eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ +عههه...چه خانوم بی ذوقی...اصن نمیگم که من حتی محضر رو هم جور کردم... الینا از جا پرید.برگشت سمت رایان و فریاد زد: _چیییی؟! رایان خونسرد سر تکون داد و گفت: +چی؟! الینا با لبخند خیلی بزرگی گفت: _تو...تو...ینی...محضرم جور شده؟! رایان باز هم خونسرد شونه بالا انداخت و گفت: +نمیدونم چون من اصلا نمیخوام بهت بگم که سه شنبه هفته دیگه تو میشی خانوم من... الینا پرید هوا و از ته دل خندید و از خوشحالی جیغ زد: _رایاااان... رایان هم خندید: +جان دلم؟! 🍃 تصمیم داشت اسما و حسنا رو هم برا سه شنبه دعوت کنه... انقدر خوشحال بود که یادش رفته بود کس دیگه ای هم طبقه پایین زندگی میکنه که با این خبرا خوشحال نمیشه... یادش رفته بود ممکنه همون یه نفر در رو باز کنه... یادش رفته بود و زمانی یادش اومد که با دو جفت گوی عسلی چشم تو چشم شد... با دیدن امیرحسین دستپاچه آب دهنشو قورت داد و گفت: _س...سلام.. امیرحسین با سری افتاده و صدایی که دیگه مثل قدیما مهربون و شوخ نبود جواب داد: +سلام...الآن میگم دخترا بیان... الینا از لحن صدای امیر جاخورد...به هیچ وجه دلش نمیخواست امیرحسین ازش دلگیر باشه... امیرحسین قدمی به داخل خونه برداشت که الینا تمام انرژیشو جمع کرد و گفت: _آقا امیر... امیرحسین متوقف شد. _میتونم یه لحظه باهاتون صحبت کنم؟! امیرحسین دلش میخواست بگه نه... داد بزنه و بگه نه... بگه نه لعنتی منو تو حرفی نداریم... بگه تو الآن ناموس یکی دیگه ای پس برووو... ولی متین و صبور بی هیچ حرفی ایستاد و منتظر شد الینا حرفشو بزنه... _راستش...من... کلمات در ذهنش ردیف نمیشدند... _من یه...معذرتخواهی به شما بدهکارم...ینی...خب شما... لبشو گاز گرفت...لعنتی!چرا کلمات به یاریش نمیرفتن؟! _خب میدونین...شما از من خوا... صدای خشک و جدی امیرحسین بلند شد: +فراموشش کنید...هراتفاقی که چند ماه پیش توی پارک افتاد رو فراموش کنید...منم فراموش کردم... الینا مستاصل نالید: _به هرحال من معذرت میخوام... صدای امیرحسین به حدی سرد بود که لرزی رو بر تن الینا نشوند: +لزومی نداره بخواید...شما دو تا گزینه برا انتخاب داشتید...من جز اون انتخاب نبودم...ایشالا با انتخابتون خوش بخت بشین...یا علی... بعد هم سریع به داخل رفت و خواهراشو صدا زد... 🍃 اتوبان قم تهران بودن و کمتر از یک ساعت دیگه تا تهران. الینا در حال صلوات فرستادن بود... از صبح تاحالا این دو هزارمین صلواتی بود که میفرستاد... صلوات میفرستاد تا قلب بی قرارش آروم بگیره ولی بی فایده بود! دست رایان نشست رو دستش.رایان متعجب از سرمای دست الینا گفت: +چقدر یخی گل بانو! _استرس دارم رایان...خیلی. +آروم باش عزیزم...استرس برا چی؟! _نمیدونم... همونطور که حواسش به اتوبان شلوغ روبروش بود گفت: +Elina?!I should tell you something!(الینا؟!باید یه چیزی بهت بگم!) _what thing?!(چه چیزی؟!) آب دهنشو قورت داد و گفت: +Ummm...well...(اممم...خب...) الینا که از دست دست کردن رایان حس کرد اتفاق بدی افتاده ترسیده گفت: _Rayan what happend?!(رایان چه اتفاقی افتاده؟!) رایان برای اینکه الینارو بیشتر نترسونه سریع گفت: +Nothing baby nothing...it's just...kind of strange...about Cristen and Maria...(هیچی عزیزم هیچی...این فقط...یه جورایی عجیبه...در رابطه با کریستن و ماریا...) لبخندی زد و گفت: +well...they're together...(خب...اونا باهمن...) الینا متعجب و با بهت پرسید: _what do you mean they're together?!(منظورت چیه که اونا باهمن؟!) رایان لبخند شیطونی زد و گفت: +well...I mean...well christen love her and Maria...(خب...منظورم اینه...خب کریستن اونو دوست داره...) شونه ای بالا انداخت و گفت: +and I think Maria love him too(و فکر میکنم ماریا هم اونو دوست داره) الینا با ذوق دستاشو کوبید به هم جیغ زد: _great(عااالیه)... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کارهایم که تمام شد به سمت اتاق روهام رفتم باید سردر می‌آوردم که در نبود من بین او و زهرا چه حرفی رد و بدل شده که ناراحت است. پشت در ایستادم و چند ضربه به در زدم _بفرمایید وارد میشوم و در را پشت سرم میبندم. روهام روی تخت دراز کشیده و دستش را روی چشمانش گذاشته _داداشی _هوم _چیزی شده؟ _نه _واسه هیچی انقدر گرفته ای؟نکنه من نامحرمم،هوم؟ _نه _عه،حرف بزن دیگه،باید با قطره چکان ازت حرف بیرون بکشم _روژان به نظرت من چطور آدمیم؟ _تو داداش مهربون منی که تو دنیا تکه _جدی پرسیدم _بگو چی شده؟اصلا من رو که فرستادی دنبال نخود سیاه به زهرا چی گفتی انگار برگشته بود به اون لحظه، که جوابم را نمیداد _روهام با توام _روژان به نظر زهرا، من یک پسر خوشگذرونم که به دخترها فقط به چشم یک اسباب بازی نگاه میکنم . با صدایی که از ناراحتی و بغض دورگه شده بود، ادامه داد _به نظر اون من چیزی از عشق و عاشقی و محبت نمیفهمم که اگه میفهمیدم،حتما قبل اینکه عاشق بنده خدا بشم عاشق خدایی میشدم که بیشتر از همه بهم محبت کرده.هرچی بهش میگم دست خودم نبوده دل باختم بهش با نفرت میگه به چندنفر قبل من دل باختید؟ به چندنفر قبل من قول ازدواج دادید _روها... نمیگذارد حرفم را بزنم _لطفا تنهام بزار.یه امروز رو میخوام فکر کنم. می‌دانم که بیشتر از اینکه از حرف های زهرا ناراحت باشد از گذشته خودش ناراحت است. بی حرف بلند می‌شوم و از اتاق خارج میشوم. دلم هوای گریه دارد.درد روهام را با پوست و استخوانم درک میکنم. دلم میخواست برایش کاری کنم و میدانم که کاری از دستم ساخته نیست و باید به هردو فرصت بدهم. به حرف هایی که زهرا زده فکر میکنم. حق با زهراست. وقتی کسی این همه عشق و محبت خدا را نبیند چطور میتواند ثابت کند که معشوق خوبیست! آنی که از خدا و مهربانی هایش چشم می‌گیرد ممکن است روزی هم از محبوبش چشم بگیرد. روهام همه سالها راه را اشتباه رفته بود. امید داشتم که زهرا و عشقش بتواند او را سر به راه کند. برای رسیدن به معشوق باید جنگید روهام هم برای رسیدن به معشوق باید بیشتر با هوای نفسش بجنگد و قبل از رسیدن به زهرا،به خدای زهرا برسد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 سارا با غرور و جدیٺ تمام سفارشاٺ رو داد ،مرد هم با احترام از ڪنار میز ما جدا شد و بہ سمت دیگہ اے رفت . -پناه جان ٺو نمے خواے بہ زندگے عادیٺ برسے ‌؟ -زندگے عادے؟! با بهت بہ پوز خندم نگاه ڪرد ڪہ ادامہ دادم:دلٺ خوشہ این زندگے ڪہ من دارم عادیہ؟ -خب عادیش ڪن! -سارا من دیگہ هیچ وقٺ اون پناه سابق نمے شم -چرا؟ -چون یہ خاطره خوب از این زندگے ندارم -پناه! ایݧ چہ حرفیہ! -سارا ولم ڪن حوصلہ ندارم مرد با سینے پر از سفارشاٺ ما نزدیڪ میز اومد ،دو لیوان رو روے میز گذاشت و بعد بے حرف رفت ،نگاهے بہ حلقہ تو دستم ڪردم ،سارا با غم نگام ڪرد . -پناه جان چرا بہ خواستگارٺ جواب مثبت نمے دے؟ بہ پشت سر سارا نگاه میڪنم ،مردے تنهاے تنها نشستہ بود ماسڪ سفیدے داشٺ ،بے هوا یاد اولین دیدارم افتادم با محمد حسیݧ ،اون روز سرد بلند شد بره ، بہش ماشین زد ،اون هم تنہا بود .مرد ڪہ متوجہ نگاه سنگینم شد نگاهے بہم ڪرد ،سریع چشمم رو پایین انداختم . -پناه با تو اما -سارا آدمے زاد از ریسمان سیاه و سفید میترسه چند بار از یہ سوراخ گزیده شم -آدما نیاز دارن بہ یہ همدم -بجز سارا بیاتے نہ؟ تو ڪہ لالایے بلدے چرا خوابت نمے بره ؟ -من فرق دارم -چہ فرقے؟ ملکے؟ -نہ من هنوز شخص مورد علاقہ ام رو پیدا نڪردم -توهم بہونہ میارے -پس قبول دارے تو هم بہونہ میارے؟ -نمے دونم شاید این بار بہش جواب مثبٺ دادم خنده اے مے کنہ و ڪمے از آن معجون روبہ روش مے خوره من هم بے حرف آب پرتقالم رو بر مے دارم و ڪمے از آن آبمیوه سرد مے خورم ،مردے جلو مے آد،اشاره اے بہ صندلے خالے میڪنہ:خانوما این صندلے رو می خواین ؟ -نہ بہ جاے اینڪہ صندلے رو برداره ،روے صندلے میشینہ و بعد هم دست هاش رو روے میز میذاره ،با حرص بہش نگاه میڪنم . -شما همیشہ پاتوقتون اینجاسٺ؟ سارا با تعجب بہ مرد ڪہ آدامسش رو ڪج مے جوئہ نگاه میڪنہ تا چیزے از حرفاش بفہمہ . -متوجہ منظورتون نمے شم -مے شے خودت رو بہ اون راه نزن داشٺم از ترس مے مردم ،چرا آنقدر خودمونے حرف میزد؟ نکنہ بہ قول سرهنگ از دار و دستہ ے محمد حسن باشہ ،سارا اخمش رو غلیظ تر میڪنہ . -بلند شو برو گمشو تا سرو صدا نڪردم بر میگرده و چشماے هیزش رو مے دزده بہ من !نگام رو مے گیرم بہ مردے ڪہ ماسڪ داشت بہ نظر مے رسہ ڪہ مرد مذهبی باشہ، التماس چہره ام رو مے فہمید یا نمے فہمید !بے توجہ روزنامہ اش رو بالاتر مے گیره ،بے هوا یاد محمد حسین مے ڪنم اے ڪاش محمد حسین اینجا بود . -شما باید پناه میلانے باشے دیگہ چهارستون بدنم داشٺ مے لرزید ولے سعے مے ڪردم کنترلش ڪنم ،سرهنگ بہم هشدار داده بود ڪہ حواسم باشہ ولے بے تفاوت مے رفتم ،مردے ڪنار اون مرد بے توجہ ڪہ ماسڪ سفید زده بود میشینہ ڪہ مرد اشاره اے بہ ما میڪنہ .هنوز اون غریبہ آشنا خیره بود بہم -ڪاریٺ ندارم البتہ هنوز نہ تا وقتے کہ یہ چیزے رو بهمون بدے ڪمے از روے صندلے اش بلند میشہ با پا محڪم بہ صندلے ضربہ میزنم مرد تعادلش رو از دست میده و روے زمین مے افتہ با سارا با عجلہ بلند میشیم ڪہ مرد بند ڪیفم رو مے گیره :ببین اگہ گیره ما بیفتے زنده ات نمے زاریم شروع میکنم بہ داد و فریاد ڪردن: خجالت نمے ڪشے مزاحم ناموس کردم شدے؟واقعا ڪہ خیلے ... حرفم تموم نشده بود ڪہ دوست مرد ماسڪ دار جلو میاد پشت بہ مرد قلدر رو بہ من : مزاحمتون شدن؟ 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای امیرعلی،چشم ازمهین جون که داشت ذکرمی گفت برداشتم. امیر:چی شدخاله؟ حسین اومدخونه؟ خاله بینیش وبالاکشیدووباناراحتی گفت: _نه والا. امیرسری تکون دادو گفت: امیر:یعنی خبریم ازش ندارید؟ خاله سریع گفت: _خبرکه داریم ازش، بالاخره امروزجواب گوشیش وداد. امیر:خب خداروشکر، چی گفت حالا؟ خاله نیم نگاهی بهم انداخت که سریع سرم وانداختم پایین که مثلامن به حرفاشون گوش نمیدم. _بهش گفتم میای خونه یانه گفت فعلامی خواد تنهاباشه. امیر:تکلیف چیه؟می خواد بااین دخترهمسایتون ازدواج کنه؟ خاله شونه ای بالاانداخت وگفت: _زیربارنمیره ولی امروز گفت یکی ودوست داره فقط هم بااون ازدواج می کنه،به زودیم میره خواستگاریش. امیر:شماموافقی؟ _والااگه دخترخوبی باشه چراکه نه. وای خدافقط همین و کم داریم،حسین بلندشه بره زن بگیره،مهتاب به هوش بیادواین خبرو بشنوه دق می کنه که. باکلافگی دستم وروی صورتم کشیدم. پرستاری به سمتمون اومدوباصدای تودماغیش گفت: _بستگان مهتاب آریاشمایید؟ امیرسریع ازجاش بلند شدوگفت: امیر:بله،چیزی شده؟ مهین جون بانگرانی ویلچرش وبه سمت پرستارکشید.‌پرستاردستش وتوهوا تکون دادوگفت: _نه فقط دکترگفت که دونفرازنزدیکانشون برن اتاقشون. پرستاربعدازاین حرف رفت. مهین جون دست امیرو گرفت وباهول گفت: مهین:بریم،بریم دیگه امیر بریم ببینیم دخترم چشه. خاله سریع گفت: _منم میام،من طاقت نمیارم. امیرعلی باشرمندگی به دوتاشون نگاه کرد وگفت: امیر:شرمنده بااجازتون باهالین خانم میرم. باتعجب نگاهش کردم ولی اون یه نیم نگاهم بهم انداخت. مهین جون سریع گفت: مهین:چی میگی امیر؟ من مامانشم حقمه بیام وبدونم که دخترم چشه. امیرعلی پوف کلافه ای وکشیدوگفت: امیر:میدونم حقتونه ولی مامان جان شماحالتون الان خوب نیست من قول میدم دکترهرچی گفت به شمابگم. مهین جون باناراحتی نگاهش کرد،امیرلبخند غمگینی زدوخم شد دست مامانش وبوسید، باصدای آرومی گفت: امیر:دعاکن مامان جان. مهین جون اشکش چکید، بغض بدی گلوم وگرفته بودواقعافکراینکه مهتاب چیزیش بشه اذیتم می کرد. امیرروکردبه من وگفت: امیر:هالین خانم همراهم میاید؟ باخودم گفتم اگه نمیخواستم بیامم توانقدرمظلوم گفتی که طاقت نمیارم جیگر. وسط بغض ازطرزفکرم خندم گرفت،لبم وگاز گرفتم وگفتم: +بله بریم. سری تکون دادوراه افتاد، سریع رفتم کنارش ایستادم وباهم به سمت اتاق دکتر رفتیم‌. &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
بیش تر هم اعتقادم اینه که هرکسی باید نفس خودش رو مدیریت کنه تا این که بخواد طرف مقابلش رو کنترل کنه. در مقابل حرفش که غیر مستقیم به خودم بود، سکوت می کنم . دوست داشتم باب میلم حرف بزند.نه این طور. با خودکار کلمات را روی دفترم می نویسم. نفسم را آرام بیرون می دهم و می گویم: -《من خیلی ها رو دیدم که قبل از ازدواج آرمان هایی داشتند ، اما بعد از ازدواج از اون ها دست می کشند وبی خیال می شن . من از آرزو هام حرف نمی زنم ، اما خیلی سخته که از آرمان هام بگذرم. اگه بگم شما همراهیم نکنید ناراحت نمی شم هم دروغه ؛ یعنی می دونید...》 آرام زمزمه می کند : - 《من چه کار کنم شما دلتون آروم می شه که من همراهتون هستم ، نه مقابلتون . من کنارتون هستم.》 دیگه حرفی ندارم که برنم . مصطفی نفسی می گیرد . من هم چشم میدوزم به خودکاری که حالا تمام صفحه راخط خطی کرده است . نمی دانم کی و چطور خداحافظی می کنم. شب مصطفی پیام می دهد : - 《من خیلی خانه نیستم ؛ آن هم در این حجم زیاد کاری. نمی ترسید از تنهایی ، در راهی که انتخاب کردید ؟》 سوالش راچند بار می خوانم . فکر کنم به خاطر کارهای فرهنگی است که می کند وخیلی سرش شلوغ است . می نویسم : - 《با تنهایی انس دارم . از ماندن وگنداب شدن بیشتر می ترسم .》 جوابش می آید : - 《روح و روان محکم می طلبه ...》 صدای همراهم را می بندم و می نویسم : - ندارم، اما طالبشم... نمیدانم پایان این حرفها چه میخواهد بگوید. چرا تلفنی که صحبت می کرد نگفت ؟ پیام می دهد: - «طلب جام جم کردن طاقت می خواهد...» - «توی مسیر گاهی همراه وقتی خیلی عزیز میشه، تازه می شه مانع حرکت...۔» شکلک خنده میفرستد و جمله اش: - خب من که جواب خودم را گرفتم. فراموش کردم بگویم برای ده روز ، دانشجوها را می بریم اردوی جهادی، حلال کنید. از زرنگی مصطفی و سربه هوایی خودم ناراحت میشوم! - «جواب به شما نبود به ذهن پرسؤال خودم بود.» باخودم درگیر میشوم. این حرفها و باورها برای امروز و دیروز زندگی ما نبوده است. چشم به راهی و منتظر بودن ها در ادبیات دینی ما مهر و موم قباله مان شده است. قرار است ادبیات زندگی من هنوز بر پایه انتظار ادامه پیدا کند؟ یعنی من طاقت دارم تمام عشق و لذتم را یک جا ندیده بگیرم و او را با دستان خودم از آغوشم جدا کنم؟ تازه می فهمم مادر من یک اسطوره است. باید خودم را بسازم. ٭٭٭٭٭--💌 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ سرم را پايين انداختم . پدرم گفت : از پدر و مادرش پرسيدم جواب داد كسي رو نداره . يك خونه داره و يك مقدار پول براي برگزاري مراسم عروسي... هنوز من حرفي نزده براي خودش عروسي هم گرفته ! با اينكه به نظرم پسر بدي نيامد اما مهتاب اين جور آدمها وصله ی ما نيستند. تو با اين نوع تفكر و طرز زندگي آشنا نيستي الان بچه اي احساساتي هستي يك تصميمي مي گيري ولي تب تند زود عرق مي كنه و سرد مي شه . اون وقت ديگه پشيموني سودي نداره اين حرفها به كنار مادرت خودش رو مي كشه اگه تو بخواي زن اين آدم بشي . تمام نيرو و توانم را جمع كردم و به زور گفتم : آخه چرا بابا مگه حسين چه عيبي و ايرادي داره ؟ يك پسر پاك و درست كه داره زندگي مي كنه كار مي كنه .روي پا خودش وايستاده آخه چه ايرادي داره ؟براي يك زندگي ساده امكانات داره مثل سهيل يك خونه داره يك كار پر در آمد داره ديگه چي مي خواهيد؟ براي چي مامان انقدر ناراحته ؟ من دلم نمي خواد زن كوروش بشم و برم خارج زندگي كنم. به كي بايد بگم ؟ پدرم از ناچاري شانه اي بالا انداخت و گفت : در هر حال من براي پنج شنبه همين هفته يك وقت بهش دادم بياد خونه صحبت كنه در حضور مادرت و تو ، تا اون روز ببينم چي مي شه ! با شنيدن اين حرف كمي اميدوار شدم. لحن پدر آنقدر قاطع و جدي نبود كه كاملا نا اميد شوم. مي دانستم از حسين بدش نيامده و فقط از عكس العمل تند مادرم مي ترسد. سرنماز از خدا خواستم كه مادرم را راضي كند. ديروقت شب عاقبت مادرم همراه پدرم به خانه برگشت. صدايش را مي شنيدم كه به پدرم غر مي زد : - تو كه مي دوني نظر من چيه حالا بهش وقت هم دادي ؟... امير نكنه تو هم طرف اين دختره هستي كه انقدر رو دار شده ؟ نمي شنيدم پدرم چه جوابي مي دهدد اما از لحن صداي مادرم مي دانستم عصباني است و به اين سادگي ها تسليم نمي شود. صبح پنج شبه سرانجام فرا رسيد . انقدر اضطراب و نگراني داشتم كه تا صبح در اتاقم قدم زدم. بعد از نماز صبح با علم به اينكه همه خوابند به حسين تلفن كردم . مي دانستم بيدار است و احتمالا سر سجاده دعا مي كند. حدسم درست بود و با اولين زنگ گوشي را برداشت وقتي صداي مرا شنيد با تعجب گفت : دختر تو چرا اين موقع بيداري ؟ با خنده گفتم : براي همون دليل كه تو بيداري ... حسين با هيجان گفت : براي نماز بيدار شدي ؟ دوباره خنديدم : براي نماز نخوابيدم. از ديشب بيدارم حسين من خيلي مي ترسم. صداي آرامش در گوشم پيچيد : نترس عزيزم به خدا توكل كن مطمئن باش همه چيز درست مي شه غمگين گفتم :حسين مي شه خواهش كنم از جبهه رفتن و مجروح شدنت حرفي نزني ؟ لحظه اي سكوت شد . بعد صداي حسين آرام و مطمئن بلند شد : - مهتاب پدر و مادر تو حق دارن همه چيز رو در مورد من بدونن از من نخواه كه بهشون دروغ بگم. با حرص گفتم : راستشو نگو دروغ هم نگو ! حسين خنديد : نترس دختر خوب دلم خيلي روشنه مطمئن باش موقع اسباب كشي تو هم كمكم مي كني . با خنده گفتم : پس براي اسباب ككشي نگراني ؟ هان ؟ حسين دلجويانه گفت : نه عزيزم شوخي كردم . نگران نباش برو يكم استراحت كن . من طرفهاي ساعت هفت مي آم فقط دعا كن . از ته دل . وقتي گوشي را مي گذاشتم بي اختيار شروع به خواندن دعا كردم. صبح كلاس داشتم و از اينكه چند ساعتي سرگرم مي شدم خوشحال بودم. شادي هم لنگ لنگان آمد. پايش هنوز ورم داشت و تا چشمش به من افتاد گفت : تقصير عروسي نحس داداشت است هنوز پام قد متكاست. بين دو كلاس ليلا پرسيد : چي شد ؟ شانه اي بالا انداختم : قرار امروز با پدر و مادرم صحبت كنه اما مامان هنوز كوه آتشفشانه ! شادي خندان گفت:اين چند روزه كه من نبودم به سلامتي شوهر كردي ؟ ليلا زد زير خنده و گفت : آره بچه اولش هم مدرسه مي ره . با حرص گفتم : زهرمار هي بخند خوبه خودت هم به مصيبت من گرفتاري ها ! شادي عصباني گفت : يكي به من هم بگه چي شده مسخره ها ! ليلا نگاهي به من كرد و گفت : آقاي ايزدي رو كه مي شناسي ؟... مي خواد بره خواستگاري مهتاب پدر و مادرش هم مي خوان براي شام كبابش كنن ! دوباره به قهقهه خنديد . شادي هاج و واج به من خيره شد: اين چي مي گه ؟ ايزدي آمده خواستگاري تو ؟ عصباني گفتم : چيه ؟ حتما به تو هم بايد حساب پس بدم ؟ شادي با پوزخند گفت : اصلا به اون قيافه مظلومش نمي آمد ها حالا طوري نمي شه كه چرا عصباني شدي ردش كن بره پي كارش چقدر خودش رو تحويل گرفته آمده خواستگاري تو ! از شدت عصبانيت بلند شدم و از كلاس بيرون آمدم . چرا همه فكر مي كردند حسين براي من شوهر مناسبي نيست ؟ حوصله ماندن در دانشگاه را نداشتم ناراحت و نگران به طرف خانه راه افتادم. پايان فصل 33 ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh