eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
353 دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
11.3هزار ویدیو
140 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ این کوچه ی خلوت... این در سفید رنگ... این درختای سرو که قامتشون از تو کوچه هم پیدا بود... عجیب بر استرسش دامن میزد!.. پنج دقیقه ای بود که رسیده بودن جلوی در خونه.ولی هنوز جرئت پیاده شدن پیدا نکرده بود... نه اینکه دلتنگ نباشه ها...نه... از رفتار آدمای توی خونه میترسید! از برخورد پدر مستبد و مغرورش میترسید... قلبش دیوانه وار تاپ تاپ میکرد و قصد پاره کردن قفسه سینشو داشت... چرا آروم نمیشد؟! نفس پر صدایی کشید... بی فایده بود...حتی نفس های عمیق هم از استرسش کم نمیکرد... با فشار دست رایان روی دستش کمی دلگرم تر شد و در ماشین رو باز کرد. جلوی در خونه پر استرس نگاهی به رایان انداخت. رایان اما با لبخند دلگرم کننده ای گفت: +زنگ بزن خانومم...همه منتظرن... نالید: _مطمئنی همه منتظرن؟! +شک نکن... دست برد دست رایان رو گرفت... گرمای این دست کمی دلش رو گرمتر میکرد... رایان متعجب از یخ زدگی دست الینا دستشو محکم تر دور دست الینا پیچید... بالاخره با چند بار عقب جلو کردن دستش زنگ رو فشرد... به ثانیه نکشیده در باز شد... رایان با دست آزادش در رو هل داد تا باز تر بشه و بعد قدمی به داخل رفت. الینا هم مثل جوجه اردکی مادر خودش رو دنبال میکرد! وسط باغ بود که رایان دستشو از دست الینا بیرون کشید... تا الینا خواست سوالی بپرسه پاسخ داد: +عزیز قشنگم...اونا که جریان صیغه رو نمیدونن... مستاصل سری تکون داد و راه افتاد... هنوز چند قدمی تا پله های جلوی در ساختمون فاصله داشت که در باز شد و هیکل ظریف نینا پیدا شد... الینا با دیدن مادرش ثانیه ای توقف کرد و بعد با تمام سرعتش پله ها رو طی کرد و ... بالاخره رسید... بالاخره به آغوش مهربان مادرش راه یافت و به این نتیجه رسید که هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه... پنج دقیقه بود؟!بیشتر؟!کمتر؟!هیچ کس نمیدانست چند دقیقست که این مادر و دختر مست آغوش یکدیگر شدن و هیچ کدوم حاضر نیستن همدیگر رو ول کنن... چشمای هردو از اشک میسوخت... بالاخره بعد مدتی که هیچ کس نفهمید چند دقیقه بود صدای آشنایی باعث شد الینا کمی فاصله بگیره +الینا؟! از رو شونه های مادرش نگاهی به روبروی در ورودی انداخت... کریستن...برادرش... چشمای اونم بارونی بود... نگاهی به مادرش انداخت.انگار میخواست اجازه بگیره تا از آغوشش خارج بشه... نینا با اینکه هنوز کامل سیر نشده بود لبخندی زد و با گذاشتن دستش پشت کمر الینا رضایتشو اعلام کرد. نینا که کنار رفت کریستن با گام های بلند خودش رو به خواهرش رسوند و سفت و سخت در آغوشش کشید... چند بار محکم شقیقه های الینا رو بوسید به حدی که الینا حس کرد مغزش جابه جا شد! بالاخره صدای رایان توام با خنده بلند شد... خنده ای که الکی و مصنوعی بودنش زیادی تو ذوق میزد.. +اوووف...بسه دیگه...له کردی زنمو... بعد رفت سمت الینا تا دستشو بکشه و بیاد اینور که الینا سریع متوجه منظورش شد و با همون چشمای خیسش به اطراف اشاره کرد... رایان معنای اشاره ی الینارو سریع گرفت اما بدون اینکه خودش رو ببازه کیف الینارو گرفت کشید اینور رو به کریستن که هنوز گریه میکرد گفت: +مال خودمه به توام نمیدم...هرچقد میخوای گریه کن! بعد هم مثل پسر بچه ای تخس زبونشو بیرون آورد... کریستن پوزخند تلخی گوشه لبش نشست... بالاخره همه رضایت دادن تا برن داخل... الینا هنوز منتظر بود! منتظر کسی که انگار نبود! رایان که چشم چرخوندنای الینا تو سالن رو دید متوجه انتظارش شد و آروم زیر گوشش زمزمه کرد: +پدرت کارخونس قشنگم!!! چیزی شبیه یک سیب در گلوی الینا افتاد... الینا بعد از یکسال بی خبری به خونه برگشته بود و پدرش کارخونه بود؟! یعنی برگشت الینا انقدر بی اهمیت بود که کارخونه نسبت بهش برتری داشت؟! برای جلو گیری از ریزش اشکش چشمو دور تا دور سالن چرخوند... با کشیده شدن دستش به سمتی همراه مادرش شد و به پذیرایی رفت... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 آنقدر به زهرا و روهام فکر کرده بودم که کلافه شده بودم. وسایل بهداشتی را برداشتم و به پیش کیان رفتم. کیان پشت میز مطالعه نشسته بود و مشغول خواندن کتابی بود. کنجکاو شدم بدانم کدام کتاب او را چنین مبهوت خود ساخته که متوجه ورود من نشده است. نزدیکش شدم. کتاب جاذبه و دافعه امام علی ع را مطالعه می‌کرد. -میبینم غرق مطالعه ای جانانم میخندد و سینی وسایل را از دستم می‌گیرد و روی میز می‌گذارد. از روی صندلی بلند می‌شود و مرا به سمت صندلی سوق می‌دهد. روی صندلی می نشینم.دستانم را میگیرد و مقابل پایم مینشیند. -میخوای بدونی چی میخوندم؟ -اره خیلی مشتاقم آخه غرق کتاب بودی -با اینکه بارها خوندم ولی هربار منو مسخ خودش میکنه _حتی بیشتر ازمن! صدای قهقه اش بلند میشود.ضربه آرامی به نوک دماغم می‌زند.شما که هربار با خنده هات منو میکشی و زنده میکنی خانوم.بخونم برات _اوهوم کتاب را برمیدارد و با صدای دلنشینش میخواند _از بزرگترين امتيازات شيعه بر ساير مذاهب اين است كه پايه و زيربناي اصلي آن محبت است. از زمان شخص نبي اكرم كه اين مذهب پايه گذاري شده است زمزمه محبت و دوستي بوده است. آنجا كه درسخن رسول اكرم (ص) جمله علي و شيعته هم الفائزون را ميشنويم، گروهي را در گرد علي (ع) ميبينيم كه شيفته او و گرم او و مجذوب او ميباشند. از اينرو تشيع مذهب عشق و شيفتگي است. تولاي آن حضرت، مكتب عشق و محبت است. عنصر محبت در تشيع دخالت تام دارد. تاريخ تشيع با نام يك سلسله از شيفتگان و شيدايان و جانبازان سر از پا نشناخته توأم است. علي همان كسي است كه درعين اينكه بر افرادي حد الهي جاري ميساخت و آنها را تازيانه ميزد و احيانا طبق مقررات شرعي دست يكي از آنها را ميبريد بازهم از او رو بر نمي تافتند و از محبتشان چيزي كاسته نميشد. سکوت که می‌کند به او چشم می‌دوزم _روژان شیعه یعنی عشق و محبت و چه حیف که بعضی ها خودشون رو از محبت به سرورمون علی (ع) دریغ میکنند. به یاد شعری می افتم و آن را برایش زمزمه میکنم -هر آن دل را كه سوزي نيست دل نيست دل افسرده غير از مشت گل نيست الهي! سينه اي ده آتش افروز در آن سينه دلي و ان دل همه سوز پس دلی که عشق و محبت علی در اون نباشه فقط مشتی گل هستش.کیانم من ازت ممنونم که منو با امام زمانم عج و ائمه آشنا کردی .تو عشق علی رو تو دل من کاشتی وگرنه من باید همچنان در غفلت و بی مهری زندگی میکردم. بوسه ای روی پیشانی‌ام کاشت -من ازخدا ممنونم که عشق منو تو دل تو انداخت .عاشقتم خانومم. به رویش لبخند میزنم و کتاب را از روی میز برمیدارم و نگاهش میکنم .مشتاقم بیشتر بدانم -میشه اول من بخونم _بله عزیزم حتما.اصلا از امشب هردو باهم میخونیم. _چقدر عالی مثل صدای تو.خب از هرچه سخن بگوییم سخن تعویض کردن پانسمان شما شیرینتر است. هردو میخندیم و من مشغول عوض کردن پانسمان پهلوی عزیزترینم میشوم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 همین بود یہ مرد چہار شونہ و قد بلند و بہ قول معروف ریشو ،مے تونست دخلش رو بیاره ،آخہ این چہ سوالیہ ؟ خوبہ خودم بلند داد زدم ڪہ مزاحمم شدم نمے دونم چے شد ،اینطورے شیر شدم ولے بلہ بلندے گفتم .مرد قلدر بے خیال من شد و بہ سمت اون بر گشت: چیہ؟ بہ تو ربطے داره؟ زنمہ بے شعورے ڪرده مے خوام بڪشمش -دروغ میگہ -گیریم راس بگے اگہ مے خواے بڪشیشم برو تو خونہ بڪشش نہ تو ڪافے شاپ همہ ڪافے شاپ برگشتہ بود سمت ما، سارا دستم رو میڪشہ یعنے اینڪہ بدو فرار ڪنیم بہ سمتش بر مے گردم و با سر باشہ اے میگم .بہ سمت در ڪافے شاپ مے روم ڪہ چیزے درسٺ وسط گلوم سنگینے مے ڪنہ ،بہ سمٺ مرد ماسڪ دار بر میگردم اگہ این حرف رو نمے زدم مے مردم جلو میرم ،سارا دستم رو میڪشہ و هے تڪرار میڪنہ دارے چے ڪار مے ڪنے بیا بریم؟ نزدیڪ میز مے رم ،حتے سرش رو هم بلند نمے ڪنہ . -اے ڪاش بہ اندازه دوستتون غیرت داشتین چیزے نمے گہ ،منم چیزے نمے گم و با سارا همراه مے شم اگہ نمے گفتم مے ترڪیدم ،با هم با اضطراب شروع مے ڪنیم بہ دویدن با تمام قدرت،با تمام وجود !نفسم بریده بود روے جدول مے شینم ،سارا بطرے آب معدنے رو سمتم مے گیره :بیا یڪم از این بخور بے حرف مے گیرم ،همانطور ڪہ نفس نفس میزد رو بہ روم میشینہ . -مے شماختیش ؟ سرے بہ معنے نہ تڪون میدم با اون وضع نفس ڪشیدن بے خیال نمیشہ :چے ڪارت داشت؟ -نمے دونم بے حرف روے جدول میشینہ و بطرے رو ازم مے گیره و چند تا قلوپ مے خوره:چے ڪار بہ اون بنده خدا داشتے؟ -بنده خدا ؟ مے بینہ مزاحم ناموس مردم شدن انگار نہ انگار بےغیرت -آخہ بہ اون چہ ربطے داره؟ -ربطے نداره تسبیح نگیره دستش یہ دم ذڪر بگہ ساڪت میشہ ،بازم حضورمرد رو ڪنارم احساس میڪنم ،نمے دونم چرا مصمم میشم ڪہ با سلمان ازدواج ڪنم حداقل مراقبم هست. 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 همراه امیرعلی جلوی دراتاق دکترایستاده بودیم وهیچکدوممونم قصدنداشتیم دربزنیم، درواقع جرئتش و نداشتیم. روکردم به امیرعلی وگفتم: +نمیریم تو؟پنج دقیقس جلوی دریم. بالبهاش چیزی رو زمزمه میکرد وباصدای آرومی گفت: امیر:چراالان میریم. دوباره زل زدبه در، خوبه گفت الان میریم. کلافه شده بودم، دستم ودرازکردم که دربزنم ولی امیرعلی یهودستش وآوردجلو، خواست دستم وبگیره ومانع بشه که سریع به خودش اومدودستش وبین راه ثابت نگه داشت. امیر:صبرکنید،خودم درمیزنم. دوباره زل زدبه در، آمپرچسبوندم وبا صدای نسبتابلندی گفتم: +اه دربزن دیگه،تا کی میخوای من و‌اینجانگه داری؟اگه درنمیزنی خودم در بزنم. سریع گفت: امیر:نه نه،الان میزنم. بسم اللهی گفت ونفس عمیقی کشید ودستش وروی صورتش کشید. دستش ودرازکردو‌بالاخره درزد. باصدای دکتردروباز کردیم ورفتیم تو. دکترسرجاش نیم خیز شدوبادست به مبل اشاره کردکه بشینیم. دکتر:بفرمایید. سریع به سمت مبل رفتم ونشستم ولی امیرعلی همونطورگیج جلوی درایستاده بود. باکلافگی گفتم: +بیابشین دیگه. باقدم های آرومی اومد جلوورومبل نشست. دکترروکردبه من وگفت: دکتر:شمادوست خانم آریابودیددرسته؟ سری به نشونه تایید تکون دادم،روکردبه امیرعلی وگفت: دکتر:نسبت شماباخانم آریاچیه؟ امیرعلی سکوت کرده بودوهیچی نمی گفت. دکترباتعجب نگاهش می کردکه سریع پیش قدم شدم وگفتم: +برادرشون هستن. دکترسری تکون دادو گفت: دکتر:پدرومادرتشریف نیاوردن؟ ای بابابیست سوالی راه انداخته بود؟خب بنال دیگه. باکلافگی گفتم: +خیر،پدرشون فوت شدن مادرشونم بیمارستان‌ هستن ولی به دلیل‌مساعدنبودن حالشون‌پیش شمانیومدن. سری به نشونه تاییدتکون دادوزل زدبه برگه های روبه روش. باحرص به امیرعلی نگاه کردم وباصدای آرومی بهش گفتم: +یه چیزبه این دکتربگو چراحرف نمیزنه پس؟ امیرلبش وبازبونش خیس کردوباصدای گرفته ای گفت: امیر:دکترنمی گیدچی شده؟ دکترنیم نگاهی بهمون انداخت وبالاخره دهن بازکردوگفت: دکتر:ماآزمایش های خانم آریاروچک کردیم، نتایج نشون میده که‌... باصدای نسبتابلندی گفتم: +که چی؟خب بگید دیگه. دکترسرش وخاروندو باناراحتی گفت: دکتر:نتایج نشون میده که ایشون دچارسرطان خون شدن. چی؟چی گفت این؟ سرطان خون؟بغض بدی که داشت خفم می کردبالاخره ترکید، اشکام روگونم چکید. به امیرنگاه کردم با دهن نیمه باززل زده بودبه دکتر،هنگ کرده بودونمی تونست هیچ حرفی بزنه. &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
خودم مانده ام آخرین نفر تصمیم گیرنده . حتی سعید و مسعود هم شده اند همراه علی و موافق مصطفی. مصطفایی که الآن سه روز از رفتنش گذشته است. بی اختیار ذهنم درگیر شده است. چرا من باید روزهای نبودن مصطفی را بشمارم؟ موقع خواب طبق عادت دستم را دراز می کنم تا کتابم را بردارم، اما نیست. می دانم که دوباره این ها آمده اند و من زندگی ندارم. از اتاق بیرون می زنم. مادر نشسته است و از روی کتابی یادداشت برمی دارد. آداب قبل از خوابش است. کنجکاوانه میروم سراغش و جلد کتاب را می بندم تا اسم را بخوانم، بنده خدا مجبور است اعتراض نکند. صورتش را میبوسم ولپم را جلومی برد. دو تا ماچ آبدار و قربان صدقه ای که می رود نیشم را تا بناگوش باز می کند. پنجاه ساله هم که بشوم دوست دارم مادرم با صدا ببوسدم. میروم سراغ پسرها و در اتاقشان را که باز می کنم، اول از همه چشمم کتابم را که دست مسعود است می بیند. زودتر از من می جنبد و کتاب را پشت سرش می برد. - 《آتش بس، آتش بس!》 ببین چه کسی هم میگوید آتش بس ! دزدی اش را میکند، خون و خونریزی راه می اندازد، تازه می گوید آتش بس! با حرص میگویم: - 《مسعودجان بیست صفحه مانده جلد اولش رو تموم کنم. بعد میدم بهت.》 فقط به سؤال دارم، تو چرا دو جلدش رو برداشتی هنوز جلد اول به اون قطوری رو نخوندی دومیش رو میخوای چه کار؟ - 《گفتم ناقص نباشه.》 قیافه اش آن قدر حق به جانبه و جدی ست که علی و سعید را به خنده می اندازد. على سرش توی گوشی اش است و سعید قرآن به دست روی رخت خوابش نشسته است. مستأصل به على نگاه می کنم تا به دادم برسد. با انگشتانش اشاره می کند که کتاب را بدهد. وقتی تعلل مسعود را می بیند می رود جلو و کتاب را می گیرد. جلد کتاب را نگاه می کند. -《 رمان چی هست؟ 》 نه خیر، امشب شب کتاب خواندن من نیست، دستم را ستون در میکنم و می گویم: - 《من از دست جنس شما به کی شکایت کنم؟ على كتاب رو بده .》 کتاب را می گذارد روی میز و مسعود می گوید: - 《سازمان ملل .》 اون که خودش شریک دزده و رفیق قافله . - حالا چند دقيقه مهمان ما باش و بعد هم کتاب را ببر. نگفتی داستان چیه ؟ میروم سمت میز کتاب را برمی دارم؛ - 《یک دانشجوکه عاشق استادش، فيروزه، میشه. خيالتون راحت شد؟》 هرسه باهم میگویند: «اوه!» و تابخواهم عکس العملی نشان بدهم، دستشان جلو آمده برای گرفتن کتاب. بساطی دارم امشب از دست این سه تا ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل سی و چهارم عاقبت صدای زنگ در خانه پیچید. با آنکه در ماههای تابستان به سر می بردیم، اما لرز عجیبی سر تا پای وجودم را در بر گرفته بود. دوباره شروع کردم به فرستادن صلوات، صدای پدرم را که خشک و رسمی با حسین تعارف می کرد، می شنیدم. دعا می کردم که مادرم حرفی نزند که دل حسین را بشکند. تمام وجودم گوش شده بود و چسبیده بود به در اتاق، منتظر مانده بودم. عاقبت صدای مادرم بلند شد: - خوب، آقای ایزدی بفرمائید. صدای حسین، جدی و مصمم به گوشم رسید: - عرض شود به خدمتتان که بنده با آقای مجد صحبت کردم و در خواستم رو با ایشون در میون گذاشتم. امروز هم به خدمت رسیدم تا اگر سوالی، حرفی، قراری باقی مونده بشنوم و پاسخگو باشم. مادرم با لحن تحقیر آمیزی گفت: شما انگار خیلی به خودتون مطمئن هستید، نه؟ معمولا ً قول و قرارها وقتی گذاشته می شه که خانوادۀ دختر پاسخ مثبت داده باشن، اما ما هنوز جوابی به شما ندادیم... یعنی بهتره بگم صد در صد مخالف هستیم. صدای آرام حسین پرسید: چرا خانم مجد؟ در من چه عیب و ایرادی هست؟ مادرم عصبی جواب داد: بحث این چیزا نیست، اصولا ً ما طرز زندگی و عقایدمون با شما فرق داره، شما که نمی خوای خدایی نکرده باعث بدبختی مهتاب بشی؟ مهتاب به این طرز زندگی عادت داره، ولی شما تا جایی که من فهمیدم عقاید دیگه ای داری که البته برای خودتون محترمه، در ثانی شما چرا با بزرگتری، کسی نیامدی؟ فکر نمی کنی این کار یک آداب و و رسومی داشته باشه!؟ قلبم تیر کشید. مادرم چه می دانست که حسین در این دنیای بزرگ، هیچ پشت و پناهی جز خدا ندارد. صدای پدرم بلند شد: در این مورد من بهتون توضیح دادم. گویا آقای ایزدی کسی را ندارن! صدای مادرم بی رحمانه گفت: چرا؟ خانواده طردتون کرده ان؟ صدای حسین آرام و منطقی در گوشم نشست: خیر خانم، من در یک حادثه پدر و مادر و اکثر فامیل درجۀ یکم رو از دست داده ام. مادرم پوزخندی زد و گفت: حالا از ما انتظار داری دخترمون رو دست شما بدیم؟ اصلا ً شما کی هستی، چه کاره ای؟ خونه و زندگی ات کجاست؟ فکر نمی کنم پسر بی کس و کاری مثل شما بتونه از عهده خرج و مخارج خودش بربیاد، چه برسد به... صدای حسین دوباره بلند شد. موج بی قراری اش را فقط من می توانستم حس کنم: - ببینید خانم مجد، من برای همین خدمت رسیدم که اگر سوالی از من و سابقه و کار و زندگی من دارید، بپرسید. من همسایگان و همکارانی هم دارم که تا حدودی با زندگی و شخصیت من آشنایی دارن. پدرم با صدای گرفته ای پرسید: خوب از خودتون بگید... با شنیدن این سوال، تمام بدنم به لرزه افتاد. نکند حسین چیزی راجع به مجروح شدنش بگوید. صدای حسین گرم و آرام بلند شد: من، حسین ایزدی هستم. فارغ التحصیل رشته نرم افزار از دانشگاه آزاد، در حال حاضر هم در یک شرکت خصوصی با یک حقوق تقریبا ً خوب و مزایای عالی، مشغول کار هستم. تقریبا خیالم راحت شده بود که دوباره پس از یک مکث کوتاه، صدای حسین رشته افکارم را پاره کرد: از شانزده سالگی تا نوزده سالگی توی جبهه بودم. ضمن جنگ درس خوندم و دیپلم گرفتم. دوبار مجروح شدم. یک بار از ناحیه پا، یک بار هم شیمیایی شدم. سال 66، همه خوانواده ام رو که به مناسبت تولد پسر خاله ام دور هم جمع شده بودند، در موشک باران تهران از دست دادم. دو سال بعدش هم وارد دانشگاه شدم و به تنهایی این چند سال زندگی کردم. الان هم خونه پدری ام رو که طرفهای خیابون گرگان و میدون امام حسین بود، فروختم و یک آپارتمان 80 متری تو فاز 6 شهرک غرب خریده ام. حدود دو سه میلیونی هم از فروش خونه، دستم مونده، آدرس شرکت و خونه پدری و خونه جدید هم روی این کاغذ نوشتم. هر جوری هم که شما بخواید، عمل می کنم. چند لحظه ای صدایی نیامد. می دانستم که پدر و مادرم از شنیدن این اطلاعات جدید، نزدیک به سکته هستند. دعا کردم پدر و مادرم حرف نسنجیده ای نزنند. پس از چند دقیقه که به نظرم یک قرن آمد، صدای مادرم بلند شد: - من واقعا برای اتفاقی که برای خانواده تون افتاده، متأسفم حسین با خنده گفت: که دخترتون رو دست یک آدم علیل و مریض و بی خانواده بدید... نه؟ صدای پدرم دستپاچه بلند شد: نه! اینطور نیست...✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh