eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶🔸🔸 #عملیــــات_بــــازےدراز⛰ #قسمتــــــ_پنجــــم↯↯↯ ـــــ♢ــــــ♢ــــــ♢ــــــ♢ــــ #شرح_عملیات‌‌⇩   🔷⇦《جبهه غرب به خاطر طبیعت کوهستانی که دارد اصلاً ماهیت جنگ در آن متفاوت است . در این جبهه (ایلام و کرمانشاه) عراقی ها توانستند با تصرف شهرها و ارتفاعات مرزی ایران یک کمربند دفاعی در برابر دشت بی دفاع بغداد تشکیل دهند . 🔻 ارتفاعات بازی دراز در غرب شهر سرپل ذهاب مهمترین ارتفاعی بود که دشمن در جبهه غرب در اختیار داشت زیرا از یک سو بر دشت و شهر سرپل ذهاب و پادگان ابوذر (مهمترین پادگان مرزی در جبهه غرب) و راههای ارتباطی آن کاملاً مسلط بود و از سوی دیگر یک مانع طبیعی عالی برای دفاع عراق از شهر های قصرشیرین و خانقین محسوب می شد . 🔻به همین دلایل بود که نبردهای سختی برای آزادسازی این ارتفاعات در گرفت که عملیات بازی دراز یکی از مهمترین آنها می باشد .》🔷 نشر معارف شهدا در ایتا #کانال_زخمیان_عشق @zakhmiyan_eshgh
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ ساعت۹:۵۵دقیقه شد ۵ دقیقه بعد سجادی میومد اما من هنوز مشغول درست کردن لبه ی روسریم بودم که بازی در میورد از طرفی هم نمیخواستم دیر کنم ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونه به صدا دراومد واااااای اومد من هنوز روسریم درست نشده گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد و در ماشین رو برام باز کرد اولین بار بود که لبخندشو میدیدم سرمو انداختم پایین و سلامی کردم و نشستم داخل ماشین تو ماشین هر دومون ساکت بودیم من مشغول ور رفتن با رو سریم بودم سجادی هم مشغول رانندگی اصن نمیدونستم کجا داره میره باالخره روسریم درست شد یه نفس راحت کشیدم که باعث شد خندش بگیره با اخم نگاش کردم نگام افتاد به یه پلاک که از آیینه ماشین آویزون کرده بود اما نتونستم روشو بخونم باالخره به حرف اومد نمیپرسید کجا میریم منتظر بودم خودتون بگید بسیار خوب پس باز هم صبر کنید حرصم داشت درمیومد اما چیزی نگفتم جلوی یه گل فروشی نگه داشت و از ماشین پیاده شد از فرصت استفاده کردم پلاک رو گرفتم دستم و سعی کردم روشو بخونم یه سری اعداد روش نوشته اما سر در نمیوردم تا اومدم ازش عکس بگیرم از گل فروشی اومد بیرون ... هل شدم و گوشی از دستم افتاد و رفت زیر صندلی داشت میرسید به ماشین از طرفی هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشی رو بردارم در ماشین رو باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلی پیش اومده دنبال چیزی میگردید لبخندی زدم و گفتم:نه چه مشکلی فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر صندلی خندید و گفت:بسیار خوب چند تا شاخه گل یاس داد بهم و گفت اگه میشه اینارو نگه دارید. با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم و گفتم: من عاشق گل یاسم اصن دست خودم نبود این رفتار خندید و گفت:میدونم خودمو جمع و جور کردم و گفتم:بله از کجا میدونید جوابمو نداد حرصم گرفته بود اما بازم سکوت کردم اصن ازش نپرسیدم برای چی گل خریده حتی نمیدونستم کجا داریم میریم مثل این که عادت داره حرفاشو نصفه بزنه جون آدمو به لبش میرسونه ضبط رو روشن کرد صدای ضبط زیاد بود تاشروع کرد به خوندن،،، من از ترس از جام پریدم سریع ضبط رو خاموش کرد، ببخشید خانم محمدی شرمندم ترسیدید دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم: بااجازتون ای وای بازم ببخشید شرمنده خواهش میکنم. گوشیم هنوز زیر صندلی بود و داشت زنگ میخورد بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم سجادی گفت خانم محمدی رسیدیم براتون درش میارم از زیر صندلی به صندلی تکیه دادم نگاهم افتاد به آینه اون پلاک داشت تاب میخورد منم که کنجکاو... همینطوری که محو تاب خوردن پلاک بودم به آینه نگاه کردم ای وای روسریم باز خراب شده فقط جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم سجادی فهمید رو کرد به من و گفت: دیگه داریم میرسیم دیگه طاقت نیوردم و گفتم: میشه بگید کجا داریم میرسیم احساس میکنم که از شهر داریم خارج میشیم دستی به موهاش کشید و گفت بهشت زهرا.... پس واسه همین دیروز بهم گفت نرم،، حدس زده بودماااا اما گفتم اخه قرار اول که منو نمیبره بهشت زهرا... ✍خانم علی‌آبادی ادامه دارد... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍آن وقت ها انگار بیشتر شور جوانی داشت . با این که ذاتا محجوب و پر از صبر و آرامش بود اما یک وقت هایی هوس می کرد بچگی کند، مثلا لواشک بگذارد کف دستش و آنقدر لیس بزند تا تمام شود ،کاری که باعث شده بود ارشیا ماه اول زندگی مشترک سرش دعوا راه بیاندازد ! یا حتی سیب و خیار را بردارد و بی تکلف گاز بزند ولی از نظر همسرش بی کلاسی بود اگر دهانش قرچ قرچ می کرد ،باید مثل‌ خانم ها میوه را پوست می گرفت و با آدابی خاص و همراه با کارد یا چنگال می خورد و هزار مورد دیگر که هنوز سر دل ریحانه گره شده بودند تمام خط و نشان های این چند سال ! هر چند در خلوت خودش هیچ مانعی نداشت اما کم کم به سبک ارشیا بار آمده بود . گاهی دلش می خواست مثل همه ی زوج های جوان دست هم را بگیرند و بروند سینما ،گردش، پیاده روی، مسافرت و ...که هیچ وقت درست و حسابی پیش نیامده بود.شاید هم مشکل از خودش بود و شانس و اقبالی که هیچ وقت نداشت ... آن اوایل ارشیا چند باری برای ماموریت به اروپا رفته بود اما ریحانه از رفتن امتناع می کرد . شاید چون شبیه دخترهای هم سن و سالش خیلی علاقه ای به رفتن سفرهای خارجی نداشت . کارش با شمال و مشهد و اصفهان رفتن هم راه می افتاد،که البته مجال آن ها هم نبود.. برخلاف همسرش که حتما مارک دار و برند با ضمانت می خرید ، خودش دوست داشت توی بازارچه های سنتی تهران قدم بزند و لباس های سنتی و انگشترهای خوش رنگ بدل و شال ها و جوراب های جورواجور و بامزه بخرد،حتی از دست فروش ها ! یا دلش لک می زد دوتایی توی بازار تجریش با سبد حصیریش بروند و او تا می توانست سبزیجاتی بخرد که بوی زندگی می دادند و به آشپزی کردن وادارش می کردند ، تنها هنری که فکر می کرد دارد ! همسر مغرورش معمولا نمی گفت اما او می دانست که عاشق دستپختش است و قرمه سبزی و معجون مخصوص و مربای بهار نارنجش را بیشتر از هر چیزی دوست دارد . این ها را از عمق نگاه یخیش می خواند . بعد از این همه باهم بودن، بهرحال بهتر از هر کسی می شناختش ... شاید تنها دلخوشیِ ریحانه و عامل صبوری اش هم در این زندگی رفتار عادلانه ی ارشیا بود ... چون او با همه سرد برخورد می کرد ، همه حتی مادر و برادرش! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh ‌# 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
به فاطمه حق میداد، به خودش هم حق میداد، شاید روابط نامشروعی با دخترای دیگه داشته، اما هیچ وقت دختری رو دوست نداشته، همیشه برای رفع این میل سرکشش دست به این کارها زده، کارهایی که از دوران مجردی بهش عادت کرده بود و نمی تونست با ازدواج با فاطمه یکهو روی همه اون عادتها خط بکشه، دختران زیادی رو در آغوش گرفته بود، اما همیشه از این هم آغوشی بوی تعفن احساس میکرد و البته لذتی که براش عادت شده بود و ش.ه.و.ت.ی که آروم گرفته بود، حتی ازدواج با اولین و تنها دختری که عاشقش شده بود و از صمیم قلب دوستش میداشت، نمی تونست مانع اون میلش و ش.ه‌.وت.ش و عادتش بشه. با خودش کلنجار میرفت، نمی دونست چی بگه، امیدوار بود حداقل فاطمه فقط فکر کنه که اون با دخترای دیگه لاس میزنه، دعا میکرد ندونه که این لاس زدن برای رسیدن به اون لذت بوده. فاطمه که سردرگمی سهیل رو دید دلش بیشتر از قبل گرفت، با خودش میگفت آخه چرا؟ مگه من چی کم گذاشتم براش؟ همیشه بهترین لباسهام، بهترین آرایشهام برای اون بوده، چرا باید این طور به من خیانت کنه، جوابی پیدا نمیکرد، به مردی که روزی عاشقش بود اما الان تنها پیکره ای از عشقش مونده بود نگاهی کرد و از جاش بلند شد و رفت توی اتاقش،روی تخت دراز کشید و آروم و بی صدا اشک ریخت. اما سهیل تا صبح نخوابید.... صدای گوشی فاطمه بلند شد که خبر از این میداد که وقت اذانه، به سختی چشمهایی رو که تازه یک ساعت بود به خواب رفته بودند باز کرد، ورم چشمهاش اونقدر سنگین بود که دلش میخواست یکی برای باز شدن چشمهاش کمکش کنه، به جای خالی سهیل توی تخت نگاهی انداخت و آهی از سر حسرت کشید. چی میشد که همه این شنیده ها توهمات یک ذهن بیمار بود؟ اما میدونست که اینها نه توهمه و نه ساخته و پرداخته ذهن بیمار، می دونست همه چیز حقیقت، حقیقت زندگی... زندگی اون و سهیل بعد از یک ربع توی تخت غلطیدن از جاش بلند شد و رفت که وضو بگیره، با خودش فکر کرد سهیل احتمالا دیرخوابش برده و نخواسته بیاد توی اتاق، حتما همون جا روی مبل خوابیده، میدونست که وضع سهیل خیلی بدتر از وضع اون بود... دارد... 📝نویسنده:مشکات . نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود : _صبر کن دخترم من عادت ندارم مهمون رو از خونم بیرون کنم ! می ایستم و با ذوقی که پنهان شدنی نیست بر می گردم لبخند می پاشد به صورتم و به همسرش می گوید : اگه صلاح بدونید این دختر گلم تا یکی دو روز دیگه که شما براش پدری کنید و جای خوب و قابل اطمینانی پیدا کنی پیش خودمون بمونه ،در ضمن حاج آقا من چند کلوم حرفم با شما دارم . با شنیدن یکی دو روز وا می روم اما به قول عزیز که از این ستون به اون ستون فرجه! قدسی چشمکی می زند . نمی دانم چرا ، اما حسی به من می گوید که این دختر را بیش از این ها خواهم شناخت . حاج رضا وقتی چهره ی منتظرم را می بیند که وسط حیاط سردرگم ایستاده ام ،تسبیح را در جیب کت سورمه ای رنگش می چپاند و یاالله گویان بلند می شود : زهرا خانوم به خودت می سپارم اگه خیره که بسم الله ، با اجازه و می رود همسرش که حالا می دانم زهرا نام دارد به من می گوید : خب الحمدالله می تونی فعلا اینجا باشی و خیال پدرت رو هم راحت کنی تا فردا پس فردایی که حاجی برات بسپاره و جایی پیدا بشه از ما که ناراحت نشدی ؟ حق بده که غافلگیر شدیم _اصلا ! چرا ناراحت بشم ؟ شما خیلی خوبین و این را از ته دل می گویم ! خوبی که از خودته.بریم بالا که خستگی راه به تنت مونده ،فقط یه چیزایی هست که فرشته بهت میگه _می دونی که پناه جون ! در مورد حجاب و اینا واقعا برایم مهم نیست این حرف ها اما همینجوری سریع و سرسری جواب می دهم:قدسی جون بهم گفته که باید یکم حجاب داشته باشم _قدسی جون کیه ؟ با دست دخترش را نشان می دهم که نیشش تا بناگوش باز شده و از چشم هایش شیطنت می بارد . خدایا ، باز تو آتیش سوزوندی فرشته با تعجب نگاهش می کنم ، شانه ای بالا می اندازد و می خندد تازه می فهمم که دستم انداخته بوده ، خنده ام می گیرد ! اما چه چیزی خوبتر از پیدا کردن یک فرشته ی نجات که هنوز از راه نرسیده با من دوست شده !؟ فکر می کنم که تا فردا می میرم از دلهره و بی تابی بی جا ماندن اما خب امشب هم غنیمت است انگار ! دلم بی تاب رفتن به جای دیگری هم هست و مگر مادر نمی خواست تازه از من هم احساساتی تر بود گوشه ی زبانم را گاز می گیرم و به در و دیوار سر خاک مادرم آخرین بار کی بود که رفتم و اتفاقا سایه ی افسانه هم سنگینی می کرد روی سرم ؟ حالم بهم می خورد از این که همه جا و همیشه حضورش پررنگ است یکی نبود بگوید "خب زن بابایی باش دیگه چرا انقد بولدی !" اصلا پدر را هم خام همین اخلاق مزخرفش کرده بود کاش او به جای مامان می مرد اصلا ! اما نه پس پوریا چه می شد ؟! اتاقی که فرشته به صورت کاملا موقت در اختیارم گذاشته نگاه می کنم .کتابخانه ای پر از کتاب های بهم چفت شده ،تخت خوابی ساده و یک لپ تاپ ، چند قاب عکس از مردانی با لباس جبهه و دو پلاک و ... در می زند و سرک می کشد تو آمار گرفتم ، شام قیمه داریم اگر با پای خودم اینجا نیامده و اصرار به ماندن نکرده بودم ، حالا با این شرایط قطعا شک می کردم ! راستی پناه جان لباس داری یا بهت بدم ؟مرسی تو چمدونم هست . اگه خیلی خسته ای یکم بخواب برای شام بیدارت می کنم چطور انقدر خوبند !؟ می پرسم : _زشت نیست ؟ قبل از اینکه در را ببندد می گوید : نه والا ،خوب بخوابی منم برم کمک مامان 👈نویسنده:الهام تیموری نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌸🍃🌸🍃 سپیده-اینم از شال حیف نیست قشنگی لباستو زیر شال پنهان میکنی اخه؟؟ حلما- این جوری راحت ترم... سپیده- چی بگم نرود میخ اهنی در سنگ... بریم که همه مهمونا اومدن . برای اخرین بار خودمو تو اینه نگاه کردم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم یه امشبو خوش بگذرونم و از تولد دوستم لذت ببرم لباسم که تقریبا پوشیده بود... با شالی هم که انداختم رو شونم دیگه مشکلی نبودحجاب موهامم اونقدرا برام اهمیت نداره موهای لختم ازادانه صورتمو قاب گرفته بود فقط یکم ارایش صورتم زیاد بود... یه لحظه قیافه حسین اومد جلوی چشمم که ناامیدانه بهم نگاه میکنه حس بدی بهم دست داد ... تصمیم گرفتم ارایشمو پاک کنم که سپیده دستمو کشید و گفت: خشگلی بابا چشم عسلی من بریم عشق و حال... سعی کردم همه ی افکار منفی رو از خودم دور کنم ...صدای موزیک کر کننده بود جشن رو شروع کرده بودن... سپیده -ببین کیا اومدن به به ، چه شبی شود امشب... عه عه این اشکان بیشعور هم که اومده .. حلی من برم یه سلامی کنم برمیگیردم پیشت... سپیده رفت و من هم چنان مات و مبهوت به منتظره رو به رو چشم دوختم این همه ادم کی اومده بودن که من نفهمیدم... کل حال بزرگ خونه پر بود از دختر و پسرهایی که مشغول پای کوبی بودن... عده ای هم گوشه کنار مشغول حرف زدن که چه عرض کنم... مشغول دلبری بودن حالم دگرگون شد من اینجا چیکار داشتم واقعا؟؟؟ اینا که این جور از خود بیخود شدن واقعا دوستای منن؟؟ این مهمونی به هر چی شبیه بود جز تولد... هر چی لابه لای جمعیت رو نگاه کردم بچه های اکیپ خودمونو ندیدم ... همه به نظرم غریبه اومدن کلافه شده بودم ... اووووف کاش نمیومدم روی اولین صندلی نشستم و سرگردون به مهمون ها نگاه کردم واقعا عجیب بود انقدر راحت لباس پوشیده بودن که انگار نه انگار این جمع پره نامحرم بود... درسته منم حجابم کامل نبود ولی اینا دیگه خیلی راحت بودن... جای من اینجا نیست ... خیره سرم یه شب اومدم خوش بگذرونم... تو حال و هوای خودم بودم که موزیکو قطع کردن نگین: دوستای خوبم خیلی خوشحالم که تو بهترین روز زندگیم کنارم هستید یکم از خودتون پذیرایی کنید انرژی بگیرید که تا اخر شب قراره بترکونیم بچه ها با دست و جیغ از حرفش استقبال کردن ... ولی من حس خوبی نداشتم سپیده- دختر کجایی تو ؟؟؟ 3 ساعته دنبالت میکردم چه اخمی هم کرده برا من بیا با بچه ها اشنا شو جیگر... هر چی میکشم از دست این سپیدش ... ناخوداگاه دنبال کشیده شدم حلما- بی شعور این همون تولد سادس که میگفتی؟؟ ساناز و سمیرا کجان پس؟؟ مگه نگفتی همه اشنا هستن؟ سپیده- وای دختر چقدر غر میزنی تو... اونا کار داشتن نیومدن مگه مهمه حالا؟ بیا که قراره دوست های جدید پیدا کنی شاید خدا زد تو سرت و تا این تنهای دربیای... حلما- سرت به جایی خورده سپیده؟ چرا چرت میگی؟ سپیده- لیاقت نداری دیگه... اها پیداشون کردم سپیده- میبینم که جمعتون جمعه گلتون کمه که امد.. احسان- اخ گل گفتی و با سر به من اشاره کرد و گفت بله گلمون امد معرفی نمیکنی سپیده؟ سپیده یه چشم غره بهش رفت و گفت دوست خوبم حلما همون که تعریفشو میکردم حلما جان ایشونم احسان خان هستن ، یه دوست قدیمی احسان با اون نگاه وقیحش یه جور بهم نگاه میکرد که برای اولین بار دلم میخواست چادر داشتم... دستشو سمتم دراز کرد و گفت: خوشبختم حلما جان من عمرا به این ادم هیز دست نمیدم نیشخندی زدم و گفتم منم سپیده با چشم و ابرو هی اشاره میکرد که دست بده ولی بهش توجه نکردم احساس اخمی کرد و دستشو پس کشید... ببخشیدی گفتم و از اون جمع مزخرف فاصله گرفتم یه جای خلوت یکم دور از هیاهو نشستم من چیکاد کردم این بود جواب اعتماد بابا و حسین.. هر لحظه حالم بدترمیشد انگاری که خودمو گم کردم همش یه سوال میاد تو ذهنم من کیم ؟من هم از این قماشم از اینا‌که انقدر راحت بانامحرم میرقصنو خوشن اگه نیستم پس اینجا چیکار میکنم متوجه سنگینی نگاهی شدم دیدم احسان بالا سرم وایستاده و با پوزخند نگام میکنه همینو کم داشتم ، این چی میگه این وسط؟ داشتم نگاش میکردم که خم شد کنار گوشم و با لحن خاصی گفت: این بی ادبیتو بی جواب نمیزارم کوچولو انقدر نزدیکم شده بود که هرم نفس هاش حالمو بد میکرد اومدم یه چی بهش بگم که خودش پیش دستی کرد راشو کشید رفت... مردم رد دادن دیگه اون روز حرفشو جدی نگرفتم فکر نمیکردم یه ادم بتونه انقدر کینه ای باشه... دیدم سپیده با رنگ پریده داره میاد سمتم سپیده: وای حلی بدبخت شدیم حلما_چیشده سپیده:حسین حسینتون جلوی دره خیلیی هم عصبانیه گفت گفت بگم هرچه زودتر بری پایین حلما_چی؟! _وای خدا آبروم رفت حالا چیکار کنم _حالا چطوری تو چشماش نگاه کنم _ای خدا غلط کردم ادامه دارد 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 از ماشین پیاده شدم و به سمت سالن به راه افتادم. در دل خدا خدا میکردم کسی گوشی را برنداشته باشد, فقط نگران عکسهایی بودم که از خودم گرفته بودم . در نمازخانه را باز کردم . چندتا از بچه های دانشگاه دور هم نشسته بودند و حرف میزدند. صدایم را صاف کردم و گفتم: _سلام.دوستان شما یه گوشی مشکی رنگ اینجا ندیدید؟ یکی از دخترهاگفت: _نه من که تازه اومدم چیزی ندیدم.بچه ها شما ندیدید؟ یکی دیگر از دخترها که به من نگاه میکرد گفت: _اگه اشتباه نکنم خانم سیفی دنبال صاحب یه گوشی می گشت. _خانم سیفی کیه؟؟؟ _فرمانده بسیج دانشجویی.الان دیدم رفت طبقه بالا ,سالن اجتماعات جلسه سه شنبه های مهدوی.اونجا میتونی پیداش کنی.از بچه ها بپرسی بهت نشونش میدن. _ممنونم عزیزم.خداحافظ با عجله از پله ها بالا رفتم. خداروشکر کردم گوشی دست آدم نادرستی نیفتاده. حداقل الان مطمئن جای عکسهایم امن است. نفسی گرفتم و به سمت سالن اجتماعات رفتم. در سالن را اهسته باز کردم و واردشدم. به اطراف نگاه کردم چشمم خورد به استاد شمس که در حال حرف زدن بود . با این اوضاع نمیتوانستم دنبال خانم سیفی بگردم مجبور شدم روی صندلی بنشینم تا کلاس استاد شمس تمام شود . امیدوارم بودم چیزی به اتمام کلاس نمانده باشد چون قطعا مهسا و زیبا مرا به ده ,بیست قسمت مساوی تقسیم میکردند. توجهم را به حرفهای استاد شمس دادم استاد شمس در حالی که دقیقا با فاصله ده متر روبه روی من ایستاده بود گفت: _اگر ما بخواهیم در ظهور امام زمان عج تعجیل شود باید چیکار کنیم ؟ جوابش رو مرحوم آیت الله بهجت (ره)دادند. ایشون فرمودند: همون کارهایی رو که قراره در زمان ظهور انجام بدید رو الان انجام بدید. اگه قراره خوبی کنید الان انجام بدید. اگه قراره گناهی رو اون موقع ترک کنیم الان ترکش کنیم. اینجوری ظهور تحقق پیدامیکنه. خب دوستان سوالی نیست؟ از روی صندلی بلند شدم و گفتم: _ببخشید استاد من یه سوال داشتم. درحالی که از دیدن من در کلاسش متعجب شده بود ,یک لحظه با چشمان گرد شده نگاهم کرد و سپس نگاهش را روی زمین انداخت و گفت: _بفرمایید درخدمتم _شما دارید در مورد ظهور امامی حرف میزنید که هزار و اندی سال پیش به دنیا اومده .چطور امکان داره یه انسان این همه سال عمرکنه؟به نظرم خودتون رو گول میزنید .چون علمی نیست ادعاتون!! کیان شمس دوباره نگاهش را انداخت به من و در حالی که لبخند بر لب آورده بود گفت: _تعجب ما از عمر امام زمان عج بخاطر اینکه ایشون رو با خودمون مقایسه میکنیم .در طول تاریخ شاهد عمر طولانی .بسیاری بوده ایم یه سوال دارم از خدمتتون .شما قرآن رو قبول دارید؟ _معلومه که قبول دارم.دلیل نداره چون مثل امثال شما نیستم .پس خدا و قران رو قبول ندارم. استاد که از جبهه گرفتن من علیه خودش تعجب کرده بود گفت: _من چنین جسارتی نکردم خانم .خیلی عالیه که قرآن رو قبول دارید. پس باید بدونید که تو همون قرانی که قبول دارید اومده که حضرت نوح 950 سال عمرکرده.آیه 14 سوره .عنکبوت رو مطالعه کنیدحتما. همچنین تو آیه 259 سوره بقره هم داستان عزیر پیامبر اومده عزیر پیامبر یه روز از کنار یه ابادی رد میشدن به خرابه هایی میرسن که نشون میده مدت زیادی از مرگشون گذشته. عزیر کنار درختی میشینه تا استراحت کنه . همون جا میگه خدا چطوری میتونه این ادما رو زنده کنه؟ خداوند همون لحظه جان عزیر پیامبر رو میگیره و بعد از 100 سال دوباره زنده میکند. به عزیر پیامبر میفرماید:چقدر اینجا بودی؟عزیر میگه یک روز . خداوند میفرماید تو صدسال در اینجا بودی . به غذاهات نگاه کن ببین هنوز سالمن و قابل خوردن در صورتی که غذا بعد از چند روز فاسد میشه. حالا به الاغت نگاه کن که جز استخوان اثری ازش نمانده . حالا به استخوان ها نگاه کن ببین که چگونه انها رو بهم پیوند میزنم و بر انها .گوشت میپوشانم و زندگی دوباره میبخشم. داستان اصحاب کهف رو هم حتما شنیدید دیگه لازم به گفتن نیست. اصحاب کهف هم چندصد سال در خواب به سر بردند و یا حضرت عیسی ع که دوهزارساله زنده اند. از لحاظ علمی هم میتونیم به عمرماهی که چندهزار سال عمرداره و برخی از درختان اشاره کنیم بیاید کمی صادق باشیم . اگه یه روزنامه خارجی از کشف یه ماهی تو اقیانوس اطلس حرف بزنه که سه میلیون سال عمرداره باور میکنید ولی اگه 1500 تا حدیث بیاریم که امام زمان زنده است و 1300 سال غائب بوده اند.باور نمیکنید ومیگید چطورامکان داره از لحاظ علمی نمیشه. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ ماه بعد دور از چشم بابا مامانم ادای یک فرد سنی رو در میآوردم...نماز میخوندم بعضی وقتا حجاب میگرفتم و... ماه بعد ادای یک فرد شیعه...شیعه و سنی تفاوت زیادی در اعمال نداشتن... بیشتر اعتقاداتشون فرق میکرد...اما در آخر حس میکردم واقعا شیعه از همش بهتره!یه جورایی تمیزتره...لطیف تره...یه جورایی به خدا نزدیکتره... به قول دوقلو ها پارتی شیعه ها پیش خدا کلفت تره چون اونا دوازده تا امام دارن... پاکیزگیش بیشتره مثلا چندبار در روز خواه ناخواه مجبوری دست و صورتتو برا وضو بشوری البته این تو دین سنی ها هم هستا ولی با تفاوت یا مثلا وقتی توی تاریخشون دفت کردم دیدم سنی ها حرف شنویشون انگار از پیامبرشون کمتره!... خلاصه که خوشم اومده بود... تو این سه ماه تنها کسانی که فهمیدن من دارم چکار میکنم دخترخالم ماریا بود که مثل خواهر بود برام و پسرعمم کریستن که یه جورایی به قول دوقلوها برادر رضاعیم بود!!! ماریا و کریستن وقتی فهمیدن کلی دعوام کردن و گفتن دَدی به هیچ وجه اجازه تغییر دین به من نمیده،منم خونسرد جواب دادم که نیازی به اجازه پدر ندارم بعدم هنوز که چیزی معلوم نیس!اما اونا پافشاری میکردن و میگفتن که اگه بابا حتی بفهمه من با دوقلوها میگردم میکشَتَم چه برسه به اینکه دینمو عوض کنم... وحالا دوماه از تحقیقات من میگذره و من میخوام بالآخره از این بلاتکلیفی زندگی خلاص بشم... من مسلمان میشم... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نیم ساعت بعد پشت ویترین نقره فروشی ایستاده بودیم و به حلقه ها نگاه میکردیم _کیان جان اون حلقه چطوره _کدوم؟ _همون که شبیه حلقه منه _خیلی خوشگله بریم بخریم که ظهر شد فروشنده حلقه را برایمان آورد . کیان حلقه را به انگشتش انداخت .حلقه برایش زیادی بزرگ بود _ببخشید آقا این بزرگه _ اگه عجله ندارید . تا فردا عصر میدم اندازه دستتون کنند خیلی توی ذوقم خورده بودنمیره بهای آویزان به زمین چشم دوختم . کیان دستم را گرفت و فشار کوچکی وارد کرد .سرم را بالا آوردم. آهسته لب زد _میخوای مدل دیگه انتخاب کنیم ؟ چشمم آن حلقه را گرفته بود . آرام مثل خودش لب زدم _نه _پس بدیم همین رو کوچیک کن من فعلا با انتخاب شما یه انگشتر میخرم اونو میندازم تو انگشت حلقه ام .تا حلقه آماده بشه .خوبه انگار چاره ای نداشتیم . _خوبه دوباره باهم مشغول نگاه کردن انگشتر ها شدیم.یک انگشتر که نگین عقیق داشت و بیضی شکل بود،چشمم را گرفت با ذوق به کیان نشانش دادم _اون نگین قرمزه چطوره؟ _خیلی خوبه .من تا حالا انگشتر عقیق نداشتم انگار قسمت بوده همسر جانم انتخاب کنه . همان انگشتر عقیق را خریدیم .فروشنده قول داد فردا حلقه را آماده شده تحویلمان دهد. تازه به سمت آزمایشگاه به راه افتاده بودیم که صدای گوشی موبایلم بلند شد تماس از منزلمان بود _جانم _سلام دخترم _سلام مامان جون _کارهاتون تموم نشد عزیزم؟مادر کیان تماس گرفت .گفت واسه ساعت سه قراره بریم امامزاده صالح واسه خوندن خطبه عقد با هیجان و صدای بلند گفتم _ساعت ۳ کیان سرش را به معنای چه شده تکان داد .با دست اشاره کردم یک دقیقه صبر کند _چرا داد میزنی عزیزم؟ _اخه یکم تعجب کردم.ما حلقه خریدیم الان میریم جواب آزمایشمون رو بگیریم بعد میام خونه _باشه مواظب خودت باش عزیزم _چشم.فعلا تماس را قطع کردم .رو به کیان کردم _خاله زنگ زده مامانم واسه ساعت ۳ قراره بریم املمزاده واسه خوندن خطبه عقد _ای بابا چرا انقدر دیر با چشمانی گردشده نگاهش کردم _کیااان. _جان کیان. عزیرم من دوست داشتم موقع اذان ظهر خطبه عقدمون خونده بشه.خانومم اگه من ب برنامه رو جلوتر بندازم ناراحت نمیشی؟قول میدم بعد عقد دلیل کارمو بگم به چشمانش که انگار التماسم میکردند تا با او موافقت کنم نگاهی انداختم _باشه قبول ولی قولت یادت نره _چشم یادم نمیره &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 صدای قاضی توی سرم می پیچه:با شواهدی که بیان شد خانم پناه میلانی به مدت پنج سال محکوم می شوند .کل عمر تباه شده ام به کنار حالا باید پنج سال هم تباه می شد ،نگاهی به پای گچ گرفته و زنجیر دور دست هام می کنم .با ضربه های زن به پشتم چاره ای به جز بلند شدن ندارم .بلند می شم ،نگاهم گره می خوره به نگاه و مامان ،جلو می آد ،دستم رو روی شانه های نگاه می گذارم:نگاه حال پاشا چطوره؟ -خوبه ،پای تو چطوره؟ -هعی مامان جلو می آد نگاه سردی بهش می کنم ،هیچ حسی نسبت بهش نداشتم .جلو می آد اشک می ریزه -مامان جان پناه دخترم چهره ام رو بر می گردانم ،مادری کردی که من رو دخترم صدا می کنی؟ -مامان ،چه واژه ی عجیبی ! ما که مادر نداشتیم ،زنی بود که سوهان می کشید با تلفن حرف می زد همین ،اصلا می دونی مامان چیه؟کیه؟وظیفش چیه؟ با بغض رو بهم کرد و با شرم گفت :من معذرت می خوام پناه پوزخندی زدم :کلا عمرم تباه شد با یه معذرت همه چیز حله؟ پلیس زن دستی به کمرم فشار داد و درخواست کرد که حرکت کنم .پنج سال جدایی از یه زندگی نحس می تونست بهترین آرزویی باشه که داشته باشم که به اجابت رسید. -سرگرد فاطمی تبار چطوره؟ -بنده خدا مادرش الان نزدیک یک ماهه منتظر چشماشو باز کن از هر چی اون مرتیکه کامیار خوشم نمی اومد از انتقامی که گرفت خیلی خوشم اومد.لبخند کمرنگی زدم تا کسی متوجه ذوقم نشه بعد از پدرم ،محمدحسین رو هیچ وقت نمی بخشم ... موهای بهم ریخته ام رو شونه می کنم . -یه لحظه صبر کن بزارم رو اسپیکر گوشی رو روی میز می ذارم و دوباره مشغول شونه کردن موهام می شم . -کجا بودم پناه؟ -اونجایی که در کلاس رو باز کردی کم مونده بود جزیی از کاشی های کلاس بشی ،پسرا گفتن :عصای سفیدت رو کجا انداختی روشن دل ؟ -بابا این ارازل اوباش که همیشه هم ردیف اول می شینن خیلی ازشون بدم میاد برن گم شن -موافقم دنبال اینن که یه کار خطایی کنی تا عمر داری مسخره ات کنن -چرا امروز نیومدی؟ -حوصله نداشتم -عاشق دلایل قانع کننده تم -دیگه ما اینیم دیگه دستی به شونه می کشم و موهای جمع شده اش رو جمع می کنم ،تو آیینه نگاهی به خودم می اندازم ،که صدای بابا بلند می شه ،معلوم نیست دوباره چی شده . -ببین سارا اگه کاری نداری من برم -‌نه عشقم دوباره نگی حوصله نداشتم نیومدما اون وقت ادبت می کنم . -خیل خب خودم رو روی تخت ول می کنم . دستی به موهای لختی که روی صورتم افتاده بود می کشم ولباس بافت سفیدم را مرتب می کنم .تقه ای به در می خوره ،منتظر جواب نمی مونه و وارد اتاق می شه.حدسم درست بود نگاه بود ،پاشا بی اجازه وارد نمی شه . 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 یک شماره ی ناشناس بهم پیام داده بود باکنجکاوی پیامش رابازکردم: _سلام هالین،خوبی؟ براش نوشتم: +گیریم علیک،شما؟ یک دقیقه نگذشته بودکه نوشت: _یک آشنا باکلافگی تایپ کردم براش: +ببین عاموواسه من عین این فیلمالفظ قلم حرف نزنا،عین بچه آدم بنال کی هستی دیگه؟ درکلاس بازشدودنیااومدتو،بیخیال جواب یاروشدم اینترنت وخاموش کردم وگوشیم وتوجیب مانتوم گذاشتم. روبه دنیاکردم وگفتم: +چی شد؟موفق شدی؟ دنیا:آره ترکوندم هشت متردرپنج دقیقه. خندم گرفت واقعازحمت کشیده هشت متررابایدتویک دقیقه می رفت ولی پنج دقیقه..! باخنده گفتم: +خسته نباشی دلاور،خداقوّت پهلوان. دنیاباپاش لگدی به پام زدکه جیغم رفت هواآخه دقیقاروی زخمم زد.باحرص گفت: دنیا:بمیرخر لحنم ونازک کردم درواقع ادای خانم کرمی(معلم دینی)رودرآوردم وگفتم: +اِ،زشته عیبه توهین کاردرستی نیست اون دنیاخداتبدیل به خرت میکنه ها باادب باش. دنیاچشم غره ای بهم رفت وگفت: دنیا:بمیرم برات اصلاکمرت زیرباراین ادب شکست. خندیدم وچیزی نگفتم.دوتامون ساکت بودیم که دنیایهوبشکنی توهوازدوبا هیجان گفت: دنیا:هالین +ها؟ دنیا:پس فرداتولدملیناست بهم گفت حتمابهت بگم +مختلط؟ دنیا:آره بااینکه ازملیناخوشم نمیومدولی خیلی وقت بودم جشن مختلط یاهمون پارتی نرفته بودم،آخرین پارتی که رفتم خزپارتی ای بودکه پارسال به مناسبت جشن هالوین رفتم. +باشه میام محکم بوسم کردکه باچندشی ازخودم جداش کردم،گفت: دنیا:زهرماربی لیاقت پشمک،من هرکسی روماچ نمی کنما باطعنه گفتم: +بله درجریانم محکم زدتوسرم من هم شروع کردم به خندیدن چون میدونستم وقتی بهش بخندم حرصش میگیره. &ادامه دارد نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
. 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 +سلام بر خانوم خانما، دختر گل و نمونه، چه خبر چی کار میکنی ، کجا بودی؟ _سلام مامان جان بزار برسم بعد سوال پیچم کن با آنالی رفته بودم بیرون . +دخترم امشب خونه ی خالت اینا مهمونی گرفتن برای اومدن کامران،خالت تو رو هم دعوت کرده گفته امشب حتما بری و گرنه ناراحت میشه . _مامان! تو که می دونی من از مهمونی خوشم نمیاد اونم اگر خونه ی خاله زهره باشه به اجبار که نمیشه مادر من !!!بعدشم از اون کامرانه خوشم نمیاد. +تو که چند ساله ندیدیش دختر! اینقدر زود قضاوت نکن ساعت ده شب مهمونی دارن یادت نره هااا بعدشم یکم به خودت برس این چه قیافه ای که برای خودت درست کردی...؟! بدون توجه به حرف و ایراد های مامان به طرف پله هایی که به اتاقم ختم می شد پا تند کردم... هنوزم فکرم درگیر اون پسره توی کافی شاپ بود...چهرش خیلی به نظرم آشنا می اومد حس میکردم یه جایی دیدمش اما نمیدونم کجا ... کلافه از افکارم خودمو روی تخت انداختم و ساعد دستمو روی چشمام گذاشتم ... کم کم چشمام گرم شد و به دنیای بی خبری خواب رفتم ... ★★★★★★ +دخترم ... دخترم... مروا جان ... _بله مامااان + چقدر میخوابی ، بلند شو ساعت پنج بعد از ظهره ... برات آرایشگاه نوبت گرفتم آماده کن ساعت ساعت ده باید بری خونه خالت اینا مث جن دیده ها سریع نشستم روی تخت باصدای بلند داد زدم کی گفت برای من نوبت بگیری!!؟؟ من مهمونی برو نیستم ... +باید بری ... _باید نداریم مامان جان . حالا هم برو بیرون ... زود... مامان چشاش برق عجیبی زد و گفت : +سر من داد نزن دختره چش سفید من بزرگترتم و صلاحتو بهتر از خودت می دونم پس من میگم کدوم درسته و کدوم غلط... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
رد موج‌های ریز و درشت آب را که به دیوارهای حوض می‌خورند و آرام می‌گیرند، دنبال می‌کنم. از وقتی مبینا رفته خیلی تنها شده ام. بی حوصله که می‌شوم حیاط و حوض آب همدمم می‌شود. دلم هوای طالقان کرده است. ظهرها که همه می‌خوابیدند کتابم را بر می‌داشتم و از خانه بیرون می‌رفتم. آرام دست به دیوارهای کاهگلی می‌کشیدم گل های سر راه را نوازش می‌کردم، دور تک درخت‌ها چرخ می‌زدم تا به کنار چشمه برسم. قمقمهء آبم را پر می‌کردم و دنبال خیالاتم به کوه می‌زدم. تنهایی و عظمت کوه روحم را آرام می‌کرد و فکرم را به حرکت وا می‌داشت. گاهی دیگران همراهم می‌شدند. با آن‌ها بودن شور خاص خودش را داشت؛ اما لذت تنهایی، حس متفاوتی بود که در سر و صدا و شیطنت‌ها نبود. همین هم بود که کمتر کسی را به خلوت‌هایم راه می‌دادم. هیچ کس نبود جز گل‌ها و سبزی‌های کوهی، پروانه‌ها و کلاغ‌های پر سر و صدا و مارمولک‌های ریز تندرو که با دیدنشان وحشت می‌کردم و با نزدیک شدنشان جیغ می‌کشیدم. " دخترک کوه نشین، زیبای سرگردان، پری کوهی، کفتر جلد امامزاده ... " همه این‌ها لقب‌هایی بود که پدربزرگ حواله‌ام می‌کرد. علی کنارم می‌نشیند، یک لحظه جا می‌خورم. می‌خندد و میگوید: _ کجایی؟ شانه‌هایم را بالا می‌اندازم. نمی‌گویم که در خیال طالقان بوده‌ام و دلم تنگ شده است. _ توی آب. هومی می‌کند: _ کجای آب مهمه. عمقی یا سطح. سرم را بالا می‌آورم. با نگاهم صورتش را می‌کاوم که نگاه از من می‌گیرد. دست می‌کند داخل آب و آرام آرام تکان می‌دهد. می‌گوید: _ می‌دونی آب اگه موج نداشته باشه چی می‌شه؟ ذهنم دنبال آب راکد می‌گردد. دستم را تکان نمیدهم تا آب آرام بگیرد. _ مرداب می‌شه. مرداب و بوی بدش را دوست ندارم. نگاهم خیره به دستانش است که با هر تکانش تولید موج می‌کند. _ زندگی مثل دریاست، پر از حرکت‌های آرام و موج‌های ریز و درشت؛ بیشتر موج‌هایی که تو زندگی آدم‌ها می‌افته به خواست خودشونه، با فکر خودشون کاری می‌کنن یا حرفی می‌زنن که موج می‌اندازه توی زندگیشون. چشم از آب بر می‌دارد و نگاهم می‌کند: _ منظورم رو گرفتی؟ سر تکان می‌دهم که یعنی: تاحدودی. _ اگر درست عمل کنند مثل این موج نتیجه‌ی درست عملشون با زیبایی نوازششون می‌ده. اگر هم بد که ... دستش را محکم توی آب تکان می‌دهد و موج تندی به لبه‌ی حوض می‌رسد و تا به خودم بجنبم خیس شده‌ام. جیغ می‌کشم و از جا می‌پرم. سرم را بالا می‌آورم تا حرفی بزنم. ایستاده و سرش را هم چپ و راست می‌کند: ٭٭٭٭٭--💌 💌 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 مگه میخوای بری بمیری اونجا عاطی: لووووس پاشو ،پاشو بریم بهشت زهرا - هیچی باز این خانم دلش گرفت ) عاطفه هر موقع حالش خوب نبود میرفت بهشت زهرا ،گلزار شهدا ،با یه شهید دردو دل میکرد( راه افتادم سمت بهشت زهرا ، اول رفتیم سر خاک مامان فاطمه ،عاطفه فاتحه خوند و گفت میره گلزار شهدا منم پیش مامان بودم سلام مامان جونم،حتمان میدونی که قبول شدم ،ای کاش اینجا بودی و شادی توی چشماتو نگاه میکردم ،حرفام که تمام شد رفتم دم در بهشت زهرا منتظر شدم تا عاطفه بیاد ..یه ربع بعد عاطفه اومد با چشمای پف کرده و قرمز - حاج خانم زیر پامون علف سبز شد،بیچاره اون شهید از دستت خسته شده عاطی: ببخشید بریم عاطفه منو رسوند خونه و رفت منم رفتم توی اتاقم لباسمو عوض کردم رفتم تو اشپز خونه که یه چیزی واسه شان درست کنم که گوشیم زنگ خورد ،بابا رضا بود - سلام بابا جون بابا رضا: سلام سارا جان خوبی؟ - خیلی ممنون بابا رضا: خواستم بگم شام درست نکن ،من غذا گرفتم دارم میام خونه - چشم بابا جون بابا رضا : تا ده دقیقه دیگه خونم - باشه ،خدا حافظ ) اخ جون ،غذا درست نمیکنم (. گفتم تا بابا بیاد میزو بچینم که اومد زود شام بخوریم ده دقیقه بعد بابا در و باز کرد تو یه دستش دوتا پیتزا بود ،یه دستشم یه دسته گل مریم من عاااشق گل مریم بودم - وااایییی بابا جون دستتون درد نکنه این ماله منه بابا رضا: تو این خونه کی عاشق گل مریمه - من من ) داخل یه گلدون آب ریختم ،گل و گذاشتم داخلش،که بعد شام دارم میرم اتاقم ببرم همرام( بابا رضا: سارا جان تبریک میگم که قبول شدی - شما از کجا متوجه شدین؟ بابا رضا: حاج احمد زنگ زد گفت - بابا جون من خودمم امروز فهمیدم ،اینقدر عاطفه هولم کرده بود یادم رفت بهتون خبر بدم ببخشید بابا رضا: اشکال نداره بابا ،خیلی خوشحال شدم شنیدم شامو که خوردم رفتم تو اتاقم ،گلو گذاشتم روزی کنار عکس مامان رو تختم دراز کشیدم گوشیم زنگ خورد شماره خونه مادر جون بود - سلام مادر جون خوبین؟ مادر جون: سلام عزیز دل مادر تو خوبی؟ - خیلی ممنون آقاجون خوبه؟ مادر جون: خوبه ،ولی همش بهونه تو رو میگیره ،چرا نمیای یه سری به ما بزنی ؟ - الهی قربونتون برم ، چشم فردا حتمن میام مادر جون: الهی فدات شم باشه منتظرت هستیم اینقدر خسته بودم که بعد خداحافظی از مادر جون رفتم تو کما صبح نزدیکای ساعت ۱۰بیدار شدم رفتم دوش گرفتم لباسامو پوشیدم رفتم سمت خونه مادر جون زنگ در و زدم ،در که باز شد کل خاطراتم مرور شد &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
از کتابخانه که می آیم اول سری به تلگرام میزنم. گروه«بچه های معرکه» انقدر پیام رد و بدل کرده اند که چشمانم گشاد می شود. دراز می کشم و پیام ها را می خوانم. عجیب است؛ میترا از صبح حضور فعال داشته. سیروس را هم عضو کرده است. چقدر هم که بد گذرانده! فرزاد ادمین اصلی است تا می بیند آنلاین شده ام سلام می دهد. میترا کلی با فرزاد شوخی کرده و برایش استیکر فرستاده است. توی خصوصی به میترا پیام می دهم: - مگه مدرسه نباید می بودی؟ چرا اینجا پلاس بودی؟ - وای عشـقم... اومـدی؟ انقـدر دلـم بـرات ریـز شـده بـود. کتابخونه بودی همش؟ - می گم از صبح تا حالا اینجا چه کار می کردی؟ - ِا اذیـت نکـن خـب، امـروز رو مود درس نبـودم. حالم هم خوب نبود... اینجا بودم خب... پس چه کار می کردم؟ جوابش قانعم نمی کند. چرا مدرسه نرفته است؟ دیشب که حالش بد نبود. لکه های تردید به جانم می افتد: - چـه ت بـود کـه بـرای کتـاب دسـت گرفتـن حـال نداشـتی برای گوشی دست گرفتن حال داشتی؟ برایم استیکر اخم و ناز می فرستد. می خواهم که درست جواب بدهد. دوباره استیکر عجقم و عجیجم می فرستد. خیلی احمق است که درست جواب نمی دهد. نمی داند که عصبی می شوم. نتم را خاموش میکنم. جواد پیام میدهد: - ببیـن فـردا جزوه هـا رو نیـاری دودمانـت رو بـه بـاد میدم. کپـی بگیر بیار که نخوام همش منتت رو بکشم. - فردا شاید نیام، خیلی به جا نیستم. - چی شده؟ با میترا به هم زدی؟ - ِبـه تـو ربطـی نـداره، مگـه خـودت درگیـر نگین بـودی و اخلاقت سگی بود من دخالت کردم؟ - جوش نیار شیرت خشک میشه. منم حرفم همینه. این همه برای نگین خودم رو جر دادم الآن با سیروسه! - چه ربطی به میترا داره؟ - تو تا آخرش با میترا می مونی؟ یا مثل بقیه... - انقدر نفهمیدی که میترا برام فرق داره؟ - برای اونم، تو فرق داری؟ سرد شده است که دهان را جمع حرفش برایم مثل چای تلخ می کند. حرف جواد تمام دل و روده ام را درهم می کشد. - هستی؟ می فهمی چی میگم؟ - از حرصت داری این رو می پرسی؟ - نه! چه حرصی؟ اصلا چه ربطی به من داره؟ - خیلی خب حالا. منظورت؟ - میگـم. بـرای مـن، نگین خاص بود. بـرای نگین مهران خاص بـود. بـرای مهـران هـم سـعیده، بـرای سـعیده سـیروس... اصـل نتونستم زنجیر رو قطع کنم، یا به هم وصل کنم. موازی می رفت جلو بدمصب... نمی نویسم. هیچی نمی توانم بنویسم. سکوتم را که می بیند، می نویسد: - حـالا هـم بـه هم نریز، عصبی هم نشـو. فقـط ببین تو برای میترا هستی یـا نـه؟ می تونـه چند سال صبـر کنـه تـا تکلیـف درس و کارت روشن بشه، ول نکنید همدیگه رو... - میشه خفه شی! شکلک دهان بسته میفرستد، دهان جواد را بستم. دهان اژدهای ذهنم باز می شود. آتش می ریزد روی زندگی ام. تنهایی نمی توانم این سوزش را تحمل کنم: - جواد هستی؟ - اوهوم! - نظرت؟ بنال ببینم چی میگی؟ - نمی دونـم، فقـط بـه ایـن نتیجـه رسـیدم کـه نـه مـن بـه نگیـن رسـیدم، نـه نگیـن بـه مهـران و نـه بقیـه هـم... فقـط گنـد زدیـم بـه همه ی خوشـیمون و رفـت. نـه می تونـم به نگیـن فکر نکنـم، نـه می تونـم داشـته باشـمش. پـدرم ده بـار دراومـده... بـه غلـط کردن افتادم. - آخرش رو بگو! - آخرش هیچی، ده سـال دیگه که بخوام دسـت یکی رو بگیرم بیـارم بدبختـم کنـه، نـه نگیـن از ذهنم مـیره، نـه بی اعتمادی به ایـن یکـی میذاره آب خـوش از گلوم پایین بفرسـتم. میدونـم نمی تونـم لارج باشـم؛ مگـر اینکـه مثـل دهکـده ی حیوانـات بـا همـه ی بی ناموس هـا سـر کنـم و ناموسم رو هم بـرای همه بـه اشتراک بذارم. . . . ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
49.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون زیبای ایرانی😍" قلب خورشید" 🌴🌼👶🌼🌴
فرید خیلی جواد را تحویل می گرفت. شش سالی از جواد بزرگتر بود، اما با جواد دوست بود. یعنی با خیلی ها رابطه داشت. از مفرد مذکر بگیر، تا جمع مونث. یک روابط عمومی بالایی داشت که فقط مختص خودش بود. جنتلمن بود. همیشه سنگین و شیک لباس می پوشید و دورش پر از دخترهای جلف و پسر بیعار بود. فرید سبک خاصی نداشت. یکهو همه را سوار می کرد می برد ولگردی با خرج خودش. چند تا ماشین می شدیم و... پشت صحنۀ راه انداختن "شو" لباس بود. خیلی ها حتماً باید با نگاه او می خریدند، اما خودش زیر بار لباس های جلف نمی رفت. دخترها هرچه ... تر، پیش فرید محبوب تر اما خودش حتی شلوارک هم در جمع های خودمانی نمی پوشید. الآن که دارم این را می نویسم "فکر میکنم چرا؟" یعنی این مدل های... را فرید در شأن خودش نمی دید؟ یا ما... جواد قدرت فرید را دوست داشت. حس هم می کرد، یعنی همۀ ما حس می کردیم که فرید قدرت عجیبی دارد. مدیریت بالا و اعتماد به نفس. و الّا که پول جواد و آرشام ده برابر فرید بود. غالب جشن ها و پارتی ها ماها بودیم. اگر هم نبودیم به خاطر درس یا مسافرت با خانواده بود، البته من خانوادۀ بسته تری داشتم. خیلی وقت ها، نباید، نمی شود، نرو می آمد توی چشم های پدرم و نمی توانستم بروم و گرنه که بودم. خانۀ ما پدر سالار نبود؛ مادرم زیادی احترام به پدرم می گذاشت که هیچ، ما را هم مجبور کرده بود این را بپذیریم، پدر هم چنان احترامی در خانه برای مادر و حرفها و اشاره هایش قائل بود که وزیر برای پادشاه! کلا رابطه شان یک تله پاتی خاصی داشت که ما را هم در خودش هضم کرده بود. همین هم می شد که من خیلی از جاها پایۀ فرید نمی شدم یعنی نمی توانستم بشوم. اما آرشی و جواد از طرف خانواده اوکی بودند یعنی بود و نبودشان خیلی فرق نداشت، وقتی مادر و پدرشان در دنیای خودشان بودند اینها هم برای خودشان بودند، که فرید مهمترینِ بودن هایشان می شد. البته فرید گاهی با جواد حرفش هم می شد. آن هم وقتی که جواد یک مدل دیگر می شد؛ دخترهای دور فرید زیاد بودند، پارتی ها هم زیاد، خب بساط هم پهن بود. عرق و گل و... زرورق و... دخترها چند دسته بودند، آنقدر بی ارزش که حیف تُف... آنقدر معمولی که خب با یکی بودند و آنقدر جدید که در جمع معلوم بود اینکاره نیستند. جواد بارها زد زیر دست دخترهای جدید، آن هم وقتی که دست می بردند برای برداشتن قرص تعارفی و ... یک چند باری هم شد که دختر را می کشید کنار و نمی دانم چه می گفت که رنگ دختر سفید می شد... همین ها را فرید دیده بود که با جواد دعوایش شد. آن شب پارتی که تمام شد، من مانده بودم و فرید و آرشام و یکی دو نفر که فرید زل زد توی چشمان جواد و گفت: - تو چه زری میزنی زیر گوش این بدبختا که کُپ می کنند. جواد مثل فرید بود؛ هیچ وقت زیاد نمی خورد که حواسش را از دست بدهد. صاف نشست و محکم گفت: - همون زری که تو میگی و خر میشن میان اینجا به گند بکشن زندگیشون رو. فرید محکم زد زیر لیوان جلو رویش که پرت شد و صدای شکستن، فضا را ساکت تر کرد: - پس ... میخوری بالای دست من حرف میزنی! من فکر کردم جواد کم بیاورد. اما برعکس، پاهایش را دراز کرد و محکم کوبید زیر لیوان پر ... و پرتش کرد و گفت: - اونو تو می خوری که سیصدتا دختر و پسر زیر دستتند بازم حرص میزنی. این دخترا از یه قبرستون دیگه میان تهران تا ارواح شکم پدر و مادرای نفهمشون درس بخونن. تا حالا تو دهات کوره زندگی می کرده، زیر دست بابای بدبختش که فکر میکنه مدرک گرفتن این دخترش یعنی کلاس. حالام ولش کرده توی این تهران خراب شده که این بی شعور درس بخونه... پارتی و رقص و ولگشتن خوبه، خب. دیگه شیشه و علفش چه دردیه؟ اصلا نمی فهمه مزۀ نوش رو، میخواد دوتا لیوان هم بزنه احمق!! خفه شم من؟ نگاه من مانده بود روی ستاره پنتاگرام وسط میز که فرید عصبانی بلند شد و با دستانش شاخ شیطان را نشان جواد داد و فریاد زد: - آره خفه شو. خفه شو والّا خودم برای دفعۀ بعد خفه ت میکنم. جواد حتی نگاه هم به فرید نکرد. فقط کتش را برداشت و چنان رفت طرف در که وقتی به خودمان آمدیم شیشه های در ریخته بود... آرشام مات مانده بود به رفتن جواد، اما بعد طوری بلند شد که من هم ناخودآگاه جفت پا ایستادم. آرشام کلا خیلی بدون جواد دوام نمی آورد، هرچند گاهی هم میشد که حاضر نبود به جواد آوانس بدهد. آن شب تا ساعت دوی شب هرچه زنگ زدیم جواب نداد. راه افتادیم به اصرار آرشام دم خانه شان! خیابان اندرزگو این موقع شب هم، روشن بود. من کنار جوب های اندرزگو روحم تازه می شود، چه برسد به خیابانش. کنار کاخشان ایستاده بودیم. چراغ اتاق جواد روشن بود. آرشام پیام داد: - اگر تا دو مین دیگه پایین نباشی زنگ خونه رو می زنم! . . 💌 💌
مسعود با ذوق و از زاویه‌های مختلف برای بچه‌ها، پروپازال و روند نتیجه را توضیح می‌داد.ذوقی که الان هست و... چندین پروژه را با هم کار کرده بودیم و همین هم انسی بین ما ایجاد کرده بود. همه‌اش حسرت این را داشت که مثل من و آرش نیتو(بومی) صحبت کند و بنویسد.دلیلی که دوران دبیرستان به زبان مسلط شدم، یکی از معلم‌های مدرسه بود که تأکید داشت ما نباید ایران بمانیم. روز رفتنم به اتریش، ساکم را احمد تحویل داد و کارت پرواز را که گرفت یک لحظه حس کردم یک بند از وابستگی‌ام پاره شد و آزاد شدم. اما وقتی حلقهٔ اشک شد نگاه مادر، تمام حس خوبم پرید.بغلش که کردم فقط توانستم بگویم؛جایی نمی‌رم که بانو، تا چشم‌ به هم بڋاری این چند ماه تموم شده. برای من همین چشم به‌هم زدن بود، هر چند برای مادر و پدر یک عمر بلند، به بلندی برج ایفلی که وقتی وسط درس و پروڗه ، چند روز رفتم گردش وسط اروپا دیدمش. تصویر آرزوهای دوران کودکی تا بزرگی، یک عالمه آهن آلات بود و بس. شاید اروپا خیلی دیدنی‌های طبیعی داشته باشد، اما شهرت ایفل فرانسه به خاطر تلاش بشری است. کلاٌ بشریت همیشه دلش می‌خواهد باقی بماند. این حال بشر از همان اول ورود به اروپا، نگاه متفاوت به زندگی را مقابل چشمانت قرار می‌دهد.خیلی تلاش می‌کردم مثل عقده‌ای‌ها چشمانم را برای دیدن هر چیزی که در ایران نیست و آن‌جا جزو اصلی زندگی است نچرخانم، اما بالاخره وقتی مقابلت می‌آیند یعنی هست پس هست. یادم هست هفتهُ سوم بود و آخر هفتهُ خودشان.تنهایی داشت مثل خوره مخم را تاب می‌داد که به پیشنهاد سینا زدیم بیرون. قدم‌زنان رفتیم جایی که شاید خیلی‌ها می‌رفتند و من در این مدت نرفته بودم. صدای موسیقی تند گوش‌ها را می‌چرخاند سمت صفی که بسته بودند و هر کس یکی کنار دستش داشت. دوتا خیابان جلوتر مسجد و حسینهٔ ترکیه‌ای‌ها بود و یک نوایی خیلی آهسته هم می‌پیچید کنار گوشت. از کنار آن‌جا هم رد شدیم و قدیم زدیم. سینا گفت: آزادی یعنی همین دیگه. هر دو تا هست هر کدوم رو خواستی انتخاب کن. اجبار نیست. آدم باید زندگیش دست خودش باشه نه دست حکومت! صدایی می‌شنوم و سرم را که بالا می‌آورم صورت آشنایی توی چشمانم می‌نشیند. دقت که می‌کنم پدر مسعود را می‌شناسم. مسعود سرش توی موبایل است. با پا ضربه‌ای به پایش می‌زنم و اشاره می‌کنم به پشت سرش و می‌گویم: به این می‌گن دل پدر و مادر! مسعود تعلل می‌کند، بلند می‌شوم و می‌روم سمت‌شان. تا دست بدهم و احوال‌بپرسم و مادرش با بغض و پدرش با غم جوابم را بدهد، مسعود هم با خودش کنار می‌آید. شال مادرش را وقتی از آغوشش بیرون می‌آید دوباره روی سرش می‌کشد. اما نمی‌تواند دستش را بیرون بکشد. مادرش انگار دارد دنیایش را از دست می‌دهد. عقب می‌کشم. می‌روم تا کمی خودشان باشند. نمی‌دانم مسعود تنها می‌شود یا پدر ومادرش؛ اما ظاهراً که اوایل شدت حال بد برای ماندگان است. بالاخره پروازشان را اعلام می‌کنند و با تعلل چند دقیقه‌ای چمدانش را بر می‌دارد. دست خالی آمده بودم، خودکار لب جیبم را در‌می‌آورم و وصل جیب لباسش میکنم . دستهٔ چمدانش را می‌‌گیرم و همراهش می‌روم. —کل حالم رو عوض کردی . نرفته حس می‌کردم تنهام. نمی‌گویم تازه شروع تنهاییت است، بغلش می‌کنم . کمرم را می‌فشارد . کنار گوشش می‌گویم:منتظر تماست هستم!تنها نمون! —یارم رو که دارم جا می‌ذارم!تنها می‌رم! "ای جان" کشیدهٔ من، خنده را بر لبانمان می‌نشاند هر چند تلخ و کوتاه. دستانی که به‌هم کوبیده می‌شود و راهی که جدا می‌شود. تا لحظهٔ آخری که می‌بینمش می‌مانم و وقتی که پشت اتاقک بازرسی گم می‌شود چشم می‌چرخانم روی افرادی که احتمالا بعضی‌هایشان در پرواز مسعودند. .صدای لوله شده تو دماغی زن را دیگر نمیتوانم تحمل کنم. مسافران این فرودگاه چقدر حال و هوایشان با فرودگاه خودمان فرق میکند. یک حسی در رفتار و عجله در حرکات و شوقی در صورت هایشان است. انگار میخواهند یک سر به بهشت بزنند و خب اسم بهشت خودش خوش حالی می آورد. دقیق میشود در صورت مردها که با افتخار خاصی با زن های همراهشان برخورد می کنند تا بگویند ببین عجب مردی گیرت آمده دارد تو را به بلاد فرنگ میبرد. یاد ناصرالدین شاه می افتم و گلدانی که از همه تزیینات آن فقط سبیلش یادم مانده است. نمیمانم تا بخواهم بیشتر از این روانکاوی کنم. پا پس میکشم و از فرودگاه بیرون میزنم. مسعود دکتری شیمی میخواند. فکر و ایده خوبی دارد که رفت کانادا؛هرچند الان فرصتش شش ماهه است،اما مسعود رفت تا برای فوق دکتری پل بزند. بالاخره باید چرخ استعداد و زندگی بچرخد که به قول استاد صنیعی در ایران نمی چرخد و به قول استاد الماسی با هین مشکلات نمی ارزد چرخیدنش. می روند دیگر،بقیه هم الویتشان ماندن نیست. ٭٭--💌 💌 --٭٭
📚 📝 نویسنده ♥️ یكي از اتاق ها مال من بود و یكي مال سهیل و پر بود از وسایل تجملي و حتي اضافي ، هردو تلویزیون و ضبط جدا داشتیم . یك طرف اتاقمان هم یك دستگاه كامپیوتر بود. البته اتاق سهیل خیلي شلوغ بود و معلوم نبود چي هست و چي نیست ؟ اما در اتاق من همه چیز سر جاي مخصوص داشت و یك طرف هم تخت و میز توالت بزرگي به چشم مي خورد. پدرم ، یك شركت یزرگ ساختماني را اداره مي كرد ، رشته تحصیلیش مهندسي راه و ساختمان بود، همیشه دلش مي خواست بهترین و جدیدترین وسایل را براي ما بخرد و البته این موضوع باعث سوءاستفاده سهیل مي شد. سهیل حدود پنج سال از من بزرگتر بود و آخرین سالهاي دانشگاه را مي گذراند و قرار بود مثل پدرم مهندس عمران شود و پیش خودش هم كار كند. مادرم هم با اینكه لیسانس ادبیات فارسي داشت اما كار نمي كرد، البته وقت كار كردن هم نداشت. چون وقتش بین خیاطي ها ، آرایشگاهها، كلسهاي مختلف، استخر و بدنسازي و … تقسیم شده بود و دیگر وقتي براي كار كردن نداشت. مادرم زن زیبا و شیك پوشي بود . همیشه لباسهاي گران قیمت و زیبایي مي پوشید و به تناسب هر كدام ات مختلفي به دست وگردن مي كرد و پدرم با كمال ، پول تمام ولخرجیهاي مادرم را مي داد. پدرم عاشق مادرم بود و در خانه ما همیشه حرف و نظر مادرم شرط بود. پدرم یك مهناز مي گفت صدتا از دهانش بیرون مي ریخت. منهم ته دلم آرزو مي كردم مثل مادرم باشم . شیك و زیبا و باسلیقه، پدرم هم مرد خوب ومهرباني بود كه به قول مادرم بیش از حد دل نازك بود و با ما زیادي راه مي آم دلش نمي آمد ذره اي از دستش برنجیم. با اینكه سني نداشت ، موهایش سفید شده بود و به جذابیت چهره اش افزوده بود . او هم مرد مرتب و خوش لباسي بود كه صبحها تا چند ساعت بوي خوش ادكلنش در راهرو موج میزد. پدرم قد بلند وهیكل دار بود. البته هر روز ساعتها با مادرم پیاده روي مي كرد، تا چاق نشود، ولي با وجود این كمي تپلي بود. سبیل مرتب و پر پشتي هم داشت. سهیل هم شبیه پدرم بود . قد بلند با موهاي مجعد و مشكي ، صورت كشیده و ابروهاي مشكي و پر پشت ، چشمانش هم مثل پدرم درشت و مشكي بود ، روي هم رفته پسر جذابي بود ولي با من خیلي سازش نداشت و اغلب به قول مامان ،مثل سگ و گربه به جان هم مي افتادیم . من اما بیشتر شبیه مادرم بودم . البته بلندي قدم به پدرم رفته بود ولي استخوان بندي ظریف و اندام لاغرم مثل مامان بود. روی هم رفته قیافه ا م مورد پسند بود و به عنوان یك دختر زیبا در فامیل و بین دوستانم شناخته شده بودم . ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh