🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی
#من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜
#قسمت_بیست_سوم
سرمو از بغلش اوردم بیرون و نالیدم:
_مامان...
اجازه توضیح بهم نداد و گفت:
+هیییس...هیچی نگو الینا...هیچ توضیحی ازت نمیخوام...
از جاش بلند شد و من رو هم وادار به بلند شدن کرد و در همون حال گفت:
+برو دخترم برو از اینی که هست سخت ترش نکن...برو مادر...رایان تو حیاط منتظرته...برو...
بعد هم من رو آروم به سمت در هل داد و خودش هم پشتشو کرد به من و رفت سمت یخچال...
میدونستم الکی در یخچال رو باز کرده و فقط میخواد من نبینم داره گریه میکنه...
آروم رفتم سمتش از پشت بوسه کوتاهی روی گونش زدم و آروم زمزمه کردم:
_goodbye mom...(خداحافظ مامان...)
بعد هم به سرعت از آشپزخونه اومدم بیرون...
🍃
وارد حیاط که شدم سرمو به اطراف چرخوندم تا رایان رو پیدا کنم که دیدم رو تاب نشسته و به آسمون خیره شده...
کمی رفتم نزدیکتر که متوجه حضورم شد و از رو تاب بلند شد...
یک قدم جلو اومد و مثل همیشه بی پروا زل زد تو چشمام...ولی من مثل همیشه به خاطر ترس از رسوایی سرمو انداختم پایین...
صداشو شنیدم که آروم پرسید:
+بریم؟!
تو دلم جواب دادم کجا؟!ولی با زبون جواب دادم:
_بریم...
اونقدر آروم بریم رو زمزمه کردم که شک داشتم شنیده یا نه...
مهم هم نبود چون اون بعدش بلافاصله چمدون من رو گرفت و راه افتاد سمت در...
🍃
از کوچه که خارج شدیم گفت:
+آدرس بده...
چی باید میگفتم؟!آدرس کجارو باید میدادم؟!
برای هزارمین بار در طول امروز تو دلم نالیدم:خدایا اسما و حسنا کجان؟!
تو فکر بودم چه غلطی کنم که یاد محیا افتادم...
آره شاید بتونم برم خونه اونا...
محیا یکی دیگه از دوستام بود...خیلی باهاش صمیمی نبودم ولی خب نسبت به دیگران با من خیلی خوب برخورد میکرد...
تصمیم گرفتم زنگی به محیا بزنم و ببینم میتونم برم خونشون یا نه...
با بدبختی و خجالت زمزمه کردم:
_رایان...میشه یه جا وایسی من به یکی زنگ بزنم؟!
پوزخندی زد و ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد...
از ماشین پیاده شدم و با محیا تماس گرفتم...
+الو؟!
_سلام محیا...
+الینا تویی؟سلام دختر چطوری؟چه خبرا؟سرما خوردی؟صدات خیلی گرفته نشناختم...
_محیا؟چه خبرته؟یکی یکی!نه سرما نخوردم...راستش...
دوباره گلومو بغض گرفت...
دستی به گلوم کشیدم...انگار میخواستم بغضشو از بین ببرم...
صدای محیا کمی رنگ نگرانی به خودش گرفت و پرسید:
+الینا؟چی شده؟
دیگه طاقتم تموم شد...تحمل این بغض تو گلو خیلی سخته...
با گریه پرسیدم:
_محیا میشه بیام خونتون؟!
محیا که معلوم بود کلی تعجب کرده تندتند گف:
+آره عزیزم...آره...الآن آدرسو برات اس میکنم...
_ممنون...خدافظ...
+خدافظ...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh