🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝نویسنده:
#زهرا_فاطمی☔️
🖇
#قسمت_نود_چهارم
نمیدانم آن همه جسارت را از کجا پیدا کردم که لب به اعتراض گشودم
_مامان بهتر نیست نظر منو هم بپرسید
مادرم که عصبانی بود با خشم غرید
_تا وقتی من و بابات جوابمون منفیه نیازی به نظر تو نیست.
_اما این زندگیه منه، من...
با صدای باز شدن در سالن به سمت در برگشتم .
پدرم نگاهی به جمع انداخت
_جنگ شده من بی خبرم
تا نگاهش به خانم جون افتاد به سمتش رفت
_سلام خانجون خیلی خوش اومدید
_سلام پسرم ممنونم
_سوده عزیزم میگی چی شده
مامان با همان ظرافت های خانمانه و لوندی خاص بابا گفت:
_باشه عزیزم میگم ولی اول یه چایی بخور خستگیت رفع شد میگم
مادر مثل همیشه با وقار به سمت آشپزخانه به راه افتاد و با یک فنجان چای برگشت
_بفرما عزیزم
_ممنونم خانوم
_نوش جون.خانجون چاییتون سرد شد بدید روژان عوضش کنه
خانم جون فنجان را برداشت
_نه همینطور خوبه
من از استرس درحال غش کردن بودم و انها با آرامش چایی مینوشیدند.بالاخره پدر لب باز کرد
_خب سوده جان حالا بگو چه خبر شده
مادرم به من اخمی کرد
_واسه روژان خواستگار اومده
پدر گل از گلش شکفت
_خب به سلامتی .اینکه دعوا نداره .قبلا هم خواستگارداشته گل دختر بابا .حتما باز روژان مخالفه و شما موافق
مادرم پوزخندی زد و نگاه چپی به من انداخت
_نخیر آقا این بار دخترتون موافقن ولی من مخالفم
_میشه بگی دلیل مخالفتت چیه عزیزمن
قبل اینکه مادرم چیزی بگوید خانم جون صحبت را آغاز کرد
_ببین پسرم ما دیشب خونه استاد روژان مهمون بودیم.پسرشون که استاد روژان جان هستش دو روزه از سوریه برگشته .یه لقبی دارن
_مدافع حرم؟
_اره عزیزم مدافع حرم بوده.دیشب مادرش روژان رو برای پسرش خواستگاری کرد.منم اومدم به شما بگم و نظرتون رو بدونم
_نظر شما چیه خانم جون
_من خودش رو یکی دوبار بیشتر ندیدمش.ولی خیلی آقا با کمالاته.خیلی مومن باخداست.
پدر لبخندی زد
_سوده جان شما چرا مخالفی؟
_دلیل مخالفت من که مشخصه .اونا خانواده سنتی هستند و از این خانواده مذهبیا هستند.هرچقدر هم پسراشون خوب باشه ولی روژان تو این خانواده خوشبخت نمیشه.اختلاف ما زمین تا آسمونه .
پدر به چند دقیقه به فکر فرو رفت و در آخر رو به من کرد
_روژان جان نظر خودت چیه
با خجالت لبم را گاز گرفتم .در توانم نبود از کیان برای پدر بگویم .هنوز انقدر جسارت نداشتم که به چشم پدرم زل بزنم و بگویم من عاشق کیان شده ام .ترجیح دادم سکوت کنم پدر که دید من خیال پاسخگویی ندارم روبه خانم جون کرد.
_خانجون بی زحمت شما با این خانواده تماس بگیرید و بگید آقا پسرشون یه روزی بیاد شرکت اول باهم صحبت کنیم.
مامان عصبانی نگاه تیز و برنده ای نثار پدرم کرد.خانم جون لبخند زد
_باشه پسرم میگم بیاد .خدارو چه دیدی شاید اومد و به دلت نشست .من که از وقتی دیدمش کمتر از روهام دوستش ندارم .خانواده با اصل و نسبی هم هستند
_دستتون دردنکنه خانجون
دلم میخواست هرچه زودتر به اتاقم پناه ببرم .
پدر برای تعویض لباسهایش به اتاقش رفت من هم از فرصت استفاده کردم به اتاقم رفتم .
خودم را روی تخت انداختم و به عاقبتم با کیان فکر کردم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh