eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
349 دنبال‌کننده
27.4هزار عکس
9.9هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 شب بالاخره فرارسید ‌. دل توی دلم نبود هزار بار لباس هایم را عوض کردم و در آخر روهام کلافه شد و برایم یک سارافن و دامن سورمه ای با شومیز قرمز رنگ انتخاب کرد.روسری سورمه ای رنگم را هم انتخاب کرد و اخطار داد که همین ها را بپوشم و تعویضشان نکنم. روهام که اتاقم را ترک کرد ،من به سرعت آماده شدم . ساعت نزدیک نه شب بود که آیفون به صدا در آمد. با احتیاط پشت پنجره اتاقم ایستادم وکمی پرده را کنار زدم. اول خاله ثریا و زهرا وارد شدند سپس پشت سرشان آقای شمس و کمیل وارد شدند و در نهایت چشمم به جمال کیان روشن شد . کیان با سبدی پر از گل رز سفید و آبی وارد خانه شد.در دل قربان صدقه قد و بالایش رفتم . با صدای مامان از پشت پرده کنار رفته و به پیششان رفتم. همزمان با ورود کیان ، جلو در رسیدم .خجالت زده لبم جنبید _سلام. مثل همیشه موقر بود و مهربان.چشم به زمین دوخت _سلام .حالتون خوبه _ممنونم.خیلی خوش اومدید بفرمایید با دستانی لرزان گل را به سمتم گرفت _بفرمایید قابل شما رو نداره _ممنونم خیلی زیباست.زحمت کشیدید . روهام دست پشت کمر کیان گذاشت _بفرمایید داخل کیان با روهام به سمت بزرگترها رفت . با لیخند به گل چشم دوختم و ازته دل او را بو کشیدم . _کجا موندی پس با صدای روهام به او نگاه کردم _هان؟؟ _چرا خشکت زده بیا دیگه . _باشه تو برو من گل رو بزارم تو آشپزخونه میام. _نمیخواد بده من میبرم تو برو پیش مهمونا منتظرت هستند روهام گل را گرفت و به آشپزخانه رفت .من هم با استرس و خجالت به سمت پذیرایی رفتم . بزرگترها با دیدنم ایستادند به سمت انها رفتم با خاله و زهرا روبوسی کردم و به اقای شمس و کمیل هم خوش آمد گفتم .به سمت مبل دونفره که خالی بود رفتم تا بنشینم .تازه چشمم به مادرم افتاد.از دیدن پوشش تعجب کردم .شال حریر را آزادانه روی موهایش انداخته بود .کت و دامن کوتاهی با ساپورت مشکی پوشیده بود .زیر چشمی نگاهی به خاله انداختم .چادر به سر داشت و روسری اش را لبنانی بسته بود. برای اولین بار وقتی تفاوت فاحش خانواده ها را دیدم به خودم لرزیدم و عرق سرد بر پیشانی ام نشست .از اینکه خانواده کیان از این وصلت پشیمان شوند ترسیدم. به یاد ضرب المثلی افتادم که همیشه مهسا تکرار میکرد (مادر را ببین و دختر را بگیر.) با نشستن روهام کنارم از فکر خارج شدم .بزرگترها از آب و هوا و اوضاع بد اقتصادی سخن میگفتند . روهام که متوجه حال خرابم شده بود دستم را گرفت. _چرا انقدر یخ کردی . با چشمانی نگران به او چشم دوختم .چشمانم پر آب شده بود.روهام نگران لب زد _چی شده؟پاشو برو تو آشپزخونه منم میام از روی مبل بلند شدم .نگاهم با نگاه کیان تلاقی کرد انگار او هم نگرانی را از چشمانم خواند که با تعجب به من زل زد.نگاه از او گرفتم و با گفتن با اجازه به آشپزخانه پناه بردم کمی که گذشت روهام وارد شد و به سمتم آمد . با دیدنش اولین قطره اشک فرو ریخت . _چی شده قربونت برم _داداشی _جانم .چی شده؟ _میترسم روهام . _دیوونه من ،از چی میترسی؟ _از اینکه خانواده اش مخالفت کنن .روهام ما خیلی با هم فرق داریم .پوشش مامان رو ببین .اونا کجا و ما کجا . _مگه قبلا نمیدونستی اختلاف عقیدتی داریم _میدونستم ولی اونا تا حالا مامان رو ندیده بودند _ببین چی میگم روژان .خودت میدونی چقدر دوست دارم و حاضرم بخاطرت جونمم بدم.ولی الان ازت میخوام با دقت به حرفام گوش بدی تو حق نداری بخاطر اونا از پوشش مامان خجالت بکشی و به مامان توهین کنی اینو هم بدون بهتره خانواده کیان مثل تو تفاوت ها رو ببینن و بعد عروسشون رو انتخاب کنند. ما قرارنیست بخاطر اونا تغییر کنیم .اوناهم اگه تو رو میخوان باید تو رو با همین خانواده بخوان .اگه کیان الان با دیدن تفاوت ها انتخابت کرد و تو انتخابش کردی دیگه هیچ کدومتون حق ندارید فردا تو زندگی، خانواده و رفتار اونا رو بزنید تو سر همدیگه . خواهر گلم عاقلانه تصمیم بگیر و نگران این چیزا نباش .حالا هم چشمای خوشگلت رو پاک کن و بیا بریم پیش مهمونا. _چشم داداشی &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ زیرلب و آروم ولی طوری که بشنوه گفتم: _از کی تاحالا قسم برات مهم شده! جعبه ی پیتراها رو گذاشت رو اپن و رفت نشست رو مبل و گفت: +آخخخخخییییش.... ابرویی بالا انداختم و همونطور که میرفتم تو آشپزخونه تا شام آماده کنم گفتم: _چه خسته! خندید که با لبخند گفتم: _خسته نباشی کی اومدی؟!چه بی هوا؟!یهو... صدامو آوردم پایین تر و ناراحت گفتم: _چه دیر... آهی کشید و از جاش بلند شد.وقتی دیدم داره میاد سمت آشپزخونه خودمو بیشتر مشغول جعبه های پیتزا کردم. حس کردم چه دیرمو شنیده! رسید به اپن سریع جعبه هارو بلند کردم تا ببرم اونور و پیتزاهارو بکنم تو ظرف که دستشو گذاشت رو جعبه. قلبم تو دهنم میزد.داغ کرده بودم...استرس گرفته بودم...نمیدونم...نمیدونم چم بود... یهو سریع دستشو برداشت رفت کتشو از رو مبل برداشت و همینطور که میرفت سمت در گفت: +میرم تو ماشین آماده شو بیا میریم بیرون این پیتزاهارو میخوریم... با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم: _باشه بیا پیتزاهارو ببر... 🍃 پیتزاهای یخ کردمونو در سکوت تو ماشین خوردیم! غذا که تموم شد گفت: +حال داری قدم بزنیم؟! با سر جواب مثبت دادم که پیاده شد. پشت سرش پیاده شدم... تو سکوت قدم میزدیم که پرسیدم: _اینجا کجاست؟! دستاش تو جیب شلوارش بود و چشماش کفششو می کاوید.با همون ژست جواب داد: +دروازه قرآن...تاحالا نیومده بودی؟! _نه... دوباره سکوت... کلافه شده بودم که به حرف اومد: +الینا؟! _بله؟! +میدونی چرا نتونستم زود بیام؟! سرمو به طرفین تکون دادم و منتظر شدم تا خودش بگه ولی انگار خودشم از گفتن حرفش مطمئن نبود!با من من حرف میزد: +خب...راستش... دستی تو موهاش کشید: +نمیدونم چجور بگم الینا!...اصن...اصن بیخیال...فردا میفهمی! چشمامو ریز کردم و دهن باز کردم تا چیزی بگم که با لحن خواهشی گفت: +فردا! دهن باز شدمو بستم و تو سکوت راه رفتم... ده دقیقه ای ساکت بودیم که گفت: +الینا راضی هستی؟! ابروهامو گره دادم و گفتم: _از چی؟! +از انتخابت...پشیمون نیستی که چرا مسلمون شدی؟!دلت نمیخواد برگردی به دین خودت؟! چینی به بینیم دادم و با انزجار گفتم: _دین خودم؟!کدوم دین؟!دین خودم اینیه که الآن انتخابش کردم.من قبلا دینی نداشتم!از هفت دولت آزاد بودم! سری تکون داد و زیرلب گفت: +درسته... بعد صداشو بلندتر کرد و گفت: +خیلی خوبه؟! گیج پرسیدم: _چی؟! +دینت دیگه...خوبه؟! _عالیه! به چادرم اشاره کرد: +اینهمه سختی... _می ارزه! خیلی راه رفته بودیم.ساعتم دیروقت بود و من فردا سرکار. _بریم؟!من فردا باید برم سرکار.دیروقته... ایستاد که منم متقابلا ایستادم.با لحن جدی گفت: +نه الینا فردا زنگ بزن مرخصی بگیر...فردا روزمهمیه...کار مهمی باهات دارم! سرمو کج کردم و گفتم: _چکار؟! +کاری که گفتمو بکن! سرتق شدم: _چرا اونوقت؟! مظلوم و خواهشی گفت: +الینا پلییز...یه فردا فقط...صبح کارت دارم...ساعت طرفای ده اینا خونتم! با ابرو های بالا پریده نگاش کردم که گفت: +بیا بریم... بعد انگار با خودش حرف بزنه زمزمه کرد: +فردا خیلی کارا داریم!... صبح طبق عادت روزای قبل که میرفتم سرکار راس ساعت هفت از خواب بیدار شدم.اما با یادآوری دیشب تصمیم گرفتم ساعت هشت زنگ بزنم و مرخصی بگیرم.بعد از صبحانه و رد مرخصی شروع کردم به درس. نفهمیدم زمان چطور گذشت.غرق کتابا بودم که با صدای زنگ در از جا پریدم.یه لحظه گیج نگاهی به آیفون کردم ولی خاموش بود.زنگ دوباره به صدا اومد و من فهمیدم زنگ در واحده. به حساب اینکه همسایه ها هستن کتابارو وسط هال ول کردم به امون خدا و رفتم سمت در.با دیدن رایان از تو چشمی هول شدم.با سرعت دویدم سمت کتابا و تند تند جمعشون کردم و پرتشون کردم تو آشپزخونه! چادرمو سر کردم و رفتم سمت در. در رو باز کردم و با لبخند سلام کردم.قدمی جلو اومد و بعد از سلام وارد شد. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 چشمان مهربانش را به من دوخت و لبخند بر لبش نشست _سلام روژانم هنوز هم بعد از چندماه از شنیدن میم مالکیت در کنار نامم به وجد می آیم و پروانه ها در دلم به پرواز در می آیند. _تولد دوباره ات مبارک عزیزم کیان با عشق نگاهم می کند _ممنونم خانوم روهام با خنده به شانه کمیل میزند _شازده، اینبار خدا به خواهرم رحم کرد و زنده برگشتی دفعه بعد شهید بشی خودم می‌کشمت گفته باشم! صدای خنده مردها بلند شد با اخم به روهام توپیدم _میشه حرف از شهادت نزنی.به اندازه کافی به شهادتش فکر میکنیم. کیان و بقیه در سالن نشستند و من کیک را روی میز گذاشتم و خودم کنار کیان نشستم. کلی ژست های خنده دار گرفتم و روهام عکس گرفت. چندین عکس هم با خانواده ها گرفتیم که هربار روهام و یا کمیل ادا در می آوردند و عکس را خراب می کردند و صدای اعتراض توام با خنده همه بلند می‌شد. از آنجایی که میز نهارخوری ما شش نفره بود ناچارشدیم سفره را روی زمین پهن کنیم. البته علاقه بیش از حد کیان به سفره انداختن روی زمین را نمیشود نادیده گرفت.او معتقد است طرز نشستن سر سفره و غذا خوردن در سلامت معده بی تاثیر نیست.با کمک زهرا همه غذا ها را روی سفره چیدیم. روهام با دیدن آن همه غذا متعجب به من چشم دوخت _راضی به زحمت نبودیم خانوم . لبخندی زدم _لازانیا و فسنجون باج محسوب میشه. صدای خنده همه بلند شد.کیان مشکوک نگاهم کرد _باج میدی تا استعفا بدم زدم زیر خنده _نخیر آقا.باج دادم به این دوتا برادر،تا یک روز شما رو ببرند بیرون &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 لیوان گنده فانتزی رو گرفت روبه روم و بعد خیره شد به عروسک خرسی روش ،طوری بررسیش میکرد انگار دنبال گنجی برگردد. -خیلی بزرگ نیس -دکوریه دیگه -آخه منم توش جا میشم -باشه حالا تو ام ،با این قد و بالا جا میشی تو این ؟ -حالا من جا نمیشم تو که جا میشی بعد خیره میشه به بقیه وسیله های تزیین فروشگاه ،نفسی میکشه و بعد شونه ای بالا میندازه:والا تو زمان ما این سوسول بازی ها مد نبود -زمان شما؟ -آره دیگه -انوقت شما واسه چی قرنی هستی بابا بزرگ از کنار لوازم تزیین میره و بقیه وسایل رو چک میکنه ، از دقتش تو چک کردن خنده ام میگیره ،مامان و فرشته خانوم سرگرم بودن ،مجسمه ای رو بر میدارم و نگاش میکنم ،انگار نه انگار اومدن برا من جهاز بخرن . -پناه بیا جلو میرم و کنار محمد حسین وایمیستم . -این خوبه؟ در یخچال رو باز میکنم تو همون نگاه اول کلی به سلیقه اش ماشاء الله باریک الله گفتم الانم که توش رو دیدم مطمئن شدم. -خوبه ،قیمتشم خوبه سیصد تومن -چند صد تومن -سیصد تومن صداش رو صاف میکنه و بعد به سمت یخچال هتلیی میرود و اشاره ای به اون میکنه:اینم خوبه ها ما که دو نفر آدم بیشتر نیستیم جلو میرم اونقدر جدی گفت خیره نگاش کردم :جدی میگی؟ -مگه من شوخی دارم -آخه اینو واسه جهاز بخرم -مشکلش چیه؟ -هیچی -خب پس آقا بیا مرد جلو میاد هنوز مبهوتشم نمی دونم چی بگم منتظرم هر لحظه مامان به دادم برسه مرد جلو میاد:بله اشاره ای به همان یخچال قبلی میکنه و میگه :اون یخچال رو فاکتور میکنین ؟ خنده ای بهش میکنم او هم در جواب خنده ای میکنه ،اشاره ای به مامان میکنم ،مامان جلو میاد ،یخچال رو میبینه و سری به تایید تکون میده ،محمد حسین مجبورم میکنه همه وسایل برقی رو همون روز بگیرم چون دیگه روزای دیگه نمی تونست بیاد .خسته و کوفته سوار همون ماشین لشش میشیم ،فرشته خانوم با کلی تعارف جلو میشینه و حالا من و مامان پشت نشسته بودیم ،جلوی آبمیوه ای پارک میکنه :خب اولین سفارش آب طالبی و معجون -معجون واسه کی؟ -واسه پناه -من معجون نخواستم -نه یکم جون بگیری بد نیست ...شما چی میخورین بهنوش خانوم ،مامان فرشته؟ این مرد چقدر با کامیار فرق داشت ! 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 گوشی وازکیفم درآوردم و شماره شایان وگرفتم. شایان:سلام هالین. +سلام،چی شد؟ شایان:امروزمی خواستن برن ملاقات ولی باهزار بدبختی راضیشون کردم که بیان باخانواده مابیان بیرون بریم باغ. باتعجب گفتم: +راضی شدن؟ شایان:گفتم که بابدبختی بابات به مامانت گفت که فقط اون بیادحال وهواش عوض بشه مامانتم گیرداده بودمن بدون تونمیرم خلاصه بابای من کلی اصرارکردتا راضی شدن. +خب پس حله. شایان:آره ولی یکی ازبادیگاردا جلوی دراتاق خانم جون کشیک میده. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +عیب نداره یکاریش می کنیم. شایان:باشه خیلی مراقب خودت باش. +باشه ممنون. شایان:بای. +بای. گوشی وقطع کردم وبه مهتاب که سوالی نگاهم می کردگفتم: +جلوت ونگاه کن الان تصادف می کنیم کتلت میشیم. مهتاب روبه روش ونگاه کردوگفت: مهتاب:خب چی شد؟ +حله،فقط یکی ازبادیگاردا جلوی دراتاق خانم جونه. شونه ای بالاانداخت وگفت: مهتاب:عیب نداره یک کاری می کنیم. +آره. دستم وبه سمت ضبط بردم وروشنش کردم،یک موزیک ملایم پخش شد. چشمام وبستم وسرم وبه پشتیه صندلی تکیه دادم. *** باتکون های دست مهتاب چشمام وبازکردم وگفتم: +رسیدیم؟ مهتاب:آره،توچقدرزودخوابت میبره دختر. لبخندی زدم وچیزی نگفتم.ازماشین پیاده شدیم ومتفکر زل زدیم به هم. مهتاب:خب الان چی کارکنیم؟ لبم وکج کردم وگفتم: +خب من الان میرم می پرسم که خانم جون کدوم اتاقه،توهم نقشه رو بکش. مهتاب:نقشه حله،توبرو بپرس،فقط وقتی نزدیک اتاق خانم جونت بودی یه میسکال بنداز. +باشه ولی نقشت چیه؟ چشمکی زدوگفت: مهتاب:بماند. لبخندی زدم وواردبیمارستان شدم. به سمت اورژانس رفتم، بانگرانی اطرافم ونگاه کردم بعدروکردم به خانمی که داشت باتلفن حرف می زدوگفتم: +خانم دستش وآوردبالاکه یعنی صبرکنم. چندثانیه منتظرموندم و دوباره گفتم: +خانم میشه بگ... اجازه ندادحرفم وکامل کنم واخم غلیظی کردو دوباره دستش وبالاآورد. آمپرم زدبالا،باعصبانیت صدام وبردم بالاوگفتم: +اول کارمن وراه بنداز بعدبااون کوفتی حرف بزن. باحرص ازپشت خطی خداحافظی کردوبا عصبانیت گفت: _بله؟مگه نمیبینی دارم باتلفن حرف میزنم. پوزخندی زدم وگفتم: +وظیفته که کارمن و راه بندازی وگرنه کارت وبه رئیس بیمارستان گزارش می کنم. لبش وبازبونش خیس کردوچشم غره ای بهم رفت وگفت: _اسم بیمار؟ +زهرامحسنی. _طبقه سوم راهرو سمت راست اتاق شماره۲۱۳. سری تکون دادم وسریع به سمت آسانسوررفتم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
حالاهم بلند شو چادرت رو بپوش. همه منتظرن. در صدايي مي كند و بابا آهسته سرش را داخل مي آورد و مي گويد: -ليلا جان!بابا! شرمنده مي شوم از اين كه پدر دنبال من آمده است. اين خلاف رسم است و يعني كه...و علي مي گويد: -چايي را كه من به جات تعريف كردم. اگه نمي آي، چادر هم به جات سر كنم و برم بگم: ليلا شكل من است. پدر خنده اي مي كند و مي گويد: -علي! دخترمو اذيت نكن. بيا برو بيرون. و هر دو مي روند. صورتم را با آب ليوان مي شويم. سلول هايم زنده مي شوند حوله را محكم روي صورتم مي كشم تا سلول هايم را به تقلا وادار كنم ورنگ پريده ام برگردد. مي دانم الان مثل ماست شده ام. چادرم را مرتب مي كنم و با بسم الله، دستگيره در را پايين مي كشم. خودم را كه مقابل آنها مي بينم، يك لحظه پشيمان مي شوم. وقتي به خودم مي آيم كه مقابلم بلند شده اند و من دارم با خانمي روبوسي مي كنم. مادرش خوش برخورد است و حتما آن دو نفر هم خواهر هايش هستند. راحتم مي گذارند كه با چشمان و انگشتانم دور تا دوربشقاب خط بكشم و ميوه و گل هايش را ببينم و لمس كنم. بابا مرا صدا مي زند. دلم نمي خواهد بلند شوم. چون مي دانم كه مي خواهد چه بگويد، اما به سختي مي روم كنارش. علي هم مي آيد. -مي خواهيد يه چند دقيقه اي با همديگه صحبت كنيد. دوباره سرخ مي شوم و حرفي نمي زنم. -شما برو توي اتاقت بگم اين بنده خدا هم بياد. تندي مي گويم: -نه، اتاق من نه. -اتاق ما هم مرتبه. بريد اتاق ما. اتاق سه پسرها، عمرا اگه مرتب باشد. مگر اين كه... -مامان، عصر مثل دسته گلش كرده. باباخيالتون راحت. - باشه هر طور ميل ليلاست. همراهش مي روم. در اتاق را برايم بازمي كند و با هم وارد مي شويم. همزمان يا الله پدر هم بلند مي شود. سلامي را كه مي كند آن قدر آرام جواب مي دهم كه خودم هم نمي شنوم؛ اما صداي در اتاق كه بسته مي شود، مرا بر مي گرداند. با ترس، سرم را بالا مي آورم. سرش را پايين انداخته و فرش را نگاه مي كند. سرم را پايين مي اندازم. هر دو ايستاده ايم....دستش را آرام در جيبش مي كند. مي نشينم و او هم مي نشيند... سكون، ترجمان تمام لخظات حيرت است كه انسان در مقابل آن لحظات نه تدبيري دارد و نه راهي. وا ماندگي روح است و جسمي كه تنها علامت حضور فرد است. من الان اول راهي قرار گرفته ام كه مي شود طولو عرض مابقي عمرم.نقش جديد پيدا مي كنم و سبك و سياقم را بر يك زندگي ديگر سوار مي كنم. شايد هم درمقابل سبك ديگري با ادبيات ديگر سر تسليم فرو بياورم. حالا كدام راه به سلامت است؟ سكوت بينمان را علي با آمدنش مي شكند...فرشته هازن بودند يا مرد؟ درذهنم دنبالش مي گردم. جنسيت نداشتند اما فعلا كه علي، فرشته نجات من است چای و ميوه آورده است و درحالي كه تعارف مي كند مي گويد:ببخشيد. من مأمورم و معذور. زمان كند مي گذرد. تمام بدنم خيس عرق شده است. بخار چايي چه قدر زيبا بالا مي آورد. تا به حال اين قدر دلم نمي خواسته چايي يا ميوه بخورم. آرام مي گويد: - راستش من فكر نمي كردم كه امشب صحبتي داشته باشيم. اين برنامه ريزي بزرگ تر هاست و من بي تقصير. حالا اگر شما حرفي داشته باشيد خوشحال مي شوم بشنوم و سؤالي هم باشه در خدمتم. ميوه ها را نگاه مي كنم.حالم بدتر مي شود.تمام معده ام به فغان آمده. فشار خونِ پايين و حرارت توليد شده،دو متضادي است كه نظيرش فقط در وجود من رخ داده است. بي تاب شده ام. سكوتم را ك مي بيند مي گويد: -خب من رو پدر خوب مي شناسن. يعني ايشون استاد من هستند و قطعا حرف هايي درباره من براتون گفتند؛ اما اگه اجازه بدين، امشب مرخص بشم. به سمت در مي رود. به پاهايم فرمان مي دهم كه بلند شوند. مي ايستم و به ديوار تكيه مي دهم. آرام به در مي زند؛ با يكي دو بار يا الله گفتن، بيرون مي رود. به آشپزخانه پناه مي برم ، چند بار صورتم را مي شويم. بهتر مي شوم. سر كه بلند مي كنم، علي را مي بينم. با نگراني مي گويد: -خوبي؟ سرم را تكان مي دهم. دوباره مي روم كنار مهمان ها مي نشينم. مادرش ميوه مي گذارد مقابلم و مي گويد: -درست نيس يه مادر از بچه اش تعريف كنه اما ليلا جان! مصطفاي من خيلي پسر خود ساخته ايه. شايد بعضي ها رو، تنبيه هاي نيا توي طولاني مدت بسازه، اما سيد مصطفي خودش به خودش مسلطه و ايني كه مي بيني با اراده خودش شكل گرفته فقط میخواستم بگم خیالت از هر جهتی راحت باشه مادر. سکوتم را تنها با لبخند و صورت سرخ شده میشکنم و به زحمت سری تکان میدهم. ٭٭٭٭٭--💌 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ نفسم از خبری که شنیده بودم،بند آمده بود. آهسته گفتم: - آخه چرا اینکار رو کرد...مگه من چه کار بدی در حقش کرده بودم؟یک موقع اگه می مردم حاضر بود خونم بیفته گردنش؟ حسین فوری گفت:خدانکنه عزیزم،شروین هم از حماقت و بچگی اینکارو کرده...می دونی که تمام کارهاش و خودنمایی هاش به خاطر اینه که هنوز بزرگ نشده...هنوز تو عالم بچگی است. غصه هم نخور،پلیس گرفتتش،الان بازداشته! پرسیدم:به پدر و مادرم کی خبر داد؟ - لیلا دوستت زنگ زد بهشون گفت که تو تصادف کردی. - حسین پدرم به تو چی گفت؟چطوری باهاشون آشنا شدی؟ حسین خندید و گفت:همه چی همینطوری پیش اومد.برای بستری کردن تو پول لازم بود که من از حسابم چک کشیدم و دادم. دستت بدجوری شکسته بود واحتیاج به جراحی داشت. بیهوش بودی و پاهات هم از چند جا ضرب دیده بود...این بیمارستانها هم که به این حرفها کاری ندارن،اول باید حسابشون پر بشه،بعد که پدرت آمد و فهمید که من پول رو پرداخت کرده ام خیلی ازم تشکر کرد. مادرت هم که فهمید تو اون شلوغ پلوغی من رسوندمت بیمارستان،فکر کرد من خیلی آدم حسابی ام! بعد زد زیر خنده، فوری گفتم:خوب هستی. خیلی ازت ممنونم،اگه تو نبودی شاید می مردم. بعد از چند لحظه حسین گفت:این چه حرفیه!تو جون بخواه...راستی مهتاب به نظرت الان اگه با پدرت صحبت کنم ،چی میگه؟ - این کارو نکنی ها!الان اصلا وقتش نیست. حالا که اینطوری باهات آشنا شدن خیلی خوب شد. بذار یک چند وقتی بگذره کم کم بهشون می گیم. باید اول سهیل سروسامون بگیره...برای تو هم چند پیشنهاد دارم که قبل ازحرف زدن با پدر و مادرم ،بد نیست بهشون گوش بدی! حسین با تعجب پرسید:چه پیشنهادی؟ خسته گفتم:دیگه حال ندارم حرف بزنم.بذار بعد مفصل برات می گم. وقتی گوشی را گذاشتم،به فکر فرو رفتم. از جهاتی بد نشده بود. حالا پدر و مادرم می فهمیدند که حسین چقدر پسر فهمیده و فداکاری است و شاید علی رغم نداشتن امکانات آنچنانی قبول می کردند ما با هم ازدواج کنیم. صبح فردا،از بیمارستان مرخص شدم. خدا را شکر کردم که دست چپم شکسته و می توانم سر کلاس جزوه بردارم. در مدتی که بیمارستان بودم،پدر و مادر شروین هم به عیادتم آمدند. پدر قد بلند و بد اخلاقی داشت. تمام مدت مثل طلبکارها گوشه ای ایستاد و حرفی نزد. اما مادرش زن پرحرف و لوسی بود. می دانستم که برای گرفتن رضایت به دیدنم آمده اند. برای همین خودم را زدم به خواب و گیج و منگی،می خواستم پدرم تصمیم بگیرد. پدرم معتقد بود که بد نیست این پسره کمی ادب شود. مخصوصا بعد از اینکه من تمام جریانات را برایش تعریف کردم. بنابراین رضایت نداد. دانشگاه تق و لق بود و به روزهای عید نزدیک می شدیم. اسفند همیشه برایم ماه خوب و عزیزی بود.بوی عید در فضا پخش می شد. درختان لخت و شاخه های بی قواره کم کم به سبزی می زدند. مثل بچه هایی که کم کم دندان در می آورند. بعد از عید قرار بود سهیل عروسی کند و با گلرخ سر زندگی مشترک شان بروند. سهیل هم در مدتی که بیمارستان بودم،نگران و ناراحت بود از طرفی غیرتی هم شده بود که چرا شروین این همه مرا اذیت کرده و او خبر نداشته تا به قول خودش حالش را بگیرد. وقتی از بیمارستان مرخص شدم،دو هفته بیشتر تا پایان کلاسها زمان باقی نبود. تقریبا دو هفته در بیمارستان بستری بودم. مهره های کمرم آسیب دیده بود و دست راستم احتیاج به فیزیوتراپی داشت. حسین هم ترم آخرش بود و برای پروژه اش مشغول جمع آوری مطلب بود و کمتر فرصت حرف زدن با من را داشت و من سخت دلتنگ دیدنش بودم. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh