🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋
#رمان_روژان 🍄
📝به قلم
#زهرا_فاطمی☔️
📂
#فصل_دوم
🖇
#قسمت_صد_یکم
چشمان مهربانش را به من دوخت و لبخند بر لبش نشست
_سلام روژانم
هنوز هم بعد از چندماه از شنیدن میم مالکیت در کنار نامم به وجد می آیم و پروانه ها در دلم به پرواز در می آیند.
_تولد دوباره ات مبارک عزیزم
کیان با عشق نگاهم می کند
_ممنونم خانوم
روهام با خنده به شانه کمیل میزند
_شازده، اینبار خدا به خواهرم رحم کرد و زنده برگشتی دفعه بعد شهید بشی خودم میکشمت گفته باشم!
صدای خنده مردها بلند شد
با اخم به روهام توپیدم
_میشه حرف از شهادت نزنی.به اندازه کافی به شهادتش فکر میکنیم.
کیان و بقیه در سالن نشستند و من کیک را روی میز گذاشتم و خودم کنار کیان نشستم.
کلی ژست های خنده دار گرفتم و روهام عکس گرفت.
چندین عکس هم با خانواده ها گرفتیم که هربار روهام و یا کمیل ادا در می آوردند و عکس را خراب می کردند و صدای اعتراض توام با خنده همه بلند میشد.
از آنجایی که میز نهارخوری ما شش نفره بود ناچارشدیم سفره را روی زمین پهن کنیم.
البته علاقه بیش از حد کیان به سفره انداختن روی زمین را نمیشود نادیده گرفت.او معتقد است طرز نشستن سر سفره و غذا خوردن در سلامت معده بی تاثیر نیست.با کمک زهرا همه غذا ها را روی سفره چیدیم.
روهام با دیدن آن همه غذا متعجب به من چشم دوخت
_راضی به زحمت نبودیم خانوم .
لبخندی زدم
_لازانیا و فسنجون باج محسوب میشه.
صدای خنده همه بلند شد.کیان مشکوک نگاهم کرد
_باج میدی تا استعفا بدم
زدم زیر خنده
_نخیر آقا.باج دادم به این دوتا برادر،تا یک روز شما رو ببرند بیرون
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh