🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_چهاردهم
تو ماشین حرف خاصی زده نشد دیگه جلوی علی درباره زندگی هدیه و حسن نپرسیدم گذاشتم سر فرصت کلی سوال اومده تو ذهنم رسیدیم جلو درمون
علی_حلما خانوم خیلی زحمت کشیدین. ممنون که قبول کردین به حسن کمک کنید
عه این پسره حرفم میزنه لبخندمو جمو جور کردم وگفتم
_خواهش میکنم کاری نکردم
زینب_خودت خبرنداری کلی ثواب کردی خواهر
حلما_از ثوابش خبرندارم ولی واقعا حس خوبی پیدا کردم که تونستم کاری انجام بدمممنون از پیشنهادجفتتون
باهاشون خدافظی کردم و رفتم سمت خونه
.
.
.
حلما_سلاااام من اومدم
مامان_سلام دخترم خسته نباشی
حلما_مرسی مامانِ گلم حسین و بابا نیومدن؟
مامان_نه هنوز . بیا تعریف کن ببینم چطور بود
حلما_چشم برم لباسامو عوض کنم میام برات تعریف میکنم
مامان_باشه
اومدمتو اتاقم لباسامو عوض کنم همش چهره ناز هدیه میومد جلو چشمم ای خدا چقدر مظلومن حسابی فکرمو درگیرکردن این دوتا بچه
رفتم پیش مامان نشستم
_وای مامان نمیدونی چقدر این دوتا بچه دوستداشتنی بودن
مامان_دوتا؟
_اوهوم حسن یه خواهرکوچیک تر از خودشم داره اسمش هدیس خیلی مظلومن
حسن هم با سن کمش مثل مردا میمونه انقدر پختس کلی هم باهوشه با یه بار توضیح دادن سری مطلبو میگرفت نمیدونم چرا انقدر عقبه از هم سن وسالاش. مامان خیلی خوش حالم دارم کمکشون میکنم
مامان_منم خوش حالم که داری کار خیر انجام میدی
یکم دیگه با مامان صحبت کردم هنوز حسین و بابا نیومدن اووووه من از کیه میخوام زنگ بزنم با سپیده صحبت کنم بااین که ازکارش خیلی ناراحتم اما دوست ندارم کسی از خودم دلگیر باشه بخاطر جواب ندادنام تو این مدت حسابی از دستم ناراحته حالا که حسین نیست بهترین موقس میرم تو اتاقمو شمارشو میگیرم
بعد چندتا بوق جواب میده
سپیده_علیک سلام حلما خانوم
_سلام سپیده گلی خوبیییی
سپیده_بدنیستم ولی انگار تو خیلیی خوبی اصلا ازت انتظار نداشتم جوابمو ندی اینهمه وقت
حلما_سپیده خودت که میدونی بعد قضیه تولد حسین حسابی بهم گیر میداد اون شبم کلی عصبانیی بود نمیتونستم رو حرفش حرف بزنم خودم هم حس بدی داشتم تازه ازتوام ناراحت بودم که نگفتی قاطیه
سپیده_ایییش خب حالا مگه چیشد یه مهمونی قاطی این حرفارو نداره که اگه میگفتم بهت نمیومدی خب
حلما_اگه از قبل بهم میگفتی و نمیومدم اینجوری نمیشد که حسینم انقدر حساس نمیشد
سپیده_خب حالا که گذشت مامان و بابات چی گفتن؟
حلما_حسین چندتا شرط گذاشت برام تا چیزی نگه بهشون منم قبول کردم
سپیده_عهه چییی لابد گفته چادرسرکن با دوستای جلفت نگرد اره؟
_حسین هیچوقت به زور نمیگه چادر سرکن
ولی گفت حق نداری با دوستات بگردی و از این حرفا تازه گفت حواسم بهت هست همجا
بعدحالا تو هی بگو هیچی نشده
سپیده_اوووووه پس بخاطر همین جواب مارو نمیدادی مگه گوشیتم چک میکرد
حلما_نه چک نمیکرد حال روحی خودم خوب نبود حس خیلی بدی داشتم
سپیده _بیخیال دختر مگه چیکار کردی حالا اینجوری فاز برداشتی
حلما_هیچی ولش کن
سپیده_اره بابا ولش کن خوش باش. یه روز بپیچون برادرو بیا بریم بیرووون دلم تنگ شده برات
حلما_اگه تونستم باشه
صدای حسین میاد...
_سپیده من برم اومده بفهمه بد میشه حالا باز بعدا باهم صحبت میکنیم فعلا کاری نداری
سپیده_نه بای
گوشی رو قطع کردم گذاشتم رومیز نمیخوام حسین دوباره حساس بشه تازه داره یادش میره ...
هم دلم برای سپیده تنگ شده هم راستش خیلی مایل به دیدنش نیستم شاید هنوز ته دلم ازش دلخورم نمیدونم خودمم
.
.
ادامه
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh