🌼🍃🌼
📚
#عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده:
#فاطمه_اکبری
🔻
#قسمت_صد_شصت_هفتم
خندیدم وگفتم:
+حالاحرص نخور،باهوش منظورم اینه بروببین چی میگه.
شلوارش وتکوند وگفت:
عباس:خب عین آدم حرف بزن دیگه،من برم ببینم این دفعه کدوم بدبختی روبرامدرنظرگرفته.
بلندزدم زیرخنده، اونم به سمت ساختمون اداری
رفت.
منم پشت سرش رفتم. تا اون مشغول حرف زدن بود و من ازداخل اتاقم کیف لبتاپم و برداشتم و روبه رویآیینه کتم نگاه آخرم وبه اتاق انداختم،به سمت دررفتم،خواستم دروبازکنم که یهو درمحکم بازشد وخوردتوسرم. کیف ازدستم افتاد، دستم وگذاشتم رو سرم وخم شدم و باصدای بلندی گفتم:
+آخ!
باشنیدن صدای خنده ی عباس؛سرم وباحرص
بالا آوردم وباعصبانیت گفتم:
+ای بابا عباس،خب یه در بزن دیگه.
باپررویی تمام گفت:
عباس:آخی،گوگولی سرت دردگرفت؟بزار عمویی بوس کنم خوب بشی.
صاف ایستادم ومحکم ضربه ای به پاش زدم
وگفتم:
+یه وقت ازرونریا.
طلبکارانه گفت:
عباس:الان شلوارم و کثیف کردی کی میخواد
تمیزکنه؟ستاره هم که عمراًاگه لباسمو بدم بشوره.
خندیدم وگفتم:
+این دیگه مشکل خودته.
خم شدم وکیفم و برداشتم،بی توجه به غرغراش گفتم:
+خداحافظ.
سریع دستم وگرفت وگفت:
عباس:چی چیوخداحافظ؟
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+دیگه چیه؟
عباس:هیچی ولش کن بعداًمیگم.
+باشه خدانگهدار.
عباس:یاعلی.
ازاداره زدم بیرون وبه سمت ماشینم رفتم و
سوارشدم. تازه ماشین وروشن کرده بودم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد.
باتعجب به شماره نگاه کردم،برای دهمین بارتواین چندروزدلم لرزید.یاخدایی گفتم،چشمام وبستم ونفس عمیقی کشیدم بسم اللهی زیر لبم زمزمه کردم وقبل ازاینکه قطع کنه جواب دادم:
+سلام.
صدای نگرانش باعث شدتموم بدنم ازنگرانی بلرزه.
هالین:سلام،شما کجایی؟
+من ادارم،دارم میرم خونه،چیزی شده؟
چیزی نگفت وسکوت کرد،هرلحظه نگرانیم
بیشترمی شد،گفتم:
+هالین خانم چی شده؟
بابغض گفت:
هالین:مهتاب...،مهتاب حالش بدشده آوردمش بیمارستان.
با عجله گفتم:
+چییی؟کدوم بیمارستان؟
هالین:بیمارستان...
+باشه الان راه میوفتم..
سریع گوشی وقطع کردم وبه سمت بیمارستان
روندم.
&ادامه دارد....
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh