🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بعدازکلی علاف شدن بالاخره مهتاب وحسین اومدن بیرون.‌به مهتاب که نگاه کردم‌حس کردم چشماش خیسه! مهین جون بالبخند مهربونی گفت: مهین:چی شددخترم؟ قبل ازاینکه مهتاب چیزی بگه،بابای حسین‌گفت: _امام رضا(ع)فرمود: هنگامی که مردی از شماخواستگاری کرد ‌که ازدین واخلاق او ‌راضی بودید به ازدواج ‌با او رضایت دهید؛ ‌و مبادا فقر او ترا از ‌این رضایت باز دارد. همه توسکوت به حرفش‌گوش دادیم،خندیدو ادامه داد: _خب دخترم اگه از‌پسرمن راضی ای ‌قبول کن! مهتاب نیم نگاهی‌به حسین انداخت و‌سرش وانداخت ‌پایین،لبخندریزی زد‌وزیرلب گفت: مهتاب:چشم. ازهمه بیشترانگارمن‌خوشحال شدم؛بلند‌جیغ کشیدم: +هوراااااا. همشون زدن زیرخنده،‌به خاله نگاه کردم، لبخند‌ زورکی ای زد.تعجب کردم،آخه فکرشم‌نمی کردم خاله مخالف‌ازدواج حسین بامهتاب‌باشه ولی الان ظاهرش‌که اینونشون می داد.‌باصدای بابای حسین‌ به خودم اومدم: _بفرماییددهنتون و‌شیرین کنید. به ظرف شیرینی که‌تودستش بودنگاه کردم.‌یک شیرینی برداشتم‌وزیرلب تشکرکردم. مهین:دخترم میشه چای بیاری؟ سریع ازجام بلندشدم وگفتم: +بله حتما. ازجام بلندشدم و‌به سمت آشپزخونه رفتم. سریع توفنجون ها چای ریختم واز آشپزخونه اومدم بیرون،چای تعارف کردم ونشستم سرجام. بابای حسین روکرد‌به مهتاب وگفت: _خب دخترگلم نظرت‌راجب مهریه چیه؟ مهتاب لبخندمحوی‌زدوگفت: مهتاب:والامن وآقاحسین‌باهم توافق کردیم که‌مهریم همون تعدادباشه که امام خامنه ای گفتن، بااجازتون چهارده سکه. بابای حسین دستش و روزانوش زدوگفت: _من که مشکل ندارم، مهم خودتونید. بعدروکردبه مهین جون‌وگفت: _مهین خانم،نظر شماچیه؟ مهین جونم لبخندی زدوگفت: مهین:مهم نظردخترمه. ناخودآگاه یادمامان خودم افتادم،خدا خیرشون بده ماشالله خیلی به نظرمن اهمیت میدادن در حدی که میخواستن به زور شوهرم بدن. پوزخندی زدم وسرم وانداختم پایین. شروع کردن به حرف‌زدن راجب تاریخ ‌نامزدی وعروسی. قراربراین شدکه ‌هفته ی بعدیک صیغه‌بخونن که محرم ‌بشن،عیدهم عروسی ‌کنن،ولی من هرطور‌حساب می کنم تا‌عیدخیلی مونده، ماالان توفصله تابستونیم،‌تاعیدخیلی مونده. یهوحسین گفت: حسین:بااجازتون میخواستم چیزی بگم. کنجکاوزل زدم بهش،مهین جون گفت: مهین:بگوپسرم. نیم نگاهی به مهتاب انداخت وبامِن مِن گفت: حسین:اگه...اگه اجازه بدیدمن ومهتاب خانم بعدازمحرمیت بریم آلمان. چشمای هممون گردشد. حسین:من یکی ازدوستام‌اونجاست ومتخصصه بهش وضع مهتاب خانم‌وگفتم،گفت که تاوخیم نشده ببریمش راحت درمان میشه،حالابستگی‌به اجازه شماداره. مهین جون کمی فکر‌کردوروبه مهتاب گفت: مهین:مهتاب خودت راضی ای؟ مهتاب لبش وجویید‌وباصدای آرومی گفت: مهتاب:من راضیم،ولی‌بازم بستگی به نظر شما داره. انگارخانواده حسین‌میدونستن چون هیچ‌حرفی نمی زدن. مهین جون مکثی کرد وگفت: مهین:اگه بستگی به نظر‌من داره که بایدفکرکنم، الان نمیتونم بگم. حسین لبخندی زدوگفت: حسین:چشم. یکم دیگه حرف زدن وبالاخره تصمیم گرفتن برن ازجاشون بلندشدن‌وبعدازخداحافظی رفتن.‌با خستگی رومبل ولو‌شدم،مهین جون متفکر وارد اتاقش شدودرو بست. مهتاب چادرش ودر آوردوباخستگی روبه روم نشست. خندیدم وگفتم: +تبریک میگم عروس خانم. خنده ی آرومی کردو‌گفت: +به نظرت مامانم میزاره برم؟ متفکرگفتم: +نمیدونم توخودت واقعا‌دوست داری بری؟ مهتاب نفس عمیقی کشیدوگفت: مهتاب:من فقط دوست‌دارم حالم خوب بشه. لبخندی زدم وچیزی نگفتم. ازجام بلندشدم و مشغول جمع کردن ظرف وظروف شدم. مهتابم ازجا بلند شد‌کمکم کرد.‌داشتم ظرفارو میشستم که صدای گوشیم در‌اومد. مهتاب:هالین فکرکنم پیام داری. آب بستم ودستم و خشک کردم،به سمت گوشیم رفتم. مهتاب:من میرم لباس عوض کنم. +باش برو. پیام وبازکردم،شایان بود: شایان:سلام هالین، فرداساعت ده صبح باغ سیب آقاجون باش برای دیدن خانم جون. باذوق جیغ خفه ای کشیدم،آخ جون بالاخره خانم جونم ومی بینم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh