🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 نمیدانم آن همه جسارت را از کجا پیدا کردم که لب به اعتراض گشودم _مامان بهتر نیست نظر منو هم بپرسید مادرم که عصبانی بود با خشم غرید _تا وقتی من و بابات جوابمون منفیه نیازی به نظر تو نیست. _اما این زندگیه منه، من... با صدای باز شدن در سالن به سمت در برگشتم . پدرم نگاهی به جمع انداخت _جنگ شده من بی خبرم تا نگاهش به خانم جون افتاد به سمتش رفت _سلام خانجون خیلی خوش اومدید _سلام پسرم ممنونم _سوده عزیزم میگی چی شده مامان با همان ظرافت های خانمانه و لوندی خاص بابا گفت: _باشه عزیزم میگم ولی اول یه چایی بخور خستگیت رفع شد میگم مادر مثل همیشه با وقار به سمت آشپزخانه به راه افتاد و با یک فنجان چای برگشت _بفرما عزیزم _ممنونم خانوم _نوش جون.خانجون چاییتون سرد شد بدید روژان عوضش کنه خانم جون فنجان را برداشت _نه همینطور خوبه من از استرس درحال غش کردن بودم و انها با آرامش چایی مینوشیدند.بالاخره پدر لب باز کرد _خب سوده جان حالا بگو چه خبر شده مادرم به من اخمی کرد _واسه روژان خواستگار اومده پدر گل از گلش شکفت _خب به سلامتی .اینکه دعوا نداره .قبلا هم خواستگارداشته گل دختر بابا .حتما باز روژان مخالفه و شما موافق مادرم پوزخندی زد و نگاه چپی به من انداخت _نخیر آقا این بار دخترتون موافقن ولی من مخالفم _میشه بگی دلیل مخالفتت چیه عزیزمن قبل اینکه مادرم چیزی بگوید خانم جون صحبت را آغاز کرد _ببین پسرم ما دیشب خونه استاد روژان مهمون بودیم.پسرشون که استاد روژان جان هستش دو روزه از سوریه برگشته .یه لقبی دارن _مدافع حرم؟ _اره عزیزم مدافع حرم بوده.دیشب مادرش روژان رو برای پسرش خواستگاری کرد.منم اومدم به شما بگم و نظرتون رو بدونم _نظر شما چیه خانم جون _من خودش رو یکی دوبار بیشتر ندیدمش.ولی خیلی آقا با کمالاته.خیلی مومن باخداست. پدر لبخندی زد _سوده جان شما چرا مخالفی؟ _دلیل مخالفت من که مشخصه .اونا خانواده سنتی هستند و از این خانواده مذهبیا هستند.هرچقدر هم پسراشون خوب باشه ولی روژان تو این خانواده خوشبخت نمیشه.اختلاف ما زمین تا آسمونه . پدر به چند دقیقه به فکر فرو رفت و در آخر رو به من کرد _روژان جان نظر خودت چیه با خجالت لبم را گاز گرفتم .در توانم نبود از کیان برای پدر بگویم .هنوز انقدر جسارت نداشتم که به چشم پدرم زل بزنم و بگویم من عاشق کیان شده ام .ترجیح دادم سکوت کنم پدر که دید من خیال پاسخگویی ندارم روبه خانم جون کرد. _خانجون بی زحمت شما با این خانواده تماس بگیرید و بگید آقا پسرشون یه روزی بیاد شرکت اول باهم صحبت کنیم. مامان عصبانی نگاه تیز و برنده ای نثار پدرم کرد.خانم جون لبخند زد _باشه پسرم میگم بیاد .خدارو چه دیدی شاید اومد و به دلت نشست .من که از وقتی دیدمش کمتر از روهام دوستش ندارم .خانواده با اصل و نسبی هم هستند _دستتون دردنکنه خانجون دلم میخواست هرچه زودتر به اتاقم پناه ببرم . پدر برای تعویض لباسهایش به اتاقش رفت من هم از فرصت استفاده کردم به اتاقم رفتم . خودم را روی تخت انداختم و به عاقبتم با کیان فکر کردم &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh