eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بار اول بنا به گفته ی حسنا عروس رفت گل بچینه... بار دوم بنا به گفته ی اسما عروس رفت گلاب بیاره... ولی بار سوم رایان بی طاقت وسط حرف عاقد زمزمه کرد: +جون خودت نزار پارازیت بپرونن...بگو دیگه... الینا لبخندی زد و به محض تموم شدن جمله عاقد با صدای لرزونی جواب داد: _با اجازه پدرم...بله... همین...تمام... الینا لبخندی زد و به محض تموم شدن جمله عاقد با صدای لرزونی جواب داد: _با اجازه پدرم...بله... همین...تمام... بله گفت و نفهمید امیرحسین کر شد... بله گفت و نفهمید امیرحسین کور شد تا به ناموس دیگری چشم نداشته باشه... بله گفت و نفهمید امیرحسین از امشب مجبور به خاطر مادرش به دختر عموش برای ازدواج فکر کنه... با دیدن برق حلقه ی توی دست الینا چشمشو بست و از سالن بیرون رفت... شیرینی عروسی رو نمیخواست... فقط کمی هوا میخواست... هوا... چشماشو بست و رو به آسمون باز کرد... سعی کرد چهره ی سلما_دختر عموشو_به یاد بیاره... از امروز باید فقط به سلما فکر میکرد... سلمایی که مطمئن بود برعکس الینا دوستش داره.. امشب عروسش مے شوی...من دوستت دارم هنوز! بی من چہ شیرین مے روی...من دوستت دارم هنوز! . در این مثلث سوختم...دارم بہ سویت مے دوم داری بہ سویش مے دوی...من دوستت دارم هنوز! . قسمت نشد در این غزل...شاید جہان دیگری... مستے و رقص و مثنوی...!من دوستت دارم هنوز! . امشب برایت بغض من کل مے کشد محبوب من! حتے اگر هم نشنوی من دوستت دارم هنوز! . در سنگسار قلب من لبخند تو زیباترست... یک جور خاص معنوی من دوستت دارم هنوز! . خوشبخت باشے عمر من در پنت هاس برج عشق در ایستگاه مولوی من دوستت دارم هنوز! . دارد غرورم مے چکد از چشمہایم روی تخت داری عروسش مے شوی من دوستت دارم هنوز!!! 🍃❣🍃 یک هفته از عقدشون میگذشت و حالا توی آپارتمان کوچکشون که تو تهران بود زندگی میکردن. قرار بر این بود که خونه زندگی اصلیشونو به خاطر کار رایان شیراز برپا کنن و این آپارتمان نقلی تهران فقط برای مواقعی بود که به اینجا میومدن برای سر زدن... با تمام دلتنگی هایی که زندگی توی شیراز به بار میوورد یه خوبی داشت... اونم اینکه دیگه الینا نادیده گرفتنای پدرشو نمیبینه... گرچه هنوز منتظر بود روزی کاملا از جانب پدرش بخشیده بشه... بنابه پیشنهاد کریستن قرار شد قبل از رفتن رایان و الینا چند روزی به شمال برن... الینا چندین بار از دوقلوها خواست که بیان اما پدرشون با تنها اومدنشون مخالف بود و امیرحسین هم که... به همین خاطر نیومدن... در عوض به خاطر اصرار های مکرر کریستن ماریا با کلی اکراه قبول کرد که بیاد... کریستن رو دوست داشت اما خب تفاوت سنیشون فقط ده روزبود!و عقیده داشت کریستن هنوز خیلی بچست... اما خب کریستن هم خوب بلد بود خودشو تو دل دیگران جا بده... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 وارد فضای مطبوع کافی شاپ شدم. با چشم دورتا دور سالن را نگاه کردم، بجز یکی دونفر کس دیگری نبود . انگار صبح ها برعکس عصر مشتری زیادی به آنجا نمی‌آمد.دوباره چشم گردانم و بالاخره دیدمش. آقای مرادی دوست کیان پشت میز نشسته بود. چادرم را مرتب کردم و به سمتش رفتم _سلام .وقتتون بخیر با دیدنم سریع برخواست و با خوش رویی پاسخ داد. _سلام خانم شمس، خیلی خوش اومدید؟کیان جان چطوره،؟خوبه ان شاءالله؟ هروقت کسی مرا با نام خانوادگی شمس صدا میزند،به وجد می‌آیم. تعلق داشتن به کیان مرا به اوج آسمانها میبرد. _ممنونم ،کیان جان هم خوبه،خیلی سلام رسوند خدمتتون. _آقا کیان تاج سر ما و مایه افتخار ماست.بفرمائید من در‌خدمتتونم هر‌ امری دارید؟ - بزرگوارید!غرض از مزاحمت من میخواستم یه میز تو طبقه بالا رزرو کنم و سفارش کیک بدم برای تولد برادرم. در واقع میخوام اینجا واسش تولد بگیرم. _به به چقدر عالی ! ما در خدمتتونیم. واسه تزیین بچه ها هستن،میگم براتون طبقه بالا رو تزیین کنند . شما مدل کیکتون رو بفرمایید من میگم بچه ها سفارش بدهند _ممنون از لطفتون فقط لطفا میزتون یک قسمت دنج باشه تا بقیه مشتری هاتون اذیت نشن! _خواهش میکنم .طبقه بالا کامل در اختیار شماست .مشتری دیگه ای بالا نمیاد. _نه آقای مرادی!برای ما فقط یک میز نگهدارید کفایت میکنه -آقا کیان بیشتر از این ها به گردن من حق داره ، نگران نباشید _ممنون از لطفتون .پس با اجازه اتون ما ساعت پنج اینجا هستیم. _قدمتون سر چشم.به دلاور سلام برسونید. با شنیدن لفظ دلاور لبخندم عمق می‌گیرد. الحق که کیانم دلاوریست برای خودش! بعد ازگفتن مدل کیک و سفارش چند دسر ، از کافی شاپ بیرون میزنم. باید کم و کسری ها را خودم تهیه کنم. با ذوق و شوقی وافر به سمت مرکز خرید مورد نظر به راه می افتم. &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 اشڪش چڪید با بغض رو ڪرد بہ من ڪہ سوزش پیاز رو بہونہ ے تمام اشڪام ڪرده بودم ،اشڪ دلتنگے،اشڪ دلسوختگے ... -هژیر خیلے سختے ڪشید ،یہ وقتایے از درد سرش رو مے ڪوبید بہ دیوار ...خون میومد نمے تونستم ڪنترلش ڪنم ...وقتے موجے مے شد ڪمربندش رو در میاورد و تا مے تونسٺ میزدم و داد و بیدا مے ڪرد ،بعد هم با گریہ مے شست ڪنارم و ڪلے ازم معذرت میخواسٺ .هیچ وقت نمے تونستم درد ڪشیدنش رو تحمل ڪنم شروع ڪرد بہ گریہ ڪردن ،ڪل وجودم لرزید از گریہ هاش ،حرف قبلیم رو پس مے گیرم این زن خیلے رنج ڪشیده بود . -یہ وقتایے خودم دعا مے ڪردم شہید شہ ،آخرشم دعامون برآورده شد .خدا بہمون بچہ نداد چون اگہ مے داد نمے تونستم ڪامل و جامع ڪنیزے هژیر رو ڪنم . هیچ وقٺ نشنیدم ڪہ هژیر از خدا گلہ ڪنہ ،همیشہ توڪل مے ڪرد بہ خودش ،منم وقتے بریدم بہ خدا توڪل میڪردم ما ڪردا بہ امید میگیم هیوا اسم ڪردیہ ،همیشہ بہم مے گفت هیوا ڪژال ...هیوا صداے در میاد ،نگاهے بہ حیاط میڪنم ملکا بود . -اینا رو گفتم ڪہ بگم امیدتون بہ خدا باشہ ملڪا وارد خونہ میشہ و بلند سلام میڪنہ،مامان فرشتہ جواب سلامش رو میده ...ملڪا میاد تو پذیرایے بلند میشم ،پیچ و تابے بہ دامنم مے افتہ ڪاسہ و سینے رو بر میدارم و بہ سمٺ آشپزخونہ میرم ،ملکا سلام اختصاصے بہ من میڪنہ و چادر تا ڪرده اش رو مرتب تر میڪنہ بعد جلو میره ڪنار ڪژال خانوم . -سلام خالہ ڪژال از این طرفا -دیگہ شما نمیاے من باید بیام -ببخشید واقعا خالہ وقٺ ندارم روبہ روے آیینہ قدے میشینم و با انگشتم بازے میڪنم .دامݧ پر از پیچ و تابم و مرتب میڪنم .ملڪا جلو میاد روبہ روم میشینہ دسٺام رو مے گیره : پناه نگاهے بہش میڪنم و از نگاه نافذش فرار میڪنم : مے خواے با سلمان ازدواج ڪنے؟ سرے تڪون میدم و دوباره بہ خودم توے آیینہ نگاه میڪنم:پس محمد حسین چے؟ -محمد حسین شہید شده -خاطراتش چے؟ ساڪت میشم و دست هام رو از لاے دستاش بیرون میڪشم .بلند میشم و بہ سمٺ در میرم :پناه سرجام مے ایستم : اگہ با سلمانم ازدواج ڪردے داداشم رو فراموش نڪن چقدر مظلومانہ التماس ڪرد از اتاق بیرون اومد ،من باید محمد حسین رو فراموش مے ڪردم مگر نہ دیونہ میشدم . نمے دونم چرا لحظہ آخر ڪہ باید آماده بشم براے عقد ،ملڪا اینطورے آزارم داد .سلمان و خانواده اش منتظر عروسشون بودن و من در فڪر محمد حسین . **** محمد حسین شیر آب رو باز ڪردم و لیوان آبے خوردم ،بہ ڪابینت تڪیہ دادم .از وقتے از خانواده م جدا شدم اصلا حوصلہ هیچ ڪسے رو نداشتم اے ڪاش هیچ وقٺ زنده نمے موندم.بہ سمت اتاق میرم زیر پتو مے خزم و خمیازه اے میڪشم ،ڪل دیشب خوابم نبرد تو فڪر پناه بودم ،بہ فڪر ملڪا بہ فڪر مامان فرشتہ ! چقدر دلم براے مہربونے هاشون تنگ شده بود ،براے دلسوزے هاشون .خانواده ڪہ ڪنارت نباشن مے میرے از غصہ .چقدر این قرص خواب آوره ،از دنیا مے برے از همہ دنیا ..! مجید وارد خونہ میشہ و چندے بعد صداے صحبت ڪردنش بلند میشہ ،در رو باز میڪنہ . -بلہ سرهنگ ...الان اینجام...محمد حسین خوابہ ..چے دروغ میگین ؟! نہ منظورم اینہ ڪہ باورم نمیشہ ..پناه خانوم ؟ گوشام تیز میشہ ،اسم پناه رو ڪہ میشنوم اعصابم خرد میشہ . -با سلمان؟...دروغ میگین ..نہ یعنے باورم نمیشہ حالا دیگہ میشینم روے تخت این قرص لعنتے هوش و حواسم رو گرفتہ دستے بہ صورتم مے ڪشم . -امروز؟ سرهنگ پس شما چے ڪار مے ڪردین؟..بہ خدا محمد حسین بفهمہ زمین و زمان و بهم میدوزه ... از جا بلند میشم ،درست فڪر ڪرد ،بہ مولا قسم زمین و زمانو بہم میدوزم ،از جام بلند میشم در رو باز میڪنم ،تفنگ مجید رو بہ سرعت میگیرم ،فرصت واڪنش رو بہش نمے دم .فقط وقت میڪنہ برگرده ،تفنگ رو مسلح میڪنم 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh