیاده کنه متأسـفانه. برات متأسفم که تا مسعود سرپا و سالمه و برات شأن دکتری و استاد دانشـگاهیش هسـت. تـو هـم هسـتی. ایـن روزا کـه افتاده حـال می شـه تـو فکـر می کنـی برای لذت بردنت بایـد هر چی رنجه رو از زندگیت نیست و نابود کنی.
از اتاق بیرون می آیم. قلبم بنای ناسازگاری گذاشته است و نفسم سخت می رود و می آید. محبوبه رنگ پریده پشت در ایستاده و لب خشکش را به هم می زند:
- مهدی!
- بچه ها رو بردار بریم.
- مهدی! خوبی؟
برمی گردم سمتش، قدم عقب می گذارد، چشم می بندم و نفس عمیق می کشم:
- عزیز دلم، بچه ها رو بردار بریم.
- من نمی آم!
از من ترسیده یا از حال و روزم! می داند که همه ی زندگیم است!
اما:
- مامان تنها می شه، تـو هم... بـا ایـن حـال و اوضـاع مـن نیـام، خودت برو، نه نه ... خودتم نرو، مهدی!
قیافه ی مستأصلش نمی گذارد بروم. از خانه بیرون می زنم و تا امامزاده پیاده می روم. مژده نمی ماند قطعاً مژده مادرم نیست که رنج ها برایش مثل لبخند بوده و هست.
برای مادر راحتی ها آب نبات چوبی است که کوتاه مدت است...
می داند با بیست تا لیس که بزنی هم مزه اش تکراری می شود و هم منتظری تا تمام بشود و چوبش را دور بیندازی و یک آب رویش بخوری.
مژده کل زندگی اش آبنبات چوبی است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت_شانزدهم
آمدم خانه. مادر و پدر نبودند. ماندم تنها. ملیحه هرچه خواست حرف و گفتی بزند نشد. راه ندادم. برایم یک شربت درست کرد و میوه پوست گرفت. محبت آدم را آباد می کند، من را اما خراب. اگر ملیحه عضو این گروه ها بشود و بخواهد ادا و اطوار آنها را در بیاورد. میپرسم:
- ملیح دوستات چه تیپین؟
متعجب چشم درشت می کند. بعد لبخندش را قورت می دهد چون اخالقم را می داند. بعد میگوید:
- شبیه دوستای توان، فقط من تو رو دیدم حواسم هست شبیه تو نشم پس شبیه دوستام نمی شم. البته دوست فاب نیستن، دیگه مدرسه اس همه جور آدمی داره منم بینشونم! اما مثلشون نیستم!
کیش و ماتم می کند!!!
جواد با مهدوی می رفت سر قبر فرید. می رفت گشت و گذار. می رفت خانه شان. جواد چسبیده بود به مهدوی. من می گفتم از ترس مرگ است. آرشام می گفت جادویش کرده است. خیلی ساکت شده بود. آنقدری که جمع مان داشت از هم می پکید. آرشام گفته بود حال مهدوی را می گیرد. جواد را می خواستیم. یعنی راستش ما هم از مرگ ترسیده بودیم همه اش دورهم جمع می شدیم تا شاید ترسی که در تنهایی پدرمان را داشت درمی آورد از بین برود. یک شکاف بزرگ در خوشی و لذتی که غرقش بودیم افتاده بود، فکر می کردیم دورهم باشیم صاف می شود.جواد اما آدمی نبود که با شیشۀ ترک خورده حال کند. مطمئن شده بود که یک ترک می تواند بشود صدها ترک. دنبال یک راه حل بود برای بودن همیشگی.
مهدوی را گیر انداخته بود... اوایل فریاد هایش را سرش می زد و اما بعد التماس می کرد تا راه دیگری نشانش بدهد. همه عصبی بودیم. چندباری دورهم جمع شدیم و بچه ها نوش زدند، حتی یکی دوبار با همان حال خراب وسط میدان بالا آوردند و اگر جواد نرسیده بود معلوم نبود با موتور زیر کدام ماشین له می شدند. مواد هم زدند. تیغ هم به بدن کشیدند. اما مرگ سایه اش در تنهایی های شب بود.من که هندزفری می گذاشتم توی گوشم و می خوابیدم. هر چند که موسیقی ترانه های مضحکش مشغولیت های ذهنم را پاک میکرد.
یکی دونفر رفتند روانشناسی. دخترها هم که کلا روانی شده بودند. اما بعد از چند وقت جواد از همه حالش متوازن تر شد. عقلی کرد و افتاده بود دنبال راه حل. می خواست بفهمد که در پس این آمدن و رفتن چه خبر است... از کدام سو اگر برود سمت و سوی زندگیش به لجن کشیده نمیشود...
آرشام اما گفت می خواهد انتقام بگیرد.
من بعدها فهمیدم که مهدوی را پیامک باران کرده است. جواد شک کرده بود. از من خواست بفهمم. من هم گوشی آرشام را کش رفتم و خواندم. پیام ها حال و هوای من نبود اما هوایش حسابی ابری بود و حالش خراب!
قیافۀ ژیگولش دروغ محض بود. پیام هایش هم انتقامی نبود، التماسی بود. یک نفر را می خواست که به دادش برسد. آرشام علی رغم تمام قیافه اش، یک چارچوب درهم شکسته بود. مثل من، مثل همه!! مثل "الگای" رمان دختری در قطار. گند زد به زندگیش با اعتیاد به شراب. شوهرش انداختش بیرون، از محل کار انداختنش بیرون.
حالا هر روز "الگا" فقط سوار قطار میشد از خانه تا محل کار و می رفت و برمی گشت. قطار زندگیش رفت و برگشت خالی داشت و پوچ. یا مثل کتاب عقاید یک دلقک. چه بود اسم مزخرف شخصیتش. گند بگیرند به این زندگی. همه اش چرند و پرند مالیخولیایی بود کتابش. مالیخولیایی شده است این روزهای شکسته من و جواد و آرشام و علیرضا. وای علیرضا...!
من نمی خواهم بدبخت خطابم کنند. دختر و پسر، زن و مرد، پیرها. همه
در داستان تنها هستند. زیباهای تنها. جدیدا هم که مد شده فقط کنار هم زندگی می کنند، بدون آن که ازدواج کنند. بعد هم که خسته می شوند، همدیگر را ول می کنند. بچه ها هم که بزرگ می شوند، پدر و مادر را ول می کنند. رمان های رتبۀ اول دنیا برای این فروش دارند؛ که خوانندگان، دارند سرگذشت بیچارگی خودشان را می خوانند. می ترسم علیرضا بشود رمان. وای خدایا.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#اپلای
#قسمت_شانزدهم
با سینا کلی درباره این موضوع بحث کردیم. ازدواج به شکل رسمیشان شده بود ازدواج سفید. دخترها و پسرها از اول جوانی همخانه پیدا میکردند. هر وقت که از هم خسته میشدند یا گزینهٔ بهتری با شرایط ویژه یافت میشد به راحتی جایگزین میکردند. حتی اگر بچهای هم این وسط میآمد باز هم مهم نبود وبچه کنار یکیشان میماند. البته گاهی بعد از چند سال با هم میرفتند کلیسا و ازدواج میکردند.
حتی بعضی از ایرانیهایی هم که اینجا بودند هم این فرهنگ را گرفته بودند. همین هم بود که چشمان مردم تنهایی را داد میزد. به سینا گفتم آدم از همان اول همخانگی، اعتماد بهنفسش را از دست میدهد و اضطراب میگیرد؛چون ممکن است یک روز که میآید خانه، جای خودش یک لندهور ببیند.
این ازدواج، سفید نبود که هیچ، لجنی بود. وقتی کاری میشود مایهٔ ناآرامی. آنا آشفته شده بود. میگفت مردهای شرقی استثنایی هستند. این را بیمقدمه گفت و من خواستم بگویم البته آنهایی که ادای شماها را در میآوردند کمی ریپ میزنند باید تنظیم باد و هوا بشوند.سینا کلی ایرانی سراغ داشت که آنجا آمده بودند برای زندگی بهتر،الآن از سفید و سیاه ناموس رد کرده بودند و همان لجنی بودند.
اما الآن حال آرش؛فراتر از ناموس پرستی است حسش؛غیرت است. نه آریا میفهمم ونه آرش را. زمان آنقدر کند پیش میرود که زمین را به فحش میکشم. طاقت نمیآورم و با تمسخر میگویم: شاید دختره هم دفعهٔ اول و نفر اولش نباشه.
رو میکند به سمتم و با ناله میگوید: میثم رحم داشته باش.
—من رحم دارم، ولی زندگی دیگران دست من نیست. وقتی خودش به خودش رحم نمیکنه، من و تو چه غلطی میتونیم براش بکنیم. حرفم بزنیم میگه آزادی نداریم.
—گل بگیرند این آزادی رو.
در خانه باز میشود اول دختر بیرون میآید . آرش ابرویی ماشین پایین میدهد و من با دیدن ساره هدایت کنار آریا مات میشوم و تازه میفهمم که چرا آرش بر آشفت. صدای زنگ موبایل آرش چشمم را تا روی صفحه میکشد.عکس علیرضا حال هر دوی ما را خرابتر میکند. چند بار زنگ میخورد و قطع میشود تا آرش جواب میدهد. میزنم روی بلندگو: آرش آریای شما کجاست الآن؟
صدای علیرضا بدجور خش دارد. آرش با تردید میپرسد:چهطور؟
—میدونی کجاست؟با کیه؟
دست میکشد بین موهایش و سکوت میکند. چشم میبندم تا برای لحظهای هم که شده کثیفیهای دنیا را نبینم. آرش همراهش را قطع و خاموش میکند. باید به علیرضا چه میگفت؟ ساره هدایت تا دیروز با علیرضا بود و امروز... هر دو در خود احساس بیچارگی میکنیم. ابرویی را پایین میدهم ودر خود مچاله میشوم.
سوار ماشین آریا میشوند و میروند. آنقدر ساکت میمانم تا صدای خش دار آرش پیشقدم میشود:برایچی اومده بودیم میثم؟
کمی فکر میکنم یادم میآید: لپ تابتو جا گذاشته بودی، برو بیار تا روزمون بیشتر نسوخته.
متابولیسم، سوخت و ساز سلولی است. سلول زنده از مواد غذایی استفاده میکند. بدن نیاز دارد. سلول نیاز دارد پس باید غذا خورد، تا آرش برود و بیاید همین اراجیف را مرور میکنم تا ڋهنم را از علیرضا و دختری که الآن با آریااست و آرش میگوید باید نسبت به او رحم داشته باشم خالی کنم. اما نمیشود. غذا که مسموم باشد سِرم واجب میشوی. اورژانسی میشوی. سلولهای بدن غذای آلوده نمیگیرند.باید بدنت درمان شود.
تا شب که برسد و تا کارمان تمام شود آرش اخم دارد. از هم جدا میشویم و میروم خانه. اما طاقت نمیآورم و مقابل چشمان متعجب مادر بیرون میزنم.تا برسم در خانهشان به هیچ چیز فکر نمیکنم جز همه چیز، زنگ را که میزنم و صدای تق باز شدن در را که میشنوم تردید میکنم. در آپارتمان باز است و آرش تنها توی آشپزخانه چای ساز را به برق میزند.
—سلام،تنهایی؟
سر برمیگراند و چشم نمیدهد به چشمانم، سرش را داخل کابینت فرو میکند: سلام، عادت کردم. چایی، قهوه، نسکافه؟
—اوه. تو چرا داری درس میخونی! کافه بزن حال بده.
باز هم نگاهش طرف من نمیآید. متوجه سرخی صورت و دور چشمهایش میشوم و میروم سمت مبلها و مقابل تلوزیون ولو میشوم:زیر شلواری داری؟
—از مادر زنت بگیر!
با صدای بلند میخندم که پایهام شده است برای تغییر حال و هوا و دوباره آدم میشود!
—اصلاً خوشم نمیاد شب خونهای باشم که برادر زن و پدر زن وباجناق داره!
—از پرروییته،شام خوردی؟
کنترل رابر میدارم و دستهٔ پیاس را با پا میکشم سمت خودم.نه. انگار حوصلهْ بازی هم ندارم. سکوت آرش باعث میشود که در و دیوار را نگاه کنم. چند عکس تکی و یک عکس دونفره است. قشنگترینش عکسیاست که آرش پشت سر آریا ایستاده و دستش روی شانهٔ آریااست. سینی چای را که مقابلم میگیرد دست از آنالیز بر میدارم. دلم میخواهد کمی حرف بزند تا سبک بشود. خیلی حرف زدیم اما گذاشتم مسیر حرف را آرش جلو ببرد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_شانزدهم
با لكنت گفتم : ببخشید استاد اصل متوجه نبودم .
استاد با اینكه خیلي رنجیده بود حرفي نزد و از سوالش صرف نظر كرد . بعد از اتمام كلاس بچه ها دسته دسته كلاس را ترك كردند من اما همچنان نشسته بودم. سرانجام لیلا گفت :
- وا تو امروز چته ؟ مثل پونز چسبیدي به صندلي . پاشو بابا بدو برو دنبال اون پسره دیگه .
اه پاك یادم رفته بود با بیزاري بلند شدم و گفتم : حالا كجا دنبالش بگردم ؟
لیلا در حالي كه كلاسور من را هم همراهش مي آورد گفت : حالا بیا ميریم از اتاق استادان سوال مي كنیم .
راه پله ها طبق معمول شلوغ بود. صداي همهمه بچه ها فضا را پر كرده بود . وقتي پشت در اتاق استادان رسیدیم با التماس به لیلا گفتم : لیلا مي شه تو بپرسي مي ترسم سر حدیان نشسته باشه خجالت مي كشم برم تو ؟
لیلا حرفي نزد و با شجاعت پس از زدن چند ضربه به در داخل شد. چند لحظه پشت در پا به پا مي كردم تا آمد . با خوشحالي گفت : اسمش ایزدي است باید بري ساختمان روبرویي اتاق 301!
درست روبروي دانشگاه ما ساختمان دو طبقه اي بود كه مربوط به امور اداري و دفتري دانشگاه مي شد. چند تا كلاس و آزمایشگاه هم آنجا بود ولي ما تا به حال گذرمان به آنجا نیافتاده بود. به دنبال لیلا به آن طرف خیابان رفتم و پس از بازرسي خواهران وارد شدیم آنجا هم با ساختمان ما فرقي نمي كرد. ساختمان قدیمي و كهنه اي كه معلوم بود قبلا مسكوني بوده است ، وقتي پشت در اتاق 301 رسیدیم تابلوي كوچكي نظرمان را جلب كرد.
روي تابلو نوشته شده بود ›واحد فرهنگي و عقیدتي ‹ نگاهي به لیلا انداختم و با ابرویم به تابلو اشاره كردم. لیلا هم شانه اي بال انداخت و گفت : چاره اي نیست .
با كمي دلهره موهایم را كامل زیر مقنعه پوشاندم و بعد آهسته در زدم . صداي مردانه اي بلند شد: بفرمایید.
در را باز كردم و بسم الله گویان وارد شدم. اتاق كوچكي بود با دو میز و چند صندلي پشت یكي از میز ها مردي میانسال با ریش و سبیل انبوه نشسته بود.
پیراهن و كت تیره اي به تن داشت و عینك بزرگي به چشم زده بود. سمت راستش پشت میز دیگري آقاي ایزدي نشسته بود . یك كامپیوتر هم جلویش بود و اصلا متوجه من نشد. زیر لب سلام كردم و در را پشت سرم بستم. مرد عینكي با دیدن من سر به زیر انداخت و گفت : سلام علیكم . بفرمایید.
لحن خشك و جدي اش كمي ترسناك بود. با دلهره گفتم : با آقاي ایزدي كار داشتم.
ایزدي با شنیدن اسمش ، سر بلند كرد و به من نگاه كرد. آهسته گفت :
- بفرمایید .
عصبي رفتم جلوي میزش و گفتم : راستش من آمدم خدمتتان كه …
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_شانزدهم
جلوی رستورانی که قبلا مهدا حسابی ازش تعریف کرده بود و گفته بود دلش میخواد یه بار با خانواده بیان ، ایستاد .
بعد از رزرو میز با فاطمه تماس گرفت تا هماهنگی های لازم را انجام دهد .
ــ سلام فاطمه خانوم ، احوال شما ؟ آقا هادی خوبن ؟
+ سلام برادر فداکار ، الحمدالله ، شما چطوری ؟ خانواده خوبن ؟
- خوبن سلام میرسونن . فاطمه خانوم کلاستون کی تموم میشه با سجاد بیایم دنبالتون ؟
+ ساعت ۱۱ آخریشه
- خب پس بعد از کلاستون با مائده و سجاد میایم دنبالتون .
+ باشه موردی نداره ، مائده مدرسه نداره ؟
ـ زنگ آخر چیز مهمی نداشتن اصرار داشت اونم باخودمون ببریم .
+ ممنون مرصاد جان لطف میکنی ، مهدعلیا خیلی خوش شناسه تو رو داره .
ـ لطف دارید .
+ حقیقته ، مرصاد جان استاد اومد من باید برم .
ـ موفق باشید ، یا علی .
+ تو هم همین طور ، خدافظ .
بعد از اینکه تماسش تمام شد ، دنبال امیر حسین و سجاد رفت تا با هم به نمایشگاه ماشین برن .
امیر حسین بعد از اینکه نشست ، گفت : سلام عرض شد اخوی ، احوال جناب عالی ؟
ـ سلام ، بشین حرف نزن اینقدر
+ حالا بیا به این احترام بذار لیاقت نداری
ـ امیر کاری نکن طوری بزنمت نتونی غذا بخوری
+ چته ؟ چرا وحشی شدی ؟
ـ من تو رو میبینم این شکلی میشم
+ خدا کمکت کنه بصورت وی آی پی .
ـ یه زنگ به سجاد بزن بگو پایینیم
+ باشه دارم میگیرمش ، الو داش سجاد ؟ آره ما تو ماشینیم ، بیا . منتظریم
ـ برو بشین عقب
+ خودم میدونم
همان لحظه سجاد در را باز کرد و گفت : سلام برادر مرصاد زحمت شد واست ، این دوماد ما همیشه ماموریته وگرنه مزاحم تو نمیشدم .
ـ سلام ، چه حرفا میشنوم ، بشین داداش تو رفیق یه روز دو روز نیستی مثل بعضی ها
سجاد خندید که امیرحسین با اعتراض گفت : امروز یه چیزیت میشه مرصاد !
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh