🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ از شرکت زد بیرون.طاقتش طاق شده بود.تصمیم گرفت قبل از رفتن به خونه سری به مجتمع سینا بزنه شاید رنگ دستوری مامان اینجا پیداشه... به سمت اطلاعات رفت... بازهم امیرحسین و برادرانه هایش!... با لبخند رفت سمت امیرحسین و گفت: _سلام.بازم که شما اینجایید... +گفتم که راه دوره.ترافیکم زیاد.خودم میرسونمتون. الینا با لبخند پررنگی گفت: _اما آخه...اینجوری... ادامه حرفش با شنیدن اسمش از طرف همکارش قطع شد: +الینا جان؟!مشتری منتظره... _الان الان میام... روشو برگردوند سمت امیرحسین و گفت: _ببخشید مشتری دارم...اگه دیرتون میشه بریدخب؟! امیر لبخندی زد و گفت: +نه منتظر میشم بیاید... _آخه... پرید وسط حرفش و گفت: +مشتری... الینا مستاصل سری تکون داد و رفت سمت مشتری... از دور قامت از پشت سر مشتری رو دید که در حال حرف زدن با تلفن از قفسه های رنگ مو بازدید میکرد... پیرهن سفید آستین سه رب... شلوار کتون قهوه ای... کفش اسپرت... موهای قهوه ای روشن... چقدر از پشت شبیهِ... صدای از پشت سرش رو شنید که داشت با تلفن صحبت میکرد +Ok Mom(باشه مامان) چقد صداش از پشت شبیه... اه لعنت به این افکار مزاحم... به افکار مزاحمش اجازه ی جولان دادن نداد و صدا زد: _آقا... مشتری برگشت... موهای قهوه ای روشن... صورت بور... چشمای سبز آبی... این دیگه شبیه نبود...خودش بود...خود خودش... به قدری تصویر واضح بود که الینا قدمی به عقب برداشت و فقط تونست زمزمه کنه: _رایان...سلام 👈گر بدانم عاشقے سوزد دلم از درد ٺو گر بدانے عاشقم عیڹ خیالٺــ هم ڪہ نیست👉 🍃راوی باورش نمیشد شاید اشتباه کرده بود... چشماشو باز و بسته کرد اما...نه...مشتری هنوز با اون قیافه ی زیادی آشناش ایستاده بود... مشتری متعجب خیره شده بود به دختر آشنای روبروش... چقدر این دختر شبیه گم شده ی هفت،هشت ماه پیش خانواده مالاکیان بود. نکنه...نکنه خودشه؟! بی توجه به مادرش که هنوز داشت پشت تلفن الوالو میگفت گوشی رو قطع کرد و با چشمایی متعجب صدا زد: +Elina?! الینا مطمئن شد... اگر چهره ی مشتری فقط شباهت بود... اگر صدای مشتری فقط یه شباهت ساده بود... این لهجه ی آمریکایی دیگه نمیتونست یه تشابه باشه... مطمئن شد مشتری روبروش مرد رویاهای دخترونشه... اما نفهمید چرا استرس گرفت...چرا هول شد...چرا ترسید و روبرگردوند... اخمی چاشنی صورتش کرد و بدون اینکه برگرده سمت رایان گفت: _نخیر...اشتباه گرفتین...امرتون؟!چیزی لازم دارین؟! رایان بی توجه به چرت و پرتایی که الینا سرهم میکرد با لبخند قدمی به الینا نزدیک شد. این بهترین اتفاق امروزش بود... یا شاید حتی بهترین اتفاق از هشت ماه گذشته تا به حال... دست برد بازوی الینا رو گرفت که الینا به ثانیه نکشیده با خشم بدون توجه به اینکه بازوش توسط کی گرفته شده دستشو کشید و خودشو به عقب پرت کرد و با خشم داد زد: _Don't tuch me.(به من دست نزن) با صدای الینا امیرحسین متعجب سرشو از رو گوشی بلند کرد و به بخش لوازم آرایشی نگاه کرد. الینا با اخم هایی در هم در مقابل... این پسر بور کی بود؟!... شاخکهای غیرتش تکون خورد و راه افتاد سمت قفسه ها... رایان در حالی که لحظه به لحظه لبخندش پررنگتر میشد دستاشو تسلیم وار بالا برد و گفت: +O...Ok..ok...but...you... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh