🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ .تاحالاش زندگیشو یه جور میگذروند...دیروز پریروز کجا بودی؟!دیروزی که تب کرده رو تخت افتاده بود؟!دیروز که کسی نبود یه مسکن بهش بده تا نمی... دستی به صورتش کشید و زمزمه کرد: +لا اله الا الله... حتی تصور مرگ الینا هم سخت بود!!!حتی به زبان آوردنش... صداشو پایین آورده ادامه داد: +هان؟!کجا بودی آقای همه کاره؟!روزی که در به در دنبال کار میگشت...روزی که خونه میخواست...روزی که با حسرت به دانشجوها نگاه میکرد...روزایی که صبح کله سحر میرفت تو ایستگاه اتوبوس تا بره سرکار...کجا بودی؟! پوزخندی زد: +هه...میبینی؟!نبودی؟!اون روزا پیش الینا نبودی!!!نمیخواد زیاد به مغزت فشار بیاری که کجا بودی!فقط بدون هرجا بودی جات بهتر از این دختری بود که الان ازت فرار کرد... رایان که از حرفای امیرحسین کمی بیش از حد متاثر شده بود سرشو پایین انداخت و زیرلب زمزمه کرد: _گمش کرده بودیم... امیرحسین شنید و خیالش کمی آسوده شد.فعل جمع بودیم نشون از این بود که رایان جزء بستگان الیناست و الینا را فقط برای خود نمیبیند... امیرحسین پوزخند تلخی زد و گفت: +پس حالا هم فک نکن پیداش کردی... با چشم راه خروج رو نشون داد و گفت: +به سلامت... رایان اما کمی تیز شده چشمهایش را تنگ کرد.این پسر کی بود که از همه ی زندگی دختر داییش خبر داشت؟! _ببخشید...شما کی میشی که از همه زندگی الی خبر داری؟! امیرحسین در حالی که سعی داشت خشمشو که به خاطر طرز صدا کردن الینا توسط رایان بود نشون نده گفت: +یکی که مطمئن باش از تو آشناتره برا الینا خانوم...به سلامت... رایان پوزخندی به حجب و حیای امیر زد و در دل گفت الینا خانوووم...نه بابا...نمردیم و آشنا هم دیدیم!!! میدانست امیرحسین در زندگی دختر داییش هیچ نقش اساسی ندارد.پس با خود عهد کرد فردا دوباره به دیدار الینا برود... 🍃الینا رایان بود... مرد رویاهام... عشق دنیای صورتی دخترونم... همونی که هشت ماه پیش جلو در خونه محیا قالم گذاشت و رفت... حالا روبروم بود... تو محل کار جدیدم... بعد هشت ماه،درست زمانی که من فکر میکردم دیگه امیدی نیست و برای همیشه از دستشون دادم... ولی نتونستم بزارم بمونه... نتونستم بزارم به همه بگه من پیدا شدم... اصن مگه من گم شده بودم؟!مگه خودشون نگفتن برو؟!مگه نگفتن ما مسلمون نمیخوایم؟!حالا چطور باور کنم دلتنگم شدن؟! برای همین نزاشتم رایان به کسی چیزی بگه... بگه که چی بشه؟!که بابام دوباره داد بزنه الینا ربطی به من نداره؟!که کریستن بگه الینا باید مارو فراموش کنه؟!که دوباره همه با ترحم نگام کنن؟! نمیخوام... همون یکبار کافی بود...همون سیلی بس بود... من شکایتی ندارم... نه از خدا نه از هیچ کس... دارم به زندگی جدیدم عادت میکنم... زندگی که با همه سختی هاش موقع نماز شیرین میشه... زندگی که وقتی از همه دنیا بریدی صدای اذون بهت میفهمونه هنوز یه راه برات هست... زندگی که وقتی راهی برات نمونده قرآن بهت میگه چیکار کن... من باهمه مشکلاتم این زندگی رو با هیچی عوض نمیکنم... دیدن رایان هواییم نمیکرد که به زندگی قبلم برگردم چون زندگی قبلم چیزی نداشت...هدفی توش نبود...فقط زندگی میکردیم چون زنده بودیم...اما الآن...تک تک کارام حساب شدس...زندگیم نظم داره...قانون داره...درست و غلط داره،اینکه چه کاری درسته چه کاری غلط... آره دیدن رایان هواییم نمیکرد ولی خب باعث زنده شدن خاطرات میشد... زندگی رو دوباره سخت میکرد... اشکامو دوباره جاری میکرد... برا همین گفتم بره...قول گرفتم چیزی به کسی نگه و مطمئنم نمیگه...رایان سرش بره قولش نمیره... ازش فرار کردم و امیدوارم دیگه نبینمش... به اتاق رختکن که رفتم خانم سهیلی متوجه حال بدم شد و سریع یه لیوان آب قند درست کرد و داد دستم. ساعت نزدیکای پنج بود که لباس فرم فروشگاهو با لباس خودم عوض کردم چادرمو پوشیدمو از اتاق بیرون اومدم و با تعجب دیدم امیرحسین رو یکی از صندلیای فروشگاه نشسته.سرشو به دیوار تکیه داده بود و چشماشو بسته بود. چقدر ازش ممنون بودم... چقدر مهربون بود... شاید اندازه کریستن دوسش داشتم یا شاید حتی بیشتر... خوش به حال اسما و حسنا... با لبخند بی جونی رفتم طرفش... به چند قدمیش که رسیدم آروم صداش زدم: _آقا امیر؟!آقا امیرحسین...آقا امیر... چشماشو باز کرد و با دیدن من سریع صاف رو صندلی نشستو دستی به موهاش کشید. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh