eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ حسنا متاثر دست نوازششو روی کمر الینا کشید و با سکوتش اجازه داد الینا خودشو خالی کنه: _حس..نا...میدونی...چی دلم...میخواد؟!اینکه الآن تو بغل مامانم باشم...اص..اصن مامانمم نه...یه...یه آشنا...یه آشنای فامیل...یکی که...ریشش به من بخوره...یه...هم زبون... با گریه شدیدتری نالید: _ولی هیچ کس نیس حسنا هیچ کس نیس... حسنا با اشاره و تکان لب و دهان به اسما فهماند رایان را به اتاق بیاورد.با خارج شدن اسما حسنا آرام زمزمه کرد: +آروم باش دوستم...آروم باش عزیزم...تو هم خونت رو الان داری...نزدیک نزدیک...تا دیروز فامیلت بود...الآن محرم تمام اسرارت...گریه نکن عروس خانوم... صدای تقه ی در بلند شد و حسنا کمی الینا را از خود جدا کرد و با صدایی که از بغض میلرزید گفت: +بفرمایید... با وارد شدن رایان حسنا آروم و بی سرو صدا از اتاق خارج شد. الینا با چشمای خیس زل زد به چشمای آشنای رایان... رایان هم مغموم نگاش کرد... چونه ی الینا از بغض لرزید که رایان قدمی به جلو برداشت... دو قدم دیگه رو هم الینا پر کرد و بالاخره امشب یک آغوش آشنا یافت... پنج دقیقه ای الینا در آغوش رایان گریه کرد و رایان با حوصله تحمل کرد... هرچند دیدن این اشکا که ناشی از سختی ده ماه تنهایی بود براش زجر آور بود اما خوب میدانست گریه تنها چیزیست که الینا به آن احتیاج دارد... شانه ی الینا رو گرفت و کمی با خود فاصله داد... الینا هم به ناچار چنگی که به کت مشکی رایان زده بود رو ول کرد و سرش رو پایین انداخت. رایان با لبخند مهربانی دست برد و چونه ی الینا رو بالا آورد.اما نگاه الینا کماکان سمت پایین بود... +look at me...(نگام کن...) آخ که این دختر جانش راهم برای این لهجه میداد... تیله های قهوه ایشو به خاکستری رایان دوخت... رایان بی طاقت بوسه ی شیرینی روی پیشونی الینا گذاشت... لب هاشو از پیشونی الینا جدا کرد و پیشونیشو به پیشونی الینا چسبوند و زمزمه کرد: +دیگه هیچ وقت...هیچ وقت گریه نکن که داغون میشم...باشه؟! با بغض کنترل شده ای زمزمه کرد: _ok...(باشه...) سرشو از سر الینا جدا کرد و بالا آورد.الیناهم متقابلا سرشو بالا آورد و به رایان نگاه کرد که با جمله رایان اشکهاش خشک شد و صورتش گلگون: +خیلی دوست دارم... سرشو زیر انداخت که رایان قهقه بلندی زد و گفت: +چه عروس خجالتی نسیبم شده خداجون... الینا اخم ظریفی کرد و گفت: _عههه رایان... +جان رایان...عمر رایان...نمیخوای چادرتو درآری عروس خانمم؟! الینا با یادآوری التماس های رایان برای دیدن لباس قبل از امشب و مخالفت های خودش لبخندی زد و آروم چادرش رو از سرش کشید پایین... پیرهن صورتی که تا پاین زانوش میرسید و آستین های سه ربش و قسمت جلوش تا روی شکم گیپور بود و از شکم به پایین با چین های ظریفی پارچه ی صورتی ساده بود... چرخی زد و پاپیون بزرگ پشت لباس به رقص دراومد... جوراب شلواری سفید رنگ با روسری سفید بیشتر از پیش الینارو شبیه فرشته ها کرده بود... ابرویی بالا انداخت و شاد پرسید: _چطوریا شدم؟! رایان که حس میکرد تا به حال اینهمه زیبایی رو یک جا ندیده سری از روی ناباوری تکون داد و زمزمه کرد: +به نظر...فوق العاده میای! بعد انگار چیزی یادش اومده باشه سریع از جیب شلوار مشکیش جعبه ی قرمز رنگی رو بیرون آورد و باز کرد وگرفت جلوی الینا: +میشه خانومم بشی؟! الینا با دیدن انگشتر تک نگین نقره ای رنگ لبخند بزرگی زد: _مگه الآن نیستم... رایان همینطور که انگشتر رو از جعبه در می آورد تا به دست الینا کنه گفت: +میخوام نشونه ی مالیکتم روت باشه...تو ماله مال خودمی...انگشتر رو گرفت جلوی الینا... الینا دستای یخ کرده و لرزونش رو جلو آورد که رایان انگشتر کرد توی دستش و بوسه ی نرمی روی دست الینا زد... الینا خواست باز سرخ و سفید شود که صدای زنگ در حواسشان رو پرت کرد. رایان متعجب پرسید: +کسی قرار بوده بیاد خانومم؟! چه لفظ شیرینی بود خانمم... اونقدر شیرین که بی اراده لبخند رو روی لبهای الینا زنده میکرد: _نه...شاید همسایه ای کسیه... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ با صدای زنگ اسما بلند شد در رو باز کرد و با دیدن امیرحسین دستش رو جلو دهنش گذاشت و نالید: +هوو...داداش... امیرحسین با چشمای قرمز قدمی جلو اومد و گفت: +جانم؟!سلام آبجی... اسما نگران پرسید: +اینجا چکار میکنی داداش؟!مگه... امیرحسین با صدای خشداری جواب داد: +ینی چی مگه نامزدی خانوم مالاکیان نیس؟!اومدم تبریک بگم... قدمی به داخل اومد که همزمان الینا و رایان از اتاق خارج شدن.الینا سریع پرسید: _کی بو... با دیدن امیرحسین به جای باقی حرفش آهی از سینش خارج شد... رایان هم با دیدن امیرحسین اخماسو در هم کشید و نزدیکتر به الینا ایستاد اما وقتی سر امیرحسین پایین افتاد فهمید بی خودی داره جبهه میگیره... سکوت الینا که طولانی شد رایان چاره ای ندید جز اینکه خودش از امیرحسین استقبال کنه... با خود فکر کرد امیر که گناهی نکرده اونم یه عاشقه درست مثل خودش... از الینا جدا شد و به سمت امیر رفت.دستی روی شونه امیر گذاشت: +آقا خیلی خیلی خوش اومدی...بفرما...بفرما داخل... امیر به داخل رفت و کنار پدرش نشست و به این فکر کرد که رایان امشب کبکش خروس میخونه... قصدش این نبود که زیاد بمونه... خسته بود... سه ساعت بود که تمام خیابونای شیراز رو با ماشین میگشت... چشماش میسوخت... برای اولین بار در زندگیش برای چیزی به جز روضه اهل بیت گریه کرده بود! الینا و امیرحسین روبروش نشستن... دیدن دستای به هم قفل شدشون خارج از توان امیرحسین بود... حداقل برای امشب دیگه بس بود! سریع بلند شد و به سمت رایان رفت... نزدیک که شد رایان ایستاد.امیر گرم دست رایان رو فشرد و تبریک گفت.بعد خطاب به الینا با سر پایین و صدای آرومی تبریک گفت و همونطور هم جواب شنید... رایان دستی به شونه ی امیر زد و گفت: +چرا انقدر زود میخوای بری؟!تو که تازه الان اومدی... امیرحسین سری تکون داد: +شرمنده...خستم...ایشالا بعدا جبران میکنم...ولی امشب... لبخند تلخی زد و با نیم نگاهی به الینا در دل زمزمه کرد: +امشب دیگه بسه... رایان سری تکون داد.انگار حال امیرحسین رو درک میکرد که بدون اصرار دیگه ای اجازه ی خروج رو به امیرحسین داد... 👈امشب برایٺ بغضِ من ڪِل مے ڪشد محبوبِ من...🌟 دو هفته از نامزدی سوت و کورمون میگذشت... تمام این دوهفته یا رایان بعد از کار من اینجا بود یا منو با خودش میبرد بیرون و آخر شب برم میگردوند خونه که این مورد به خاطر درس من خیلی کم پیش میومد... رابطمون باهم دیگه مثل دوتا خواهر برادر بود.ولی خواهر برادرای عاشق... رایان پاشو هیچ وقت از گلیمش دراز تر نمیکرد و هردفعه با گفتن "به صیغه اعتباری نیس"خودشو توجیح میکرد... منم دیگه هیچیو ازش مخفی نمیکردم... حتی درس خوندمو... حتی دلیل دانشگاه نرفتنمو... و وقتی گفتم نگران پولشم اخمی کرد و گفت: +خانم من دیگه هیچ وقت حق نداره از بابت پول نگران باشه! حتی دوروز بعد نامزدی رایان ساعت دو به شرکت اومد و بدون لسنکه به من توضیحی بده که چرا انقدر زود اومده دنبالم رفت سمت اتاق کار آقا ایلیا رییس فروشگاه... بعد از اینکه خودشو معرفی کرد و گفت دو سه روزه نامزد شدیم از آقا ایلیا درخواست کرد ساعت کار من کمتر بشه و من از این به بعد به جای اینکه تا چهار سرکار باشم تا دو بمونم... آقا ایلیا هم قبول کرد و بعدم برای نامزدیمون ابراز خوشحالی کرد... اما ابراز خوشحالی که معلوم بود علی رغم میل باطنیشه... و یقینا دلیلی نداشت جز امیرحسین...به هر حال ایلیا دوست جون جونی امیرحسین بود... و اما امیرحسین... آه!الآن دقیقا دو هفتس که من و رایان بدون اینکه با هم از قبل قراری بزاریم طبق قرارداد نانوشته ای داریم با هم همکاری میکنیم تا نه ما امیرحسین رو ببینیم و نه امیر حسین مارو! صبحا نیم ساعت زودتر یا دیرتر از خونه میزنم بیرون و ظهر هام هم ساعتی برمیگردم که مطمئن باشم اون تو راهرو نیس... حتی دیگه خونشونم نمیرم... هر وقت کاری با دوقلو ها داشته باشم زنگ میزنم تا اونا بیان بالا... احوال مهرناز خانم رو هم با تماس های تلفنی میگیرم! نمیدونم چرا نمیخوام ببینمش...میترسم یا خجالت میکشم...یا... نمیدونم...هرچیه که حس میکنم با دیدنش هم من معذب میشم هم اون... اما با تمام این موش و گربه بازیا... دوبار تو بدترین شرایط باهم چشم تو چشم شدیم!.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ پنج روز بعد نامزدی بود... ظهر بود و من و رایان بی توجه به اینکه این ساعت،ساعت برگشت امیرحسین از سرکار هست وارد ساختمون شدیم... رایان در حال مسخره کردن غذای سوخته ی دیروزم بود و من با خنده و اخم سعی داشتم از خودم دفاع کنم.وارد راهرو شدیم و همینطور که میرفتیم سمت آسانسور رایان با خنده گفت: +خدایی اصلی ترین کباب دودی بود که تا حالا خورده بودم...واقعا دوووودی بود! بلند زدم زیر خنده و خواستم جواب بدم که در راهرو باز شد و من فضول چرخیدم تا ببینم کی اومده... اما چرخیدنم همانا و چشم تو چشم شدن با امیرحسین همان... خندمو جمع کردم و با سری افتاده گفتم سلام! با صدای سلام من رایان هم نگاهی به در انداخت و با لبخندی که سعی میکرد مهربون باشه گفت: +سلام امیرحسین جان خوبی؟! امیرحسین با قیافه ای فوق العاده سرد و جدی جلو اومد و بدون نیم نگاهی به من روبه رایان جواب داد: +سلام...الحمدلله... بعد گوشه چشمی بهم انداخت و با لحن توبیخ گری گفت: +فک کنم قوانین این ساختمونو شمایی که ده ماهه داری توش زندگی میکنی بهتر از(نگاهی به امیرحسین انداخت)دیگران بدونی...نه؟!فک نمیکنم این صدای بلند خنده سر ظهر برای دیگران لذت بخش باشه! لبمو گاز گرفتم و خواستم از خودم دفاع کنم که رایان حمایتگر دستشو گذاشت پشت کمرمو گفت: +کاملا حق با توعه امیرجان...من شرمنده... امیرحسین هم بدون جوابی با پوزخندی تلخ از کنارمون رد و شد و رفت! سوار آسانسور که شدیم با قیافه ای ناراحت گفتم: _خیلی بد شد نه؟! برای اینکه ذهنم خالی از رفتار امیرحسین بشه پیشونیمو بوسید و با شیطنت گفت: +نه بدتر از کباب دودی دیروز! اون لحظه خندیدم اما تا فردا صبحش به رفتار امیرحسین و پوزخند تلخش فکر کردم... یک هفته از اون ماجرا گذشت و ما دیگه امیرحسین رو ندیدم تا دوباره اون روز صبحی که من خواب مونده بودم و دیرم شده بود... اون روز به جای اینکه ساعت هفت از خواب بلند شم ساعت هفت و نیم بلند شدم و با سرعت نور لباس پوشیدم.اول خواستم بیخیال صبحانه بشم ولی با قاروقور شکمم فهمیدم امکان پذیر نیس! سریع یه ساندویچ نون پنیر درست کردم که همون موقع صدای زنگ واحد بلند شد.در رو باز کردم... میدونستم امیرحسینه...تازگیا کلید در حیاط و واحد رو داشت ولی برای ورود به واحد همیشه زنگ میزد. بعد از باز کردن در بدون اینکه صبر کنه تا رایان وارد بشه رفت سمت اتاق تا مقنعه بپوشه... در حال صاف کردن مقنعه بود که صدای رایان بلند شد: +لیدیه من...خانم خانما؟!کجایی مگه دیرت نشده؟! چادرمو زدم زیر بغلمو از اتاق بیرون زدم و در همون حال گفتم: _سلام...معلومه که دیرم شده!تو چرا دیر اومدی؟! رایان با خنده ابرویی بالا انداخت و گفت: +من مقصر شدم؟! هول و دستپاچه برا پیدا کردن گوشیم دور خودم میچرخیدم.آخر عصبی گفتم: _وااای رایان گوشیم نیس!لعنتی حالا همین امروز... ادامه حرفم با دیدن گوشیم دست رایان خورده شد... گوشی توی دستش سرشم تو گوشی... گوشیو از دستش کشیدم بیرون و عصبی گفتم: _خوش میگذره؟! خندید و بی جواب گفت: +بریم؟! نگاهی به صفحه گوشی انداختم تو تنظیمات بوده!این بشر کامپیوتر و گوشی میبینه محو میشه! گوشیو انداختم تو کیفم.چادرمو سر کردم و تند گفتم: _آره آره بریم... وارد حیاط شدیم.اون یک قدم جلوتر از من بود.دستشو آورد بالا تکون داد و من ساندویچمو تو دستش دیدم.خواستم تشکر کنم که آوردتش که گفت: +دستت درد نکنه بابت لقمه.صبحانه نخورده بودم! پریدم جلو تا لقمه رو از دستش بگیرم که دوید و دستشو کشید.دویدم دنبالش و در همون حال با خنده گفتم: _بده من ببینم پررو دارم از گشنگی له میشم... همینجور که میدوید سمت در گفت: +نمیدم...خودم پیداش کردم مال منه... رسیدم بهش اما هی لقمه رو تو دستش جابه جا میکرد.همونطور که در حال تلاش برا گرفتن حقم بودم گفتم: _عهه نخیر من درستش کردم مال خودمه... روبروی رایان بودم و پشت به در حیاط. دست برد از پشت کمرم در رو باز کرد.همیتطور عقب عقب داشتم میرفتم که یهو رایان گرفتم تا نرم عقب تر.متعجب به پشت سرم نگاه کردم و... بازم همون دو تا تیله ی عسلی!... ایندفعه قبل از من زیرلب سلام کرد و با سرعت قبل از گرفتن جواب وارد ساختمون شد! لبمو گاز گرفتم و گفتم: _این اینجا چه کار میکرد؟! رایان هم ابرویی بالا انداخت رایان هم ابرویی بالا انداخت و سری به نشونه ندونستن تکون داد... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ جمعه بود و مثل تمام روزای دیگه رایان خونه بود! دیگه عادی بود.حتی روزای تعطیل هم از ساعت ده صبح اینجا بود! ناهار رو با کمک همدیگه و راهنمایی های مهرناز خانم و دوقلوها خورشت قیمه درست کرده بودم و گذاشته بودم تا به قول مهرناز خانم خوووب جا بیفته... رایان رو مبل در حال ور رفتن با لپ تاپ روی پاش بود و منم زیر همون مبل در حال درس خوندن... نمیدونم ساعت چند بود که صدای خاموش شدن لپ تاپش اومد... بی توجه بدون اینکه سرمو سانتی متری بیارم بالا مشغول زدن تست بعدی شدم... ثانیه ای بعد صداش بلند شد: +خانوم؟! بدون اینکه سرمو بالا بیارم جواب دادم: _هووم؟! +لیدی؟! _yea?!(بله؟!) اینبار کشدار صدا زد: +همسرررم؟! همونطور کشدار بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم: _جاانننم؟! +گل لیدی؟! باخنده کمی سرمو بالا آوردم و گفتم: _الآن این چی بود؟!فارسی یا انگلیسی؟! ژست متفکری گرفت و گفت: +ترکیب زبان مادری و پدری! رایان برعکس من مادرش آمریکایی بود و پدرش ایرانی... باخنده گفتم: _اوه! و دوباره سرمو انداختم پایین. صداش مظلومتر بلند شد: +الیِ من؟! گزینه مورد نظر رو زدم و سرمو گرفتم بالا: _جانم؟! مثل پسر بچه ها لباشو جلو آورد و گفت: +دلم برات تنگ شده! یه ابرومو فرستادم بالا و با لبخند گفتم: _مگه چقد ازت دورم؟! دستشو باز کرد و به فاصله ی بین من و آغوشش اشاره کرد: +اینهمه!نگاه چه زیاده! خنده ی کوتاهی کردم که گفت: +ای جانم!بیا دیگه!مردم از دلتنگیا! با لبخند کمی سرجام جابه جا شدم و چهار زانو نشستم: _تو عزیز دلمی ولی آخه... با سر به کتاب دفترام اشاره کردم که نچی کرد و گفت: +نخیر انگار زبون خوش حالیت نمیشع... بعدم طی یک عملیات انتحاری خم شد دست برد زیر پام و بلندم کرد.جیغ کوتاهی زدم که گذاشتم رو پاشو گونمو بوسید. متقابلا بوسه ی کوتاهی رو گونش گذاشتم که سرمو ناز کرد و گفت: +وقتی میگم دلتنگم بگو چشم!... بعد ادای مسخره ای در آورد و با اخم گفت: +توعم که وقتی درس میخونی نگات کلا میپره از روما...یه نیم نگااااهم نمیکنیا... چشمامو تنگ کردم و همینطور که انگشتمو میکشیدم رو اخمش گفتم: _حسود! خودمو کشیدم پایین و سرمو گذاشتم رو پاش... کلیپس موهامو باز کردو دستشو برد تو موهام... همونجور که موهامو ناز میکرد گفت: +الینا...میخوام یه چیزی بهت بگم!... سرمو بالاتر گرفتم: _بگو گوش میکنم... انگار مردد بود حرفشو بزنه که با کمی تعلل گفت: +اممم...من ماه دیگه میخوام برم تهران... از جا پریدم و دوزانو نشستم رو مبل و گفتم: _چرا؟برا کار؟! نفس پر صدایی کشید: +نه...میخوام برم به مامان اینا بگم یه خانم خوشکل گیرم اومده... یخ کردم...یهو استرس گرفتم... انقدر که رایان صورتمو تو دستش گرفت و گفت: +هیییش...آروم عزیزکم...آروم... بی توجه به دلگرمیاش ترسیده گفتم: _منم باید بیام؟! +نه...فعلا نه... _چرا؟!مگه نمیخوای... حرفمو قطع کرد و همونطور که سرش رو به چپ و راست تکون میداد گفت: +نه...نه...فعلا چیزی نمیگم بهشون...نمیخوام از تغییر دینم چیزی بفهمن...اگه بگم صیغه کردیم شک میکنن...بهشون میگم هردومون از هم خوشمون میاد و میخوایم باهم ازدواج کنیم و فقط نیاز به اجازه شما داریم... سرشو کمی به سمتم متمایل کرد و گفت: +باشه الینا؟!اصلا جای نگرانی نیس... با بغض گفتم: _رایان...اگه...اگه فهمیدن تو هم مسلمونی چی...نکنه تو هم...توهم..مث من... صورتمو قاب گرفت: +هیسسس هیچی نمیشه خانومم...همه چیز درست میشه... سرمو به معنای باشه تکون دادم و گفتم: _ولی میدونی که دوست دارم؟! +توچی؟!میدونی چقد میخوامت؟! _نه نمیدونم! +واقعا؟!بع تو دیگه چقد پرتی!بابا همه دنیا میدونن که خییییعلی میخوامت...خیلی.... 🍃راوی جلوی درب بزرگ و سفید رنگ خونه پیاده شد و کرایه تاکسی رو پرداخت کرد... زنگ در رو فشرد و پشت بندش بدون صبر کردن کلید انداخت و در رو باز کرد. وارد حیاط باغ مانند خونه شد.نزدیک ساختمون که رسید در شیشه ای باز شد و کریستن با لبخند بزرگی اومد بیرون: +Hey bro...welcome back...(سلام داداش...خوش اومدی...) سری تکون داد و بعد از گفتن thanks کریستن رو در آغوش گرفت... همینطور که داخل میشدن کریستن گفت: +چه خبر شده؟!چه زود برگشتی ایندفه؟!برا شرکت جدید برگشتی؟! ساکشو رو زمین گذاشت و جواب داد: _نه...خبر مهمی دارم که باید حضوری بگم.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ _نه...خبر مهمی دارم که باید حضوری بگم... کریستن ابروهاشو بالا انداخت: +چیزی شده؟! _نه... و با یادآوری الینا لبخند زد... چقد تو همین چند ساعت دوری دلتنگ شده بود...! کریستن سری تکون داد و گفت: +اوکی...فعلا که مامی اینا بیرونن برو استراحت کن برگشتن کارت رو بگو... ساکشو بار دیگه از رو زمین برداشت و همینجور که به سمت اتاق میرفت گفت: _باشه...فقط کریستن...اگه میشه زنگ بزن بگو شب دایی اینا هم بیان... کریستن متعجب باشه ای گفت و بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه هیجان زده گفت: +ماریا اینا هم بیان؟! رایان متعجب چرخید طرفش و با چشمای ریز شده گفت: _ماریا؟! کریستن با شوق گفت: +آره دیگه...ماریا دختر خواهر زندایی... رایان کمی فکر کرد تا بالاخره ماریا رو یادش اومد... دختر چشم سبز با موهای بلوند که همیشه با الینا بود و الینا ماریا رو مثل خواهرش میدونست... شونه ای بالا انداخت و بی تفاوت گفت: _I dont care...(اهمیتی نمیدم) بہ درس و بحث و تحصیلت... حسادٺ میکنم حتے!!! +چه خبرا؟! با پچ پچ جواب داد تا صداش نره بیرون از اتاق: _هیچی عزیز دلم همه جمع شدن تا من برم سخنرانی!... بعدم به حرف بی مزه ی خودش پوزخند زد... صدای الینا از اونور خط بلند شد: +همه ی همه؟! _همه ی همه... صداش بغض دار شد: +کریستن و ماریا چی؟! _فدای صدای بغض دارت بشم...آره اونام هستن ولی تو گریه نکنیا... صدای تقه ی در باعث شد حرفشو قطع کنه و بلند بگه: _بله؟! در باز شد سر نادیا نصف نیمه اومد داخل: +رایان اینجایی؟!دایی هم اومد...منتظر تو! سری تکون داد: _ok mom...I'll be right there...(باشه مامان...میام اونجا...) نادیا بدون حرف دیگه ای رفت و در رو بست.رایان بعد از چند ثانیه که مطمئن شد مادرش رفته پشت تلفن پچ پچ کرد: _همه چیز درست میشه خب؟!من میرم که همه چیز رو درست کنم...باشه؟! صدای گرفته ی الینا تمام روحیشو گرفت: +باشه... _دوست دارم...خدافظ +منم...خدافظ! گوشی رو قطع کرد و انداخت روی تخت و با قدم های محکمی به هال رفت... با همه سلام کرده بود جز دایی که به خاطر مشغله های شرکت دیرتر از بقیه اومده بود... سلام کرد و مردانه دست دایی رو فشرد... دایی روی مبل نزدیک به پدر رایان نشست و مشغول صحبت شد... نیم ساعتی از مهمونی میگذشت و رایان بدون اینکه با کسی حرف بزنه غرق در افکار خودش نشسته بود که کریستن اومد کنارش و آروم گفت: +evry thing ok?!(همه چیز مرتبه؟!) با گیجی نیم نگاهی به برادرش انداخت و گفت: _Ha?!yea..yea...it's ok!(هان؟!آره...آره...مرتبه!) کریستن ابرویی بالا انداخت و گفت: +I doubt that!(شک دارم!) دو دقیقه سکوت بود که کریستن باز در گوش رایان گفت: +نمیخوای حرفتو بزنی؟!همه به خاطر حرف فوق مهم تو اومدنا! رایان سری تکون داد و پر استرس گفت: _چرا...چرا... نفس عمیقی کشید تا بخش اعظم استرسش رفع بشه... گلوشو صاف کرد و بلند برای اینکه توجه همه جلب بشه گفت: _خب... همه ساکت شدن و چرخیدن سمت رایان... _خیلی ممنونم از همتون که امشب اومدین...یه چیز مهمی هست که...به همه مربوط میشه و من خواستم یه بارگی تو جمع بگم... نگاه کلی به جمع انداخت...همه خیره خیره منتظر بودن تا ادامه حرفشو بزنه... نفس عمیقی کشید و گفت: _من میخوام ازدواج کنم! نادیا اولین نفری بود که از جا پرید و با شوق رو به سرش گفت: +واقعا؟! رایان بدون کوچکترین لبخندی سر تکون داد. نادیا دستاشو به هم کوبید و گفت: +این عالیه...با کی؟!ما میشناسیمش؟! رایان آب دهنشو قورت داد و اینبار با یادآوری الینایش لبخندی زد و گفت: _بله میشناسینش...از فامیله.... قلب ماریا در سینه کوفت...ینی میشد این عروس خوشبخت خودش باشه؟!ینی الآن رایان داشت خواستگاری میکرد؟!... هزار و یک سواله در سرش با جمله ی بعدی رایان دود شد و به هوا رفت! _ولی...تنها زندگی میکنه... چشم همه تنگ شد...نادیا اولین نفر به حرف اومد: +چرا پسرم مگه خانواده نداره؟! پوزخندی زد و جواب داد: _نمیدونم...خودش که میگه داره...ولی من شک دارم! پدر رایان با جدیت پرسید: +منظورت چیه رایان؟!درست حرف بزن!دختره کیه؟!اسمش چیه فامیلش چیه؟!تو کجا دیدیش؟! رایان هم پوزخندشو جمع کرد و با جدیت گفت: _اسمش...الیناست... در چهره ی همه علامت سوال بود به جز مادر و پدر الینا که انتظار بیشتر در چهرشان داد میزد... رایان ادامه داد: _فامیلش...مالاکیان... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ رایان ادامه داد: _فامیلش...مالاکیان... بهت و ناباوری جای علامت سوال رو گرفت و اولین نفر کریستن به حرف اومد: +مسخره کردی مارو!الینا کجا بود!چرا چرت میگی؟!... پدر الینا،مالاکیان بزرگ به حرف اومد: +رایان اصلا ازت توقع نداشتم مارو جمع کردی اینجا که چرت و پرت بگی!الینا کیه؟! نادیا کسل،انگار که ضایه شده باشه نشست سر جاشو پوفی کشید... رایان نگاهی به قیافه جمع انداخت...انگار هیچ کس باورش نشده بود! خواست حرفی بزنه تا همه باور کنن که زن داییش مادر الینا از جا بلند شد و گفت: +رایان؟!راست میگی؟!تو... قطره اشکی از چشمش چکید: +تو میدونی الینای من کجاست؟! رایان مهربون لبخندی زد و گفت: _آره...آره میدونم... نینا بی طاقت به چنگی به لباس رایان زد: +قسم بخور ...قسم بخور که حالش خوبه...بگو حالش خوبه.. بگو که دروغ نمیگی!... رایان لبخندی زد دست مشت شده ی نینا رو که روی سینش بود در دست گرفت... این زن حالا مادر زنش محسوب میشد... با همون لبخند دلگرم کننده گفت: _من دروغ نمیگم...الینا حالش کاملا خوبه و... نگاهی به دیگران که با بهت نگاش میکردن انداخت و جدی ادامه داد: _ما تصمیم داریم با هم ازدواج کنیم... انگار همه یکی یکی داشتن باور میکردن اما هیچ کس توانایی ابراز احساسات نداشت جز نینا که نشست و گریه کرد... رایان ادامه داد: _ما هردو همدیگرو دوست داریم و ...میخوایم باهم ازدواج کنیم... صدای محکم مالاکیان بزرگ بلند شد: +شما نمیتونین...مگر اینکه اون دختر پشیمون شده باشه و بخواد برگرده به دینش... پوزخندی زد و ادامه داد: +میدونستم یه روز پشیمون میشه... رایان برگشت سمت داییش و گفت: _نه الینا پشیمون نشده...الینا الآن مسلمانه و تا ابدم مسلمان میمونه...من مشکلی با این موضوع ندارم...اتفاقا...من عاشق همین الینا شدم... صدای مغموم کریستن از گوشه سالن بلند شد: +اما داداش...شما نمیتونین ازدواج کنین...تفاوت دینتون مانع میشه...هیچ قانونی بهتون اجازه ازدواج نمیده... رایان لبخند زیرکی زد و گفت: _نگران اونش نباش..همه چیز حل شده...ما به راحتی میتونیم ازدواج کنیم! کریستن با نور ضعیف امیدی که در دلش بود گفت: +اما چطوری؟! از خداش بود که خواهرو برادرش باهم ازدواج کنن! رایان با همون لبخند گفت: _مگه مهمه؟!مهم اینه که... فریاد مالاکیان بزرگ دلیل قطع حرفش بود: +درسته مهم نیست...مهم اینه که مننن(به تخت سینه ی خودش زد)...منن اجازه نمیدم...اجازه ی اون دختر هنوز دست منه و منم اجازه ازدواج بهش نمیدم... _عذر میخوام دایی ولی میتونم بپرسم چرا؟!مگه اون دختر چکار کرده؟!غیر از اینه که راهی که خودش خواسته رو در پیش گرفته؟! +اون دختر میدونست من از اسلام و مسلمون بیزارم...میدونس از این قاتلای خونخوار بدم میاد ولی کار خودشو کرد...الآن اونم برا من یکی مثل همه ی اون قاتلاس... گریه ی نینا شدت گرفت... هیچ دلش نمیخواست کسی راجب تک دخترش اینطور صحبت کنه ولی چکار میتونست بکنه وقتی شوهرش حکم سرور و سالار براش داشت! رایان سعی کرد با آرامش توضیح بده: _طرز تفکر شما غلطه دایی جان...اونا واقعا قاتل نیستن...من هزار و یک تحقیق جمع آوری کردم که نشون میده اونا قاتل نیستن... با پوزخند حرف رایان رو قطع کرد: +پس این کشت و کشتارا... رایان نزاشت داییش ادامه بده و گفت: _اونا مسلمون نیستن...اونا یه مشت حیوون وحشین که ادای مسلمونا رو در میارن...یه مشت روانی که آدم میکشن و ذکر میگن تا مسلمونایی امثال الینا رو بد جلوه بدن و خراب کنن تا طرز تفکر من و شمارو به هم بریزن... دایی با تمسخر قهقه زد و شروع کرد به دست زدن: +نه...خوشم اومد...خوشم اومد...براوو...داری کم کم مث این... خواست توهینی بکنه که رایان اجازه نداد: _خواهش میکنم دایی جان...بحث ما این نیست... با کمی مکث ادامه داد: _بحث ازدواج من و الیناس... +درسته...درسته...بحث ازدواج شماست که من اجازه نمیدم...مگه اختیار اون دختر با من نیس؟!من اجازه نمیدم...قبلنم گفتم...من اون دختر رو زمانی میپذیرم که پشیمون ببینمش... _اما دایی... ادامه ی حرفش با خروج دایی از سالن خورده شد... نینا داغون و بی حال دست نادیا که آب قند رو جلوش گرفته بود پس زد و به سمت رایان رفت... بازوی رایان رو گرفت و زمزمه کرد: +میدونم خوشبختش میکنی... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بعد با سرعت مانتو و شالشو از رو چوب لباسی چنگ زد و به بیرون رفت... با رفتن دایی اینا پدر رایان به حرف اومد: +منظورت چی بود رایان؟!تو واقعا جدی بودی؟!... رایان بی حوصله جدی و محکم گفت: _من با هیچ کس شوخی ندارم...من و الینا میخوایم باهم ازدواج کنیم... بعد با قدمهای بلندی خودشو به اتاق رسوند و در رو محکم بست... 🍃 ساعت دوازده بود و مهمانها ساعتی میشد که رفته بودن... حالا خونه غرق سکوت بود و هرکس توی اتاقش خواب بود... روی تخت دراز کشیده بود و گزارش اتفاقات امشب رو با کمی سانسور برای الینا تایپ میکرد که در اتاقش به آرومی باز شد. به سرعت گوشی رو خاموش کرد و برگشت سمت در. پچ پچ کریستن بلند شد: +بیداری؟! _آره کاری داری؟! بدون روشن کردن چراغ اتاق با تردید نزدیک اومد و نشست انتهای تخت. رایان هم بلند شد و به تاج تخت تکیه داد و پاشو ضربدری گذاشت تو بغلش و دستشو دور زانوش حلقه کرد. دوباره کریستن پچ پچ کرد: +رایان؟!میشه...میشه از الینا بگی؟! صداش بغض داشت: +کجاست؟!چکار میکنه؟!چ...چجور پیداش کردی؟! رایان بغض صدای برادرشو حس کرد... هرچی باشه این دو باهم بزرگ شدن...برادر بود و دلتنگ خواهر... شروع کرد همه چیز رو برای کریستن تعریف کرد...از اولین روز دیدارشون تو فروشگاه تا بدرقه ی دیروزش توسط الینا... از همه چیز گفت الا تغییر دین خودش و صیغه ی خونده شده... کریستن دستی به صورتش کشید و آرنجشو گذاشت رو پاش: +نمیتونم باور کنم...رایان...ینی...ینی خواهرم... سرشو بالا گرفت: +آخ خدایا شکرت... رایان خودشو به برادرش نزدیک کرد.دستشو رو شونه ی کریستن قفل کرد و گفت: _کمکم میکنی دایی رو راضی کنم تا دیدش نسبت به الینا عوض شه؟! کریستن مطمئن سر تکون داد: +هر کاری میکنم... بعد ماه ها انتظار بالاخره روز پر استرس فرا رسید... شب قبلش تا صبح از شدت استرس بیدار بودم... روز کنکور... روزی که نتیجه تلاشامو میدیدم... نتیجه بیخوابیام... بعد از خوردن صبحانه رفتم سمت حوزه آزمون... اکثرا با خانواده اومده بودن... آخ کاش یکیم با من اومده بود... رایان دوهفتس تهرانه و فقط اس ام اسی با من در ارتباطه... چون همش تو خونه هستو نمیتونه با من حرف بزنه... تو تمام پیاماشم در جواب "چه خبر"من جواب میده"نگران نباش همه چیز مرتبه!" اما خودم که بهتر میدونم هیچی مرتب نیس!... اگه مرتب بود انقدر طول نمیکشید! خودم برای خودم دعا خوندم و خودمو سپردم به خدا.بعد هم خود عزیزمو راهی جلسه آزمون کردم! کاش یکی اون پشت برا من دعا میخوند! 🍃 چهار ساعت آزمون خستم کرده بود ولی چون خیلی خوب داده بودم دلم یکیو میخواست که انرژیمو باهاش تخلیه کنم... دلم جیغ میخواس... دیوونه بازی... گوشیمو در آوردم و به دوقلو ها زنگ زدم اما هیچ کدوم جواب ندادن...با نگاهی به ساعت فهمیدم الآن هردوشون سر کلاس زبانین که تازه ثبت نام کرده بودن... چشمم افتاد به شماره رایان... مردد بودم زنگ بزنم یا نه... میترسیدم ولی واقعا الاگ به یکی احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم... آخر کار خودمو کردم و زنگ زدم... به سختی خودمو از بین جمعیت خانواده ها بیرون کشیدم... چند بار بوق خورد و بعد صدای بوق ممتد که نشون از قطع کردن توسط رایان بود... ناراحت و مغموم گوشیو انداختم تو کیفو بی حال راه افتادم سمت خونه... 🍃راوی با صدای زنگ تلفن از خواب پرید... بی حوصله و با چشمای بسته دستشو کشید زیر بالشت و گوشیو برداشت نیم نگاهی به گوشی کرد و با دیدن اسم رایان تماس رو وصل کرد.خمیازه بلندی کشید و گفت: _سلام؟! صدای پرخنده رایان بلند شد: +علیک سلام خوابالو ی خودم...خوبی؟!... خواست جواب بده که صدای رایان مشتاق تر و بلند تر گفت: +راسی کنکور چی شد؟! با یادآوری صبح و اینکه کنکورش رو داده و راحت شده سریع نشست و شاد گفت: _عاااالی بود...عالی...راااحت شدم حالا... رایان با خنده گفت: +خب بگو بینم 20 میشی؟! خندید و جواب داد: _22میشم! هردو بلند خندیدن که الینا متعجب گفت: _رایان کجایی؟!چرا داری بلند بلند حرف میزنی؟! رایان خنده ی سرخوشی کرد و گفت: +دیدی خانومم دیدی همه چی حل شد؟!آماده شو که دارم میام دنبالت بیای تهران خانوم خودمم بشی... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ با شک...نگرانی...ترس...استرس و تمام حس های اینچنینی دنیا پرسید: _چی درست شد رایان؟!درست حرف بزن ببینم... رایان با حوصله شروع به توضیح کرد: +دوهفتس که هی میپرسی چه خبر هی میگم نگران نباش...برای همین بود...مشکل اصلی پدرت بود که راضی شد... _اما...چ...چطوری؟!...ینی... +پدرت با مسلمونا مشکل داشت...با کمک کریستن بهش فهموندیم اشتباه میکنه...نرم شد ولی قانع نشد...با تمام منابع معتبری که نشونش دادیم بازم قبول نکرد که نکرد...وقتی دیدم دایی بیخودی داره بهانه میاره و در اصل نمیخواد که قبول کنه بیخیال شدمو رفتم سراغ بابای خودم...بابای من نرمتر بود و به کمک کریستن راحتتر مخالفتشو تبدیل به بی تفاوتی کرد...مامان هم به خاطر بابا دیگه هیچی نگفت...فقط مونده بود اجازه ی بابای تو که... نفس الینا حبس شد و سکوت مرگبار رایان طولانی... آخر با استرس پرسید: _خب رایان؟!چرا بقیشو نمیگی؟!اجازه ی بابام چی؟! خندید و گفت: +باشه باشه...میگم...به کمک مادرت تونستیم اجازه باباتم بگیریم...مادرتو فرستادیم وسط و با اشک و آه و ناله اجازه رو از بابات گرفتیم... ناباور داد زد: _نهههه!مگه میشه؟!ینی...ینی چی رایان من نمیفهمم! +ینی که بابات قبول کرده تو بیای تهران تا خانوم من بشی... صداش رو کمی پایین تر آورد و با شک و ناراحتی پرسید: _ولی با اکراه قبول کرده نه؟! سکوت رایان مهر تاییدی روی سوالش بود. بحث رو عوض کرد: _خب بقیش؟! +همین دیگه این چکیده ای مختصر و مفید از کل مطالب این دو هفته بود... حرفاش بوی دروغ نمیداد...بوی حقیقت و پنهان کاری میداد... بوی مخفی کردن یه سری حقایق و چه خوب حس کرده بود الینا این بو رو! رایان خیلی چیزارو نگفت... رایان از سیلی که به خاطر دفاع از دین الینا و عشق خودش از پدرش خورده بود رو نگفت... رایان داد و فریادا و بی منطق بازیا و تمسخرا و توهینای داییشو نگفت... رایان از درد قلب و بستری شدن نینا تو بیمارستان به مدت سه روز هیچی نگفت... رایان هیچ کدوم از وقایع تلخ این دو هفته رو نگفت و به جاش از عشق خودش و فردای قشنگ گفت و الینا همه رو باور کرد... 🍃 به دستور رایان الینا فردا صبح ساک پیچیده حاضر و آماده منتظر بود تا رایان بیاد و با ماشین راه بیفتن سمت تهران... به الینا گفته بود پروازش ساعت 10 میشینه و حالا ساعت 11 بود... بالاخره انتظار به سر اومد و زنگ در زده شد... پرواز که نه جهید سمت در و در رو باز کرد. دسته گل رز قرمز تو بغلش فرود اومد و بعد هم صدای رایان بلند شد: +سلام گل لیدی من... از ته دل خندید و سلام کرد: _سلام بهترین مسدر... رایان با شیطنت ابرویی بالا انداخت و گفت: +اووه نه بابا میبینم داری راه میفتی! الینا قهقه ای زد که رایان جلو اومد و به تلافی تمام این دوهفته پیشونی الینا رو گرم و طولانی بوسید. الینا با دست اشاره ای به داخل کرد و گفت: _بفرمایید مسدر خیلی خوش اومدید... رایان وارد شد و الینا بعد از بستن در و گذاشتن گل ها توی گلدون به سمت رایان رفت... کنارش روی مبل نشست که رایان چرخید سمتشو چهار زانو نشست روی مبل.بعد انگار تازه الینا رو دیده باشه اشاره ای به مانتو شلوار و روسری الینا کرد و گفت: +جایی میری لیدی؟! الینا با ذوق گفت: _آره با آقامون میخوان برم تهران... رایان از ذوق الینا خندید و همینطور که گره روسری الینا رو باز میکرد گفت: +ای آقاتون فداتون...الآن که نمیریم...بزار یکم استراحت کنیم فردا صبح زود راه میفتیم شبم تهرانیم...هوم؟! الینا وارفته روسری رو از سرش کند و گفت: _فردا؟! رایان پلکاشو رو هم فشار داد. الینا ناراحت در حالیکه سعی میکرد اشکش نریزه به جلو خیره شد... رایان هم تا وضع رو اینطور دید تصمیم گرفت سوپرایزشو الآن بگه تا الینا از این حال دربیاد... به هیچ وجه دلش نمیخواست حتی یک قطره اشک از چشم الینا خارج بشه... با صدای شادی گفت: +راسی خوشگلم؟!یه سوپرایز برات دارم...حدس بزن... الینا بی حوصله گفت: _چی؟! رایان اخم مصنوعی کرد و گفت: +عههه...چه خانوم بی ذوقی...اصن نمیگم که من حتی محضر رو هم جور کردم.... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ +عههه...چه خانوم بی ذوقی...اصن نمیگم که من حتی محضر رو هم جور کردم... الینا از جا پرید.برگشت سمت رایان و فریاد زد: _چیییی؟! رایان خونسرد سر تکون داد و گفت: +چی؟! الینا با لبخند خیلی بزرگی گفت: _تو...تو...ینی...محضرم جور شده؟! رایان باز هم خونسرد شونه بالا انداخت و گفت: +نمیدونم چون من اصلا نمیخوام بهت بگم که سه شنبه هفته دیگه تو میشی خانوم من... الینا پرید هوا و از ته دل خندید و از خوشحالی جیغ زد: _رایاااان... رایان هم خندید: +جان دلم؟! 🍃 تصمیم داشت اسما و حسنا رو هم برا سه شنبه دعوت کنه... انقدر خوشحال بود که یادش رفته بود کس دیگه ای هم طبقه پایین زندگی میکنه که با این خبرا خوشحال نمیشه... یادش رفته بود ممکنه همون یه نفر در رو باز کنه... یادش رفته بود و زمانی یادش اومد که با دو جفت گوی عسلی چشم تو چشم شد... با دیدن امیرحسین دستپاچه آب دهنشو قورت داد و گفت: _س...سلام.. امیرحسین با سری افتاده و صدایی که دیگه مثل قدیما مهربون و شوخ نبود جواب داد: +سلام...الآن میگم دخترا بیان... الینا از لحن صدای امیر جاخورد...به هیچ وجه دلش نمیخواست امیرحسین ازش دلگیر باشه... امیرحسین قدمی به داخل خونه برداشت که الینا تمام انرژیشو جمع کرد و گفت: _آقا امیر... امیرحسین متوقف شد. _میتونم یه لحظه باهاتون صحبت کنم؟! امیرحسین دلش میخواست بگه نه... داد بزنه و بگه نه... بگه نه لعنتی منو تو حرفی نداریم... بگه تو الآن ناموس یکی دیگه ای پس برووو... ولی متین و صبور بی هیچ حرفی ایستاد و منتظر شد الینا حرفشو بزنه... _راستش...من... کلمات در ذهنش ردیف نمیشدند... _من یه...معذرتخواهی به شما بدهکارم...ینی...خب شما... لبشو گاز گرفت...لعنتی!چرا کلمات به یاریش نمیرفتن؟! _خب میدونین...شما از من خوا... صدای خشک و جدی امیرحسین بلند شد: +فراموشش کنید...هراتفاقی که چند ماه پیش توی پارک افتاد رو فراموش کنید...منم فراموش کردم... الینا مستاصل نالید: _به هرحال من معذرت میخوام... صدای امیرحسین به حدی سرد بود که لرزی رو بر تن الینا نشوند: +لزومی نداره بخواید...شما دو تا گزینه برا انتخاب داشتید...من جز اون انتخاب نبودم...ایشالا با انتخابتون خوش بخت بشین...یا علی... بعد هم سریع به داخل رفت و خواهراشو صدا زد... 🍃 اتوبان قم تهران بودن و کمتر از یک ساعت دیگه تا تهران. الینا در حال صلوات فرستادن بود... از صبح تاحالا این دو هزارمین صلواتی بود که میفرستاد... صلوات میفرستاد تا قلب بی قرارش آروم بگیره ولی بی فایده بود! دست رایان نشست رو دستش.رایان متعجب از سرمای دست الینا گفت: +چقدر یخی گل بانو! _استرس دارم رایان...خیلی. +آروم باش عزیزم...استرس برا چی؟! _نمیدونم... همونطور که حواسش به اتوبان شلوغ روبروش بود گفت: +Elina?!I should tell you something!(الینا؟!باید یه چیزی بهت بگم!) _what thing?!(چه چیزی؟!) آب دهنشو قورت داد و گفت: +Ummm...well...(اممم...خب...) الینا که از دست دست کردن رایان حس کرد اتفاق بدی افتاده ترسیده گفت: _Rayan what happend?!(رایان چه اتفاقی افتاده؟!) رایان برای اینکه الینارو بیشتر نترسونه سریع گفت: +Nothing baby nothing...it's just...kind of strange...about Cristen and Maria...(هیچی عزیزم هیچی...این فقط...یه جورایی عجیبه...در رابطه با کریستن و ماریا...) لبخندی زد و گفت: +well...they're together...(خب...اونا باهمن...) الینا متعجب و با بهت پرسید: _what do you mean they're together?!(منظورت چیه که اونا باهمن؟!) رایان لبخند شیطونی زد و گفت: +well...I mean...well christen love her and Maria...(خب...منظورم اینه...خب کریستن اونو دوست داره...) شونه ای بالا انداخت و گفت: +and I think Maria love him too(و فکر میکنم ماریا هم اونو دوست داره) الینا با ذوق دستاشو کوبید به هم جیغ زد: _great(عااالیه)... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ این کوچه ی خلوت... این در سفید رنگ... این درختای سرو که قامتشون از تو کوچه هم پیدا بود... عجیب بر استرسش دامن میزد!.. پنج دقیقه ای بود که رسیده بودن جلوی در خونه.ولی هنوز جرئت پیاده شدن پیدا نکرده بود... نه اینکه دلتنگ نباشه ها...نه... از رفتار آدمای توی خونه میترسید! از برخورد پدر مستبد و مغرورش میترسید... قلبش دیوانه وار تاپ تاپ میکرد و قصد پاره کردن قفسه سینشو داشت... چرا آروم نمیشد؟! نفس پر صدایی کشید... بی فایده بود...حتی نفس های عمیق هم از استرسش کم نمیکرد... با فشار دست رایان روی دستش کمی دلگرم تر شد و در ماشین رو باز کرد. جلوی در خونه پر استرس نگاهی به رایان انداخت. رایان اما با لبخند دلگرم کننده ای گفت: +زنگ بزن خانومم...همه منتظرن... نالید: _مطمئنی همه منتظرن؟! +شک نکن... دست برد دست رایان رو گرفت... گرمای این دست کمی دلش رو گرمتر میکرد... رایان متعجب از یخ زدگی دست الینا دستشو محکم تر دور دست الینا پیچید... بالاخره با چند بار عقب جلو کردن دستش زنگ رو فشرد... به ثانیه نکشیده در باز شد... رایان با دست آزادش در رو هل داد تا باز تر بشه و بعد قدمی به داخل رفت. الینا هم مثل جوجه اردکی مادر خودش رو دنبال میکرد! وسط باغ بود که رایان دستشو از دست الینا بیرون کشید... تا الینا خواست سوالی بپرسه پاسخ داد: +عزیز قشنگم...اونا که جریان صیغه رو نمیدونن... مستاصل سری تکون داد و راه افتاد... هنوز چند قدمی تا پله های جلوی در ساختمون فاصله داشت که در باز شد و هیکل ظریف نینا پیدا شد... الینا با دیدن مادرش ثانیه ای توقف کرد و بعد با تمام سرعتش پله ها رو طی کرد و ... بالاخره رسید... بالاخره به آغوش مهربان مادرش راه یافت و به این نتیجه رسید که هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه... پنج دقیقه بود؟!بیشتر؟!کمتر؟!هیچ کس نمیدانست چند دقیقست که این مادر و دختر مست آغوش یکدیگر شدن و هیچ کدوم حاضر نیستن همدیگر رو ول کنن... چشمای هردو از اشک میسوخت... بالاخره بعد مدتی که هیچ کس نفهمید چند دقیقه بود صدای آشنایی باعث شد الینا کمی فاصله بگیره +الینا؟! از رو شونه های مادرش نگاهی به روبروی در ورودی انداخت... کریستن...برادرش... چشمای اونم بارونی بود... نگاهی به مادرش انداخت.انگار میخواست اجازه بگیره تا از آغوشش خارج بشه... نینا با اینکه هنوز کامل سیر نشده بود لبخندی زد و با گذاشتن دستش پشت کمر الینا رضایتشو اعلام کرد. نینا که کنار رفت کریستن با گام های بلند خودش رو به خواهرش رسوند و سفت و سخت در آغوشش کشید... چند بار محکم شقیقه های الینا رو بوسید به حدی که الینا حس کرد مغزش جابه جا شد! بالاخره صدای رایان توام با خنده بلند شد... خنده ای که الکی و مصنوعی بودنش زیادی تو ذوق میزد.. +اوووف...بسه دیگه...له کردی زنمو... بعد رفت سمت الینا تا دستشو بکشه و بیاد اینور که الینا سریع متوجه منظورش شد و با همون چشمای خیسش به اطراف اشاره کرد... رایان معنای اشاره ی الینارو سریع گرفت اما بدون اینکه خودش رو ببازه کیف الینارو گرفت کشید اینور رو به کریستن که هنوز گریه میکرد گفت: +مال خودمه به توام نمیدم...هرچقد میخوای گریه کن! بعد هم مثل پسر بچه ای تخس زبونشو بیرون آورد... کریستن پوزخند تلخی گوشه لبش نشست... بالاخره همه رضایت دادن تا برن داخل... الینا هنوز منتظر بود! منتظر کسی که انگار نبود! رایان که چشم چرخوندنای الینا تو سالن رو دید متوجه انتظارش شد و آروم زیر گوشش زمزمه کرد: +پدرت کارخونس قشنگم!!! چیزی شبیه یک سیب در گلوی الینا افتاد... الینا بعد از یکسال بی خبری به خونه برگشته بود و پدرش کارخونه بود؟! یعنی برگشت الینا انقدر بی اهمیت بود که کارخونه نسبت بهش برتری داشت؟! برای جلو گیری از ریزش اشکش چشمو دور تا دور سالن چرخوند... با کشیده شدن دستش به سمتی همراه مادرش شد و به پذیرایی رفت... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ یکساعت از اومدنش گذشته بود و تو این یکساعت بیش از هزار بار برای دلگرمی مادرش لبخند زده بود و قسم خورده بود که حالش خوبه... اونقدر حرف زده بود و از این یکسال گفته بود که زبونش به سقف دهنش میچسبید!... بعد از تمام حرفاش درست وقتی که خواست جرعه ای از شربت آلبالوی روبروش رو بنوشه تا از عطشش کم بشه در سالن با صدای تیکی باز شد... منتظر برگشت به پشت سرش نگاه کرد... با دیدن همان ابهت همیشگی قلب در سینش بی حرکت ایستاد... نینا با عجله به پیشواز همسرش رفت و بعد از سلام خواست مقدمه ای از حضور الینا بگه که الینا جلو اومد و با نگاهی به زیر افتاده گفت: _Hey dad...(سلام بابا...) چارلی بدون نیم نگاهی به الینا سری تکون داد و زیرلب گفت: +Hey...(سلام...) چیزی در وجود الینا شکست... شاید قلبش بود... اونقدر گوشه های قلب شکسته شدش تیز بود که اشک رو باز هم مهمون چشمای الینا کرد... این چندمین بار بود که پدرش جلوی رایان و کریستن غرورشو له میکرد؟!... رایان متوجه حال خراب الینا شد که گفت: +الینا شارژر تو ساک توعه میشه بیای بهم بدی؟! لبشو رو هم فشار داد و سرشو تند تند بالا پایین کرد... نینا که متوجه اوضاع شده بود تند گفت: +آره آره الینا برو عزیزم...برو تا منم میز شامو که چیدم صدات میزنم... نگاهی به پدر مغرورش انداخت که بی توجه به اون داشت از پله ها بالا میرفت... همین که به اتاق رسیدن و رایان در روبست الینا زار زد و با کلماتی نامعلوم و قاطی پاتی گله میکرد: _ینی چی...چرا...چرا...اینجوری میکنه...مگه...مگه...گناه من...اصن مگه...مگه دخترش نیستم..من سرراهیم؟!من...من... رایان که طاقت دیدن حال پریشون الینا رو نداشت جلو رفت تا الینا بغل کنه که این وسط دوتا سه تا از مشتای بی هوای الینا که تو هوا پخش بود رو سینش فرود اومد... همین که الینا به آغوش رایان رفت کمی رامتر و آروم تر شد و دیگه نه مشت میزد نه حرف میزد فقط گریه میکرد... اونقدر تو بغل رایان اشک ریخت تا صدای نینا بلند شد: +الینا...رایان...بیاین شام...الینا...عزیزم... رایان کمی سرشو عقب کشید و بلند گفت: +باشه باشه الآن میایم... الینا سرشو از رو سینه ی رایان برداشت.رایان موهای پخش شده تو صورتش رو برد پشت گوشش و گفت: +خوبی؟! الینا بی حرف سر تکون داد که رایان گفت: +بریم شام؟! بازهم جوابش تکون سر الینا بود... پیشونی الینا رو بوسید جایی نزدیک گوشش آروم زمزمه کرد: +غذای این شبارو از دست نده...از هفته دیگه شام و ناهار غذای دودی میخوریم...دودی اصل ها! الینا با لبخند کم جونی مشتی به بازوی رایان زد: _shut up...(خفه شو) بعد هم راه افتاد سمت در.رایان بلند خندید و در آخرین لحظه که الینا میخواست از اتاق خارج بشه پشت گوشش زمزمه کرد: +دیدی دوباره خندوندمت؟!... و الینا سرخ و سفید رفت سر میز شام... 🍃 یک هفته از برگشتش گذشته بود و تو این یک هفته تنها بازدید کنندگانش کریستن و رایان بودن و مادری که ثانیه ای از دخترش غافل نمیشد و پروانه وار دور سرش میچرخید... رفتار پدرش هیچ تغییری نکرده بود... بی توجه به الینا از سرکار میومد... بی توجه به الینا صبحانه و شام میخورد... بی توجه به الینا با نینا صحبت میکرد و کلا بی توجه به الینا به ادامه ی زندگیش میپرداخت... اصلا انگار نه انگار که دختر گمشدش پیدا شده و برگشته... البته فقط خودش و خدای خودش میدونست که چقدر از این موضوع خوشحاله... چقدر حالا که فهمیده الینا حالش خوبه خیالش راحته و با آرامش بیشتری شب سر رو بالش میزاره... ولی خب چه کار میتونست بکنه وقتی همه چیز و همه کس رو فدای غرورش میکرد؟! 🍃 روزها با سرعت برق و باد گذشتند و رسیدن به دوشنبه... دوشنبه ای که هیچ شباهتی به روز قبل عروسی یک عروس عادی نداشت! نه تو خانواده مالاکیان نه تو خانواده پتروسیان کسی حرف از عروسی نمیزد... کسی شوق نداشت... کسی دست نمیزد... کسی قربان صدقه ی عروس نمیرفت... همه چیز زیادی عادی بود... برعکس در خانواده رادمهر همه شوق عروسی الینارو داشتن... همه از یک هفته قبل در رابطه با سه شنبه حرف میزدن و در پی جور کردن برنامه و رفتن به تهران بودن... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ مهرناز خانم مدام قربان صدقه ی نجابت الینا میرفت و توجهی نداشت که شاید یک عدد قلب با این حرف ها از کار بیفتد یا برعکس تند تر خودش را به در و دیوار بکوبد... میگفت و امیر فرار میکرد... میگفت و امیر در اتاقش پناه میگرفت... برنامه ی همه جور شده بود... آقای رادمهر،کلاس های تابستانه ی دخترا،همه چیز حل بود برای رفتن... همه چیز جز دل امیر... اول از رفتن امتناع کرد ولی مگه میتونست در جواب چشم غره های مادرش بگه نه؟! به ناچار همه باهم روز دوشنبه شیراز رو به مقصد تهران ترک کردن... 🍃 مانتو کتی صورتی رنگی که با رایان خریده بود رو با شال و شلوار سفید پوشید... آرایش کمرنگ و ملیحی روی صورت نشوند و با لبخند و استرس به دختر توی آینه خیره شد... ینی داشت به آرزوش میرسید؟! ینی خواب نبود؟! چقدر شبیه خواب ها و رویاهای شیرینش بود... نه این شیرین تر بود...این واقعی بود... 🍃 دکمه ی آستینای پیرهن سفیدش رو بست.جلو آینه کت مشکیشو تنش کرد و به خودش خیره شد... ابرویی برای خودش بالا انداخت و زیر لب گفت: _نه بابا...انگار کت و شلوار دامادی به ماهم میادا... صدای کریستن از چارچوب در اتاق بلند شد: +صدالبته... با خنده برگشت سمت در: _فضولی؟! کریستن ابرویی بالا انداخت: +شک نکن... رایان نگاهی به قد و بالای کریستن کرد... اونم پیرهن سفید با کت تک مشکی و شلوار کتون مشکی پوشیده بود... با تحسین گفت: _نه بابا...انگار یکی قصد داره امشب دل ماریا رو ببره... کریستن لبشو پایین داد و گفت: +شاید... رایان بار دیگه براندازش کرد و گفت: _کراواتت؟! کریستن شیطون و زیرکانه چشمکی زد و گفت: +خواستیم با برادرمون ست باشیم... رایان به زیرکی رایان خندید... میدونس کریستن یه بوهایی برده و میدونه رایان،دیگه رایان سابق نیست... 🍃 رایان زودتر از مادر پدرش از خونه بیرون زد تا بره دنبال الینا... دو دقیقه بعد از فشردن زنگ آیفون در باغ باز شد و الینا اومد بیرون... اما بیرون اومدنش همانا و خیره شدنشون به همدیگه همان... این اولین بار بود که الینا رایان رو با این جور کت شلوار میدید... تاحالا همیشه و همه جا رایان رو با تیپ اسپرت دیده بود و حالا... رایان زودتر به حرف اومد و به شوخی گفت: +ببخشید خانم من با الینا کار داشتم... الینا خندید و گفت: _چکارشون دارین؟! رایان سرشو زیر انداخت و گفت: +نه فقط باید به خودشون بگم که خیلی دوسش دارم... الینا قدمی به سمت رایان برداشت و دستشو گذاشت رو یقه کت رایان و با ناز گفت: _اوو...خوش به حال الینا خانووم... بعد چشمکی زد و در حالیکه میرفت سمت در ماشین گفت: _حالا نمیشه من جای الینا خانوم بیام؟! رایان برگشت زل زد تو چشمای شیطون الینا و گفت: +آخه خانوم شما زیادی خوشکلی...یه وقت دیدی دزدیدمت شر شدا... الینا خنده ی از ته دلی کرد و گفت: _کاش همه دزدا انقدر خوشکل و خوش تیپ بودننن... 🍃 بی سر و صدا صیغشونو لغو کردن و با عاقد هماهنگ کردن چیزی از دین رایان نگه... ساعتی بعد همه اومدن و اول خیلی عادی با الینا سلام کردن... انگار نه انگار که الینا مدت طولانی ازشون دور بوده... البته نادیا چند ثانیه ای الینارو در آغوش گرفت و سفارش پسرش رو کرد... ماریا هم گرم و طولانی الینا رو بغل کرد و گریه کرد... عاقد خواست شروع به خوندن خطبه کنه که خانواده ی رادمهر با سروصدای دوقلوها وارد شدن... به محض ورودشون الینا با شوق و خنده و رایان با تعجب از حضور امیرحسین از جا بلند شدن... مهرناز خانم و دوقلوها مهربون الینا رو بغل کردن... حتی آقای رادمهر هم پدرانه رایان رو در آغوش گرفت و امیرحسین هم دست داد... الحق که مهر و محبت ایرانیها یه چیز دیگه بود... خانواده ی الینا و رایان انگار زیاد از حضور افراد جدید راضی نبودن ولی خب فقط یه امروز نیاز به تحمل بود... بالاخره عاقد شروع کرد... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بار اول بنا به گفته ی حسنا عروس رفت گل بچینه... بار دوم بنا به گفته ی اسما عروس رفت گلاب بیاره... ولی بار سوم رایان بی طاقت وسط حرف عاقد زمزمه کرد: +جون خودت نزار پارازیت بپرونن...بگو دیگه... الینا لبخندی زد و به محض تموم شدن جمله عاقد با صدای لرزونی جواب داد: _با اجازه پدرم...بله... همین...تمام... الینا لبخندی زد و به محض تموم شدن جمله عاقد با صدای لرزونی جواب داد: _با اجازه پدرم...بله... همین...تمام... بله گفت و نفهمید امیرحسین کر شد... بله گفت و نفهمید امیرحسین کور شد تا به ناموس دیگری چشم نداشته باشه... بله گفت و نفهمید امیرحسین از امشب مجبور به خاطر مادرش به دختر عموش برای ازدواج فکر کنه... با دیدن برق حلقه ی توی دست الینا چشمشو بست و از سالن بیرون رفت... شیرینی عروسی رو نمیخواست... فقط کمی هوا میخواست... هوا... چشماشو بست و رو به آسمون باز کرد... سعی کرد چهره ی سلما_دختر عموشو_به یاد بیاره... از امروز باید فقط به سلما فکر میکرد... سلمایی که مطمئن بود برعکس الینا دوستش داره.. امشب عروسش مے شوی...من دوستت دارم هنوز! بی من چہ شیرین مے روی...من دوستت دارم هنوز! . در این مثلث سوختم...دارم بہ سویت مے دوم داری بہ سویش مے دوی...من دوستت دارم هنوز! . قسمت نشد در این غزل...شاید جہان دیگری... مستے و رقص و مثنوی...!من دوستت دارم هنوز! . امشب برایت بغض من کل مے کشد محبوب من! حتے اگر هم نشنوی من دوستت دارم هنوز! . در سنگسار قلب من لبخند تو زیباترست... یک جور خاص معنوی من دوستت دارم هنوز! . خوشبخت باشے عمر من در پنت هاس برج عشق در ایستگاه مولوی من دوستت دارم هنوز! . دارد غرورم مے چکد از چشمہایم روی تخت داری عروسش مے شوی من دوستت دارم هنوز!!! 🍃❣🍃 یک هفته از عقدشون میگذشت و حالا توی آپارتمان کوچکشون که تو تهران بود زندگی میکردن. قرار بر این بود که خونه زندگی اصلیشونو به خاطر کار رایان شیراز برپا کنن و این آپارتمان نقلی تهران فقط برای مواقعی بود که به اینجا میومدن برای سر زدن... با تمام دلتنگی هایی که زندگی توی شیراز به بار میوورد یه خوبی داشت... اونم اینکه دیگه الینا نادیده گرفتنای پدرشو نمیبینه... گرچه هنوز منتظر بود روزی کاملا از جانب پدرش بخشیده بشه... بنابه پیشنهاد کریستن قرار شد قبل از رفتن رایان و الینا چند روزی به شمال برن... الینا چندین بار از دوقلوها خواست که بیان اما پدرشون با تنها اومدنشون مخالف بود و امیرحسین هم که... به همین خاطر نیومدن... در عوض به خاطر اصرار های مکرر کریستن ماریا با کلی اکراه قبول کرد که بیاد... کریستن رو دوست داشت اما خب تفاوت سنیشون فقط ده روزبود!و عقیده داشت کریستن هنوز خیلی بچست... اما خب کریستن هم خوب بلد بود خودشو تو دل دیگران جا بده... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بعد از یک جنگل گردی حسابی حالا که نزدیک غروب بود خسته و کوفته رو ساحل پلاژ خصوصیشون نشسته بودن... کریستن بلند شد از داخل ساختمون بساط عیش و نوشش رو آورد که همون موقع رایان گفت: +خانومم میای بریم بگردیم؟! الینا که متوجه شده بود رایان قصد پیچوندن کریستن رو داره با تمام خستگی از جا بلند شد دست رایان رو گفت: _آره بریم... چند قدمی که از کریستن و ماریا دور شدن الینا دست راستشو گذاشت رو بازوی رایان و کمی خودشو کج کرد سمت رایان: _رایاان؟! رایان همونطور خیره به جلو و منظره قشنگ غروب گفت: +جانم؟! الینا لباشو جلو داد: _یه سوال بپرسم؟! +هزار تا بپرس... چشمکی زد و با صدای پچ پچ مانندی گفت: _کیه که جواب بده؟! الینا با خنده مشتی به بازوی رایان زد که قهقه رایان بلند شد... چه لذتی میبرد از فرود اومدن مشت های کوچیک الینا رو بازوش... الینا به حالت قهر سرشو چرخونده بود سمت دریا.رایان با لبخند وایساد دستشو از دست الینا بیرون آورد و اومد روبروش... صورت الینا رو با دستاش قاب گرفت و با انگشت شصتش گونه ی الینارو نوازش کرد... الینا مثل دختر بچه های لوس لباشو جلو داد و با اخم های مصنوعی به رایان چشم دوخت... دلش غنج رفت برای این حالت الینا و بی اراده خم شد پیشونی الینا رو بوسید... از وقتی عقد دائم کرده بودن از هیچ فرصتی برای ابراز علاقه ی بیش از حدش به الینا دریغ نمیکرد... حتی یک ثانیه هم نمیتونست تصور کنه اگه الینا امیرحسین یا دیگری رو جای اون قبول میکرد چه به روزش میومد... انگشت شصتشو رو اخمای الینا کشید و بازشون کرد... چه خوب که پلاژ خصوصی بود و هیچ کس دوروبرشون نبود... دوباره با دستش صورت الینا رو قاب گرفت و گفت: +خب خانم من...سوالتون؟! الینا با یادآوری سوالش قهر و کنار گذاشت و گفت: _پشیمون نیستی؟! رایان متعجب پرسید: +از چی؟! _از...از تغییر دینت...از انتخاب من...اصن...اصن ارزش داشت دینتو تغییر بدی؟! رایان دوباره دست الینارو در دست گرفت و راه افتاد.در همون حال گفت: +من از هیچ کدوم از انتخابام پشیمون نیستم...نه از انتخاب شما لیدی...نه از تغییر دینم...برعکس خیلی هم از تغییر دینم راضیم...و اینو رک بهت بگم الینا...خیلی ببخشیدا ولی من دینمو به خاطر تو تغییر ندادم...ینی اگه تو خدای نکرده جواب منفی میدادی هم من دینمو تغییر میدادم...تازه...تصمیم گرفتم حالا هم که دیگه خیالم از بابت تو راحته برم بیشتر راجب اسلام تحقیق کنم...یه جورایی ازش خیلی خوشم اومده... الینا نگاهی به ساعت بند گل گلی توی دستش انداخت.. وقت نماز بود... سرشو کج کرد وقت رایان و خواست اذان رو اعلام کنه که رایان زودتر گفت: +بریم نماز؟! الینا لبخند بزرگی به این تله پاتی زد و گفت: _جماعت...؟! رایان سرشو تکون داد و گفت: +نمیشه فقط دوتاییم... الینا شونه بالا انداخت: _خب دوتا باشیم...دوتایی هم میشه... رایان کمی چشماشو تنگ کرد و سر تکون داد...دنبال بهانه میگشت تا الینا بی خیال شه... فکر نمیکرد شایسته باشه کسی بهش اقتدا کنه... سرشو تکون داد و گفت: +آه...الینا...ن... هنوز نه کامل از دهنش خارج نشده بود که الینا گفت: _حق نداری بگی نه ها... بعد لحنشو مظلوم تر کرد و گفت: _خب دوس دارم ببینم این نماز جماعت دونفره که هی مذهبیا ازش دم میزنن چجوریه... با لحن شیطونی ادامه داد: _بیا من شنیدم میگن خیلی کیف میده... و اینگونه بود که رایان گول خورد و نماز جماعتی که دونفره خوانده شد.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ هم دیگه رفتن... نوعی تشکر از خدا برای چشیدن لذت این نماز... 🍃 سه سال از ازدواجشون میگذشت و حالا الینا دانشجوی رشته ادبیات بود... زندگیشون توی شیراز بود اما نه همون خونه قبلی... همون سال اول آپارتمان نقلی دیگه ای همون دوربرای پارک شهر گرفتن... تو این سه سال زندگی عاشقانه ای داشتن اما عاشقانه هیچ وقت به این معنی نیست که دو نفر باهم بحثشون نشه و همیشه در حال گفتن جملات رویایی به هم دیگه باشن... خیلی وقتا حق با ما نیست و باید کوتاه بیایم اما این ذات آدمیه که معمولا حتی اگه حق باهاش یار نباشه یه مقدار رو خواستش پافشاری میکنه و بعد یه جایی کوتاه میاد... هیچ ربطی هم به زن یا مرد بودن نداره.. هردو یه جاهایی اشتباه میکنن و باید قبول کنن که کوتاه بیان... زندگی الینا ایناهم همینطور بود... هردفعه یکی از موضعش پایین میومد... توی این سه سال بزرگترین بحثاشون سر بچه بود... رایان عشق بچه بود و الینا زندگی دونفره رو ترجیح میداد... اما اینبارم بالاخره یکی باید کوتاه میومد... سه شنبه بود و الینا دانشگاه نداشت... بوی فسنجونش کل ساختمون رو برداشته بود... دستپختش دیگه حرف نداشت و دیگه غذاهاشون دودی نبود! بعد از ناهار رایان طبق عادت همیشگیش دراز کشیده بود روی کاناپه ی سفید رنگ و کتاب میخوند که الینا بعد از سروسامون دادن به آشپزخونه رفت تو هال و همونطور که دستشو با هوله کوچیک دستی خشک میکرد گفت: _میگم رایان... رایان همونطور غرق شده تو کتاب روبروش گفت: +هوووم؟! الینا بی هوا پرسید: _اسمشو چی بزاریم؟! رایان نیم نگاهی از بالای کتاب به الینا که حالا رسیده بود بالای سرش انداخت و گفت: +اسم کیو چی بزاریم؟! الینا با ناز نشست پایین پای رایان و کتابو آروم از دستش کشید بیرون و گفت: _وا!اسم نی نیمون دیگه؟! رایان هاج و واج نشست رو کاناپه و پرسید: +نی نیمووون؟! بعد با انگشت اشاره به فاصله ی بین خودش و الینا اشاره کرد... الینا با لبخند ملیحی گفت: _آره دیگه! رایان همونطور گیج پرسید: +نی نیمون کجا بود؟! الینا با لبخند سرشو انداخت پایین.دستی به شکمش کشید و گفت: _اینجا... دیگه صدایی از رایان بلند نشد.الینا با تعجب سرشو بالا آورد و به رایان خیره شد... چرا خشک شده بود؟! ضربه آرومی به صورت رایان زد و در حالیکه سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت: _خوبی؟! رایان دست الینارو گرفت تو دستش و با ناباوری گفت: +جان من راس میگی یا سرکاریه؟.. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
در کانال زیبای زخمیان عشق دنبال کنید 👆👆👆 دختر ترسایِ مجنون شد مسلمان دلت سجده شکری به جا آور اَشهد را بخوان شاعر یاس خادم الشهدا رمضانی نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ الینا خواست جواب بده که رایان گفت: +الینا گفتم جان منا...اگه سرکاریه بگو... الینا با اخم الکی زد تخت سینه رایانو گفت: _هی آقاهه بار آخرت باشه هی جان بابای فسقل منو قسم میدیا... رایان بی معطلی الینا رو در آغوش گرفت و تند تند گفت: +الینا عاشقتم...عاشقتم...وای الینا... همین که سرش روی سینه ی رایان فرود اومد و دستای رایان دورش حلقه شد گفت: _میدونی که دوست دارم؟! رایان سرشو رو سر الینا گذاشت و گفت: +خوبه که بدونی منم دوست دارم... به محض تموم شدن جمله رایان خودشو کشید جلو و گفت: _اسمشو چی بزاریم؟! رایان لبخند شیرینی به این همه عجول بودن الینا زد... الینا رو کشوند عقب و دوباره سرشو گذاشت رو سر الینا: +اگه دختر بود اسمشو میذاریم...الینا... الینا دوباره خودشو کشید جلو و نگاه عاقل اندر سفیهی نثار رایان کرد.اما رایان بی توجه به نگاه الینا زل زد تو چشمای الینا و ادامه داد: +اگه پسر بود...اسمشو میذاریم...الینا! الینا با خنده گفت: _اووه!ولی الینا اسم دختره...نمیتونیم اسم پسر بزاریم الینا! رایان عاشقانه الینا رو کشید تو بغلش و گفت: +چرا نتونیم؟!بچه ی خودمونه هرچی بخوایم اسمشو میزاریم.... 🌷پایان🌷 امیدوارم همه انسانها راه حق رو پیدا کنن و پای اعتقادشون به اسلام محکم بایستند. چون کوه استوار باشند. وهمیشه برای فرج امام زمان عج تلاش کنند 🌷 🌸ممنون از همراهی شما 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh