eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
13.8هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بعد از چند لحظه بابا از جاش پاشد و من بیشتر به کریستن که بغل دستم بود چسبیدم... بابا بعد از انداختن یه نگاه کوتاه به من رفت سمت عمو: +به خاطر امشب واقعا ازت شرمندم مایکل.خیلی متاسفم که چنین بی آبرویی شد و مهمونیت خراب شد...جبران میکنم...ببخشید...ما دیگه بریم... بعد هم رو کرد سمت مادرمو گفت: تانیا...پاشو... مامان آروم از جاش بلند شد... منم یواش از کریستن جداشدمو رفتم سمت در... با بلند شدن بابا و خداحافظی کلی که از جمع کرد بقیه هم بلند شدن و از عمو و زن عمو تشکر و خداحافظی کردن... همه اومدیم توی کوچه که سوار ماشین هامون بشیم.به خاطر حال خرابم بدون خذاحافظی رفتم سمت ماشین و در عقب رو بازکردم اما همین که خواستم در رو کامل باز کنم که بشینم دستی مانع شد و در رو بست... با چشمای متعجب و پرسشگر برگشتم و به بابا که در رو بسته بود نگاه کردم که خودش رو به جمع جواب سوالای ذهن من رو داد: +یکی این دختر رو برسونه خونه لطفا... بعد هم سوار ماشین و شد و به مامان هم اشاره کرد که سوار بشه... اما مامان منتظر وایساده بود... باورم نمیشد...این پدر من نبود...مطمئنم...پدر من هیچ وقت دخترش اینطور جلوی جمع نمیشکنه... نگاه دیگران رو من پر بود از دلسوزی...از ترحم... و من متنفر از این نگاه.... مستاصل وایساده بودم وسط کوچه و سرمو پایین انداخته بودم...نمیدونستم چکار کنم...جرات بالا آوردن سرم و دیدن ترحمِ نگاه دیگران رو نداشتم... صدای رایان بلند شد: +Elina...we bring you home... Com on... (الینا...ما تورو به خونه میرسونیم...بیا...) خیلی بد بود...مطمئنم بودم داره دل میسوزونه...داره ترحم میکنه... عشق من...پسر مغروره ی فامیل...کسی فقط مادر و پدر و برادرش از لطف هاش بهره مندن داره برا من دل میسوزونه... هنوز سرم پایین بود که بازوم کشیده شد...کریستن بود... +didn't you hear him?com on...(نشنیدی؟یالا...) تو تک تک کلماتش حرص بود...کاملا واضح...و من چقدر ممنونش بودم که تو لحنش خبری از ترحم نیس... با رفتن من به سمت ماشین عمه اینا مامان هم رفت سوار ماشین شد...کریستن بعد از رسوندن من به ماشین خودشون رفت سمت ماشین بابا و از تو پنجره با بابا یه حرفایی زدن که من نشنیدم...بعدهم برگشت سمت ماشین و دوباره از تو پنجره یه چیزی به رایان گفت وبعد سوار ماشین شد و راه افتادیم سمت خونه ما... 🌱🌱 💫بِین ایمان و تو بایَد به یِکے فِکر کنَم کهہ تو از روز اَزَل دشمَن تقوا بودے...💫 &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 بعد از نهار دلچسبی که خاله زحمتش را کشیده بود همراه با کیان به اتاقش رفتم _میدونی بار اولی که اومدم تو اتاقت به چی فکر میکردم _به اینکه چه استاد جذابی داری و چقدر خوش شانسی که عاشق من شدی آرام به بازویش مشتی زدم _نخیر به این فکر کردم تو چقدر خودشیفته ای! بلند خندیدم و او را هم به خنده انداختم _ممنون از تعریفت عزیزم _لاقابل. ولی از شوخی گذشته بار اول اشتباهی به جای اتاق زهرا وارد اتاق تو شدم .اول از همه بوی عطرت به مشامم رسید.اون موقع دلم میخواست اونقدر عطرت رو به ریه هام بکشم تا کمتر دلتنگت بشم.بعدش هم محو چشمای جذابت تو عکس شدم. روبه رویم ایستاد _تو جای من نیستی که بدونی چشمات چقدر زیبا و جدابه.برای اولین بار چشمان پر شیطنتت منو جذب کرد و بعد خوبیای باطنی لبخندی عمیق بر روی لبهایم نشست. _یه اعتراف کنم. همون روز زهرا به من گفت که این شعر رو برای من نوشتی با دست به قاب عکس اشاره کردم _عجب خواهر فضولی داشتم و خودم خبر نداشتم.بهتره گوشش رو بپیچونم با تصور زهرا که گوشش را گرفته، بلند خندیدم. دقایقی را باهم گفتیم و خندیدیم . عصر که شد پدر پیامک زد که فخاری نامی برای طراحی داخلی تا چند دقیقه دیگر به جلوی عمارت میرسد. با شنیدن صدای زنگ کیان از ساختمان خارج شد تا خانم فخاری را به داخل دعوت کند. پشت پنجره ایستادم. دختر جوانی که حدودا هم سن و سال من نشان میداد وارد شد. پوشش نامناسبش باعث شد همچون تیری که از چله رها میشود به سمت بیرون بدوم مرد با حجب و حیایم مقابل خانم فخاری ایستاده بود و به زمین چشم دوخته بود و فخاری که چشم از چشمان فراری مردم برنمیداشت. با شنیدن صدای پایم با لبخند به سمتم برگشت _روژان جانم ،خانم فخاری واسه طراحی تشریف آوردن بدون میل و رغبت به سویش دست دراز کردم _سلام خانم فخاری .خیلی خوش اومدید &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 بهم بر خورد ،از لحنش خوشم نیومد لازم نبود اینقدر تدافعی عمل کنه ،چشم غره ای رفتم و دنبال شماره ی آشنایی گشتم ،مامان فرشته بی خیال مامانش شدم اگه می فهمید دق می کرد بلاخره همه قرار نیست که مثل مامان بهنوش ما باشن ..آبجی ملکا ... با کلی شکلک بوس و قلب حدس زدم کار خود ملکا باشه منم از این کارا می کردم .دستم رفت که زنگ بزنم ولی منصرف شدم اگه مثل من دیونه ی برادرش باشه چی ؟ بازم هم چرخ زدم رسیدم به داداش محمد حسن ، مسمم شدم که به همین محمد حسن زنگ بزنم .رو به پرستار که هنوزم بهم خیره بود کردم اعصابم ریخت بهم . -هنوز نخوردمش اگه بازم مثل شاکی ها نگاه نمی کنی زنگ بزنم بی خیال بهم مشغول تایپ کردن چیزی تو کامپیوتر شد .شماره رو گرفتم هنوز چند تا بوق نخورده بود که جواب داد. -الو محمد حسین معلوم هست تو کجایی داداش ؟ و صدای زنانه ای که آروم آروم مدام تکرار می کرد نفهمه -الو محمد حسین تو کجایی الان -سلام با شنیدن صدای زنانه ام ساکت شد احتمال دادم که نگران هم شده ،صداش ضعیف تر شد و آروم زمزمه وار گفت:شما؟ -لطفا نگران نباشین -شما گوشی برادر منو از کجا پیدا کردین ؟ بازهم اتهام دزدی دیگه از این همه اتهام خسته شدم تند گفتم: آقا من گدا گشنه گوشی رد پایین برادر شما نیستم ‌دزدم نیستم -منظوری نداشتم راست می گفت لحنش با منظور نبود ادامه دادم :ببخشید من از لحاظ روحی حالا خوبی ندارم ،برادر شما تصادف کرده بود من رسوندمش بیمارستان -تصادف ؟ -نگران نباشین حالشون خوبه خودم هم مطمئن نبودم از حرفی که زده بود . -کدوم بیمارستان ؟ -چند لحظه گوشی تلفن رو سمت پرستار غرغرو گرفتم و گفتم آدرس رو می خواد.پرستار آدرس رو داد گوشی رو خاموش کرد و روی میز گذاشت با حرص گفتم. -اگه دوباره ننگ دزدی نزنین گوشی رو می دین پرستار با خونسردی گوشی رو بهم داد ،به سمت سارا رفتم -آخر سر با این پرستار دعوام میشه -چرا؟ -بابانمی بینی چقدر قیافه می گیره ...اگه می شد از اخلاقش شکایت می کردم -من دیگه برم دیر شد -باشه عزیزم بیا برسونمت -نه خودم می رم -منم دارم می رم دیگه -نه ممنون -اه چقدر تعارف می کنی نگاهی به راهرو کردم و به سمت در خروجی راه افتادم که صدای خانم خانمی هر دوتامون رو به پشت برگردوند . -بله؟ -شما نمی تونین برین کلافه با عصبانیت گفتم:اونوقت چرا؟ -پلیس باید بیاد پرونده تشکیل بده -وااای ما یه غلطی کردیم به یکی کمک کردیما پرستار شونه ای بالا انداخت ،بی اعصاب نگاهی به سارا کردم . -خانم من بی کار نیستما -یه دوتا ،سه تا سوال جوابه -دردسر شدا سری از روی تاسف تکون دادم ،روی صندلی نشستم و پاهامو با ریتم تند تکون تکون دادم همیشه وقتی اعصابم بهم می ریخت همین کار رو می کردم . 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 زنگ دربه صدادراومد،خواستم برم درو‌بازکنم که مامان درصورتی که کل صورتش وباماسک سیاه پوشانده بود به سمت آیفون رفت. خانم جون بادیدن مامان چشماش گرد شدوگفت: خانم جون:بسم الله الرحمن الرحیم.‌زدم زیرخنده،واقعانمک خانه همین خانم جون بودوگرنه مامان وباباکه کلاخانه نیستند. ازآشپزخانه بیرون اومدم،همان لحظه بابام هم ازدرواردشد.بعدازسلام و احوال پرسی بامامان وخانم جون به سمت من برگشت،گفتم: +سلام بابا بابالبخندبزرگی زدوگفت: بابا:سلام دخترگلم بعدازگفتن این حرف به سمت اتاق رفت،جاااان؟دخترگلم؟بابا؟الان بامن بود؟ باباهمیشه به یک سلام خشک وخالی اکتفامی کرد، دیگه مطمئن شده بودم که یک اتفاقی افتاده، اون ازرفتارمامان وخانم جون اینم بابا، هرطورشده باید سردربیارم که داره چه اتفاقایی میوفته. خانم جون روبه من کردوگفت: خانم جون:غذاروحاضرکردی دخترم؟ سرم وبه نشانه ی تاییدتکون دادم. بازبارفتار خانم جون می تونستم کنار بیام آخه خانم جون کلاحالی به حالی بودیک روزخوش اخلاق بودیک روز بداخلاق،ولی مامان وبابام ازهمون اول خشک برخوردمی کردن البته بابابیشتر. باصدای جیغ خانم جون که داشت مامان وبابام وصدامی زدازفکربیرون اومدم: خانم جون:شهرام،مهتاب بیایدشام مامان وباباوخانم جون واردآشپزخانه شدندوهمه پشت میزنشستیم ومشغول خوردن غذاشدیم. وسط غذاخوردن یهویادتولدملینادختر خاله ی دنیاافتادم وگفتم: +مامان جمعه تولدملیناس من وهم دعوت کرده. معمولابرای این چیزهاازمامانم اجازه می گرفتم چون برای بابام اصلافرقی نمی کرد، مامانم گفت: مامان:مهمونیش چجوریه؟ +مختلطه ولی همه فک وفامیلای دنیان. مامان شانه ای بالاانداخت وگفت: مامان:مشکلی نداره می تونی بری اتفاقا بهتره قبل امتحاناتت یکم انرژی بگیری. لبخندی زدم وسری به نشانه ی تایید تکون دادم وبه ادامه ی غذاخوردن ادامه دادم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 همونطور که قدم میزدیم ، کیک و آبمیوه پرتقالی رو میخوردم . +چرا پرسیدی؟ _چی رو ؟! +خودتو نزن به اون راه بگو چرا عین چی زل زده بودی بهش ؟ _به کی؟ +به پوستر ... _ها؟ نمیدونم یه نیرویی منو جذب کرد . +دَ دَ دَ (دهن کجی) و با حالت چندش و دهن کجی ادامه داد : یه نیرویی منو جذب کرد از کِی تا حالا آهنی شدی و ما خبر نداشتیم. _آنالی مسخره نکن لطفا ... +نکنه میخوای بری؟ _شاید...آره +وایسا ببینم وبا ضرب ، دستش رو از تو دستم بیرون کشید ... _آنالی چته تو ، چرا گارد میگیری؟!! +من چمه تو چته!!؟ دوساعت صدات میکردم جواب نمیدادی داشتی گوله گوله اشک میریختی الانم که داری میگی میخوام برم راهیان نور، میخوای با این سر و وضع بری اونجا وسط اونهمه دختر و پسر بسیجی ناسزا بخوری؟؟ فک کردی میگن بفرمایید گلم ،عزیزم، عشقم ؟؟؟ نخیر، با این سر و ریختی که تو داری با این تیپا پرتت میکنن بیرون صداش خیلی بلند بود... داشت داد میزد ... _آروم باش آنالی آبرومون رفت هیسس باشه من غلط کردم نمیرم اصلا ، آروم باش ... + چی چیو آروم باش؟ میدونی داری خودتو تو چه هچلی میندازی ؟ نه نمیبینی ! کور شدی بای... و با سرعت به طرف درب خروجی دانشگاه رفت ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
علی همان طور که مقابل آیینه موهایش را شانه می کند می گوید : - اختراع شده. سنگ پای قزوین. با دلخوری می گویم : - علی من این همه کار دارم. چه جوری برای شما سه تا لباس بدوزم؟ - اوه، انگار داره کوه می کنه. داری دو صفحه درس می خونی دیگه. - با شونه ی من شونه نکن. گوش نمی دهد. عطرم را هم بر می دارد و زیر گلویش می مالد. مقابل این همه اعتماد به نفس فقط می توانم چشم غره ای بروم. صبر می کنم ببینم این شخصیت سنگ پا بودن را چقدر ادامه می دهد. فایده ندارد. کوتاه نمی آید. دادم بلند می شود: - مامان! مامان! بیا این پسر تو از اتاق ببر. می روم سمت در که سعید در را باز می کند و پشتش هم کله ی مسعود که می گوید: - زنده ای علی؟ خودتی یا روحت؟ سعید با آرنجش مسعود را هل می دهد به عقب و دوباره در را می بندد. از کارشان تعجب می کنم. علی تکیه داده به دیوار و می خندد. نگاه موشکافانه ام را که نی بیند، سرش را پایین می اندازد و آرام می گوید : - لیلا! می خواهم چند لحظه حوصله کنی و حرفامو بشنوی. دلم می خواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم . گنگ تر می شوم و از تغییر حالتش جا می خورم. چیزی درونم را به آشوب می کشد. مکث می کند. حالم را می فهمد که حرفش را نیمه رها می کند. علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دل خواهم نیست. به دیوار روبه رویی اش تکیه می دهم و آرام سر می خورم تا کمی قرار بگیرم. بدون آنکه نگاهم کند می گوید: - گاهی اتفاقی میافته که در آن دخیل نیستی ؛ اما از شیرینی و تلخی اش سهم می بری. آب چشمانم را قورت می دهم تا اشک نشود. - تو زندگی همه ی مردم سختی و گرفتاری هست. همه ی آدم ها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛ امابرای بعضی، مشکل ها بزرگند وبرای بعضی کوچیک، از نگاه هرکسی مشکل خودش بزرگه وبرای بقیه کوچک و حل شدنی. طاقت نمی آورم که یک طرفه بگوید و یک نفره بشنوم. خودم را آرام نشان می دهم و می گویم: - مگه غیر از اینه؟ نفسش را بیرون می دهد و نگاه از فرش برمی دارد و به قاب خاتم بالای سرم می دوزد : - تو یه نکته رو ندید می گیری! این که مشکل هرکسی بزرگ تر از ظرفیت روحی اش نیست. هر چند هم که براش مثل کوه دماوند باشه. - نسبت تناسبی حساب می کنی علی؟ - آره دقیقا، هر کسی مثل یه کسر بخش پذیره! صورت و مخرجش باهم تناسب داره! حرف درستش را کامل نمی گوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمی خواهم خاص باشم: - اما همه ی کسرها بخش پذیر نیستن؛ گاهی تا بینهایت اعشار می خورند. چشمش را می بندد و سکوت کوتاهش را می شکند: - چرا تقریب نمی زنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه ی خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب می کنی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 صبح با صدای زنگ ایفون بیدار شدم ،یکی دستشو گذاشته بود رو زنگ ولم نمیکرد رفتم پایین نگاه کردم دیدم عاطفه اس درو باز کردم با چه عصبانیتی داره میاد ،تو دستشم یه جعبه شیرینی بود خوابم میاومد چشمام به زور باز میشد عاطی: دختره دیونه معلوم هست کجاییی؟ دیگه میخواستم درو بزنم بشکنم -بروسلی هم شدی ما خبر نداشتیم پس عاطی: گوشی وا مونده ت چرا خاموشه ،مجبور شدم زنگ بزنم واسه حاجی ،که گفت نوشته بودی حالت خوب نیست - نترس بابا ،نمردم که ،تازه میمردمم چرخه طبیعت همچنان ادامه پیدا میکرد عاطی: وااااییی از دست تو - حالا بیا بریم بشینیم عاطی جان قربون دستت ،من تا برو دست و صورتمو بشورم یه چایی اماده کن عاطی:: وااااییی روتو برم هی ) رفتم دست و صورتمو شستم اومدم تو آشپر خونه ( - به به چه کردی تووو خانوووم ،الان دیگه وقت شوهر کردنته ،حالا برو پیش اون شهید جونت دست به دامن شو عاطی: نه مثل اینکه کلن قاطی کردی، در ضمن الان باید بریم دست به دامن بشیم واسه جنابعالی نه من ،شما کارتون گیره - واااییی عاطی یادم ننداز اصلا حالم خوب نیس عاطی: چی شده باز - هیچی بابا عاطی: آها به خاطر هیچی منو کشوندی اینجا نه؟ - میگم بهت بزار صبحانمو بخورم چشم خوب حالا شیرینی واسه چی آوردی ،نکنه شوهر گیر اوردی واسم اومدی خاستگاری عاطی: نه خیر ،شما که باید دبه ترشیتونو اماده کنین - عع پس مناسبتش چیه؟ عاطی: آبجیتون داره شوهر میکنه - برو بابا مسخره کی میاد تو رو بگیره عاطی: حالا که یکی پیدا شده - جونه سارا راست میگی؟ عاطی: جووونه سارا ) یه جیغ بنفشی کشیدم که عاطی دستاشو گذاشت رو گوشش( عاطی: دختره خل گوشمو داغون کردی ذوق مرگ شدی نه؟ - وااااییی باورم نمیشه ،حالا اون بدبخت کیه ؟ عاطی : لووووس - ببخشید شوخی کردم ،حالا بگو کیه، وااایییی یعنی به آرزوت رسیدی عاطی: انشاءالله شما هم به آرزوتون برسین - واجب شد منم بیام پیش شهیدت حالا بگو چند سالشه ،چیکاره اس ،چه جوری اشنا شدین عاطی: اوووو یه نفس بکش ،من فکرشم نمیکردم بیاد خاستگاریم ،درسش تمام شده است توی سپاه کار میکنه واسه یه همایشی چند باری اومده بودن دانشگاه ما - واااایی چه عاشقانه تبریک میگم عاطفه جون خیلی خوشحال شدم عاطی: قربونت برم من - خوب عقدت کی هست ؟ عاطی: هفته بعد تولد حضرت فاطمه ،با اقا سید تصمیم گرفتیم عقدمون و مزار گلزار شهدا بگیریم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
یک لحظه سکوت می افتد رو ی سر خانه، صورتش قرمز شده است و بغض میکند، کوتاه نمی آیم: - مسعود یا با این درد زندگی میکنه یا با همین درد... بی پدری سخت ترین درد عالم است... نمی گویم ادامه ی حرفم را: - تکلیفـش مشـخصه... امـا شـما تکلیفـت رو بـا ایـن زندگـی روشـن کن، یا با این درد زندگی میکنی مثل دوران خوشـیتون. یـا ایـن زندگـی رو تمـوم میکنـی. بـا اختیـار خودتـه، متأسـفانه داداش اینقـدر فهمیـده هسـت کـه مجبـورت نکنه... بـا خودته همه چیز، فقط تصمیمی که میگیری اول و آخریه... با چنان اخمی نگاهم میکند که انگار قاتل مسعود من هستم. آخرش را باید اول میگفتم و الآن میگویم: - اگه قـرار بـود زندگی همـه ش خوشـی باشـه، دنیـا بهشـت بـود دیگـه، امـا یـه آدم نیسـت کـه تو بخـوای بگی یک کله توی عسـل داره غلت میزنه! وقتی عسله، لذتشو درست و به جا ببر، وقتی بـه تلخیـش میرسـه، حواسـت باشـه کـه چطـور ردش کنـی، نـه اینکـه اینطـوری درب و داغونـش کنـی... مسـعود مریضـه، امـا هنـوز هسـت. محبتـش هسـت، حضـورش نعمتـه، بچه هـاش و خـودت سـالمید. زندگـی سـر پاسـت. داره جلـو مـیره. اون داره زجـر می کشـه، می افتـه یـه گوشـه، چیـزی هـم ازتـون نمی خـواد، بـه جـای اینکـه بهـش امیـد بـدی. کنـارش باشـی، هـر بـار کـه مریضیـش عـود میکنـه میزنی کاسه کوزه رو هـم می شـکونی... مژده خانـم تمومـش کـن... مسـعود خبـر نـداره مـن اینجـام، امـا حقش این نیست دیگه اذیت بشه. قبل از اینکه حرفی بزند، بشری می آید. لباس بیرون پوشیده: - مامان من با عمو میرم پیش بابا. - تو غلط میکنی! نگاهم تیز میشود روی صورت مژده: - هـر بـار کـه بابـا اینطـوری میشـه شـما میفرسـتیش خونـه ی عزیز، دیگه هر بار منم میرم. - گفتم غلط میکنی، برو توی اتاقت. هنوز حرفش تمام نشد، که هادی هم می آید: - مامـان! بابـا هـر روز کـه زنـگ میزنیم میگـه اذیتـت نکنیم، اما شما هم اذیت بابا نکن، دلش برامون تنگ شده! نمیمانم که دعواها را بشنوم، به هم ریخته تر از این حرف هایم، بچه ها را نمی آورم، خودشان می آیند سوار میشوند: - برو عمو، ما باهات میایم پیش بابا! نگاهشان نمیکنم تا اشک های شور چشمانم نمک رو ی دل پریشان شان نشود: - عمـو! مامـان راضـی نیسـت بیاییـد، بابـا هـم راضـی نیسـت مامان رو اذیت کنید. بمونید فردا بابا رو می آرم راضیشان میکنم که بمانند، با گریه پیاده میشوند، با زنگ موبایل از دنیایی که متوقفم کرده بیرون می آیم. برای فرار از لحظاتی که سخت شده است جواب میدهم: - سلام! - به... سلام بر معلم فراری، بیا قبول کن یه سر بریم باغ. با جواد چه کنم؟ الآن با این همه کار و فکر مشغول... مدیریت زمانم دارد لنگ میزند... زندگی که لنگ نشده است... بچه ها که گناهی ندارند: - جواد بـاور کـن این روزا فرصت ندارم، عصرام تا شـب پره. باغ نه، اما ا گه می آیید بریم کوه. چهار ساعته بریم و بیاییم. ساعت سه، جمعه پایین کوه منتظرم! - جان من جدی نشید، بپرسم؟ - جانم! - مشکلی پیش اومده، یعنی ... خواستم بگم کاری باشه...؟ - نـه! دنیـا مثـل قبـل داره مـیره. همیـن کـه تـو سـر حـال هسـتی بزرگترین کمکه. جمعه رو تثبیت کردی خبر بده. - به هر حال! قبولمـون ندارید امـا هـر کاری از دسـتم بـر بیـاد هستم. - آقایـی جـواد جـان! بـرای پخـش هـم خبرت میکنم، حواسـت به خودت باشه! . . . ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
یک پاتوق مان کلبۀ جنگلی بود. کلبه که نبود، قهوه خانۀ بزرگ و امروزی توی جنگل نه، توی همین تهران خودمان بود. جای دنجی بود و حال های خوب و خراب را یکجا دو سه ساعتی نگه می داشت و بعد که می زدیم بیرون همان بود که بود. صدها دقیقه هم غنیمت بود برای اینکه زور بزنیم تا فراموش کنیم. هر چند افکار مثل مگس رهایمان نمی کرد و در سرمان دور می زند. دیروز علیرضا را تعقیب کردم. رفت توی یک خانۀ در بسته. خیلی عقب ایستادم تا دیده نشوم. بعد از علیرضا چند تا پسر و دختر دیگر هم وارد آن خانۀ در بسته شدند. دخترها وحشی آرایش کرده بودند و پسرها ابرو برداشته و خالکوبی... آرشام با پا می کوبد به زانویم. بیرونم می کشد از فکر خوره وار دیروز. نگاهش که می کنم برایم ابرو بالا می اندازد. دستانش را پشت سرش قالب می کند و من کلافه چشم می چرخانم بین تخت ها! برای خالصی ذهن پوسیده ام از هجوم افکار، مرور افراد می کنم؛ همه شلوار لی و ساپورت؛ پاره و آبی و یخی و مشکی و جذب. همه لباس های مارک. همه لم داده و دو تا لب به نی و چای و قهوه و کاپوچینو. موبایل ها فعال برای سلفی های بی پایان و تکراری. لبخندها با نی و دود قاطی... گاهی هم پنهانی با یار مست آن پشت و پست. اینها صحنۀ یکسان شیره کشخانه ها است. از من بپرسید که دو ساعت نه، دو سال نه، با دو گروه رفیق دو سه سالۀ عمرم، لحظه لحظه این جاها دارند دود می شوند. ذغال ها که خاکستر می شد، جواد می گفت: - صداش کن این یارو بیاد عوض کنه. دو قِسم عمرمون خاکستر شد و هیچ." اینها را بعد از فرید می گفت. اما قبل از رفتن فرید می گفت: - دو لُپ عمرم چاق شد بگو بیاد حال مون خاکستر نمونه. من هر دو حسش را خوب می فهمیدم. خرابی و خرابتری را. دو سوم چپقخانه ها، مشترک بین دختر و پسر است و نی رژی جابه جا می شود. دخترها توالت می کردند که زیبا باشند پسرها یک کاری می کردند که زندگی مونث و مذکر، عمیق و دقیق بوی توالت می گرفت. چشمم به در است تا علیرضا بیاید. با چند من اخم و گوشت تلخ در را باز می کند. نفس عمیق می کشم و لبم را می جوم. ذهنم از سیل مشکالت علیرضا هنگ است. جمع جوانی ما چقدر درهم است!!! از نفس عمیقم به سرفه می افتم... سگ بگیرند به همۀ این بند و بساط ها. گاهی آنقدر دود فضا را پر می کند که وقتی بیرون می آییم باید دو لیتر ادکلن اصل فرانسه بزنیم. فرانسوی ها هم حتما گند بو بوده اند که مخترع بو شدند. بوی مصنوعی خوب. آرشام کلکسیون این بوها را داشت و همیشه برای جواد را او می زد. خراب جواد بود. رو نمی کرد. جواد کم محلی اش نمی کرد، اما آرشام خرابش بود. بعد از فرید ساکت تر بود و گاهی خیره می شد به تخت های بغل و آدم هایش! مثل خودمان بودند؛ یک سری نابالغ و بالغ بخت برگشتۀ خندان! دیدن نداشت که! بخت سیاه اگر نداشتند اینجا نبودند.من اگر بخواهم به اصالتم برگردم، تمام این چپقخانه ها را آتش می زنم. تخت هایش را می کنم ذغال و می گذارم دو قرن بگذرد تا نفت شود. وجود ما فسیل شده است و به هیچ درد دیگری هم نمی خورد. قالیچه ها و پشتی هایش را هم اگر در آب دریا بیندازی، باز هم بوی تن عرق کرده و تعفن می دهد. قاب هایش را هم توی سر صاحبانش می شکنم که با آن لحن داش مشدی و خوش آمدگویی و تحویل گرفتن ورودی، یک طویله درست کردند از... مثل ما. با دود، پول جمع کردند، نه حال ها خوب شد و نه دنیا عوض شد. اما پول ها رفت زیر پارویشان. آرشام که زل می زند به حلقه های دود و لبهای کم کم سیاه شده و صورت های آدم های روبرو، حس بدی پیدا می کنم. انگار می دید که هربار نی کنار می رود و دود بالا، یک نعش روی دوش نعشکش های سیاه پوش بیرون می رود. یکبار که علیرضا علف زده بود و قاط قاط بود، شروع کرد به وراجی کردن و چیزهایی گفت که حال همه مان را خراب کرد؛ - ببین. ببین از پایۀ تختا و میزا کرما دارن در میان. جون من وحید ببین. اووه چه می لولند، کرما سیان. چه تابی می خورن، دارن بالا میان. دارن قالیچه ها را می جون و اوه چاقتر شدن. آب دهنشون چه کشی میاد. آب سیاه ها رو می بینی از بدنشون داره می ریزه. ببین ببین رد زرد میندازه پشت سرشون. رسید روی پای آدما، یک بوی گند خوبی می ده. اوووم.(عق زده بود) آب زرد دهنشون چه کش میاد. یه کرمم رو سیگار یاروئه. رو نی قلیونا رو نگا. از عکسای تابلوهام داره کرم در میاد. می خندن. کرما می خندن. بی همه چیزا قهقهه شون مستت می کنه. مثل موسیقی اجرای زنده است. ببین. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
دخترها چه بتی از ما پسرها،برای خودشان میسازند،البته قبل از ازدواج. پشت هر حرکت و سکوت ما پسرها یک تعبیر عاشقانه میگذارند و در خیالات پرورش می دهند و تا فراسوی واقعیت پیش می روند و هر شرط و شروطی را لذت مندانه قبول میکنند،اما همین ها در زندگی یکی دوتا از تندی های مردانه را که میبینند تمام عاشقی یادشان می رود و داد فمنیستی شان بالا می رود و ما میشویم بی شعور. فاصله عاشقی تا بی شعوری فقط چند ماه است. خیلی اهل درک روحیات دختران امروزی نبودم و اهل نامردی هم نمیخواستم باشم. این مدت سر پروژه دیده بودم که گاهی کلافه و خسته میشود،او شخصیتی دو کاناله داشت؛از نظر علمی قوی و پرتوان و در کارها همراه بود؛که این برای من در اولویت نبود. کانال دوم هم که شخصیت زنانه اش بود و پر ابهام. یکبار برایم نوشت:ما میتونیم با هم خوب پیش بریم میثم! برایش نوشتم:اشتراک علمی و کاری الویت نیست برام. _واقعا؟ _من فکر میکنم زندگی دو نفره و خانوادگی بر مبنای علم آکادمیک جلو نمیره. بر اساس مرد و زن بودن است. _اشتراک علمی آرامش نمیاره؟ _وقتی وارد فضای خونه میشی دیگر اخلاق و منش وجودیت تورو،مادر و پدر و همسر و فرزند خوب و بد نشون میده. نه مدرک و جایگاه اجتماعیت! این تنش ها در طول دو ترم ادامه داشت تا یک شب که سوسن دوباره پیام داده بود؛جوابش را اشتباه برای احمد ارسال کردم. برادر بزرگ یعنی همین احمد ما!تکیه گاه بودنش به جا است و مداخله های قلدرمابانه اش به جا. با اینکه نبود همیشه خودش را بود نشان میداد،نه با کنترل؛با پیگیری ها و محبت های مدل خودش. و البته باید این محبت ها را پذیرش بی قید و شرط می زدی و الا... همین هم بود که درجا رادار احمد به کار افتاد:میثم!دقیق از اول تا آخرش رو نمیخوام بگی،اما درست بگو چی شده؟ کوزه افتاده بود و نمیشد حاشا کرد. نوشتم:چی میخوای بشنوی تا بگم. _تا چه حده؟ _معمولی. یه پروژه مزخرف که نتیجه اش شده این! _تو یا اون؟ _نه،دل من سرجاشه! _پس لوطی باش و اذیتش نکن!محبوبه نیست که هر بلایی بخوای سرش بیاری و من ازش دفاع کنم. محبوبه خواهر کوچک تر از من بود که همیشه کارهایش را زیر نظر میگرفتم و گاهی اوقات دادش را در می آوردم. اما اینجا من نبودم که داشتم جلو میبردم و ضربه میزدم. سوسن بود. ناراحت شدم و برای احمد نوشتم:داری بد قضاوت میکنی! _چون نمیخوام بد قضاوت بشی. عقلی جلو برو! این مدل رابطه را نه من شروع کرده بودم و نه من تمایلی به ادامه اش داشتم. بحث درس و کار،یک روال عادی در دانشگاه بود یعنی همه فکر میکنند که روابط درسی دخترها و پسرها روال عادیش را دارد!اما حالا متوجه شده بودم که اصلا هم عادی نیست. پشت بندش خیلی اتفاق ها ممکن است بیفتد. حداقل درگیری ذهنی است و زیروبم خودش را دارد و دل های زیادی را زیرو رو میکند اما... با فرنز هم که در آزمایشگاه کار میکردم دوتا دختر دانشجوی اتریشی هم کنارش بودند. نیاز به تیز بودن من نداشت،روال طبیعی است دیگر. نیاز است و ناز. حتی آنجا هم که بیلبوردهایشان شاید تبلیغ یک مایع ظرف شویی بیشتر نبود،تمام بدن برهنه یک زن را به حراج می گذاشتند و هیچ پنهانی برای زن و مردشان نگذاشته و به ظاهر چشم و دل سیرند،وقتی حرف نیاز پیش می آمد چشم و گوش و دهان و فکر و جسم به له له می افتاد و برایشان هم مهم نبود که چه کسی باشد یا نباشد!یک مرد با بیست زن. یک زن با بیست مرد. بودن هایی که برای یک ساعت لذت و شهوت بود و بعد،بیست و سه ساعت آرامشی که نبود!در این هفت ماه،من برای آنا شده بودم یک بُت. با فرنز زیاد صحبت کردیم سر این مسئله. صاحب نظر نبود اما برایش قشنگ بود که من میگفتم که بدن همسرم برای من باید باشد نه اجتماع. مثل ماشین بنز تو که کلیدش توی جیبت است!زن هم دوست دارد روح و جسم مردش برای خانواده باشد نه متعلق به همه! فرنز میگفت اگر چنین زنی باشد او هم حاضر است این طور بشود. خیانت را نمی فهمید و برایش روال عادی موجود،که نه مسئولیت می آورد و نه تشنه می گذاشتش خوب بود. هر چند با حسرت،مدل ما را تحسین کرد و دلش خواست. برعکسش دکتر نات بود. یک اعتقاد خوبی به خانواده داشت،چیزی که در اروپا با یک فرایند عجیب از هم پاشیده است و تلاش برای حفظ آن در بعضی از خانواده های با اصالت کاملا معلوم است. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ سری تکان دادم و گفتم: هنوز خیلی جدی نشده… زن دایی ام خندید وگفت: ماشاءالله، انگار از وقتی دانشگاه قبول شدی بزرگ شده ای… چطوری بگم، خانم و خوشگل شدی… با ناراحتی مصنوعی گفتم: یعنی قبلا زشت بودم؟ زن دایی ام دستم را نوازش کرد و گفت: نه عزیزم، ولی الان یه جوری خانم و خوشگل شدی.اون موقع انگار بچه بودی. بعد رو به پرهام کرد و گفت: نه پرهام؟ پرهام با خجالت سری تکان داد و حرفی نزد. مینا خانم که تازه نشسته و حرفهای زری جون را شنیده بود، با لحنی سرد گفت: خوب، دخترها وقتی ابروهاشون رو بردارن، بزرگتر از سنشون به نظر می رسن. خشکم زد. ابروهای من همیشه پیوسته بود و من اصلا دست بهشون نزده بودم، رنجیده گفتم: ولی این مورد شامل من نمی شه . مینا خانم پشت چشمی نازک کرد و گفت: اِ ؟ من فکر کردم ابروهاتو برداشتی، آخه قیافه ات فرق کرده… پرهام که دل خوشی از زن عموی من نداشت با لحنی قاطع گفت: خوب مینا خانم فکر کردن، آدم هر فکری می تونه بکنه. بلند شدم و به سمت میز غذا رفتم. احساس می کردم صورتم از ناراحتی گر گرفته است. چرا آنقدر مینا خانم از من بدش می آمد؟ بعد به خودم گفتم مینا خانم از همه به جز خودش، بدش می آید. بشقاب غذایم را پر کردم که دیدم سهیل از آن طرف میز، لپهایش را باد کرده، یعنی من خیلی شکمو هستم. زبانم را برایش در آوردم و گوشه ای نشستم تا غذایم را سر فرصت بخورم. بعد از شام، مادرم کیک آورد و سهیل با پیانو آهنگ “مبارک باد” را زد. همه با هم می خواندند و می خندیدند. بعد پدرم بسته ای کادو پیچ به مادرم داد. همه با هم دست می زدند و می گفتند: بازش کن! بازش کن! در میان هیاهوی جمعیت، مادرم کاغذ کادو را باز کرد. یک جعبه مستطیل شکل بود. سهیل با خنده گفت: هی! مجسمه است! پرهام هم دنبالش را گرفت: نه، لوناپارکه. هر کس چیزی می گفت. سرانجام مادرم در جعبه را باز کرد. گردن بند زیبایی پر از برلیان و نگین های یاقوت کبود، چشم همه را خیره کرد. همه دست زدند و پدرم گردن بند را دور گردن مادرم بست و با صدای بلند گفت: مهناز جان، می دونم که این قابل تو رو نداره، فقط به پاس زحمت های تو در این بیست و چهار سال است. دوباره همه دست زدند. فقط مینا خانم همانطور ساکت و بی حرکت نشسته بود. بعد هم آهسته زیر لب گفت: خدا شانس بده. با نفرت نگاهش کردم. چرا انقدر این زن حسود بود؟ در افکار خودم بودم که سهیل با صدای بلند گفت: آهای جماعت! ساکت! من هم برای زوج عزیزمون یک هدیه دارم. بعد نشست پشت پیانو و رو به مادر و پدرم که کنار هم نشسته بودند، گفت: تقدیم به بهترین مادر و پدر دنیا! و بعد رمانتیک ترین آهنگی را که من تا آن زمان شنیده بودم، نواخت. همه ساکت و به انگشتان هنرمند سهیل که ماهرانه روی کلیدها بالا و پایین می رفت، خیره شده بودند. موسیقی آنقدر لطیف و زیبا بود که ناخودآگاه به طرفش جذب می شدی. به پدر و مادرم نگاه کردم، هر دو انگار گریه شان گرفته بود. خاله طنازم آهسته بلند شد و دسته ای اسکناس پشت سبز را طوری که تمرکز سهیل بهم نخورد، درون جیب پیراهنش جا داد و آهسته سرش را بوسید. عمو فرخم، با دستمال اشکهایش را پاک می کرد و آرام، دختر عمویم، با دوربین فیلمبرداری، لحظه ای سهیل را رها نمی کرد. بعد از نیم ساعت، نواختن سهیل تمام شد و همه کف زدند و به سوی سهیل هجوم بردند. سهیل با خنده گفت: - خودم ساخته بودم، فقط مختص امروز. پدر و مادرم هر دو سهیل را بوسه باران کردند. با خنده گفتم: - پسر! پسر! قند و عسل، دختر! دختر! کپه خاکستر! با این حرف پدرم جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت: - این چه حرفیه عزیزم؟ مادرم هم خندید و گفت: پسر! پسر! قند و عسل! دختر! دختر! طلا و زر! سهیل با بدجنسی گفت: نه مامان، دختر! دختر! مارمولک! آرام که بهش برخورده بود، گفت: پسر! پسر! تمساح و عقرب! ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد : خب اول کدومتون بندازم پایین ؟ مائده : مهدا ؟ ‌میشه اول منو برسونه ؟ مهدا : آره عزیزم . مائده : دیرت نمیشه ؟ ــ نه ، نگران من نباش . ــ فدات شم آبجی جونم . مرصاد : اَه اَه ، حالمو بهم زدین مهدا : شما رانندگیت رو بکن تا به کشتنمون ندی ــ بادمجان عزیزم ، شما بادمجان بمی آفت نداری !‌ ــ تو که بادمجان بم نیستی ، همین خطرناکه مرصاد خواست جواب بدهد که زنگ تلفنش این فرصت را از او گرفت : ــ سلام بر سرور مردان اهل جهنم !!!‌ چطوری برادر ؟ باشه ، یادم هست . نه ؛ ماشین دارم بیام دنبالت ؟ تو همیشه زحمتی . آره ، من نمیدونم چرا تو رو دنبال خودش راه انداخته ... بلند خندید و گفت ؛ باشه برو مزاحم نشو ، اینجا خانواده نشسته وگرنه حالیت میکردم ... آره ما هم بلدیم ... باشه اینقدر حرف نزن ، دارم رانندگی میکنم ؛ شرت کم . مهدا و مائده ریز خندیدند و مائده گفت : تو چرا مثل آدم حرف نمی زنی ؟ ــ چون مخاطبم آدم نبود . ــ کی بود ؟ چشم غره ای نثار کنجکاوی خواهر نوجوانش کرد و در کمال ناباوری گفت : ــ دوست دخترم بود این بار همه خندیدند که مائده گفت :‌ ــ ترسیدم داداش فکر کردم میخوای دعوام کنی . ــ دعوات که میکنم ، مائده جان کسی از برادر جوونش که فقط شماره مرد رو گوشیش سیوه نمی پرسه کی بود ! مهدا : وا مرصاد تو شماره مارو با اسم سیو نکردی ؟! ــ نه ! ــ چه حرفااا ، بده گوشیتو اول شماره خودش را وارد کرد و با تعجب رو به برادرش کرد و گفت : ــ چرا منو موبد اعظم سیو کردی ؟! ــ وقتی میری رو منبر باید با تبر بکشنت پایین آخه مائده : آبجی ببین منو چی سیو کرده ؟! مهدا پس از خنده ی متمادی گفت : مرصاد خیلی بدی ، چیه این آخه . ــ چی بود آبجی ؟ ــ پلنگ صورتی &ادامه دارد ... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh