🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هفدهم
امروز میخوام تصمیمو عملی کنم...
امروز میخوام مسلمون شم ولی نمیدونم چجوری...بابا که نمیزاره من از خونه برم بیرون...موندم چکار کنم...تصمیم گرفتم برای هزارمین بار تو این چند روز از اسما و حسنا کمک بگیرم...
گوشیمو برداشتمو شماره خونشونو گرفتم...
بعد از خوردن چندتا بوق صدای امیرحسین تو گوشی تلفن پیچید:
+چه عجب زنگ زدی!بابا چشمم خشک شد رو گوشی تلفن!خب حالا زود تند سریع بگو ببینم کدوم شهر؟!
انقدر تند این حرفارو میزد که من فرصت معرفی خودمو نداشتم!
بالاخره با ساکت شدنش من تونستم حرف بزنم:
_سلام آقا امیر...خوب هستین؟
بنده خدا تعجب کرده بود و به تته پته افتاده بود:
+سَ...سلام...ببخشید اشتباه شد...شما؟!
خندم گرفته بود...با صدایی که ته مایه خنده داشت گفتم:
_الینا هستم...مالاکیان...مثل اینکه بدموقع زنگ زدم...
+عهه...شمایید...شرمنده نشناختم...آخه منتظر تماسی بودم فکر کردم شمایید...
_خواهش میکنم من شرمندم که بدموقع زنگ زدم...من بعدا زنگ میزنم...سلام برسونید...خدافظ...
بعدم بدون اینکه اجازه بدم چیز دیگه ای بگه قطع کردم...
یکساعت بعد گوشیم زنگ خورد.شماره خونه دوقلو ها بود...تماس رو وصل کردم که صدای دوتاشون باهم بلند شد:
+سلاااام دختر خارجی...
فهمیدم صدام رو بلندگو که دوتاشون باهم سلام کردن...
_سلام و کوفت...دوباره صدا من رو بلندگوإ؟شما که میدونید بدم میاد...میخواید مثل اوندفه ضایع شم؟!
اسما:خب حالا چه خودشم میگیره...نترس صدات رو بلندگو باشه خواستگار برات پیدا نمیشه...
_اسماااا؟!
اسما:جااانم؟!
_راستی داداشتون گفت که من اول...
حسنا پرید تو حرفمو گف:
+آره فهمیدیم...کلی هم بهش خندیدیم...
خنده ی کوتاهی کردم که حسنا گف:
+اِلـــــــی...دیدی بدبخت شدی...دیدی بیچاره شدی...دیدی...
پریدم تو حرفشو گفتم:
_مگه چی شده؟!
حسنا:ما داریم میریم...
_کجا؟!
اسما:شیراز...
_خب به سلامتی کِی میرید؟چند روزه؟
حسنا:هفته دیگه میریم...
اسما:دوتا سیصد و شصت و پنج روزه!...
_چــــــی؟!عین آدم حرف بزنید ببینم چی میگین...ینی چی دوتا سیصد روز؟
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_هفدهم
لبخند روی لب کیان، نشان میداد که با نظراتم موافق است ولی خانم فخاری با تحقیر نگاهم میکرد.
انگار کسی را دیده که از پشت کوه آمده و چیزی از مد و طراحی های مدرن نمیداند.
فخاری با لحنی تمسخرآمیز کیان را خطاب قرار داد
_آقای شمس به نظرم ایشون چیزی از هنر نمیدونند
نگاه تحقیر آمیزی به انداخت وبعد با لوندی بسیار رو به کیان حرفش را ادامه داد
_ بهتره که به من اعتماد کنید و اجازه بدید با سلیقه خودم خونه رو براتون طراحی کنم.مطمئنم از دیدن سلیقه من شوکه میشید.
نگاه بی پروایش و لحن اغواگونه اش به کیان، بسیار آزارم میداد و همین هم باعث شد اخم به ابرو بیاورم.
کیان که سرش را پایین گرفته بود، ناگهان نگاهش را به سمت من سوق داد و با دیدن اخم های من، او هم ابرو درهم کشید
_خانم فخاری ،همسر بنده خیلی بهتر از من و شما سر از مد و طراحی در میارند .شاید به نظر شما سلیقه ایشون دمده باشه ولی به نظر من سلیقه ساده ایشون نشون از مناعت طبعشونه، که متاسفانه تو خیلی از آدمها دیده نمیشه . من به داشتن چنین همسری افتخار میکنم.
ممنون از اینکه تشریف آوردید .من از تغییر دکوراسیون این خونه منصرف شدم.
نمیدانم تا به حال حس پریدن داشته اید یانه؟
من آن لحظه دلم میخواست از خوشی پرواز کنم .
مرد دوست داشتنی من به خوبی از من و عقیده ام دفاع کرده بود.
لبخندی به پهنای باند پرواز، بر روی لبانم نقش بست.
با غرور به خانم فخاری نگاه کردم.
هنوز باورش نمیشد که مرد من اینگونه او و عشوه های زنانه اش را کیش و مات کرده باشد و عذرش را خواسته باشد.
کیان به سمت در ورودی رفت
_بفرمایید من و همسرم شما رو تا جلوی در همراهی میکنیم.
فخاری با عصبانیت و غرولند کنان از کنارمان گذشت
_نیازی نیست خودم راه رو بلدم.
با رفتن خانم فخاری کیان مقابلم ایستاد و دستم را گرفت
_من به هیچ کس اجازه نمیدم به همسرم بگه بالای چشمت ابروئه! چه برسه که بگه عشق من از هنر چیزی نمیدونه.
خودم برات اینجا رو همون مدلی که دوست داری میسازم .
تا وقتی من زنده ام هیچ وقت اجازه نداری که از حرفهای نا به جای بقیه خم به ابرو بیاری، باشه جانم؟
با چانه ای لرزان در جوابش فقط سری تکان دادم
نمیدانم آن بغض لعنتی از کجا ، سر و کله اش پیدا شده بود، که بر گلویم چنبره زده بود.
آن لحظه انقدر محو وجودش شده بودم که هیچگاه به ذهنم نرسید ،شاید روزی برسد که خم به ابرو که هیچ ،کمرم از نبودش خم بشود!
&ادامه دارد...
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
🌺🍂🌺 🍂🌺🍂
🍂🌺🍂
🌺
♡یالطیف♡
📒رمان عاشقانه هیجانی #هیوا ❣
🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ #نهال 🌷
🍂 #قسمت_هفدهم
-پناه خانوم یکی اومده باهاتون کارداره
بی حوصله به زیور خانم نگاه کردم .
-بگو بره
-چشم خانوم
پاشا بلند شد و جلوی پنجره اتاقم ایستاد،پنجره بزرگی که یک دیوار رو به خودش اختصاص داده بود و شبا تهران خیلی قشنگ دیده می شد . توان ایستادن نداشت روی صندلی میز آرایشم نشست .
-حالت خوبه؟خیلی تب داری
-دوست داشتم عروسیت رو ببینم ولی نه اینطوری طوری که صدای خنده ات بلند باشه
-پاشا بسه من دیگه تون ادامه این ماجرا رو ندارم
-خیل خب ...می دونی چیه دیروز مامان کامیار زنگ زد و گفت نمی تونه بیاد باشه برای سه روز بعد
پس بابا مامان کامیار نیومده انقدر کتکم زده اگه می اومد و معطل می شد ،چی کار می کرد!
پنجره رو باز کرد و رفت تو بالکن بزرگ اتاقم که با چمن مصنوعی فرش شده بود کنارش گلدون های شمعدونی بود که حالا پژمرده شده بودن با فوتبال دستی که پاشا از اتاقش آورده بود و گفت می خواد بیاد تو فضای باز بازی کنه . ولی یه بار خودش گفت به این بهونه می خوام بیشتر پیشت باشم .از بالکن تمام حیاط معلوم بود ،حفاظاشم شیشه ای بود و این فضا رو قشنگ تر می کرد .شب هاشو بیشتر دوست داشتم.
-کلا زندگیم دوست داشتم خنده هاتو ببینم
-مگه دارم می رم بمیرم پاشا بیا تو تب داری تبت بیشتر میشه
-میشه انقدر خودت رو تخت نندازی؟
به زحمت روی تخت می شینم که خواهش برادرم بی جواب نمانه ،لبخندی می زنه و من در جواب لبخندش یگانه اشکی که التماس افتادن می کرد را از زیر قرآن رد میکنم و پشت سرش آب می ریزم که به سلامت به پایین ترین جای صورتم برسه .
-خانوم میگه نمی رم
با عجله اشکم رو پاک می کنم و با نگاهم به زیور خانم می فهمونم که بد موقعه آومده .
-کیه؟
-نمی شناسم
-بگو بیاد یه پنج دقیقه دیگه
از اتاق بیرون رفت ،پاشا جلو اومد و گفت دیگه گریه هاتو نبینم ،از اتاق رفت ،بلند شدم به سمت میز آرایش رفتم ،کرم پودر رو برداشتم تا نقاشی بابا رو پاک کنم و طرح جدیدی روش بکشم .تقه ای به در خورد ،بد نشده بودم .
-بفرمایید
وارد اتاقم شد ،یه دختری بود همرنگ برف با دوتیله ی خمار و ابرو های مشکی کشیده اش ،لب های نیمه حجیمش و دماغ قلمی اش یاد محمد حسین افتادم انگار محمد حسین دختر بشه .
-سلام
-سلام خوش اومدی
-ممنون
جلوی در وایستاد ،منتظر بود بگم بشینه چه ادبی
-بفرمایید
آروم نشست گوشه ی تختم ،دوباره صورتش رو بررسی کردم چقدر خوشگل بود.
-خودم رو معرفی کنم؟
-آره
-اسم من ملکاست ...ملکا سادات فاطمی تبار
-خواهر...
-بله خواهر محمد حسین و محمد حسن
-چی کار می تونم بکنم برات؟
-هیچی ،اولا اومدم معذرت بخوام به خاطر حرف محمد حسن ،یکم تند میره ولی تو دلش هیچ چیز نیست
هیچ چیزی نگفتم ،ساکت فقط نشستم .
-می بخشی؟
-آره ،مهم نبود
-دوما اومدم سوییچ ماشینت رو بدم بهت انقدر دیروز آتیشی شدی بی خیال ماشین شدی ،محمد حسن ،صندلی ماشینتم شست ،ظاهراً خونی شده بود
-زحمت کشیدن
-الانم ماشین جلوی دره
-ممنون
-خواهش ،یه امانتی هم دست شماست که باید به من بدی
-امانتی ؟
-آره دیگه نگو از این سن فراموشی گرفتی که باور نمی کنم
-من چیزی یادم نیست
-بابا سیم کارت خان داداش ما دست شماست
بی اراده دستی به جیبم می کشم و یادم می افته که سیم کارت توی جیب پالتومه .بلند می شم دستم رو توی جیب پالتوم می کنم و سیم کارت رو در میارم .سیم کارت رو سمتش می گیرم .
-همینه؟
-آره احتمالا
-حالا یه چک بکن
سیم کارت رو توی گوشیش انداخت و بعد با لبخندی سری تکان داد .در جوابش منم لبخند بی رمقی زدم .
-حالا چهارمین چیزی که به خاطرش اومدم اینه که مامان گفت باید بیای خونمون اگه نیای منو می کشه
-نه ممنون
-نه دیگه مامان گفت هر جوری شده ببرمت
-آخه..
-مامان من آخه و اما و اگه نمی فهمه ها
خنده ای کردم:من کار دارم
-حالا یه ساعت یه غذایی بخور با ما
-نه نه اگه بیام وقت غذا که اصلا
-به هر حال باید بیای
سری به نشانه تسلیم تکون دادم .لبخندی زد ،لبخندی از روی پیروزی ،یه دفعه یاد چیزی افتادم
-راستی تو خونه ی ما رو از کجا پیدا کردی
لبخند زورکی زد به تته پته افتاد :هوم هوم خب اگه دوباره آتشین نمی شی بگم
-نه بگو
-خب دیشب خیلی هوا تاریک بود برادرم نگرانت بود تا خونه تعقیبت کرد
چهره ام حرصی شد و شروع کردم به تکون تکون دادن خودم
-دیدی آتشین شدی؟
🌺🍂ادامه دارد.....
❌کپی رمان بدون اجازه ممنوع❌
ࢪمآنهای عاشقــ❣ـانه مذهبی
❣ @repelay ❣
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هفدهم
صبح باسردردبدی ازخواب بیدارم شدم،احساس می کردم مغزم داره منفجرمیشه.به وضعیتم نگاه کردم،وامن چراجلوی درخوابیدم؟
یکم مغزم وبه کارانداختم،اتفاقات دیشب مثل یک فیلم ازجلوی چشمم عبورکرد
تازه یادم افتادکه قراره چه بلایی سرم بیاد،تازه یادم اومدکه بچه ی ناخواستم،تازه یادم اومد که من قراره به زوربایک مردی که دوبرابرخودم سن داره ازدواج کنم،تازه یادم اومدکه...
دوباره اشکام جاری شد، نه نه هالین تونبایدگریه کنی مگه نمی گفتی آدم های ضعیف گریه می کنندپس گریه نکن.
باخودم عین دیوانه ها گفتم:
+آره آره هالین نباید گریه کنی نبایدگریه کنی.
محکم دستام وروی صورتم کشیدم واشک های مزاحم وپاک کردم.
باهمان وضعیت آشفته ازجام بلندشدم وبا عصبانیت شدیدی ازاتاق رفتم بیرون، بایدتکلیفم وبامامان روشن می کردم باید می فهمیدم چه نقشی تواین خانه دارم.
صداهایی ازآشپزخانه میومد سریع به سمت آشپزخانه رفتم ، مامان اونجابودوداشت میز صبحانه روآماده می کردولی بابا نبود،به ساعت نگاه کردم ده صبح بودپس بابارفته سرکار.
سرم وبه سمت مامان برگردوندم که دیدم زل زده بهم، اخمام بیشتر رفت توهم.
مامان بامحبتی که کاملامشخص بودمصنوعیه پرسید:
مامان:چیزی شده عزیزم؟
خواستم دهان بازکنم وفریادبکشم وخودم وخالی کنم که یک حسی مانعم شد،آره نبایدبگم،
نبایدبه روشون بیارم که چیزی فهمیدم بزارببینم تاکجامی خوان پیش برن.نفس عمیقی کشیدم واخمام و بازکردم
به زورلبخندی زدم وگفتم:
+هیچی،صبح بخیر
خانم جون ازاتاقش اومدبیرون، با دیدن من لبخندی زد، زل زدم بهش،یعنی خانم جونم می دونست؟ نه امکان نداره خانم جون درکش خیلی بالاتر ازاین حرف هاست که بخواد راضی به ازدواج زوریه من بشه.
باصدای خانم جون ازفکربیرون اومدم:
خانم جون:قربون اون صورت نشسته ی داغونت بشم،صبح بخیرتم که خوردی.
یعنی این محبت ها الکی بود؟پوف کلافه ای کشیدم وسعی کردم خودم وکنترل کنم وضایع بازی درنیارم.
لبخنداحمقانه ای زدم وگفتم:
+صبح بخیر
خانم جون:برومادربروصورتت وبشورآدم رغبت کنه نگاهت کنه، بعدبیاصبحانه بخور.
باشه ای گفتم وباپاهایی شل وتنی بی حس به سمت دستشویی رفتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفدهم
لپ تاپم رو از زیر تخت برداشتم و توی اینترنت سرچ کردم .
[راهیان نور]
راهیان نور نامی است برای گروه بزرگی از کاروان سیاحتی _ مذهبی در ایران که به بازدید از مناطق جنگی بازمانده از جنگ ایران و عراق در غرب و جنوب غربی این کشور میپردازند .
بیشتر این کاروان ها هم زمان با تعطیلات نوروزی و نیز تعطیلات تابستانی ، برای مناطق غرب کشور ، فعال می شوند و مناطق مرزی استان خوزستان به ویژه منطقه شلمچه از مقصد های پرطرفدار این گروه هاست .
همچنین به سمت یادمان شهدای شوش نیز سفر میکنند .
این حرکت نوعی از گردشگری جنگ در ایران محسوب می شود .
بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس سازمان دهنده و مقولی اصلی اردو های سراسری (راهیان نور) است .
که هرساله گروه هایی از مردم مناطق مختلف ایران را برای بازدید از مناطق جنگی غرب و جنوب غربی این کشور ، به استان های هم رمز با عراق می برند ...
بعد از دیدن عکس ها ، کلافه لپ تاپ رو بستم ...
و رفتم سراغ قرص های اعصاب و خوابم دوتا قرص اعصاب و سه قرص خواب انداختم بالا ...
نزدیک به یک سال بود که طرفشون نرفته بودم ...
هیچ وقت یادم نمیره که با چه بدبختی اون قرص ها رو ترک کردم ، اما امشب دیگه مطمئنم یه لحظه ام بدون قرصا نمی تونم بخوابم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_هفدهم
خندهام میگیرد از جوابهایی که دارد به ذهنم میرسد. بیخیالش میشوم و یا آخرین گلسری که آورده بود موهایم را میبندم.
بلوز دامن یاسی حریرم را که تازه دوختهام میپوشم. جعبهی گردنبند مرواریدم را در میآورم. پدرِ همیشه غایبم خریده است. نمیدانم چرا دیگران دلشان میخواهد که من اندازهی خودشان باشم، اما من دلم میخواهد که بزرگتر بشوم. بزرگتر فکر کنم، بزرگتر بفهمم، بهتر زندگی کنم. گوشوارهی مروارید را هم میاندازم.
در اتاق را باز میکنم. صدای سوت سه برادر متفاوتم، خانه را بر میدارد. دست روی گوشهایم میگذارم و با چشمانم صورتهای پر از شیطنتشان را میکاوم. سعید و مسعود دو طرف علی نشستهاند و سرهایشان را به سر او چسباندهاند و همانطور که فشار میدهند، شعر میخوانند و سوت میزنند. سعید چشمانش را ریز کرده و صدای سوت بلبلیاش کمی از صدای سوت مسعود با آن چشمان گشادش را تلطیف میکند.
حالا نوبت تکههایی است که اگر به من نگویند انگار قسمتی از ویژگی مردانهشان زیر سوال است.
_ جودی ابِت شدی!
_ اعیونی تیپ میزنی!
_ ضایعتر از این لباس نبود دیگه!
_ هرچی خواهرای مردم ژیگولند، خواهر ما پُست ژیگول!
و فرصتی نمیماند برای حرف زدن من.
دستی برایشان تکان میدهم. کیک و کادوهای کنارش انگار برایم چشمک میزنند که پدر بلند میشود و به سمتم میآید. حیران میمانم. به چشمان علی نگاه نمیکنم، چون حرفهایش را میدانم؛ اما عقلم نهیبم میزند. در آغوش میکشدم
و سرم را می بوسد. جعبه ی کوچکی می دهد دستم و همین هیجانی می شود برای سه برادران که دست بزنند و مسعود دم بگیرد:
- دست شما درد نکنه. خدا ما رو بکشه. کاشکی که ما دختر بودیم اگر نه که مرده بودیم.
و قهقهشان.
امشب در دلشان بساط دیگری است و یا قصدی دارند که خودشان می دانند و من نمی دانم. پدر دست دور شانه ام می اندازد و مرا با خود می برد و کنارش می نشاندم. این اجبار را دوست ندارم، اما مگر همه ی آنچه اطرافم است دوست داشتنی هایم هستند؟
وقتی مادر را با ظرف اسپند می بینم که دور سر جمع می چرخاند و طلب صلوات می کند، میفهمم که چند لحظه ای زمان را گم کرده ام.
دستان پدر روی شانه ام است و من دوزانو نشسته ام. زبان در می آورم برای سه تایشان و چهار زانو می شوم. پسرها دادشان می رود هوا که :
- عقده ای!
- بابا همین کارها رو می کنید که شمشیر از رو بستند و فمنیست شدند!
مسعود شیطنتش گل می کند :
- مادر من، فمنیست ها این همه خون جگر خوردند به شما زن ها عزت دادن، از پستوی خونه بیرونتون کشیدند، حالا شما لُغز بارشون می کنید!
مادر محکم و جدی می گوید :
- ببینم چی گیر شما مردا می آد که این قدر دنبال این هستید حقوق ما زن ها رو بگیرید؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱
🌸🌱
📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا
📙 به قلم: فاطمه باقری
🌱 #قسمت_هفدهم
یاسری هم بدون هیچ حرفی رفت(
صورت مرجان مثل باروت بود
اونم به سمتم با عصبانیت
مرجان: ببین دختره ناز نازی، به تو هیچ ربطی نداره که من کجا بودم و چیکار میکنم، دفعه اخرت باشه رفتی سمت پویا ،
وگرنه ....
- ) زدم به شونه اش ( برو بابا ،فک کردین همه مثل خودتون اشغال و یه بار مصرفن؟
از کنارش رد شدم و رفتم داخل کافه
رفتم یه جای خلوت پیدا کردم نشستم
بعد ده دقیقه یه دختره دیگه ای اومد سمتم
نشست کنارم
) این دیگه چه خط و نشونی دارم واسم(
سلام ،اسمم منیژه است ،میخواستم بگم مرجان دختر خطرناکیه ،عکس تو رو پویا رو بین دانشجو ها پخش کرده گفته
اون شب تو هم همراهش بودی مواظب خودت باش ،من برم بیاد ببینه اومدم پیش تو پدرمو در میاره
یا خدااا اینا دیگه از چه قماشن
دیدم روی یه میزی چند تا دختر نشستن دارن به گوشی شون نگاه میکنن یه چیزایی میگن
رفتم کنار میزشون گوشی رو از دستش گرفتم
& هوووی دیونه چه غلطی میکنی
) واااییی باورم نمیشد چی میبینم ،عکس من با یاسری در کنار مهمونیاشون(
داشتم سکته میکردم ،اگه بابا این عکسو ببینه اصلا نمیدونم باورش میشه یا نه
نمیدونم با چه سرعتی رسیدم کلاس
یاسری یه گوشه با چند تا رفیقاش نشسته بود مرجانم مثل همیشه داشت خود شیرینی میکرد جلوش
رفتم رو به روی مرجان ،اشک از چشمام میاومد
مرجان از جاش بلند شد ،زدم زیر گوشش یاسری هاج و واج نگاه میکرد
- دختره بیشعور ،فک کردی منم مثل خودت کثیف و تن فروشم ،من آبرومو از تو جوب نیاوردم که با کارای احمقانه تو
بخوام به تاراج بزارمش
رومو کردم سمت یاسری : ببین پسره کثافت واسه آخرین بار کنار این دختره بهت میگم که فک نکنه ازت خوشمم میاد ،
دفعه اخرت باشه اومدی سمتم
از کلاس زدم بیرون ،صدای داد و بیداد مرجان و یاسری و میشنیدم
مستقیم رفتم سمت دفتر مدیر دانشگاه ،همه چیزو گفتم تو این مدت گذشت،اونا هم گفتن حتما برخورد میکنن
اون روز کلاسو بیخیال شدم ورفتم سوار ماشین شدم ،توی راه یادم اومد که باید برم خونه مادر جون ...وااایی دیگه
تحمل حرفای مادرجونو نداشتم ،ولی مجبور بودم که برم
رسیدم خونه مادر جون زنگ درو زدم
در که باز شد با دیدن حیاط خونه یاد و خاطره مامانم زنده شد ،خاله زهرا هم بود
خاله زهرا: سلام سارا جان خوش اومدی
مادر جون اومد تو حیاط بغلم کرد: سلام مادر خوبی ؟
- سلام مرسی شما خوبین
مادر جون: بیا عزیزم اینجا بشین
- چشم
مادرجون: سارا جان درس و دانشگاهت خوبه؟
) بغضمو قورت دادم( بله خوبه
هوا سرد بود ولی من هنوز درونم آتیش بود
مادر جون : سارا جان چند شب پیش خواب مامان فاطمه رو دیدم
- چه خوب ،منو که فراموش کرده ،لااقل جای شکرش باقیه که هنوز شما رو فراموش نکرده
خاله زهرا: ععع سارا این حرفا چیه میزنی
- مگه دروغ میگم ،شما چه میدونین حال این روزامو
مادر جون بغلم کرد: الهی دورت بگردم چیشده
- از گوشه های چشمم اشک میاومد: چیزی نیست درست میشه
خاله زهرا: سارا جان اگه چیزی که اذیتت میکنه به ما بگو
- این نیز بگذرد.....خوب مادر جون نگفتین چه خوابی دیدین؟
مادر جون: خیلی نگرانت بود ، نگران حاج رضا بود
- مادر جون حرف دل خودتونو با خواب مامان مطابقت ندین
مادر جون: ای چه حرفیه میزنی دخترم
&ادامه دارد ....
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
📚 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#هوای_من
#قسمت_هفدهم
پیام می دهم: «فردا ساعت چند با بچه ها قرار کوه دارید؟»
نمی دانم این کوه و کمر چه دارد که مهدوی اینطور عاشقش است. حالا برای ما بگویی چهار تا دختر را اسکل می کنیم و یک لذتی می بریم، اما...
****************************************************************
پنج کلمه جواب می دهم: «فردا ساعت سه پایین کوه.»
کوه آرامم می کند. مخصوصا وقتی می توانم تنهایی یک روزم را کنارش بگذرانم. صعودش برایم یک حرف دارد و ماندنش یک حال خاص و پایین آمدنش چیز دیگری است. آن وقت ها که عضو گروه کوهنوردی بودم و چند روز در سکوت بالا می رفتیم و می ماندیم فرصت داشتم خود را یک بار که نه... ده ها بار بازخوانی کنم. هستی را زیر و رو کنم. حتی گاهی حس می کردم مثل موسی آمده ام تا خدا را پیدا کنم، مثل عیسی آمده ام تا از هرچه آفت و بدی که به جانم افتاده خودم را خالی کنم. مثل محمد آمده ام تا شاید عاشق بشوم و راهی... هرچند حالا...
****************************************************************
«ساعت سه! جواد دیوانه بازم کوتاه اومد مقابل شما، سه صبح! کی حال داره، به جان تو من خودمم بخوام بیام رختخواب منو ول نمی کنه.»
کسی که یک و دو شب می خوابد، اصلا مرد سه و چهار صبح نیست.
شبمان که بر باد است.
صبح زود هم که...
****************************************************************
«دیشب، هدی تب داشت و بغلم بود تا صدای گریه اش مسعود را بیدار نکند. حدود دو بود که تبش پایین آمد و خوابیدم...»
****************************************************************
به جواد بی شعور غر زدم برای ساعت کوه... نازم را کشید:
«یه امشب زودتر کپه ی مرگتو بذار کمتر پای اینترنت لاس بزن، گور مرگت بیا،... اصلا به درک نیا!»
****************************************************************
به مصطفی گفته ام که یک صبحانه ی سبک برای بچه ها بیاورد. تعداد را می پرسد. می نویسم: «نمیدانم. اما برای بچه ها چای هم بیاور. در هوای سرد بهشان می چسبد...»
****************************************************************
تا خود دو با میترا چت می کنم، گاهی آنلاین است اما دیر جواب می دهد، هر بار هم که می پرسم چرا دیر جواب می دهی می گوید:
رفتم آب بخورم... دستشویی جیگر... چرتم برد...
اعصابم به هم می ریزد، پنجره را باز می کنم تا هوای دود گرفته از بین برود و ته سیگارها را می ریزم در خرابه، ماندنم بی فایده است چون نمی توانم جمع ببندم میترا را، رفتنم... بروم؟.... چرا نروم؟...
لباس می پوشم و می روم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#هوای_من
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت_هفدهم
کنار در می ایستم تا شاید کمی دور مهدوی خلوت بشود. شاید هم خودش از چشمانم بخواند که حرف دارد و بیاید سراغم و بیشتر از این نخواهم خودم را خورد کنم. یکی از بچه ها دارد چانه زنی می کند سر بحثی که مهدوی در کلاس
داشته است. گاهی که معلمی نمی آید مهدوی به جایش پایۀ تدریس می شود. تقریبا کل مدرسه دوست دارند که معلم ها یکجا نیست بشوند تا مهدوی ظهور کند. پسر میگوید:
- یه جوری می گید که آدم به پوچی می رسه، دیگه هر کاری می خواد انجام بده میگه انجام بدم که چی بشه؟
مهدوی نگاهش می کند.
- جدی میگم آقا! خودتون می گید دیگه، درس و لذت و اینا به یه فوتی بنده!
مهدوی با لبخند می گوید:
- دیگه چی گفتم که تو تحریفش کنی؟
- اِ آقا تحریف نکردیم که!
برو اول اصل حرف من یادت بیاد بعد بیا چانه زنی راه بنداز!
مهدوی گفته بود اینقدر دنبال لذت ساختگی نروید! مدام بیرون از خودتان از اشیا و آدم و خوراکی و پوشاکی درخواست لذت می کنید، همین است کــــه تمام می شود و شما هنوز سیر که نشدید تشنه تر هم شده اید! لذت در وجود خودتان است فقط راه بدهید تا خودش را نشان بدهد. سر کوه قاف نیست که برای به دست آوردنش بخواهید شال و کلاه کنید و در به در بشوید. بعد هم که به آن می رسید می بینید که این قدر هم لذیذ نبود، معمولی بود. مثل این که یک اتفاق معمولی را با آب و تاب تعریف کنید.
یکبار، همان اول ها، بچه ها جمع بودند خانۀ جواد، به صرف فیلم و بساط. من دیر رفتم. یعنی خب گاهی دو دل می شدم و پر از عذاب وجدان از اعتماد خانواده ام و غلط های اضافه ای که پشت هم مقابلم صف می کشید و من دائم داشتم با خودم می جنگیدم که بکنم نکنم، بروم، نروم. اما کلا برای اینکه جلوی همۀ بچه ها کم نیاورم و مسخره
ام نکنند می رفتم.
دیر رسیدم و برق رفته بود و وقتی که آمد کانالا قاطی کرد.
تلویزیونشان روشن شد و سینه زنی نشان می داد. آرشام گفت:
- مگه طرفای محرمی، عاشورایی، نیمه رمضانی...
یک جمعیت زیاد، همه یکدست و مشکی، سینه می زدند و بساطی بود. لذتی دارد این حس و حال که دروغ است اگر بگویم ندارد. لذتش با هیچ چیز هم نباید مقایسه شود. من ظاهرا قید ریشه ام را زده بودم اما ته دلم که نمی توانستم انکارش کنم. یک حرارت نابی از ته سینه ام شروع کرد به بالا آمدن، اما حرفی نزدم. جواد هم نشسته بود روی مبل و دوتا دستانش بیکار دو طرفش افتاده بود. من زیر چشمی تلویزیون را نگاه می کردم اما جواد زل زده بود به صحنه هایی که با او سنخیتی نداشت و خیره خیره نگاه می کرد. علیرضا گفت:
- فیلمی دارند اینها هم. دور هم جمع میشن که چی؟ بزنن تو سر و سینه؟
حس کردم تمام بدنم یکجا داغ کرد. جواد نگاهش که نکرد، حرفی هم نزد. تا درست بشود بساط فیلم، جواد خیره بود. دوباره گفت:
- اِ اِ. مهدویتون اون وسطه.
باز هم جواد هیچ حرکتی نکرد. اما آرشام تیز پرسید:
- کو؟
علیرضا خندید و شانه بالا انداخت. واقعا جواد هیچ عکس العملی نشان که نداد هیچ، بلند شد و رفت و فیلم را هم نماند. آخرش آرشام کلید کرد که چه مرگت شده بود و وجدانا جواد، اینا با چه هدفی اینطوری می کنند. جواد گفت:
- یادته دوسال پیش دسته جمعی با هم قرار گذاشتیم روی بازومون جای شش تا تیغ باشه؟ یادته بعضی ها دوتا بازو و دو تا ساعد رو با هم زدن؟ این یه جور خودزنیه، اونا هم یه جور. ما هم جمع می شیم موسیقی می ذاریم و می رقصیم. می خوریم و مست می شیم
و می رقصیم. ما یه جور، اینام یه جور. ما هم برای یکی می میریم .
من حرفی نزدم اما ته دلم گفتم که من با شما پارتی و... آمده ام با این ها هم بوده ام. بودن داریم تا بودن. عکسم را از پروفایل بر می دارم. تمام عکس هایم را پاک می کنم. میروم توی پیج های پسرها و دخترهایی که عکس وحشتناک گذاشته اند. برای همه شان پیام می گذارم:
- شما رو می شناسم اما دوست دارم بیشتر بدونم.
تا شب می سوزد آمپر خودم، می ترکد پیجم. خوب فعال ظاهر می شوند.
دو دسته اند. یکی که حساب شده برایم پیام گذاشته و می خواهد جذبم کند. یک عده هم که از زور بدبختی عضو شده اند و جمالت کلیشه ای گذاشته اند برایم...
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_هفدهم
از نقد تشکلها شروع کرد و فضای ناامیدی بین بچهها که عقیده داشت تقصیر فضای مجازی است و خبرهایی که بزرگنمایی و خوبیهایی که پنهان میکنند تا برنامههای کانون و فشار بیپولی و طرح فعال سازی درون خانگی مادران سرپرست خانوار.
وسط حرفمان آریا آمد و به لحظه پشیمان میشوم از بودنم.ساعت اولین چیزیاست کهتوی ذوقم میزند. از دو هم رد شده است و حرفهای معمول زدهایم. صدای آریا که میآید، آرش نمیتواند خودش را کنترل کند.
—ساعت چنده؟
—اَ...بَه... منتظر من بودی تا حالا،فدات!
آریا نمیدانست که چه حالی بر آرش گذشته است. بلند میشوم :سلام. چهطوری؟
با همان مشنگی خودش مقابلم قرار میگیرد و دستش را مقابلم دراز میکند. دست میدهم و عزم رفتن میکنم که دستم را میکشد: میثم تو امشب حکم فرشته نجات منو داری . بمون تا این برزخ و رد کنم. من بدم جهنم، آرش بره بهشت، تو هم برم خونتون.
همراهش میکشدم تا سمت مبلها: اِ بازی میکردین. همچین هم بد نمیگذشته!
دسته را میدهد دستم و مشغول میشود. تا خود صبح شبم را میسوزانم.
روز گاهی شاید بسوزد. شب گاهی شاید بسوزد. اما وقتی توالی شب و روزت سوخت میشود و روشنایی پشتش نیست، تمام زندگیت از آبادانی به ویرانی میرود.
آرش گفته بود دلش یک مسافرت متفاوت میخواهد . برود جایی که فاصلهها نباشد. که بتواند خودش باشد و نخواهد در مزان رنگها و ژستها سر بالا بگیرد. یک جایی که حال روحیاش را خوب کند. اهل درد و دل نبود ولی برایم از روابط حاد پدر و مادرش گفت وحال و قال آریا.آنها الآن ایران نبودند و آرش تنها بود.
حالا چند روزیست که آرش و نظراتش نیست. با پیام در ارتباطیم. عادت کرده بودم به بودنش و این ندیدنش کمی کلافهام میکرد. روز سوم که موبایلم روشن میشود و عکس خندان آرش روی صفحه میافتد خوشحالیم را پنهان نمیکنم. خوش و بشمانـکمی بیشتر از هر تماسی طول میکشد.بعد کمی مکث میکند،انگار دودل است حرفی رابزند یا نه که آرامـمیگوید:یادته یه بار گفتم آخرش چی میشه؟
دست از کار میکشم و میرومـجایی که خلوت تر باشد و میگویم:عزیز منی. رفته بودی که از اول بازیابی بشی، اولش شروع نشده رسیری به آخرش؟
به شوخیام لبخند میزند و آرامـمیگوید: به قول تو حرَم، آدم رو بازیابی میکنه!
—بیام سوغاتیمو بگیرم؟
فقط میخندد آرش همیشه هست و نیست. آرام و صبور است و کنار آمدنی!اما این آرامش حالش برای من خوشایند نیست. لب میزنم:مشکوک میزنی؟
صدای نفس عمیقی که میکشد کمی حالم را به تلاطم میاندازد.
—آرش خوبی؟کجایی؟
—خوبم. امروز از همیشه بهترم.
لحن و صدایش طوری است که قلبم را فشار میدهد و:میگم کجایی؟
—الآن باید میگفتی ای جان، عزیز منی!
عصبیام میکند:آرش!
—ای جان!باشه ناراحت نشو. فقط میثم، شماره کارتت رو میدی؟
—شماره کارتمو برای چی میخوای؟
—همونیه که دفعه قبل دادی، عوض که نشده؟
درست که حرف نمیزند کلافهام میکند. راه میافتم واز در آزمایشگاه میزنم بیرون:وایسا ببینم آرش. بگو چی شده؟بازم آریا؟
—نه،نه.
—اصلاً کجایی؟خوبی؟
—شارژ شارژم خیالت تخت!
آرش!
—یه پولی دارم که این چند ساله جمع کردم .خیالت راحت پاک پاکه. حق کی توش نیست. گفتم دست تو باسه. خیلی در حقم برادری کردی روم نمیشد بهت بگم. اما همیشه مدیونتم!شاید برم.
دیگر طاقت نمیآورم و تا نیآیم حرفی بزنم گوشیم خاموش میشود. شارژش تمام است به صفحهٔ سیاهش نگاه میکنم و بی اراده دور خودم چرخی میزنم.شارژر نیاوردهام. تا از کسی بگیرم توانم به صفر میرسد. هر چه بوق میخورد کسی جوابگو نیست .
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هفدهم
آقاي ایزدي منتظر نگاهم مي كرد. با جسارت نگاهش كردم . چشمان گیرا و دلنشیني داشت. روی هم رفته قیافه اي داشت كه با دیدنش به جز كلمه مظلوم چیزي به یاد آدم نمي آمد. با دیدن نگاه خیره من سر به زیر انداخت و گفت:
- بفرمایید من در خدمتتان هستم .
نمي دانستم سر زبان درازم چه بلایي آمده بود. با مشقت گفتم : من مجد هستم . این ترم با اقاي سرحدیان ریاضي 1 داریم شما دو هفته پیش براي حل تمرین …
آقاي ایزدي كه تازه متوجه شده بود سري تكان داد و گفت : اهان !
دوباره گفتم : انگار من باعث رنجش شما شدم … حالا آمدم كه … یعني اقاي سرحدیان گفتند كه شما ناراحت شدید و … . آقاي ایزدي سر بلند كرد و به من نگاه كرد . نگاهم را دزدیدم و سر به زیر انداختم . با آرامش گفت : نه من از شما رنجشي به دل ندارم به شما حق مي دهم . شما تازه از دبیرستان وارد دانشگاه شده اید وقت میبرد كه به این محیط عادت كنید.
امیدوار نگاهش كردم و گفتم : پس شما بر مي گردید ؟ سري تكان داد و گفت : من كه حرفي ندارم اون روز هم اگه رفتم براي این بود كه یه وقت بهتون بي احترامي نكنم .
با شادي گفتم : بازهم عذر مي خوام. پس شما تشریف بیارید همه منتظر هستن.
از جایش بلند شد و گفت : شما بفرمایید . من هم مي آیم.
خوشحال از اتاق خارج شدم . لیلا پشت در منتظر بود با خنده گفتم :
- بیا بریم راضي شد بیاد .
وقتي وارد كلاس شدیم بچه ها مشغول حرف زدن بودند با دیدن من یكي از دختر ها پرسید : چي شد ؟ میاد خیر سرش یا نه ؟
با صداي بلند گفتم : من رفتم راضي اش كردم دیگه خود دانید. دوباره اگه قهر كرد و رفت به من ربطي نداره گفته باشم.
یكي از پسرها باخنده گفت : شما دست به صندلي ها نزنید كسي ازتون انتظاري نداره….
بعد همه خندیدند و من سرخ از خجالت سرجایم نشستم. وقتي آقاي ایزدي در را باز كرد برخلاف دفعه پیش همه ساكت شدند . البته كسي به احترام ورودش از جا بلند نشد ولي از مسخره بازي هم خبري نبود. آقاي ایزدي سلام كرد و سررسیدي كه همراه داشت روي میز استاد گذاشت. چند نفري از جمله من جواب سلامش را دادیم بعد از پرسیدن شماره تمرین ها و زدن ماسك سفیدش شروع به حل تمرین ها كرد. این بار كسي حرفي نزد و همه شروع به یادداشت
برداشتن كردند.
به جز صداي برخورد قلم وكاغذ و قیژ قیژ ماژیك روي تخته صدایي نمي آمد. لحظه اي سر بلند كردم و به هیكل لاغر آقاي ایزدي نگاه كردم . یك بلوز ساده سفید و شلوار پارچه اي طوسي رنگ به پا داشت. كفش هایش كهنه ولي تمیز و واكس خورده بود. به دستهایش كه ماژیك را محكم گرفته بود نگاه كردم دست دیگرش را هم روي تخته گذاشته بود. ناخن هایش به طرز عجیبي كبود بودند. ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگیر كرد. لحظه اي چشمانمان بهم افتاد . چشمان درشت و قهوه اي رنگش پر از سادگي و معصومیت بود. حالتي كه حتي در چشمان برادرم سهیل سراغ نداشتم. بقیه صورتش زیر ماسك سفید رنگ پنهان شده بود. سرم را پایین انداختم و شروع به نوشتن كردم. وقتي تمرین ها تمام شد آقاي ایزدي پرسید :
- كسي سوالي نداره ؟
ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفدهم
بعد از قول نامه ماشین هر سه به دعوت سجاد به نزدیک ترین بستنی سرا رفتند . گارسون آمد و سفارش ها را گرفت ، سجاد رو به امیرحسین گفت : شنیدم داداشت اومده !
+ آره ، یک هفته ای هست .
ـ بسلامتی ، بیارش مسجد با جمع ما آشنا بشه ، شنیدم رفیق هادی ماست ، آره ؟
+ آره هم کلاسی بودن تا دبیرستان دیگه بعدش محمد تهران قبول شد رفت ولی آقا هادی شما اصفهان موندن ظاهرا البته در ارتباط بودن ، عروسی خواهرتون هم اومد
ـ آره ، الان یادم اومد راست میگی ، قد بلنده چشم آبیه نه ؟
+ آره ، البته محمدرضا هم همین مشخصات داره ولی عروسی آقا هادی نبود
ـ چه خبر از محمدرضا ؟
+ خوبن الحمدالله ، بچش دو ماه پیش بدنیا اومد
ـ آره شنیدم زنگ زدم بهش تبریک گفتم ، بهش گفتم وقتی زن گرفتم میام خونتون الان مامان و بابام که مشهد هستن ، فاطمه هم که گیر آسید هادیه
وقتی این حرف را زد نگاهی به مرصاد کرد که بشدت اخم هایش را در هم کشیده بود .
ـ آقا مرصاد شما چه خبر ؟
+ ما هم سلامتی ، دانشگاه خونه مسجد بسیج ، همین فعلا.
ـ خوبه ، الهی شکر .
امیر حسین : راستی مرصاد ؟
+ بله ؟
ـ من یه چیزی کشف کردم .
+ چی ؟
ـ خرج داره این طوری نمیگم دادا .
+ نگو
ـ آخه تو چرا اینقدر بی حالی
مرصاد لبخند تلخی زد و چیزی نگفت حرف های سجاد به مذاقش خوش نیامده بود ، با اینکه حاج رسول پدر سجاد و فاطمه بهترین رفیق پدرش و شریک او در فرش فروشی کسی که وقتی همه به پدرش پشت کرده بودند پای رفاقتش ایستاد و به کمک رفیقش آمد و از اصفهان زادگاهش نقل مکان کرده بود ، مهدا را عروس خودش می دانست اما مرصاد دوست نداشت سجاد همه چیز را تمام شده بداند ، دوست داشت برای بدست آوردن خواهرش مردانگیش را نشان دهد ، نمی توانست اجازه دهد خواهر و بهترین دوستش را به راحتی به او بسپارد .
با صدا زدن های سجاد به خودش آمد : مرصاد جان کجایی برادر ؟
ـ ببخشید حواسم نبود
+ تلفنمه ، فاطمه ست ظاهرا قرار داشتین .
ـ بله.. بله ، فراموش کردم
از اینکه چرا به فاطمه گفته بود برای خرید سجاد هم با آنها می آید پشیمان شد ، میخواست او را از هر چه به مهدا مربوط میشد دور نگه دارد ، نمیدانست این تعصب از کجا آمده اما ...
موبایل سجاد را از او گرفت و به فاطمه گفت :
سلام فاطمه خانوم ، خسته نباشید . شرمنده یادم رفته بود گفتین ساعت ۱۱ کلاستون تموم میشه .
ـ نه بابا این چه حرفیه میدونم شما مردا بهم میگیرین حواستون پرت میشه
مرصاد با خودش گفت حواس پرتی را درست می گویی تک دختر حاج رسول ولی حواسی که پیش خواهرمه نه این جمع مردانه ...
ـ من داخل کتابخونه میشینم وقتی رسیدین ، زنگ بزنین میام پایین .
+ باشه چشم .
ـ چشمتون بی بلا ، من مزاحم جمع دوستانتون نمیشم ، فعلا . خدانگهدار .
ـ مراحمید ، خداحافظ .
گوشی را به سجاد داد و گفت : آقا سجاد ، شما امیرحسین رو میرسونین بی زحمت ؟
امیرحسین : نه من مزاحمتون نمیشم با یه تاکسی چیزی میرم .
مرصاد : خودت لوس نکن ، یکم آقا سجاد هم نگه دار خونتون من بیام دنبالشون
سجاد : خب میخوای من بیام دنبال تو ؟ برو ماشین بذار خونه شاید مادرت لازم داشته باشه
ـ نه فقط قراره برم دنبال دخترا ، مامانم لازم نداره .
+ باشه ، پس امیرحسین بیا بریم هم تو رو برسونم هم محمدحسین و بعد از چندسال ببینم
ـ قدمتون سر چشم ، مرصاد پس من رفتم فعلا .
+ برو بسلامت .
&ادامه دارد ...
✍💞سرباز ولایت 💞
خادم الشهدا مدیر کانال
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh