#هوالعشــق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_هشتاد_دوم
.
.
.
.
گل رو از گل فروشی گرفتیم
یه سبد رز سررررخ😍😍
خیلی خوشگه
رسیدیم خونه زینب اینا
وویی من استرسم از حسین بیشتره انگار😂
حسین خیلی ریلکس سبد گل گرفته دستش اخر از همه ایستاده
با خانوم و آقای موسوی سلام احوال پرسی کردیم
بعد
علی با مامان و بابا سلام احوال پرسی کرد رو به
علی_ سلام خوش اومدین حلما خانوم
حلما_سلام ممنون 😅
نشستیم تو پذیرایی
زینب نبود
اره دیگه خواستگاریشه باید چای بیاره😂😁😍
بزرگترا مشغول صحبت بودن
حسین و علی هم ساکت نشسته بودن
نمیدونم چرا حس میکنم علی گرفتست
یعنی ناراحته از این که حسین میخواد دومادشون بشه
فکر نکنم اینا که همو خیلی قبول دارن☹️☹️☹️
خانوم موسوی_حلما جون یچیزی بخور
حلما_چشم😄
آقای موسوی_خانوم زینب جان رو صدا کن
بعد از چند دقیقه زینب با یه سینی چای وارد شد
ای جوونم
قشنگ معلومه داره خجالت میکشه
گونه هاش سرخ شده
یه روسری حریر شیری رنگ سر کرده
با یه کت نباتی
یه چادر خوشگلم سرشه
زیر لب سلام ارومی کرد
چای رو اول برد سمت پدر جان بنده
بابام که قشنگ معلومه کلی زینب و دوست داره یه خنده از اون دلبریاش کرد
چای برداشت
گفت_این چایی خوردن داره از دست عروس گلم😍
رسید به حسین
زینب_بفرمایید
حسینم یه لحظه یرشو بلند کرد یه نگاه ریز به زینب کردو چایو برداشت
دوباره سرشو انداخت پایین😂
اخی عروس دوماد خجالتی
بعد اومد نشست کنار من
.
.
اروم دم گوشش گفتم
_خوبی عروس خانومم سر سنگین شدی😁😍
زینب_عههه بیشتر از این خجالتم نده خوو
حلما_خواهر شوهر شدم برچی پس😂
عروس حواستو جمع کن میخوام دونه دونه گیساتو بکنم😂😂
زینب_خدانکشتت دختر منم یه روز دونه دونه گیساتو میکنم😅😊☺️
صحبتای اصلی شروع شد ما دیگه پچ پچامونو قط کردیم
من رفتم تو فکر حرف زینب
قند تو دلم آب شد
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتاد_دوم
_بار آخر چی شد؟
با صدای که بغض داشت،گفت
_بار آخر که دیدمش خیلی خوشحال بود دلیلش رو که پرسیدم گفت هفته دیگه راهی یه سفره.بهش گفتم به سلامتی کجا میخوای بری که انقدر خوشحالی .
خندید و گفت میخوام برم سوریه. اولش فکرکردم شوخی میکنه کلی بهش خندیدم بعد که دیدم جدی نگام میکنه گفتم واقعا میخوای بری؟گفت اره .گفتم نمیترسی بلایی سرت بیاد .گفت هدفم باارزشتر از جونمه
همونجا ازش پرسیدم بگو سردار اون روز بهت تو فرودگاه چی گفت .
امیر ولی فقط خندید و گفت مگه تو دختری که فضولی میکنی .به حرفش کلی خندیدم ،فهمیدم دلش نمیخواد چیزی بگه و می پیچونه واسه همین دیگه اصرار نکردم .بغلش کردم و باهم خدا حافظی کردیم.
اشکش چکید
_سه ماه بعد خبر شهادتش اومد گفتن داعشیا سرش رو بریدن و بدنش رو سوزوندن .جنازه اش هیچ وقت برنگشت
تا حرفش تمام شد با ناراحتی بلند شد وبه سمت خانه رفت.بغض بیخ گلویم را گرفت و راه نفسم را بست.باصدای بلند زیر گریه زدم تا کمی سبک شوم .با شنیدن سرگذشت امیر دلم هوای کیان را کرد و قلبم بیشتر بنای بیقراری گذاشت.
دوهفته گذشت و خبری از کیان نشد .
کارم شده بود اشک و دعا به درگاه خدا تا کیان برگردد .کلی نذر و نیاز کردم تا کیان برگردد.
روزی چندبار به زهرا زنگ میزدم و خبر میگرفتم و هربار ناامیدتر میَ شدم.
دوهفته بود که بخاطر فشار عصبی دچار معده دردهای شدید شده بودم.
شب ها با کابوس از خواب میپریدم و تا ساعت ها برای کیان گریه میکردم .نگرانی در چشمان پدر و مادرم موج میزد .
روهام سعی میکرد آرامم کند شب ها کنارم روی تخت مینشست تا بخوابم.او بیشتر از همه نگرانم بود ،بارها دلیل این پریشان حالی ام را پرسید ولی توان گفتن حقیقت را نداشتم
چند روزی از بستری شدنم گذشته بود.
صبح مشغول خوردن صبحانه بودم که روهام آمد و رو به رویم نشست
_سلام صبح بخیر خوشگله
_سلام.صبح تو هم بخیر
_روژان جان میخواستم چنددقیقه باهات صحبت کنم
_جانم بگو ،گوش میدم
_روژان تو چند وقته از این رو به اون رو شدی .همش تو اتاقت نشستی .
حوصله هیچ کاری رو نداری،نگرانی،بی قراری .من نگرانتم عزیزم .نمیخوای بگی چی باعث شده تو به این حال روز دربیای؟
چرا هرشب کابوس میبینی ؟چی اذیتت میکنه.روژان من و تو همیشه باهم مثل دوست بودیم و هراتفاقی میفتاد به هم میگفتیم .تو سختی ها کنارهم بودیم .الان چی شده که انقدر غریبه شدم.
_ببخشید که نگرانت کردم.اتفاق خاصی نیفتاده .نگران نباش
_نمیخوای به من بگی
_اخه چیز خاصی نیست که بگم
_باشه.پس اگه چیز خاصی نیست آماده شو بریم دانشگاهت
_دانشگاه چرا؟
_واسه انتخاب واحد ترم تابستانه.زیبا تماس گرفت ،گفت بهت زنگ زده جواب ندادی واسه همین بامن تماس گرفت ،انگار امروز آخرین مهلته گفت بری دانشگاه باهم انتخاب واحد کنید
_باشه خودم میرم دانشگاه
_میخوای من برسونمت بعد بیام دنبالت؟
_نه داداشی نگرانم نباش من حالم خوبه .
_باشه عزیزم هرطور راحتی...
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی #من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜ #قسمت_هشتاد_دوم
راوی🍃
بار دیگه با عصبانیت زنگ رو فشرد و گفت:
+مسخره دیگه داره شورشو در میاره...خدا میدونه کجاس که هنوز نیومده خونه!
حسنا با اینکه خودش هم کمی ناراحت و نگران بود دستی روی شونه ی خاهرش گذاشت و گفت:
+هیسسس...آروم همه همسایه ها صداتو شنیدن بیا بریم پایین...
بعد در حالی که اسما رو به سمت آسانسور هدایت میکرد گفت:
+بی خودم قضاوت نکن شاید اضافه کاری گرفته...
وارد آسانسور شدن که اسما گفت:
+اضاف کاری گرفته؟!هه...ساعت هفت شبه!اضاف کاری یک ساعت دو ساعت...این دختر شک نکن با رایانه...
خواست ادامه بده که در آسانسور باز شد و حسنا پرید بیرون.
وارد اتاق خودشون که شدن اسما با حرص و عصبانیت ادامه داد:
+بیچاره داداشم!مث مرغ پرکنده شب و روز فکر الیناس بعد خانم با پسرعمه ی مسیحیشون تشریف میبرن ددردودور!!!...اصن...
با فریاد حسنا اسما ساکت شد:
+بسه اسما!خجالت بکش!الینا دوستته!از تو بعیده نشستی اینجا و داری پشت سر کسی که ادعا میکردی بهترین دوستته اینطور حرف میزنی!اولا که زود قضاوت نکن از کجا میدونی الینا الان با رایانه یا نه!دوما گیرمم که با رایان باشه!رایان پسرعمشه!...
اسما پوزخندی زد و پرید وسط حرف حسنا:
+هه...پسرعمشه که باشه!مگه پسرعمش نامحرم نی؟!دیشب که شام خونه ی الینا بوده!الانم که...
حسنا که دیگه طاقتش تموم شده بود با صدای بلندی حرف اسمارو قطع کرد:
+بسههه...هی میگه الانم...الانم...انگار یادت رفته الینا دختریه که تازه مسلمون شده...دختری که تاحالا هیچ قید و بندی تو روابطش با پسرعمش نبوده!این من و توییم که باید بهش بفهمونیم کارش غلطه...من و تویی که خیلی ادعامون میشه...ولی میبینی آبجی جونم همین تویی که ادعا ی دین داری نشستی پشت سر بهترین دوستت غیبتشو میکنی!ولی من که میدونم تو از چی داری میسوزی...تو از این میسوزی که چرا الینا به جای اینکه با امیر بره با رایان رفته...تو از این میسوزی که الینا امیر رو نمیبینه...که عشق اول و آخر الینا رایانه نه داداش من و تو!
اسما با لحن شاکی گفت:
+ولی الینا گفت رایانو فراموش کرده...یادت رفته گفت دیگه علاقه خاصی به رایان نداره جز همون رابطه فامیلی!!!هان؟!حالا این رایانه بعد هشت ماه اومده چی میگه؟!
حسنا پوزخندی زد و جواب داد:
+هه...الینا گفت و تو باور کردی هان؟!
سری به نشونه تاسف تکون داد:
+خواهر ساده لوح من!یکم فکر کن...به نظرت الینا به این راحتی میتونه رایانو فراموش کنه؟!یادت رفته اولین بار که مت فهمیدیم الینا رایانو دوست داره کی بود؟!یادت رفته وسط خیابون الینا مسخ پسری شده بود که داشت از اونور خیابون رد میشد؟!یادت رفته هربار که رایان از شیراز برمیگشت تهران تو دل الینا عروسی برپا بود؟!حالا فکر میکنی الینایی که چهارسال به رایان دلبسته یهو سر یه اتفاق ناچیز که زیادم تقصی رایان نبوده ازش دل زده میشه؟!نه نمیشه!!!
_ولی این عشق مسخرست...یکطرفست...الینا مسلمونه و رایان مسیحی...این دوتا نمیتونن به هم برسن...ولی در عوض برادر من و تو مسلمونه...ببین!این رو بهش میگن علاقه...آینده داره...حالا هم ظیفه ی من و تو که به قول تو دوست الیناییم اینه که یه جوری به الینا بفهمونیم بیخیال رایان بشه...
حسنا سری تکون داد و گفت:
+باورم نمیشه...تو حق نداری انقدر طرف امیر رو بگیری!امیر داداشمونه درست...اما الینا چی؟!الینا به جز من و تو کیو داره تو این شهر؟!هان؟!حالا حقشه که اینطور بدجنسانه داداشمونو بهش قالب کنیم؟!خجالت بکش اسما!به خودت بیا!!!
بعد هم از اتاق رفت بیرون و برای هزارمین بار شماره الینا رو گرفت.
بوق سوم نخورده صدای شاد الینا در گوشی طنین انداز شد:
_الو حسنا؟!بدو بیا بالا کلللی حرف باهات دارم.
+الینا؟!تو مگه خونه ای؟!
_آره پس کجام بدو بیا بالا...بدو.
+چیزی شده؟!
_تو فقط بیاا...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_هشتاد_دوم
مهتاب:خوردی؟
+آره توبروماشین وروشن کن من برم
حساب کنم.
مهتاب چادرشو مرتب کرد و با همون متانت همیشگی ش ازرستوران بیرون رفت،به سمت صندوق رفتم وپول غذاروحساب کردم.
صدای زنگ گوشیم بلند شد،سریع به گوشیم نگاه
کردم،شایان بود.
+سلام شایان.
شایان:سلام هالین خوبی؟
+آره خوبم توخوبی؟
شایان:خوبم،چخبر؟
رفتی خرید؟
+خبرخاصی نیست،آره
الان بیرونم مهتابم باهامه.
شایان:مهتاب کیه؟
+نمیشناسی؟خواهرهمین پسرس که خونشونم.
شایان:آهان آبجیه امیرعلیه.
+آره،شایان ایناروبیخیال بگوببینم چخبر؟اوضاع
چطوره؟
شایان:اوضاع افتضاحه.
ازدررستوران زدم بیرون،مهتاب ماشین وروشن
کرده بودومنتطرمن بود.
+چطور؟
شایان:افتضاحه دیگه،اول صبحی ننه ی این پسره
سامی بلندشده رفته جلوی درخونتون دادوبیداد راه انداخته بابات وتهدیدکرده که اگه تادوروز دیگه تورو پیداکردن که هیچ اگه نه بابات و میندازن زندان.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+عجب!دیگه چی؟
درماشین وبازکردم ونشستم،
مهتاب:چه عجب اومدی.
وقتی دیددارم باگوشی حرف می زنم ساکت شد.
شایان:دیگه اینکه خانم جون بامامان وبابات دعوا کرده گفته هرچی می کشیم تقصیرشماست واین حرفا.
مهتاب ماشین وروشن کردوراه افتاد.
باناراحتی گفتم:
+الهی بمیرم.
شایان:نگواینجوری..
چیزی نگفتم که شایان دوباره گفت:
شایان:راستی دنیاهم امروزرفت خونتون تا یکم به خانم جون ومامانت کمک کنه ولی...
بانگرانی گفتم:
+ولی چی؟
شایان:ولی مامانت قاطی کرده بادنیادعواکرده بعد گیرداده بودکه تومیدونی هالین کجاست واین حرفا.
باناراحتی گفتم:
+ای بابا،دنیاخیلی ناراحت شد؟
شایان باغرورگفت:
شایان:نه بابادنیامثل خودمه درکش بالاست.
خندم گرفت،گفتم:
+گمشو
شایان:عجب بی ادبی هستیامن وباش فکرکردم
بفرستمت بین اُمل ها باادب میشیا.
نیم نگاهی به مهتاب کردم که داشت بادقت رانندگی می کرد،گفتم:
+بی ادب.
شایان:چی شد؟چی شد؟ داری دفاع می کنی ازشون؟
+آره دفاع می کنم،خیلی مهربونن البته من فعلا فقط مهتاب ودیدم که توهمین یک شبانه روز باهاش مچ شدم.
مهتاب لبخندی زدوباصدای آرومی گفت:
مهتاب:لطف داری.
صدای دنیاازپشت خط اومدکه گفت:
دنیا:خوشم باشه خوشم باشه می بینم چسبیدی به یکی دیگه.
باخنده گفتم:
+اِدنیاهم اونجاست؟شایان مگه نگفتی خونمونه.
شایان:خونتون بودالان پیش منه،رفتم دنبالش بریم بیرون.
+خوب بدون من میرید بیرونا.
دنیا:توهم خوب بدون مامیری خریدا.
باخنده گفتم:
+صدام اسپیکره؟
شایان:نه بابااین دنیاچسبیده به من ببینه چی میگی.
+فوضوله دیگه.
شایان:درست صحبت کنا.
+اوهو،گمشوباباچه طرفداری می کنه واسه من.
شایان خندیدوگفت:
شایان:هالین من برم،کاری نداری؟
+نه،فقط یه سوال.
شایان:هان؟
+کی میایدپیشم؟
شایان:فعلاکه اوضاع خرابه بزاریکم خشمشون بخوابه بعدیک قرارمیزارم ببینیم همدیگرو.
لبخندی زدم وگفتم:
+باشه
شایان:مراقب خودت باش،بای.
+بای.
گوشی وقطع کردم وروبه مهتاب کردم وگفتم:
+چقدردلم براشون تنگ شده بود.
مهتاب:معلومه صمیمی بودینا.
+آره خیلی صمیمی بودیم.
مهتاب:دیگه خریدی نداری؟
+نه.
مهتاب دستش وآوردبالا وگفت:
مهتاب:خداروشکر.
خندیدم وچیزی نگفتم، ازپنجره زل زدم بیرون
وبه این فکرکردم که چی درانتظارمه.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#رنج_مقدس
#قسمت_هشتاد_دوم
دوباره صورتش جمع می شود. می نشیند و تکیه به دیوار می دهد.
-دیگه خبر ندارم. می دونم افشین درگیر بود. فقط قرار ازدواج و عقدشون رو هم شنیدم. بعد هم من اومدم دانشگاه شریف. خبر ندارم.
-ایمیلی، پیامکی.
-ایمیلم رو که کلا گذاشتم کنار. تا پنج شش ماهم گوشی نخریدم. از بچه ها شنیدم عقد کرده اند. توی دانشگاه هم ندیدمش.
سؤال زیاد دارم. اما صورت آرام علی را به ریخته ام. سختی ویران کننده ای را به سلامت گذرانده و آینده زیبایی هدیه گرفته است. این یک قرار است بین خالق و مخلوق.
با بچه ها قرار داشتیم و علی من و ریحانه را رساند به پارک. مادر هم شیرینی پخته ی بود و همراهمان کرده بود. توی گوشی، عکس هایی را که مبینا فرستاده بود، نشان بچه ها می دادم. یکی از بچه ها گفت:
صورت های بچه ها دو حالت داشت: یا از تعجب باز شده بود، یا از تصور آلودگی شان جمع شده بود.
-این طور که مبینا می گفت فقط دستمال مرطوب استفاده می کنن.
جیغ همزمان چند نفرشان می رود بالا که:
- ای چندش!کثیف! اه اه حالم بد شد.
ریحانه می پرسد:
-بو نمی دن؟یعنی منظورم اینه که خب....
از تصویر سازی که ذهنم می کند خنده ام می گیرد.
تصویر سازی ها به بچه ها هم سرایت می کند. صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز را برای بچه ها تعریف می کنم، جیغشان در می آید. دو سه نفری خوانده اند. با هم صحنه های دستشویی کردن توی باغچه وگل و گوشه ی خانه، مارمولک خوردنشان، بچه دار شدنشان. آدم کشتنشان، تنهایی هایشان را تعریف می کنیم. حانیه می گوید:
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
#اپلای
#قسمت_هشتاد_دوم
پیرزن یکبار سگش را سپرد به من تا برود از خانه وسیله بیاورد.
چشم در چشم هم یک ده دقیقهای گذراندیم. تحلیلهایم به نتیجه نرسید. نتوانستم قربان صدقهاش بروم و بگویم:خسته نباشی عشقم. هنوز هم از مواقعی که در مترو نشسته بودم و سرم را که از روی کتابم بلند میکردم چشم در چشم سگ بغل دستیم میشدم دلخورم. آدم باید با آدم مانوس باشد نه با... بگذریم از روزهای مزخرف بارانی که عشقشان خیس آب سوار مترو میشد و وقتی کنار یا روبروی تو قرار میگرفت با یک تکان تمام آب روی موهایش نصیب تو میشد. یعنی چطور یک انسان با یک سگ هم ذات پنداری میکند. بیچاره خودش هم قبول دارد به درد هم صحبتی و همدلی نمیخورد. پیرزن آمد با پلاستیک کذاییاش.
قضیه پلاستیک،بهداشت شهری است که همه دارند. هروقت سگشان وسط خیابان دستشویی کرد باید بردارند و داخل پلاستیک بگذارند. البته جز افراد بیکلاستر که شاید به این مسئله توجه نکنند و خاطره تلخ هفته آخر حضورم در وین را برای افراد دیگر هم بوجود آورند؛وقتی که در راه برگشت از سمپوزیوم،غرق در تجزیه و تحلیل سخنرانیها،پذیرایی و افراد بودم پایم را در ایستگاه اتوبوس بر روی دستشویی این موجودات همزیست گذاشتم و تا چند دقیقه هاج و واج ماندم. نه دستمالی ررای پاک کردن داشتم و نه کفشی برای رفتن. واقعا در آن خیابان بالاشهر باکلاس وین،ذهنم از وجود این فضولات هنگ کرده بود. هرچند بعدها بیشتر مواظب بودم.
رامین میگوید:اروپاییا که با این منبع میکروب و امراض زندگی میکنند حداقل باید یه چیزیشون از ما که سگ ستیز هستیم بدتر میبود؛اما از ما سالمتر هستند.
میدانم که آریا سگ دارد. یعنی داشت و یکی دوبار که در گردشها آمد با خودش آورد نگران هستم که حرفها ناراحتش کند اما میبینم که به حرفهای رامین لبخند میزند. نمیخواهم حالا که بعد از مدتها آمده است با این بحثها اذیت شود. این روزها رنگ تنهایی آریا و پناه آوردنش به خانه ما و هم صحبتیاش با مادرم خیلی چیزها را برایم روشن کرده است. حتی نگار دختر خالهشان مثل روح سرگردان دنبال کسی میگردد تا در جسم او حلول کند. یک حلول آرام بخش.
آریا تلخندی میزند و میگوید:رامین،باید باهاشون زندگی کرده باشی تا بفهمی چرا با حیوونا بیشتر انس دارند تا با آدما!بحث کثیفی و مریضیا یه چیزه که درست هم هست اما چرا زندگی با یه سگ حرف اول رو تو ارتباطاتشون میزنه؟یا اینکه حاضرن روزی چند ساعت حیوون رو ببرن پیاده روی که افسرده نشه و ناهنجاری نکنه؟چرا به زندگی جمعی پا نمیدن؟
بشر امروز نمیفهمد رشد اجتماعی بر مبنای رشد تعاملات خانوادگی و فردی پایهگذاری میشود. فکر میکند رشد اجتماعی یعنی زندگی در قصری از امکانات و پر از مقررات!اما بدون روح!جماعتی تشنه محبت و در فقر جدای از آرامش،با جوانهایی بلاتکلیف!که بنای عظیم پیشرفته جامعه را نمیتوان بر دوش او قرار داد. وحید میگوید:بیا سگت حل شد!دیگه چی؟نمیخوای بگی بدون شراب هرگز!
رامین به وحید پشت میکند و رو به آریا میگوید:الآن هم تو خوابگاه و بین بچههای خودمون کسایی هستند که همهاش میخورند و حالشون هم خوبه!حالا اگه یه مایعی بود که مردم میخوردند و بعدش گریه میکردند حلال میشد؛چون گریه تو دین ما طرفدار داره!
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هشتاد_دوم
هنوز همه داغدار و رنجیده بودیم که روزگار ماتم دیگری برایمان رقم زد. شوهر خواهر علی، در یکی از جبهه های مرزی، شهید شد. خواهر علی، مرجان، به همراه سه فرزند خردسالش به تهران آمدند. خدایا! باز هم کاری کردی که غمم پیش چشمم کوچک شد! زن جوان و زیبایی در کمال شادابی و طراوت بیوه و بی سرپرست مانده بود. سه طفل معصوم و کوچک، گریه کنان پدرشان را سراغ می گرفتند و داغ دل مادرشان را تازه می کردند. در آن شرایط تصمیم گرفتم به خانه خودمان برگردم. وقتی موضوع را با پدر علی در میان گذاشتم برافروخته و رنجیده، فریاد کشید:
- حسین! من حق پدری به گردن تو دارم بچه! اگه تا تکلیف کار و زندگی ات مشخص نشده از این خونه بری به ولای علی که هرگز نمی بخشمت.
حاج خانم هم که خبر دار شد، با بغض و گریه گفت:
- حسین به خدا حلالت نمی کنم اگه بذاری بری. علی الان به تو احتیاج داره. اگه خواهر تو رفته، زن او هم رفته. عروس ما هم رفته! داغ دل پسر من هم زیاده! تو رو به خدا تو دیگه عذابش نده.
و این بود که آن سال را هم در کنار مهربانترین آدمهای دنیا گذراندم.
پایان فصل 21
فصل بیست و دوم
آن سال با سختی و مشقت گذشت. همان سال ایران قطعنامه 598 را پذیرفت و آتش بس اعلام شد. من و علی از طرفی خوشحال بودیم که جنگ تمام شده و از طرفی ناراحت بودیم که چرا ما هم مثل هزاران هزار همرزمانمان، شهید نشده ایم! وقتی آتش بس قطعی شد، تازه متوجه شدیم که به هیج جا متعلق نیستیم. چند سال در جبهه ها بودن و جنگیدن مارا طوری بار آورده بود که از بی هدفی خسته و کسل میشدیم. اوایل فصل پاییز، خسته از بیکاری و نا امید از آینده ،با علی حرف میزدم. علی اعتقاد داشت حالا که جنگ تمام شده و دیگر قرار نیست به جبهه ها برگردیم باید کاری کنیم.باید تکلیفی برای زندگیمان مشخص کنیم. بعد از آن حادثه،من بی حوصله و افسرده شده بودم. البته علی هم دست کمی از من نداشت ولی حداقل او، هنوز مثل من دچار بی تفاوتی نشده بود. با خستگی پرسیدم: خوب چکار کنیم؟
علی با نگاهی که به دوردستها خیره مانده بود، آهسته گفت:
- فقط یک راه داریم.
پرسشگر نگاهش کردم.ادامه داد:
- ما که دیگه سربازی نداریم! پول و سرمایه ای هم نداریم که کار و باری راه بندازیم. اهل کار زیر دست بقیه هم که نیستیم!پس فقط یک راه داریم. ادامه تحصیلات!
من و تو باید از همین فردا شروع کنیم و برای کنکور درس بخونیم...هان؟
بیحوصله نگاهش کردم: اصلا حال ندارم. از هرچی کتابه بیزارم. ول کن بابا! علی با هیجان گفت: به همین زودی وصیت مادرت رو فراموش کردی؟ یادت نیست چقدر دلش میخواست تو مهندس بشی؟...بالاخره که تو باید کاری بکنی! میخوای با بقیه عمرت چکار کنی؟ همینطور زانوی غم بغل بگیری؟ اینطوری چیزی درست میشه؟ منطقی فکرکن!
آن شب حرفهای علی، حسابی به فکرم انداخت. حق با علی بود. من باید برای ادامه زندگی کاری میکردم. نمی شد که تا آخر عمر سربار پدر و مادر علی باشم. هیچ کار و حرفه ای هم بجز جنگیدن بلد نبودم. پس تنها راه، همان ادامه تحصیل بود. از فردای همان روز به خیابان انقلاب رفتیم و یکسری کتاب تست خریدیم. در آخرین مهلت ثبت نام هم اسممان را برای شرکت در کنکور نوشتیم. با عزمی جزم شروع به درس خواندن کردیم. اوایل خیلی کند پیش میرفتیم. از درس و مدرسه خیلی دور مانده بودیم و مطالب خیلی سخت و مشکل بود ولی بعد کم کم ،راه افتادیم. برنامه منظمی داشتیم و تشویقهای مادر و پدر علی و حتی خواهر و بچه هایش ما را به جلو میراند. من هم با یاد آوری حرفهای مادرم و آرزوی همیشگی اش و فکر کردن به این موضوع که عاقبت باید روی پای خودم بایستم ، امیدوار میشدم و با اشتیاق در س میخواندم.
ادامه دارد....
✍💞سرباز ولایت 💞
🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍
💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh