eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
350 دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
9.8هزار ویدیو
136 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ♥️ . . . . علے_خب؟ زینب_حرف خواستگاراش بود مامانش به مــن میگفت بــاهاش صحبت ڪنم اجازه بده بیان حلما از قبل هـم ڪلی خواستگار داشت ولی از وقتی باحجاب شده خیلی بیشترم شدن. باحلما هم که صحبت کردم همش میپیچوند😕😕اخرم گفت دلش میخواد با عشق ازدواج کنه علے_خواهری اینارو ڇرا بہ من میگی😐😐 زینب_علــــــییییییییی چرا سعی میکنی بی تفاوت باشی اینارو میگم ڪہ یه تکونی بدی بہ خودت تا دیر نشده... علی_ای بابا این حرفارو مامان گفته بیای به من بگی😕 زینب_نخیرررم دلم برات میسوزه نمیخوام بااین سکوتت زندگیتو خراب ڪنی من تواین مدت حس کردم دوسش داری ولی این ڪہ دست دست میڪنی رو نمیفہمم علی‌_الله اکبر ببین زینب جان من الان شرایط ازدواج ندارم از طرفی نمیخوام اون بنده خدا رو اذیت کنم من شرایطم فرق داره ممکنه بامن خوشبخت نشه شماهم که میگی ماشاءالله کلی خواستگار داره که حتما همشون از من خیلی بهترن پس چرا باید منی که نمیتونم خوشبختش کنم برم جلو زینب_😳😳😳😳😳ببینننننن بلاخره اعتراف کرررردی پس دلت لرزیدهه داداشی ببخشیدا چیزی بگم ناراحت نشی خب؟ علی_چی زینب_بازم ببخشیدا شرمنده😂 روم به دیوار ولی خیلییییییی خلییی😂😂 علی_😐😐مرسی خواهر جان تو و از این حرفا😂😂 زینب_خب اخه این چه دلیلیه برای خودت طرح کردی و خودتو باهاش قانع میکنی دخترا فقط با عشق خوشبخت میشن فقط وقتی بادلشون ازدواج کنن میتونن خوشبخت باشن نه این دلیلای مسخره یی که شما میاری علی_حالا شما ازکجا میدونی حلما خانوم دلش بامنه😕😕😕 زینب_این دیگه از تخصصه ما دختراست و شماها هیچ ازش سر درنمیارید حس تو رو مگه اشتباه فهمیدم؟ علی_😅😐😄 زینب_خب دیگه پس حس حلما رو هم درست فهمیدم حالا خود دانی میخوای زودتر دست به کار شو میخوای همینجوری دست رو دست بزار تا از دستت بره😒😒😒من رفتم 🙁 . . ای خدا چه شرایط سختیه حرفای مامان حرفای زینب از اون طرف شرایط کار و دل..... کاملا بهم ریختم بااین وضیعت چطور میخوام برم ماموریت خدا بخیر کنه پاشدم رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز خوندم تا کمی آروم تر بشم بتونم درست تصمیم بگیرم صبح زود باید حرکت کنیم وسیله هامو جمع کردم قرآن کوچیکی که همیشه تو ماموریت ها همراهم هست رو گذاشتم تو جیب پیراهنم . . زینب تااخره شب هی سوال میکرد که تصمیمت چیه میخوای چیکار کنی یهش گفتم بعد این ماموریت یه فکری میکنیم خواهری😅 توکل به خدا ان شاالله هرچی خیره همون بشه.... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با یادآوری حرف های صبحم با کیان، لبخند روی لبم نشست _روژان جان امشب به مناسبت رسیدن داداش مهمونی داریم زنگ زدم شما و خانم جون عزیزم و خانواده محترمتون رو دعوت کنم _ممنونم عزیزم ولی ما نمیایم .ان شاءالله بعدا مزاحم میشم _ما نمیایم نداریم خانوم .روژان قبل مهمونا اینجایی گفته باشم _شرمنده زهرا جون نمیام _ نمیام و کوفت ! اصلا چندلحظه گوشی رو نگهدار کمی که گذشت صدای کیان به گوشم رسید .در دل زهرا را بخاطر دادن گوشی به کیان مستفیض کردم .هول کردم _سلام خوبید _سلام خانوم.ممنونم شما خوبید خانواده محترم خوب هستند؟ _ممنونم همه خوبن سلام میرسونند _زهرا جان گفت شما رو دعوت کرده ولی قابل نمیدونید.اگه من خواهش کنم چطور بازهم قابل نمیدونید؟ دلم میخواست در جوابش بگویم 《من به فدای مهربونی و آقاییت بشم .مگه قابلتر از تو هم دارم من》ولی در عوض خجالت زده لب جنباندم _خواهش میکنم شما بزرگوارید و به من لطف دارید _پس منتظرتون هستم . _اما... _اما نداره خانوم !گوشی رو میدم به زهرا .با اجازه کیان گوشی را به زهرا داد و خود رفت و ندید چگونه با حرفهایش دلم را زیر و رو میکند و من می مانم و دلی که برایش عجیب لرزیده است! عصر به خانه خودمان رفتم تا مادر در جریان مهمانی قراربدهم. وارد خانه که شدم متوجه شدم طبق معمول کسی در خانه نیست بجز حمیده خانم. او در آشپزخانه مشغول پاک کردن سبزی بود. _سلام حمیده جون _سلام دخترم خوش اومدی گونه اش رابوسیدم _ممنونم.خسته نباشید _درمونده نباشی مادر بودنش در خانه نعمتی بود ،مخصوصا با مشغله های بسیاری که مادرم داشت . _مامانم کجاست _رفتن خونه هیلدا خانم ،شب مهمونی دعوتن ابروهایم بالا پرید ،شب میهمانی بود و مادر از الان به انجا رفته اند ،خدابخیر کند معلوم نیست باز چه نقشه ای برای من کشیده است. _حمیده خانم اگه مامان به خونه زنگ زد حتما بهش بگو من شب خانجون رفتم مهمونی _چشم خانم لی لی کن به سمت اتاقم رفت.کودک درونی ام بسیار شادمان بود .انگار کیان دست نوازش بر سرش کشیده بود که اینگونه شادمان بود و برای دوباره دیدنش بی تابی میکرد. با عجله دوشی گرفتم و جلو آینه ایستادم و موهای بلندم را با سشوار خشک کردم ،گاهی از بلندی انها لجم میگرفت نیم ساعت وقتم صرف خشک کردن انها شده بود.شیطان میگفت که بروم همه را از ته بزنم و همچون پسران سرباز شوم. کمد لباسم را باز کردم .مانتوی مشکی مجلسی ام را بیرون کشیدم.یک مانتو مشکی دو تکه که یک سارافن کرم رنگ بلند تا روی قوزک پایم داشت آستینهایش از آرنج کلوش میشد وکرم و مشکی بود.یک روسری کرم مشکی هم برداشتم . مانتو را پوشیدم ،روسری ام را لبنانی با گیره بستم .خیلی وقت بود که دیگر آرایش نمیکردم . کیف و کفش ست مشکی ام را برداشتم و بعد از خداحافظی با محبوبه خانم به دنبال خانم جان رفتم. وقتی جلو در رسیدم صدای اذان از مناره های مسجد محل بلند شد .زنگ آیفون را فشردم ،کمی که گذشت در باز شد . وارد حیاط شدم. خانم جان قالیچه اش را پهن کرده بود . خانم جان چادر نماز سفیدش را سر کرده بود و جانماز مخمل آبی فیروزه ای در دستش بود _سلام خانجونم‌. _سلام عزیزم خوش اومدی کیفم را روی تخت چوپی گذاشتم .جانمازی که همیشه به همراه داشتم را از داخل کیفم خارج کردم و کنار خانم جان به نماز ایستادم. دست به سوی آسمان بلند کردم و از خداوند برای خودم و کیان آرامش خواستم . _قبول باشه عزیزم به دست های مهربان خانم جان که به سمتم گرفته شده بود نگاهی انداختم و سریع انها را فشردم _از شما هم قبول باشه _مادر جان برم چادر مشکی ام را بردارم الان میام که بریم. خانم جان روسری سفیدی که گلهای خیلی ریز و محوی داشت به سر کرده بود که صورت سفید و تپلش را به زیبایی قاب گرفته بود.خانم جان بعد این همه سال هنوز هم زیبایی خاص خودش را داشت.فکر پلیدم در ذهنم میگفت (خوش به حال آقا جانت با این عشق زیبایش )و بعد بلند میخندید. با ایستادن خانم جان روبه رویم از فکر و خیال بیرون پریدم و باهم به راه افتادیم.. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ امیر قهقه ای زد و دستشو از دور گردن هردو برداشت... دخترا که از اتاق بیرون رفتن با لبخند عمیقی رفت پشت میز تحریرش و خداروشکر کرد... بالاخره داشت به آرزوش میرسید!!! 🍃 گیج بود...عصبی بود...کلافه بود...نمیدونست چه حالیه...فقط میدونست معادلاتش به هم ریخته!!! این دین دینی نبود که فکرشو میکرد!!! نگاهی به برگه های روی میزو صفحه ی نمایشگر کامپیوتر انداخت... با حرص و اخم دندوناشو رو هم سابید...دستی به پیشونیش کشیدو صندلی رو یه دور کامل چرخ داد... از جا بلند شد.کمی طول اتاق رو قدم رو رفت تا دوباره پشت صندلی ایستاد.خم شد از رو میز یکی از برگه ها رو برداشتو دوباره مطالعش کرد... نمیدونست تحقیقاتش در رابطه با دین اسلام غلطه یا گزارش و حرفای غربیا... از بچگی تو گوشش فرو کرده بودن اسلام یه دین خشنه...دین آدم کشیه...یاد حرفای پدرش افتاد: +هیچ وقت گول ظاهر مسخرشونو این ریشو سیبیلاشونو نخور...اینا مث آب خوردن آدم میکشن...همین اماماشونو که هی سنگشونو به سینه میزنن ببین...ببین چندتا جنگ داشتن...ببین چقد آدم کشتن که چی؟!که بشن سرور و آقای مردم... اینا نه تنها حرفای پدرش که حرف نصف آشنایانش بود! اما این برگه های تحقیق این صفحه نمایشگر کامپیوتر که تصویری از یکی از صعحات قرآن بود خط بطلانی بود رو تمام حرفای پدرشو اطرافیانش... فکر کرد شاید تحقیقا غلطه یا شاید قرآن تحریف شده.با یه حرکت سریع پشتی صندلیو که تو دستش گرفته بود ول کرد طوری که صندلی چرخید.از در اتاق بیرون زد.رو به منشی پرسید: _آقای حسینی کجاس؟! منشی سر بلند کرد و جواب داد: +تو اتاقشونن...هماهنگ... هنوز حرف منشی تموم نشده به سمت اتاق سید مهدی حسینی راه افتاد. مهدی یکی از بچه های مذهبیای شرکت بود. از کلمه ی هماهنگی که منشی به کار برده بود متوجه شد که مهدی الان جلسه نداره.تقه ای به در زد و بدون منتظر شدن برا شنیدن کلمه ی بفرمایید وارد شد. مهدی با دیدن رایان جا خورد.اما به روی خودش نیاورد و با لبخند از پشت میز بلند شد: +به به به...ببین کی اومده...مسدر جان...از اینورا مسدر... مهدی پسر خوش برخورد و مودبی بود و به خاطر همین ادب و خوش اخلاقیش تقریبا همه ی شرکت باهاش رفیق بودن.همه ی شرکت به جز مهندس کانادایی! رایان هم مشکلی با مهدی نداشت اما زیاد دور و برش نمیچرخید... مسلمونایی مثل مهدی رو آدم کش و ظالم میدونست... تنها مشکلش با مسلمونا همین بود... حتی مشکلی با حرفای الینا در رابطه با نماز و حیا و حجابم نداشت! مهدی با دیدن اخم های درهم رایان یه تای ابروشو بالا انداخت و پرسید: +چیزی شده مهندس جان؟!به نظر میاد با توپ پر اومدی سراغم... بعد هم با سمت صندلیای وسط اتاق رفت و گفت: +بیا بشین ببینم چی شده؟! رایان روی یکی از صندلیا نشست.مهدی هم مقابلش نشست که رایان بی مقدمه پرسید: _کتاب شما تحریفم شده؟! مهدی چشماشو ریز کرد و پرسید: +کدوم ک... _قرآنتونو میگم... مهدی با این که جا خورده بود سعی کرد کمی برخودش مسلط باشه.گلویی صاف کرد و گفت: +خب معلومه که نه...تحریف نشده...چطور... _واقعا میگی یا داری طرفداری میکنی؟! مهدی لبخندی زد و گفت: +طرفداری کدومه بنده خدا...جدی میگم... _از کجا انقدر مطمئنی؟! +چون خدا خودش تو قرآن گفته.سوره حجر آیه 9 گفته(إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَفِظُونَ همانا ما خود قرآن را نازل کردیم و قطعاً ما خود آن را نگاه‌داریم)بنابراین تحریفی نمیتونه در کار باشه... رایان نیشخندی زد و گفت: _از کجا معلوم همین آیه تحریف نشده باشه؟! مهدی کمی سرجاش جابه جا شد و قیافه ی جدی تری به خودش گرفت و گفت: +ببین قرآن نمیتونه تحریف شده باشه به چند دلیل.یک قرآن معجزه ی الهی هست...دیگر کتب آسمانی معجزه الهی نبودن...بعد از پیامبر و قرآن کتاب دیگه ای تالیف نشده...بعدم از ابتدایی که قرآن نازل شده به همین شکل بوده تا الان...تو هیچ جای دنیا نمیتونی قرآن دیگه ای پیدا کنی... سرشو خم کرد و با چشمای ریز شده پرسید: +حالا چطور مگه؟!چرا انقدر در رابطه با قرآن کنجکاو شدی؟! &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 آخرین نفر هم عمه فروغ و سیمین به جمع اضافه شدند. آنها از من دل خوشی نداشتند و هربار با غیظ از من رو برمیگرداندند ولی من آنقدر از برگشت کیان خوشحال بودم که اصلا رفتار آنها برایم اهمیتی نداشت.همه جلو در ایستاده بودند ولی من هنوز جرات جلو رفتن را نداشتم . دروغ چرا از خود بی جنبه ام میترسیدم ،از رویا رویی با مردی که عاشقش بودم میترسیدم. ماشین که جلو در ایستاد صدای صلوات به هوا برخواست. پشت سر همه با دست و پایی لرزان ایستاده بودم. صدای زهرا به گوشم رسید _روژان کجاست؟با نگاه کردن خانمها به پشت سرشان ،راه را برای من باز کردند با لبخند میگفتند چشمت روشن و من فقط لبخند میزدم .به جلو که رسیدم کناز زهرا ایستادم. چشمم که به کیان افتاد اولین قطره اشک روی گونه ام چکید .پایم میلرزید، به بازوی زهرا چنگ زدم . _روژان جان خوبی فقط سرم را تکان دادم . بوی اسفند همه جا را برداشته بود .کیان کنار ماشین ایستاده بود تا گوسفند را جلوی پایش قربانی کنند.نگاهش که به من خورد،لبخندی به رویم پاشید. من جان میدادم برای او و لبخند های دلفریبش. گوسفند قربانی شد و آقایان به نوبت او را درآغوش می‌کشیدند ونگاه من به دنبال او، به هرسو کشیده میشد. بعد از آقایان نوبت خانم ها بود اول از همه به آغوش خاله رفت _الهی فدات بشم عزیزم .خوش اومدی عزیزم ،خوش اومدی _خدانکنه حاج خانوم .من فداتون بشم.ممنونم از آغوش خاله که بیرون آمد در حالی که چشمش به من بود با بقیه هم احوال پرسی کرد و در آخر روبه روی من ایستاد. _سلام عزیزم باورم نمیشد که روبه رویم ایستاده و حرف می‌زند.قطره اشکی بی مهابا روی صورتم سر خورد. _سلام آقا.خوش اومدی نزدیکم شد و بوسه ای روی پیشانی ام نشاند. به رویش لبخندی زدم . با صدای خاله از کیان نگاه گرفتم _بفرمایید داخل کناری ایستادم کمیل با آقایان همراه شد وبه داخل خانه رفت و بعد از آن خانمها به داخل رفتند. من همچنان جلو در ایستاده بودم .زهرا دستم را گرفت. _بیا بریم داخل عزیزم .همه رفتند داخل . باهم به سمت خانه رفتیم . صدای همهمه مهمانان به گوش می رسید همه خوشحال بودند و صدای خنده شان عمارت را برداشته بود. در حال پذیرایی از خانم ها بودم که خاله صدایم کرد _جانم خاله،با من کاری دارید _روژان برو این اتاق پایین رو آماده کن ،بچم بیاد دراز بکشه پهلوش زخمیه .الان که رفتم سمت آقایون دیدم از درد عرق رو پیشونیش نشسته .من برم صداش کنم بیاد استراحت کنه _الهی بمیرم براش .چشم الان میرم با ناراحتی به سمت اتاق رفتم.بالشت روی تخت را مرتب کردم .کمی شوفاژ رو زیاد کردم تا اتاق گرم شود. با صدای باز شدن در به سمت در برگشتم خاله با کیان وارد اتاق شدند _بیا مادرجون اینجا دراز بکشه . _زشته حاج خانوم .مهمونا بخاطر من اومدند _این چه حرفیه عزیزمن.اونا که غریبه نیستند تازه همه میدونند که مصدومی .پس به جای اینقدر اذیت کردن خودت بیا روی تخت بخواب _من غلط بکنم بخوام شما رو اذیت کنم .چشم همینجا استراحت میکنم ولی یه شرطی داره &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 محمد حسین بادکنک رو به دیوار میزنه و دوباره غری نثار جونم میکنه: بابا مگه بچه اس این همه بادکنک -کم غر بزن نگاه از پله ها پایین میاد ،عکس رو به سمت من میگیره : اینا خوبه؟ -ببینم عکسا رو میگیرم و نگاهی بهشون میکنم پسر بچه ای تبل و سبزه با موهای خرمایی و چشم قهوه ای که با ماشین پلاستیکی بازی میکنه .محمد حسین از رو صندلی پایین میاد -نگاش کن اینو محمد حسین نگاهی به عکس میندازه:این پاشاست؟ وای خوشگل بوده ها -مگه الان زشته؟ -نه به منکرش صلوات -محمد حسین -شوخی کردم ،ببینم این تویی ؟ نگاهی به عکس میکنم ،با موهای بلند کنار پاشا نشستم و میخندم . -آره -وای چقدر بامزه ای پناه لبخندی میزنم ولی محمد حسین هنوز مبهوت بچگی زنشه . -از اول خوشگل بودی پناه -پس چی؟ -از اولم خدای اعتماد به نفس بودی -پس چی؟ -کلمه ی دیگه ای بلند نیستی ؟ زیور خانوم جلو میاد و سینی چایی رو جلوی منو محمد حسین میگیره ،یه لیوان بر میداره و تشکری میکنه و بعد هم روی مبل میشینه . -این خان داداش شما کی تشریف میارن ؟ -نمی دونم -من برم کیک رو بگیرم؟ -برو آره بلند میشه کش و قوسی به کمرش میده و بعد به سمت در میره . -محمد حسین به سمتم بر میگرده:جانم -افتادی به زحمتا -این چه حرفیه؟ لبخندی میزنم و می رود .لبخند انگار روی صورتم تاتو شده باشد قصد رفتن ندارد .نگاه جلو میاد :پناه بدو دیگه دیره الان میاد خسته شده بودم تزیینات این خونه کلی وقت گیره ،بلخره خونه رو مرتب می کنیم و ولو مثل آدامس هایی که به کف خیابون ولیعصر چسبیده روی مبل می چسبم .نگاهم از من بدتر ،مامان که تازه رسیده نگام میکنه و بعد خسته نباشیدی میگه .صدای در بلند میشه ،نگاه نگاهی به آیفون تصویری میکنه:پناه پناه -هان چته؟ -پاشاست -ای وای محمد حسین که نرسیده -چی کار کنم مامان نگاهی به جونیمون میکنه و خنده ای میکنه :چراغامون رو خاموش کنیم دیگه زیور خانوم خاموش میکنه .دوباره صدای آیفون میاد ولی در رو باز نمی کنیم ،دیگه صدای در نمیاد ،احتمالا الان داره با کلید در رو باز میکنه .نگاه دوباره به آیفون نگاه میکنه :وای پناه آقا محمد حسین رسید -اه گند خورد به سوپرایزمون ای محمد حسین خدا بگم چی کارت نکنه 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 مهتاب ومهین جونم اومدنوبعداز سلام‌و صبح بخیر،مشغول خوردن صبحانه شدیم. مهتاب همچنان که چرت می زدگفت: مهتاب:هالین یه سوال؟ لقمه روقورت دادم وگفتم: +جونم؟ فنجون چایم وبرداشتم ومشغول خوردن شدم. مهتاب:توقصدازدواج نداری؟ چای پریدتوحلقم وشروع کردم به سرفه کردن. مهین جون که کنارم نشسته بودمحکم کوبید پشتم که حس کردم دل ورودم ریخت بیرون. امیر:مامان جان یواش تر. مهین جون روبه مهتاب کردوگفت: مهین:این چه سوالیه؟ همچنان که تک وتوک سرفه می کردم گفتم: +چه بی مقدمه. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:قشنگ معلومه مثل من ترشیدیا تاحرف خواستگاری شدکم مونده بودخفه بشی‌. بعدازاین حرف زدزیرخنده، اداشودرآوردم وگفتم: +ایشش،بی نمک. مهتاب سرفه ریزی کردوصداش وصاف کردوگفت: مهتاب:میگم هالین جدا ازمسخره بازی یه پسرس منو کچل کرده هر دفعه داره زنگ میزنه میگه من مهتاب ومی خوام اگه قصدداری تورومعرفی کنم دست ازسرکچل من برداره. امیرعلی اخم ریزی کردوگفت: امیر:کیه؟ مهین جون یه قلوپ ازچاییش خوردوگفت: مهین:والاماهم نمیدونیم پدرمارو درآورده معلوم نیست شماره مهتاب وازکجاآورده هی میره میاد زنگ میزنه. باکنجکاوی حرفاشون وگوش می دادم،امیرعلی گفت: امیر:خانواده نداره که خودش زنگ میزنه؟ مهین:اتفاقایکی دوبارم مامانش زنگ زد. امیرعلی کمی فکرکردوگفت: امیر:خب بزاربیان،عیب نداره. مهتاب باکلافگی گفت: مهتاب:چی میگی امیر؟من قصدش وندارم. امیرعلی شونه ای بالاانداخت وگفت: امیر:خب همین وبهشون بگو. مهتاب:چندباربگم؟ هردفعه که زنگ زدن بهشون گفتم که قصدازدواج ندارم. مهین جون گفت: مهین:البته مهتاب،امیرعلی راست میگه بزاربیان رو درروکه بشین بهتره خیلی جدی بهشون بگوکه قصدازدواج نداری. مهتاب باعصبانیت ازجاش بلندشدوگفت: مهتاب:دوست ندارم نمیخوام. بابغض وقهربه سمت اتاقش دوید. امیرعلی باچشم های گردشده نگاهش می کرد، مهین جون باهنگ گفت: مهین:چی شد؟اولین باره اینطوری می کنه،ماکه نگفتیم قبول کنه!! امیرعلی ازجاش بلندشدوگفت: امیر:الان میرم باهاش حرف میزنم‌. من چون میدونستم علت رفتارمهتاب چیه سریع نیم خیزشدم وگفتم: +امیرعلی اگه میشه من برم. بیچاره باتعجب نگاهم کرد، حق داشت تودو روز انقدر باهاش راحت شدم که اسمش ومیگم. مهین:اره علی جان توبشین صبحانتوبخور،هالین دختره راحت ترمی تونن حرف بزنن. امیرسری تکون دادوگفت: امیر:چشم هرچی شمابگید. قیافم باچندشی جمع شد، اه حالم به هم خورد پسر انقدرمثبت وباادب؟! ازجام بلندشدم وروبه مهین جون گفتم: +پس بااجازه. مهین:بروعزیزم. هنوزیک قدم برنداشته بودم که مهین جون دوباره گفت: مهین:فقط هالین جان اگه مهتاب یه چیزی بهت گفت ناراحت نشودخترم.اخلاقشه داغ میکنه ممکنه حرفی بگه.. خنده ی کوتاهی کردم وگفتم: +منم مثل خودشم مشکلی نیست. لبخندی زد،سری تکون دادم وبه سمت اتاق مهتاب رفتم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
عجله ای نیس؟ حرف اصلی تون چیه ؟ را از برخورد عمه شوکه شده است. هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد. سیب زمینی ها را توی سینی می گذارم و می آیم کنارشان. مامان پادرمیانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گوید: - این سه تا ناراحتن از رفتن مبينا. لیلا هم خیلی محبت میکنه، میترسن که دیگه کسی نباشه لوسشون کنه. تند تند سیب زمینی پوست میکنم. سرم را بالا نمی آورم. علی میگوید: - ليلا! تو چیزی کم داری؟ چاقو به جای سیب زمینی پوست دستم را می برد. هین بلندی میکشم. سینی را از روی پایم برمی دارد. دستم را محکم فشار میدهم و می روم سمت آشپزخانه. مادر به علی می گوید: - باید از خودت می پرسیدی. چرا داری براش تصمیم می گیری؟ صدای علی را نمی شنوم که چه می گوید. دوست ندارم دلیل این همه مخالفتش را بشنوم، اما دوست ندارم اذیت شود. دستم را تند می شویم و بر می گردم. دارد سیب زمینی ها را پوست می کند. دمغ شده است. برای اینکه فضا را عوض کنم می گویم: "عمه! مشهد که بودیم دنبال قبرسعید چندانی گشتم، پیدایش نکردم. شما آدرس قبر رو دقیق بلدین؟ چهره اش کمی باز می شود. - اِ، رفتی زیرزمین حرم؟ مامان می گوید: همه ما رو هم کشوند با خودش. خیلی گشتیم بین قبرا. ولی پیدا نکردیم . - عمه قصة سعید چندانی رواگه رمان کنن کولاک می شه . - بسم الله . کی بهتر از خودت. می نشینم سر سیب زمینی ها: - نه بابا، نویسنده باید بلند بشه بره سیستان بلوچستان، بین قوم و خویش شهرشون چند هفته ای بچرخه، فضا دستش بیاد، سبک و سیاق زندگی اونارو ببینه، فضای قبل از شیعه شدنش رو، بعدهم کلی مصاحبه بگیره وعادت اهل سنت رو بفهمه، فضای بعد از شفا گرفتن و شیعه شدنشونو... یه مرد می خواد. علی نگاهم می کند. - اگه به وقت مرخصی توپ داشته باشم با هم می ریم. با هم می نویسیم. خوشحال می شوم که فضا عوض شده، هرچند تا آخرشب که عمه برود یکی دوبار دیگرهم شمشیرش برای علی از غلاف بیرون می آید. امروز، روز ضربه فنی اش بود. به علی کار ندارم، اما ما آدم ها خیلی وقت ها، موافقت ها، مخالفت ها، خواستن ها و نخواستن هایمان، بایدها و نبایدهایمان از روی صلاح و مصلحت نیست. پای خودمان وسط است. ٭٭٭٭٭--💌 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
انگلیس نمونه‌ای است که کشورش را با تمام فرهنگ سازی اداره می‌کند و نه با قانون. متناسب با فرهنگ تمام زیر و بم‌های مورد نیازش را بنا می‌کنند. حتی با فرهنگی که در رسانه‌ها به کار می‌برند رای و کاندیدا جابه‌جا می‌کنند. رسانه‌ها در حقیقت دارند همین کار را می‌کنند؛تغییر فرهنگی مردم و جوامع. آخرش هم شبیه خودشان می‌کنند مردم کشورهای مختلف را و به تاراج می‌برند دار و ندار ملت‌ها را. آن حسی که دارند خرج دفاع از حیوانات می‌کنند خرج آدم‌کشی در دنیا کنند. برای سگ ستیزی سر و صدا می‌کنند برای گورهای دسته جمعی در کشورهای اطراف ما هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهند. از مسعود همین را شب می‌پرسم که میگوید:چون خدا دور از دسترسه. وقتی حرفش رو زمین می‌زنی هیچ اتفاقی نمی‌افته. چون خدا خودش مقصره،صبر می‌کنه حال کسی رو که خطا میکنه نمیگیره،کسی هم حسابش نمی‌کنه! مسعود با چنان خونسردی این حرف‌های حکیمانه‌اش را میزند که من تا چند لحظه نگاهش میکنم. فقط میتوانم زبانم را به پشت دندان‌هایم بکشم و لب فشار دهم. مسعود بهتم را که می‌بیند تلخندی می‌زند و میگوید:ببین تو خیلی شیرین فکری!من جای خدا بودم یکی حرفم را زیر پا می‌گذاشت خوردش می‌کردم درجا. اون‌وقت میدیدی عالم چه گلستانی میشد. _حالاش که اینطور برخورد نمیکنه داد همه بلنده که اجبار نه اختیار. بعد هم حرف گوش کردن از ترس که لطفی نداره. خنده‌اش تو فضای اتاق می‌پیچد و من را هم کلافه میکند. حال و قال مسعود سیصد و شصت درجه‌ای است. واقعا چه مدل عجیبی دارد عالم ما. خدا آزادی میدهد تا آزاده در بیاییم و این را خوش دارد. هرچند میلیارد میلیارد چپ بروند. انسانی به درد خدا میخورد که خودش را تربیت کرده باشد! _پس بذار خودش خدا باشه تا یه آدم عوضی مثل من هم شاید دلش یه روزی بچرخه و برگرده. کسی چه میدونه؟اما نتیجش وحشتناکه. چند میلیارد کافر. آرام برای خودم زمزمه میکنم،هرچند که مسعود میشنود:اما نتیجه‌اش آدم‌های بی نظیر و غیر قابل وصفیند. حالا چه یه نفر،چه چند نفر! نفس عمیقی میکشد و نگاهش را از صفحه برمی‌دارد و خیره بالای سرش می‌شود و لب می‌زند:چه لذتی می‌برند این آدم‌ها! این جمله مسعود اینقدر برایم عجیب است که تا ارتباط بعد هم خیلی حرفی برای گفتن ندارم و مسعود خیلی حرف دارد. بگذریم که اینقدر زشت اخلاق هستم که شور حرف زدن یک زن را با تکان‌های بیخودی و نگاه نکردن به صورت‌های پُر کلامشان لِه کنم و سر آخر آن بنده خدا به این نتیجه برسد که فقط تعریف کند و درخواستش را پشت زبان کوچکش نگه دارد،شاید در گام بعدی برایش فرج شود! _میثم! نگاهش میکنم. نمیدانم سحر همین‌قدر که من میبینم زیباست یا در نظر من اینطور جلوه دارد! _ای جان! دلم می‌خواهد حرف بزند. صدایش را هم دوست دارم. آرامم می‌کند! _میثم جان! خودخواهانه می‌خواهم فقط من را نگاه کند و فقط با من حرف بزند: _جونم! اخمی که دوتا ابرویش را به هم نزدیک می‌کند را هم دوست دارم. این تجربه اول بودن با کسی که قرار است برای همیشه با او باشی و تصویر کس دیگری در ذهنت نیست خیلی می‌چسبد. می‌خواهمش! _اِ...‌بد نشو میثم! من بدم؟من بدم؟من شاید وقتی با تو نبودم بد بودم،اما الآن بهترین حال و رفتار و حس دنیا را دارم! _عزیز منی! لبی به کلافگی برمی‌چیند. خودم میدانم دارم چه بلایی سرش می‌آورم. فقط حیف که نمی‌داند دارد چه بلایی سرم می‌آورد! _سرد نباش دیگه. بعد چند روز اومدی دلم یه ذره شده بود! _چون خرم! دستان زیبایش را مقابل دهانش می‌گیرد و لب می‌گزد:هییعع،خاک بر سرم!دور از جون!میثم خوبی؟ اصل حرف را میزنم:نه به جان خودم. چند روزه ندیدمت مشاعرمو از دست دادم. آدم خر نباشه میشه چند روز بدون مسکن با درد زندگی کنه؟ لبخندش خون سیاهرگم را هم تسویه میکند و بدنم جان می‌گیرد. _فدات بشم. من از این کلمه بیش از حد بدم می‌آید:لازم نکرده. من فقط نگات میکنم شارژ بشم بتونم زندگی کنم. _دیگه در مورد خودت اینطوری حرف نزنیا! _چی؟ _اااا نگو! _بابا من حاضرم هر چی تو محبت داری بار من کنی. هرچی کار داری سوار من کنی فقط به شرطی که باشی. سحر بیا قید جهیزیه و خونه رو بزنیم بریم سر زندگیمون. یه اتاق خونه بابا اینا،اصلا اتاق خودم رو آماده کنیم بریم سر زندگی. _میشه یعنی؟ _بله که میشه!این نمیشه که من هروقت که میرم خونه تو نباشی! _منم! _خب بیا تو راضی شو بقیه با من. _میثم! _جون دلم! _بعد چی میشه؟ _همه چی من و توییم. تو میشی نفس من،منم میشم هرچی تو بخوای. چشمانم دیگر از زور بی‌خوابی به اشک نشسته‌اند‌. میگویم:ببین من یه چند دقیقه‌ای بخوابم؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ هر دو بلند شدیم و جلوی در رفتیم. گلرخ و سهیل داشتند از ماشین آخرین مدل پدرم پیاده می شدند. . گلرخ پیراهن زیبایی از حریر شیری رنگ به تن داشت و دسته گلی از رزهای کاهی رنگ به دستش گرفته بود. صورت جذابش با یک ارایش زیبا مثل گلهای نرگس قشنگ و ملیح به نظر می رسید. سهیل از ته دل خوشحال بود. صورت جوانش از شادی می درخشید کت و شلوار دودی رنگی پوشیده بود و موهایش را به عقب شانه زده بود . وای که چقدر برادرم را دوست داشتم. چقدر برایش خوشحال بودم و آرزوی خوشبختی اش را می کردم. با هلهله و صلوات و دود اسفند عروس و داماد جوان وارد شدند. مجلس شلوغ و درهم بود. من اما انگار در حال خفگی بودم. پرهام با نگاه رنجیده ای که به طرفم انداخت سر جایش نشست . لیلا هم متوجه حرکات پرهام بود. زیر گوشم گفت : - تو دیوانه شدی پرهام خیلی بهتر از حسین است چرا جواب مثبت بهش نمی دی ؟! با حرص گفتم : کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی کی به کی می گه ! تو اگه خودت خیلی عقل کلی چرا مهرداد رو رد نمی کنی بره پی زندگی اش. فوری گفت : این قضیه فرق داره . قاطعانه گفتم : پرهام هم با حسین فرق داره . لیلا که متوجه حساسیتم روی موضوع شده بود بحث را ادامه نداد و هردو برای صرف شام از جایمان بلند شدیم. اخر شب وقتی به خانه رسیدم خسته و هلاک بودم. پاهایم باد کرده بود و سرم درد می کرد. به محض اینکه لباسم را عوض کردم صدای زنگ تلفن بلند شد . فوری قبل از اینکه پدر و مادرم متوجه شوند گوشی رابرداشتم . ته دلم انتظار حسین را داشتم . با صدایی خفه گفتم : الو ؟ صدای حسین بلند شد : سلام ببخشید ید موقع زنگ می زنم اما نگرانت بودم. می خواستم ببینم رسیدی یا نه ؟ تمام خستگی و سردرد از یادم رفت روی تختم ولو شدم . - تازه رسیدم . از خستگی هلاکم. حسین مهربانانه گفت : خسته نباشید . مبارک باشه . انشاءالله هر دو زیر سایه مولا علی خوشبخت بشن. خندیدم و گفتم : جات خالی بود که یکمی ملت را امر به معروف کنی همه لخت و پتی و آرایش کرده .... حسین وسط حرفم پرید: مهتاب تعریف نکن ... از خودت بگو . بهت خوش گذشت؟ فوری گفتم : نه همش احساس خفگی می کردم . احساس می کنم کم کم دارم از خواب بیدار می شم به نظرم همه چیز مصنوعی و بی خود می امد. حسین آهسته گفت : اینطور ها هم نیست .تفریح و شادی برای همه لازمه مخصوصا تو عروسی و نامزدی . ولی خب .... در همین دو کلمه دنیایی نهفته بود که می دانستم حسین برای اینکه من نرجم چیزی نمی گوید. صدای حسین افکارم را برهم زد: - خوب مهتاب خانم کاری نداری ؟ با رنجش گفتم : می خوای قطع کنی . - خوب دیر وقته یک موقع پدرت بفهمه زشته . بعد گفت : پس فردا همدیگرو می بینیم. - پس فردا چه خبره ؟ - ثبت نام داری خانوم حواس جمع . با به یاد آوردن ثبت نام شوقی پنهان زیر رگهایم دوید : - خیلی خوب پس تا پس فردا خداحافظ وقتي گوشي را گذاشتم تا چند ساعت به حسين و اينده خودم فكر مي كردم. حسين امكان نداشت بتواند يك عروسي مفصل بگيرد خانه آنچناني و ماشين آخرين مدل نداشت. طرز تفكرش دنيايي با پدر من اختلاف داشت. واي خداي من چقدر همه چيز مشكل شده است. لحظه اي آرزو كردم حسين جاي پرهام بود بعد فوري پشيمان شدم. حسين اگر جاي پرهام بود ديگر حسين نبود. لحظه اي ترس تمام وجودم را فرا گرفت « نكنه از كارم پشيمان شوم ؟ نكنه از حسين خسته شوم و يا حسين مرا محدود و اسير كند » دو دلي بيچاره ام كرده بود. صبح روز ثبت نام شادي دنبالمان آمد . هر سه در حال صحبت و خنده به دانشگاه رسيديم .مثل هميشه جلوي پنجره هاي اموزش غوغا بود. همه داشتند فرياد مي زدند. دستها در هوا تكان مي خورد و همه همديگر را هل مي دادند. چند ثانيه بعد ما هم در ازدحام بچه هاي فرياد كش غرق شديم. سر انجام با از دست دادن چند دكمه و پاره شدن جيبهايمان موفق شديم برگه هاي ثبت نام را دريافت كنيم .مشغول انتخاب واحد بوديم كه از گوشه چشم حسين را ديدم . كنار تلفن عمومی ايستاده بود و داشت با نگاه دنبالم مي گشت. با سرعت واحدهاي مورد نظرم را نوشتم و با ليلا و شادي چك كردم بعد كاغذ را امضا كردم و به طرف ليلا گرفتمو گفتم : - ليلا قربونت برم اين برگه من رو هم ببر بده به مدير گروه امضا كنه من بايد برم. شادي متعجب گفت : كجا بري ؟ ممكنه بعضي از كدها پر شده باشه بايد خودت باشي به جاش واحد برداري ! ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh