eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
356 دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
13.8هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ مهرناز خانم مدام قربان صدقه ی نجابت الینا میرفت و توجهی نداشت که شاید یک عدد قلب با این حرف ها از کار بیفتد یا برعکس تند تر خودش را به در و دیوار بکوبد... میگفت و امیر فرار میکرد... میگفت و امیر در اتاقش پناه میگرفت... برنامه ی همه جور شده بود... آقای رادمهر،کلاس های تابستانه ی دخترا،همه چیز حل بود برای رفتن... همه چیز جز دل امیر... اول از رفتن امتناع کرد ولی مگه میتونست در جواب چشم غره های مادرش بگه نه؟! به ناچار همه باهم روز دوشنبه شیراز رو به مقصد تهران ترک کردن... 🍃 مانتو کتی صورتی رنگی که با رایان خریده بود رو با شال و شلوار سفید پوشید... آرایش کمرنگ و ملیحی روی صورت نشوند و با لبخند و استرس به دختر توی آینه خیره شد... ینی داشت به آرزوش میرسید؟! ینی خواب نبود؟! چقدر شبیه خواب ها و رویاهای شیرینش بود... نه این شیرین تر بود...این واقعی بود... 🍃 دکمه ی آستینای پیرهن سفیدش رو بست.جلو آینه کت مشکیشو تنش کرد و به خودش خیره شد... ابرویی برای خودش بالا انداخت و زیر لب گفت: _نه بابا...انگار کت و شلوار دامادی به ماهم میادا... صدای کریستن از چارچوب در اتاق بلند شد: +صدالبته... با خنده برگشت سمت در: _فضولی؟! کریستن ابرویی بالا انداخت: +شک نکن... رایان نگاهی به قد و بالای کریستن کرد... اونم پیرهن سفید با کت تک مشکی و شلوار کتون مشکی پوشیده بود... با تحسین گفت: _نه بابا...انگار یکی قصد داره امشب دل ماریا رو ببره... کریستن لبشو پایین داد و گفت: +شاید... رایان بار دیگه براندازش کرد و گفت: _کراواتت؟! کریستن شیطون و زیرکانه چشمکی زد و گفت: +خواستیم با برادرمون ست باشیم... رایان به زیرکی رایان خندید... میدونس کریستن یه بوهایی برده و میدونه رایان،دیگه رایان سابق نیست... 🍃 رایان زودتر از مادر پدرش از خونه بیرون زد تا بره دنبال الینا... دو دقیقه بعد از فشردن زنگ آیفون در باغ باز شد و الینا اومد بیرون... اما بیرون اومدنش همانا و خیره شدنشون به همدیگه همان... این اولین بار بود که الینا رایان رو با این جور کت شلوار میدید... تاحالا همیشه و همه جا رایان رو با تیپ اسپرت دیده بود و حالا... رایان زودتر به حرف اومد و به شوخی گفت: +ببخشید خانم من با الینا کار داشتم... الینا خندید و گفت: _چکارشون دارین؟! رایان سرشو زیر انداخت و گفت: +نه فقط باید به خودشون بگم که خیلی دوسش دارم... الینا قدمی به سمت رایان برداشت و دستشو گذاشت رو یقه کت رایان و با ناز گفت: _اوو...خوش به حال الینا خانووم... بعد چشمکی زد و در حالیکه میرفت سمت در ماشین گفت: _حالا نمیشه من جای الینا خانوم بیام؟! رایان برگشت زل زد تو چشمای شیطون الینا و گفت: +آخه خانوم شما زیادی خوشکلی...یه وقت دیدی دزدیدمت شر شدا... الینا خنده ی از ته دلی کرد و گفت: _کاش همه دزدا انقدر خوشکل و خوش تیپ بودننن... 🍃 بی سر و صدا صیغشونو لغو کردن و با عاقد هماهنگ کردن چیزی از دین رایان نگه... ساعتی بعد همه اومدن و اول خیلی عادی با الینا سلام کردن... انگار نه انگار که الینا مدت طولانی ازشون دور بوده... البته نادیا چند ثانیه ای الینارو در آغوش گرفت و سفارش پسرش رو کرد... ماریا هم گرم و طولانی الینا رو بغل کرد و گریه کرد... عاقد خواست شروع به خوندن خطبه کنه که خانواده ی رادمهر با سروصدای دوقلوها وارد شدن... به محض ورودشون الینا با شوق و خنده و رایان با تعجب از حضور امیرحسین از جا بلند شدن... مهرناز خانم و دوقلوها مهربون الینا رو بغل کردن... حتی آقای رادمهر هم پدرانه رایان رو در آغوش گرفت و امیرحسین هم دست داد... الحق که مهر و محبت ایرانیها یه چیز دیگه بود... خانواده ی الینا و رایان انگار زیاد از حضور افراد جدید راضی نبودن ولی خب فقط یه امروز نیاز به تحمل بود... بالاخره عاقد شروع کرد... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با مهربانی به رویش لبخند زدم _عزیزم لطفا به حرفام گوش بده.من نمیخوام بگم روهام تا حالا دوست دختر نداشته و یا خیلی پاک و مومنه.زهرا جان روهام از همون اولین دیدار دلبسته شده بود . بهش هشدار داده بودم که تو از اون دخترایی نیستی که باهاشون دوسته و اون قول داده بوددسمت تو نیاد ولی خب عشق و عاشقی که دست خود آدم نیست. یکهو به خودت میای میبینی دلبستی با همه اختلاف های عقیدتی که داری.همین اتفاق سر روهام اومده. نمیخوام بگم عشقش رو قبول کن ولی باور کن عاشق شده .روهام خیلی خطا کرده ولی از وقتی تو رو دیده دور کارهای اشتباهش رو خط کشیده. ملتمسانه به چشمانش چشم دوختم -زهرا واقعیتش روهام زیاد مقصر این خطاهاش نیست. تو جوی بزرگ شده که این کارها واسش بد نبوده.من و روهام هردو بد بزرگ شدیم ولی من شانس آوردم بیشتر پیش خانجون بودم ولی روهام رها شده بود .کیانم منو با زندگی آشنا کرد. رهام هم با دیدن تو داره بر میگرده مثل من. لطفا در موردش بد فکر نکن ،اون خیلی ناراحته وبیشتر ناراحتیش بخاطر گذشته سیاهشه.بهش فرصت بده تغییر کنه . بزار با خدای تو بیشتر آشتا بشه.البته اگر کمی بهش علاقه داری و یا باورش داری. امشب تولدشه، خواهش میکنم حتما بیا. بزار کنار هم تولدش رو جشن بگیریم سرش را پایین انداخته بود و با گوشه لباسش بازی میکرد. _باشه زهرا جان؟ _باشه . به حرفام فکر کن _چشم _ممنونم ازت .زهرا جان من برم بیرون کمی خرید دارم .تو چیزی نمیخوای _نه ممنونم. باهم خداحافظی کردیم و من از خانه خارج شدم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 دستے بہ اسباب و اثاثیہ مے ڪشم و نگاهے بہ خاڪ روے انگشتم میڪنم ،ڪنار پنجره مے ایستم و نگاهے بہ حیاط میڪنم ،همون پرده اے ڪہ محمد حسین و من زدیم .صداش مے اومد مخصوصا وقتے با محمد حسین روے اپن مشستیم . -میگما -هوم؟ -یڪم بگیر بالا اون متر رو الان مے افتم متر رو پایین تر مے گیرم . -ا پناه چے ڪار مے ڪنے؟ مترو میگیرم پایین و پایین تر از رو نردبون میفتہ روے زمین .پرده رو ڪنار میزنہ . -خوبے؟ -آره فقط ڪمرم نصف شد همین خنده اے میڪنم و پرده رو ڪنار میزنم ،ڪمڪش میڪنم بلند شہ دستے بہ ڪمرش میگیره . -مے خواے دامادت دست و پا شڪستہ باشہ ؟ -چہ دامادے بشہ اون دستے بہ پرده میڪشم و لبخندے میزنم ،یادش بخیر ... -تو خانواده ما همہ دخترا موهاشون فر بود -اونوقت جناب عالے آمار همہ دخترا رو از ڪجا دارین -خب بچہ بودن دیدم (لحن خیلے معصومانہ اے داشت ،خنده ام مے گیره) -حالا این دفعہ مے بخشمٺ -لطف مے ڪنے (یہ پر ابروش رو بالا میده و دوباره دستے تو موهام میڪنہ)...خدا سر خلقتت خیلے وقت گذاشتہ ها -پس چے؟ -هر چے هم میگم جواب بده ها -چشم -چشمت بے بلا خوبہ تو این خونہ زندگے نڪرده ،این همه خاطره دارم .چطورے باور ڪنم رفتے ؟ یعنے باید دنیا رو بدون ٺو بسازم؟ مگہ میشہ؟ محمد حسیݧ من چرا نبودٺ رو قبول نمے ڪنم؟ **** گوجہ ها رو خرد ڪردم .مامان فرشتہ ڪنار مہمونش نشسٺ .لبخندے میزنم و نگاهے بہ دست گو جہ اے میڪنم . -ماشاء اللہ چہ عروسے فرشتہ خانوم لبخندے زد : ماہ! ولے حیف پسرے نیست ڪہ عروسے باشہ -فرشتہ چقدر تو ناشڪرے خیره میشم بہش و بہ حرف هاش تا الان هیچ نا شڪریی نڪرده ،پس خیلے خوشہ !اون روے روزگار رو ندیده .ڪژال خانوم ڪه چهره ش تو پیرے ماه شب چهارده اس چہ برسہ بہ پیرے جلو میاد . -دخترم روزگار بہ من وفا نڪرد چقدر زود جواب سوالم رو داد ،اصلا وقت نداد ڪه از ذهنم بیاد بیرون . -تو سردشت زندگے مے ڪردیم با شوهرم .زندگے خوبے داشتیم با هژار .هژار رفت جبہہ .ڪژال شد تنها. اشڪ تو چشاش جمع شد ،سرش رو پایین گرفٺ تا گریہ نڪنه . -اون موقع ڪہ سردشت رو بمبارون ڪردن ،سردشت نبودم ،ارومیہ بودم پیش یڪے از فامیلام ،دخترم اسمت چے بود؟ -پناه -آره پناه گلم وقتے برگشتم سردشت همہ فامیلام شہید شده بودن ،هیچ ڪس نمونده بود چقدر صبور ،چقدر مہربون بود. -شدم زار و پریشون و آواره نہ خونہ اے نہ فامیلے شوهرمم داشت با صدام ڪافر میجنگید خنده ای میکنم و سراغ پیاز ڪوچیڪے میرم ڪہ فرشتہ خانوم داده بود ،تو تمام این مدت اسم کژال خانوم رو شنیده بودم ولے ندیده بودمش تو صبر ضرب المثل این خونہ بود . -یہ روز قلبم شڪست ،ناشڪرے نڪردما نشستم جلو بیمارستان ،خط هام خراب بود نمے تونستم زنگ بزنم بہ هژیر بگم چہ خاڪے تو سرم شده ،نگرانش بودم ،دلم مثل سیر و سرڪہ مے جوشید ،دوره افتادم ٺو بیمارستاناے سردشت تا همرزم هژیر رو پیدا ڪنم .ڪہ حاج محمود شما رو پیدا ڪردم فرشتہ خانوم ،خدا بیامرزه هم هژیر و هم حاج محمود رو فرشتہ خانوم جملہ معروفش رو نگفٺ فقط هیڪل نسبتا تپلش را تڪان داد و پاهاش رو دراز ڪرد .ڪژال خانوم شروع ڪرد: خدا خیر بده پدر شوهرٺ رو،آوردم تہران با همون هواپیمایے ڪہ منتقلش ڪرد تہران ڪہ بره بیمارستان ! هژیر رو پیدا ڪردم ولے چہ پیدا ڪردنے؟! ...هژیر موجے شده بود یہو بہ قول خودش ڪانال عوض میڪرد و داد و بیداد میڪرد ..یہ وقتایے تشنج میڪرد پرت میشد روے زمین خودش با خنده مے گفت میزنیم زمین هوا میرم نمے دونے تا ڪجا میرم... 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باکلافگی باپام روزمین ضرب گرفته بودم،‌پوفی کشیدم اشکام و‌پاک کردم،ازبس گریه‌کرده بودم چشمام می سوخت.‌سرم وبالاآوردم که‌چشمم خوردبه امیرعلی،‌داشت ازپله هامیومد ‌پایین.‌ سریع ازجام بلندشدم و به سمتش دویدم.‌باشنیدن صدای پام به‌سمتم برگشت،نیم نگاهی‌بهم انداخت طبق‌معمول سرش وانداخت‌پایین.‌جلوش ایستادم وبا‌دقت به صورتش نگاه‌کردم،طفلکی صورتش قرمز بودمعلوم‌بودکلی گریه کرده.‌وقتی دیدساکتم گفت: امیر:فکرکردم رفتیدخونه.‌ باحالت پوکرفیسی‌گفتم: +کربودی وقتی بهت ‌گفتم میام حیاط؟ آهی کشیدوگفت: امیر:حواسم‌نبود متوجه نشدم. دستم وتوهواتکون دادم وگفتم: +مهم نیست،به مهین‌جون گفتی؟ دوباره اشک توچشماش‌جمع شد،جلوی خودش‌و گرفته بودکه گریه نکنه.‌باصدای گرفته ای‌گفت: امیر:بله گفتم. باناراحتی گفتم: +حالشون چطوره؟ انگاریادچیزی افتاد‌سریع گفت: امیر:حالش بدشد،‌بیهوشه والان زیرسرمه اگه میشه بریدکنارش‌باشیدآخه خاله هم حالش بده فکرنمی کنم کمکی ازدستش بربیاد. باتعجب گفتم: +باشه،ولی توکجامیری؟ یجوری نگاهم کردکه به توچه توش موج میزد باپررویی گفتم: +هوم؟خب کجامیری تواین وضعیت؟ اخمی کردوگفت: امیر:کاری برام پیش‌اومده بایدبرم‌.‌ آمپرچسبوندم بدجور،‌باعصبانیت چشمام و‌بستم ودهنم وبازکردم: +کارداری؟چه کاری مهم تر‌ازخانواده؟یعنی کاراز‌ خانوادت واجب تره؟‌بی مسئولیت،آخه آدم‌تاچه حدمیتونه پخمه‌باشه؟یه روزنروسرکار‌می میری؟جان به جان‌آفرین تسلیم می کنی آیا؟‌ نفس کم آورده بودم،‌چشمام وبازکردم ولی... پس کو؟احمق کجارفت؟ بادیوارحرف می زدم ‌سنگین تربودم،اطراف ونگاه کردم دیدم داره باعجله به سمت ماشینش میره. انگشت اشارم وآوردم‌بالاوبلندجیغ زدم: +بی شعوربی مسئولیت. بی توجه به من دستش وتوهوابه معنیه بروبابا تکون داد.باحرص لبم وجوییدم وپام ومحکم رو زمین کوبیدم.به پسرهیزی که کنار‌پله هاایستاده بودوعین‌بزنگاهم می کرد،نگاه‌کردم وگفتم: +چته؟آدم ندیدی؟پشمک. اجازه ندادم جوابی ‌بده سریع ازپله هارفتم بالا،نه اینکه نتونم جوابش وبدمانه!نمی خواستم خون وخون ریزی بشه،والا!باعجله‌راهروی‌بیمارستان‌وطی‌کردم‌وروبه‌روی‌آسانسورایستادم.‌درآسانسوربازشد،وارد شدم وطبقه دوم وزدم. به آیینه نگاه کردم و مشغول درست کردن شالم شدم،همچنان به این فکرمی کردم که چقدرخوبه آدم یه داداش مثل امیرعلی داشته‌باشه که براش گریه کنه هرچندکه این بشرم بی مسئولیت ازآب دراومدولی کلاخیلی خوبه داشتن یه برادر‌این مدلی.‌بابازشدن درآسانسور‌ازفکر بیرون اومدم.به سمت اتاق مهتاب‌رفتم،خاله اونجا بود و داشت باگریه باگوشی‌حرف می زد.‌وقتی بهش رسیدم ‌داشت باپشت خطی‌خداحافظی می کرد.‌گوشی وقطع کردو بهم نگاه کرد،باناراحتی گفتم: +مهین جون کجاست؟ به اتاقی اشاره کرد وگفت: خاله:تواون اتاق زیرسرمه. سری تکون دادم که خاله گفت: خاله:من الان میرم پیشش.‌ باشه ای گفتم اونم ‌رفت پیش مهین جون.‌ازپشت شیشه به مهتاب نگاه کردم،هنوزبهوش نیومده بود. زیرلب گفتم: +بهوش بیامهتاب؛بهوش بیا. اشکم چکیدچشمام ومحکم روهم فشار دادم بعدازمکثی چشمام و بازکردم واشکم وپاک‌ کردم. به سمت اتاق مهین جون‌رفتم خاله کنار تخت مهین جون نشسته بودوباصدای بلندگریه می کرد. خاله:بلندشومهین،توچیزیت بشه ماچیکارکنیم؟ عجب خاله باحالیه ها،‌این اینجوری عجزوناله می کنه که حال مهین جون بدترمیشه. باکلافگی گفتم: +خاله اینطوری نکنید، چراجومی دید؟اینطوری شماگریه می کنیدکه‌حالش بدترمیشه.باگریه سر تکون دادوچیزی‌نگفت،پوفی کشیدم و گفتم: +خاله جان بلندشیدبریدحیاط یکم هوابخورید حال شماهم دست کمی ازمهین جون نداره. خاله:نه نمیتونم خواهرم وول کنم که. +من هستم،مراقبشونم. خلاصه بعدازکلی اصرار بالاخره راضی شدکه بره بیرون‌. آهی کشیدم وکنارمهین جون نشستم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
سنگ بزرگ تری پرت می کنم که میگیرد با خنده میگوید: - 《نه خداوکیلی لیلا اون جوکه هست که: زنه به شوهرش میگه خوش به حال حضرت حوا ... !شوهر بیچاره ش از همه جا بی خبر میپرسه چرا؟ زنه میگه چون شوهرش آدم بود!》 مسعود جو سؤال را به هم زده است؛ اما على حواسش هست. کمی که میگذرد میگوید: - 《زن و مرد شاید تو شکل خلقتی ویا نقشی که دارن با هم تفاوت هایی داشته باشن، اما جایگاهشون پیش خدا و نتیجه ی نهایی مقام و درجه ی یکسان دارن. حالا یکی نقش پدر داره، یکی نقش مادر.》 سعید میگوید: - 《خیلی اشتباهه که با زن ها طوری برخورد شده که خودشون رو زیردست مرد نشون میدن.》 بعد اشاره میکند به جمع دخترانی که پشت سر من هستند و گاهی صدای خنده شان می آید. - 《چرا باید این جوری بپوشند و جلب توجه کنند؟ چون فکر میکنند ما پسرها باید اونها رو انتخاب کنیم. محلشون اگه نذاریم احساس سرخوردگی میکنند.》 وسری به ناراحتی تکان میدهد. علی کنار چادر من را گرفته و دارد خاکش را می تکاند؛ - 《چراما مردها نمی پرسیم نگاهتون به مرد چیه اما شما می پرسید؟ من هرچی کتاب تاریخی و سیره خوندم اصلا ندیدم امامای ما تفاوت خلقتی بین زن و مرد قائل باشند. همون قدر که یه مرد جایگاه داشته، زن هم جایگاه داشته. همون قدرکه یه مرد باید درست باشه یه زن هم ... اصلا نگاه خدا یکسانه.》 - هیچی دیگه... اگه قبلامی گفتیم زن چایی بیار، حالا زن میگه مرد پول بده كلفت بگیر، پوشک عوض کن، آب حوض بکش. کارش که تموم می شه میگه برو بمیر. علی می گوید: -《خدا یه قصد و غرضی از خلقت داشته، دو جنس زن و مردش هم هدفمند بوده. آدمیزاد مثل همه چی که گند میزنه، زده تمام این مناسبات رو به هم ریخته. 》 - اوهوم... کاش من یک زن بودم! نگو خدا اول بابا آدم رو خلق کرد تا فضاسازی کنه دلش تنگ بشه بعد بهش مامان حوا رو می ده که بگه چه قدر ناز داره، به کَس کَسونش نمیدم... چند مدت صبرکردم اگر آدم بودی یه گنجینه دارم میدم نگهش داری. علی میگوید: - 《چه عجب بالاخره یک حرف خوب زدی! 》 سعید میگوید: -《بحث محبت و رشد روحی زن هم خیلی جلوتر از مرده .》 مسعود میگوید: - 《فعلا که خانم های محترم خودشون این طور فکر نمیکنن. بریم یه مطب پیدا کنیم. 》 - واا چرا؟ در جوابم میگوید: - 《میخوام تغییر جنسیت بدم، من طاقت این همه تحقیر رو ندارم. تازه احساس شخصیت کرده بودم، اما حالا که فهمیدم فقط نان آور و آشغال بر خونه ام و نوکر و غلام حلقه به گوش و آب حوض کش و نفقه بده هستم، از مرد بودن پشیمان گشته ام!》 سعید دستش را میکشد و میگوید: - 《لازم نکرده تو یکی تغییر جنسیت بدی.》 مسعود می نشیند. - باشه چون تو گفتی، وگرنه تصمیمم جدی بود. - تو که آدم نشدی. بعد از تغییر جنسیت هم حوا نمی شی... ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ از آن روز تقریبا یک ماه گذشته بود و حسین هر بار که با من تلفنی صحبت می کرد، می گفت کسی برای تحقیق از او نیامده و پدرم با او تماس نگرفته است. در خانه هم طوری رفتار می کردند که انگار موضوع حسین خاتمه یافته است و تکلیفش معلوم شده است. آخرین امتحان را هم با سختی پشت سر گذاشتم، بعد از امتحان با بچه ها به سینما رفتیم تا خستگی یک ترم فشرده را از تن به در کنیم. تقریبا هوا تاریک شده بود که به خانه برگشتم. از همان بدو ورود، فهمیدم که اتفاقی افتاده، اخم های مادرم درهم بود و پدرم عصبی سیگار می کشید. سهیل و گلرخ هم خانۀ ما بودند. وقتی وارد اتاقم شدم، گلرخ فوری داخل شد و در را بست. صورتش از اضطراب و هیجان گل انداخته بود. با خنده پرسیدم: - چیه؟ جن دیدی؟ عصبی جواب داد: اون پسره عصری اینجا بود. روی تخت وا رفتم: کی؟ صدای گلرخ می لرزید: حسین... قبل از اینکه حرفی بزنم، سهیل وارد اتاقم شد و در را بست. گلرخ ادامه داد: - مامان خیلی عصبانی شده بود. تقریبا جیغ می زد... سهیل کنارم روی تخت نشست و گفت: مهتاب راسته که تو این پسره رو می خوای؟... گیج نگاهش کردم. دهنم خشک شده بود. به سختی پرسیدم: چی شد؟ سهیل غمگین گفت: هیچی، ما تازه آمده بودیم که زنگ زدند، وقتی رفتم دم در، حسین با یک دسته گل منتظر بود. فوری داخل شد، یک راست رفت سر اصل مطلب، خیلی محکم با پدر دست داد و گفت: آمده ام برای گرفتن جواب. مامان هم به سردی جواب داد: ما جوابمون رو دفعه پیش دادیم. این قضیه رو تموم شده بدونید. بعد حسین خیلی خونسرد نشست و گفت: نظر مهتاب خانم چیه؟ دیگه مامان داشت فریاد می کشید: نظر ما، نظر دخترمونه، دیگه هم مزاحم زندگی دخترم نشید. هر چی من و بابا سعی کردیم آرامش کنیم، نمی شد. راه می رفت و عصبی فریاد می زد. حسین آرام و ساکت نشست تا مامان آرام شد. بعد با ملایمت گفت: در هر حال من تا از زبون خود مهتاب جواب منفی نشنوم، قانع نمی شم. شما هم اگر دلیل منطقی دارید خوب به من هم بگید، اگر نه، خواهش می کنم حداقل به خاطر دخترتون کمی فکر کنید! مامان عصبی فریاد کشید: بس کن، دختر ما اگر وعده وعیدی به شما داده فقط و فقط از روی بچگی و سادگی اش بوده، حتی اگه اون بخواد من اجازه نمی دم. من فقط همین یک دخترو دارم و اصلا حاضر نیستم اینطوری سیاه بختش کنم. شما هم لطف کن انقدر زیر گوشش زمزمه نکن، این دختر خواستگارای خوب و آینده دار، زیاد داره. با زندگی اش بازی نکن. شما که به قول خودت جبهه رفتی و به خدا و اون دنیا اعتقاد داری، نباید راضی بشی یک دختر پاک و معصوم چند سال به پای شما بسوزه و جوانی اش فنا بشه... حسین با ملایمت جواب داد: همه این حرفها درسته، من هم کاملا با شما موافقم، من چند روزه مهمون هستم و باید برم، تا به حال هم چندین بار از مهتاب خواستم منو فراموش کنه و به زندگی عادی اش ادامه بده... اما دختر شما خودش بزرگ و عاقل است، اون خودش منو انتخاب کرده و اصرار داره، البته من هم به اندازه دنیا دوستش دارم، ولی بازم حاضرم اگه خودش بخواد، فراموشش کنم، فراموش که نه، از سر راهش کنار برم. ولی خانوم، شما نمی تونید منکر یک عشق بشید، می تونید؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh