eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
346 دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
10.7هزار ویدیو
137 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با صدای آدمهای اطرافم به هوش آمدم ولی دلم نمیخواست بقیه متوجه شوند و ترحم را درچشمانشان ببینم. _خانم دکتر ،به نظرتون چیکار کنیم؟ با شنیدن صدای روهام و سوال، کنجکاو شدم بدانم دکتر چه میگوید _همونطور که گفتم تبش عصبی بوده و همینطور که این خانم میگه شاید بردنش به کربلا حال روحیش رو بهتر بکنه،بالاخره این همه روز از همسرش خبری نبوده و روژان با ریختن این فشارهای روحی الان به این وضع رسیده صدای محزون روهام ،قلبم را به درد آورد. _حق با شماست،خواهرم این مدت خیلی تحت فشار بوده .حالا که به نظرتون این سفر کمکش میکنه ،حتما امروز میرم دنبال کارهاش. ممنونم لطف کردید _خواهش میکنم وظیفه بود ،با اجازه _من تا دم در همراهیتون میکنم.زهرا خانم لطفاحواستون به روژان باشه زود برمیگردم راحت باشید صدای پای دکتر و بعد روهام به گوشم رسید. آنها که از اتاق خارج شدند چشمانم را باز کردم زهرا با دیدن چشمان بازم،با لبخند به سمتم آمد. _الهی فدات بشم ،خوبی؟ با صدایی که به زور شنیده میشد جوابش را دادم _دور از جون، خوبم.میشه بگی روهام بیاد،کارش دارم _اره عزیزم حتما .همین الان رفت بیرون زهرا از اتاق خارج شد و کمی بعد به همراه روهام وارد اتاقم شد _جانم خواهری؟ در حالی که سعی میکردم اشکم نریزد، گفتم: -لطفا برو اسمم رو بنویس برای کربلا ،من باید تا ده روز دیگه کربلا باشم _چشم عزیزم ،خودم میبرمت کربلا تو فقط زود خوب شو.منو دق دادی با این حال و روزت.۰وقتی زهرا خانم زنگ زد و گفت بی هوش شدی،خدا میدونع با چه سرعتی خودم رو رسوندم بهت. مردم و زنده شدم تا اینجا.تو خوب شو خودم غلامتم و هرکاری بگی انجام میدم. قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید را از روی صورتش پاک کردم و به زور لبخند زدم _من خوبم نگرانم نباش.یکم دیگه استراحت کنم خوب میشم. _میدونی امشب چه شبیه؟ گیج نگاهش کردم و به علامت منفی سر نکان دادم _امشب شب یلداست ،خانم جون زنگ زد بریم پیشش ولی چون تو حالت خوب نبود قبول نکردم،خانم جون هم گفت من خودم میام اونجا حالا هم اگه اجازه بدی من برم دنبالش ،تو هم کمی استراحت کن و بعد پر انرژی پاشو کاراتو کن ،ان شاءالله همه چیز درست میشه _باشه.چشم ،شما بفرما. روهام پیشانی ام را بوسید و از اتاق خارج شد . &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خندیدم وگفتم: +حالاحرص نخور،باهوش منظورم اینه بروببین چی میگه. شلوارش وتکوند وگفت: عباس:خب عین آدم حرف بزن دیگه،من برم ببینم این دفعه کدوم بدبختی روبرامدرنظرگرفته. بلندزدم زیرخنده، اونم به سمت ساختمون اداری رفت. منم پشت سرش رفتم. تا اون مشغول حرف زدن بود و من ازداخل اتاقم کیف لبتاپم و برداشتم و روبه رویآیینه کتم نگاه آخرم وبه اتاق انداختم،به سمت دررفتم،خواستم دروبازکنم که یهو درمحکم بازشد وخوردتوسرم. کیف ازدستم افتاد، دستم وگذاشتم رو سرم وخم شدم و باصدای بلندی گفتم: +آخ! باشنیدن صدای خنده ی عباس؛سرم وباحرص بالا آوردم وباعصبانیت گفتم: +ای بابا عباس،خب یه در بزن دیگه. باپررویی تمام گفت: عباس:آخی،گوگولی سرت دردگرفت؟بزار عمویی بوس کنم خوب بشی. صاف ایستادم ومحکم ضربه ای به پاش زدم وگفتم: +یه وقت ازرونریا. طلبکارانه گفت: عباس:الان شلوارم و کثیف کردی کی میخواد تمیزکنه؟ستاره هم که عمراًاگه لباسمو بدم بشوره. خندیدم وگفتم: +این دیگه مشکل خودته. خم شدم وکیفم و برداشتم،بی توجه به غرغراش گفتم: +خداحافظ. سریع دستم وگرفت وگفت: عباس:چی چیوخداحافظ؟ پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +دیگه چیه؟ عباس:هیچی ولش کن بعداًمیگم. +باشه خدانگهدار. عباس:یاعلی. ازاداره زدم بیرون وبه سمت ماشینم رفتم و سوارشدم. تازه ماشین وروشن کرده بودم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد. باتعجب به شماره نگاه کردم،برای دهمین بارتواین چندروزدلم لرزید.یاخدایی گفتم،چشمام وبستم ونفس عمیقی کشیدم بسم اللهی زیر لبم زمزمه کردم وقبل ازاینکه قطع کنه جواب دادم: +سلام. صدای نگرانش باعث شدتموم بدنم ازنگرانی بلرزه. هالین:سلام،شما کجایی؟ +من ادارم،دارم میرم خونه،چیزی شده؟ چیزی نگفت وسکوت کرد،هرلحظه نگرانیم بیشترمی شد،گفتم: +هالین خانم چی شده؟ بابغض گفت: هالین:مهتاب...،مهتاب حالش بدشده آوردمش بیمارستان. با عجله گفتم: +چییی؟کدوم بیمارستان؟ هالین:بیمارستان... +باشه الان راه میوفتم.. سریع گوشی وقطع کردم وبه سمت بیمارستان روندم. &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ - وقتی به این دریای بزرگ نگاه می کنم، یاد همسنگرام می افتم... یاد آنهایی که رفتن... بعضی هاشون خیلی کم سن و سال بودن، اما پر از گذشت و ایثار! وقتی خمپاره منفجر می شد، موج انفجار بلندمون می کرد و می کوبیدمون به این طرف اون طرف. تو اون لحظه هاست که واقعا به عظمت خدا پی می بری، دستت از همه جا کوتاه است. صدای بچه ها بلند می شد که خدا رو صدا می زدن، امامای معصوم رو صدا می زدن. و همه اینها یک معنی می داد، اینکه انسان چقدر عاجز و ناتوانه! تو جبهه انگار ده پله به خدا نزدیکتر بودی. با گوشت و پوستت درک می کردی که این خداست که داره تو رو حفظ می کنه و نه هیچ قدرت دیگه! و باز این خداست که تو رو می بره، نه هیچکس دیگه ای! تو جبهه یاد می گرفتیم برای همون لحظه زندگی کنیم، چون هیچ تضمینی برای لحظۀ بعدمون وجود نداشت، برای همین خیلی کارا مثل دروغ گفتن و برای جاه و مقام و مال دنیا هول زدن، برامون بی معنی شده بود. چون می دونستیم ممکنه لحظه ای بعد، نباشیم! مرگ رو به چشم می دیدیم و حسش می کردیم. همۀ رزمنده ها با قلبشون معنی جمله « خدا از رگ گردن به شما نزدیکتر است » رو درک می کردن. اما حالا، (خیلی از ) کسانی که ادعای دین و ایمان می کنن، خدا رو به خودشون نزدیک حس نمی کنن، برای همینه که دو دستی به پست و مقامشون چسبیدن، تو کارشون دزدی می کنن، از وقت مردم می زنن، از مال مردم برای خودشون برج می سازن و چند تومنی هم به ساخت مساجد و مدرسه ها کمک می کنن تا صدای وجدانشون خفه بشه! اما مهتاب، ما به هر کی دروغ بگیم، جلوی هر کی تظاهر کنیم و هر چقدر هم در تحمیق آدمها موفق باشیم، باز به خودمون نمی تونیم دروغ بگیم. اینهمه مردانی که ادعای خداترسی می کنند اما زن و فرزندانشون از دستشون به عذاب هستن، اهل خونه شون رو با دیکتاتوری خفه می کنن، واقعا نمازشون به درگاه حق قبوله؟ اینهمه کسانی که ادعای پیروی از حضرت علی (ع) رو می کنن تا به حال شده که با زن و فرزندانشون مثل علی (ع) رفتار کنن؟ با ادب و احترام به زنشون کمک کنن و فرزندشون رو محترم بدونن؟ نه! (برخی از ) ما فقط یاد گرفتیم جلوی مردم تظاهر کنیم. اینکار حتی از نماز نخوندن و روزه نگرفتن، بدتره. هر کس اگه یاد بگیره بدون تظاهر و ریا به اون چیزی که نیست، فقط وفقط در تربیت نفس خودش بکوشه باور کن دنیا گلستان می شه. در سکوت به حرفهایش گوش می دادم و فکر می کردم. عاقبت تعطیلات به پایان رسید و دوباره به طرف تهران حرکت کردیم. به محض رسیدن با لیلا تماس گرفتم. هنوز خانه مادرش بود و مراحل مقدماتی دادخواست طلاق را می گذراند. شادی هم برگشته بود و قرار شد یک شب برای صرف شام، همراه شوهرش به خانه مان بیایند. چند روزی از شروع کلاسها می گذشت که سحر زنگ زد. همان لحظه داشتم از خانه بیرون می رفتم که تلفن به صدا درآمد. با عجله گوشی را برداشتم، با شنیدن صدای سحر هیجان زده گفتم: وای سحر! چه عجب از مسافرت دور دنیا برگشتین. صدایش پرخنده بلند شد: جات خالی مهتاب، با اینکه برای خودم هم این مسافرت طولانی و ناگهانی، عجیب بود، ولی خیلی خوش گذشت. نگران پرسیدم: حال علی آقا چطوره؟ - اِی، اونهم بد نیست. یک کم لاغر و رنگ پریده شده. شاید به خاطر این مسافرت طولانیه، منم لاغر شدم. قرار شد برای شام، بیایند خانه ما، تا حسابی با هم حرف بزنیم. وقتی عصر حسین به خانه آمد و متوجه شد که برای شام مهمانانمان کیستند، خوشحال شد. اما نگران گفت: - مهتاب یک موقع از دهنت حرفی نپره ها! علی خیلی ناراحت می شه. - نه، خیالت راحت باشه. اما خیال خودم راحت نبود. برایم سخت بود به دختری که تا چند ماه دیگر شوهرش را از دست می داد، لبخند بزنم. بعد با خودم فکر کردم شاید معجزه ای بشه و علی عمر درازی داشته باشد. وقتی آمدند سحر کیسۀ بزرگ و انباشته از سوغاتی های مختلف را به دستم داد و علی با خنده گفت: - این کوله بارو سحر تا اینجا کشونده، هر چی می دید می گفت باید برای مهتاب خانم بخریم. سپاسگزار کیسه را گرفتم و صورت سحر را بوسیدم: دستت درد نکنه، از اینکه به فکر ما بودین خیلی ممنون. وقتی چای می آوردم به علی که لاغر و تکیده روی مبل نشسته بود، نگاه کردم. موهای جلوی سرش ریخته بود، پوستش کمی زرد و شل شده بود. چشمانش شفافیّت همیشگی را نداشت. بعد از خوردن شام، وقتی همراه سحر در آشپزخانه، ظرفها را می شستم، صدای نجوایش را شنیدم: - مهتاب، به دلم افتاده که علی مریضه. لب گزیدم: نه، سحر. نفوس بد نزن. ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh