🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
☔️🍄🌈🦋☔️
🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️
📂 #فصل_دوم
🖇 #قسمت_صد_هشتاد_چهارم
گونه زهرا را بوسیدم
_الهی فدات بشم عزیزم.امیدوارم این صیغه محرمیت ،دائم بشه! شما دوتاهم تا آخر عمر کنارهم باشید.
اشک شوقی که از گوشه ی چشمم چکید را پاک کردم.
حمیدآقا دست زهرا را در دست روهام گذاشت
_جان تو و جان زهرای من.مواظب برادرزاده ام باش و منو شرمنده برادرم نکن.
شاید تنها کسی که آن لحظه در آسمانها پرواز میکرد،روهام بود.
_چشم ،خیالتون راحت ،مواظبشون هستم
_ممنون رفیق.
حمیدآقا برخواست
_لطفا بلند بشید و وسایل رو جمع کنید،بیشتر از این نمیشه اینجا موند باید بریم.
انگار همه تازه به یادآورده بودیم که قراربود فرار کنیم.
با عجله وسایلمان را جمع کردیم.
ام احمد زیربار نرفت و گفت خانه اش را ترک نمیکند و ترجیح میدهد در خانه خودش کشته شود تا در بیابانهای عراق.
من و زهرا به نوبت ام احمد را در آغوش کشیدیم و با او خدا حافظی کردیم.
همگی به باغ رفتیم و از دیوار ته باغ ،همان دیواری که آن وحشی داعشی میخواست مرا با خود ببرد، خارج شدیم .
با کمترین سرو صدا در تاریکی شهر به راه افتادیم.
حمیدآقا و صابر جلوتر راه می رفتند و همه حواسشان به اطراف بود.
روهام هم از پشت سر حواسش به اطراف بود.
رفتیم و رفتیم.
خورشید در حال طلوع کردن بود که ما از شهر ساعت ها بود فاصله گرفته بودیم .ترس گیرافتادن توسط داعش در وجود همگیمان ریشه دوانده بود.
_بهتره تو خرابه های این روستا پناه بگیریم تا من آمار بگیرم ببینم باید از کدام طرف امنتر است و میتوانید به ایران برگردید.
صابر بیسیم را مقابل حمید آقا گذاشت.
نگاهم را از بیسیم برداشتم و به روهام که کنار زهرا ایستاده بود و آهسته با او حرف میزد دوختم.
این سفر اگرچه مرا به کیان نرساند ولی روهام را به زهرا رساند.
همین فکر لبخند به لبم آورد که از نگاه روهام دور نماند
_به چی فکر میکنی که نیشت بازه،بگو ماهم شاد بشیم
لبخندم پررنگ تر شد .
_داشتم به این فکر میکردم شما دوتا چقدر بهم میاین.و البته به این هم فکر میکردم که تو این سفر به تو زیادی خوش گذشته،مگه نه زهراجون؟
زهرا که از خجالت گونه هایش گل انداخته بود لبخندی زدم
_چی بگم والا
نمیدانم روهام داخل گوشش چه گفت که طفلک از خجالت نمیدانست به کجا فرار کند.با صدای خوشحال حمیدآقا به سمش چرخیدم.
_واقعا همون ها رسیدن ؟بابا دمتون گرم .پس ما میام اون سمت .باشه حواسم هست سمت گرگا نمیرم .
حمیدآقا تماس را که قطع کرد رو به ما کرد.
خداروشکر حاجی با نیروهاش اومده .باید بریم سمت بچه ها.
سمت ایران فعلا خطرناکه ،باید بریم سمت کربلا
با شنیدن نام کربلا نسیم خوشی از دلم گذشت .
من بارها خودم و کیان را کنارهم در کربلا دیده بودم ولی در واقعیت خبری از کیان نبود و همین اشک به چشمانم آورد.
کمی از جمع فاصله گرفتم و گوشه ای نشستم و زانوی غم به بغل گرفتم
_خدایا میشه کیانم رو به من برگردونی یا زنده و یا جسمش رو .خدایا بزار حداقل برای آخزین بار ببینمش وگرنه با یادآوری خاطراتش دق میکنم خدا
_چند روز قبل از اینکه بره سفر بهم زنگ زد.
به سمت راست که حمیدآقا با فاصله زیاد از من نشسته بود نگاه کردم.
_نمیدونستم.
_زنگ زد گفت حمید میخوام برم ماموریت ولی اینبار یه حس عجیبی دارم. خندیدم و گفتم حتما بخاطر خانمته،اشکال نداره دوری از همسر سخته مخصوصا که شمامدت زیادی نیست که ازدواج کردید.گفت چندشبه خواب سعید دوست شهیدم رو میبینم ،جلو در ورودی یک باغ ایستاده همش صدام میزنه میگه کیان بیا ،جا نمونی رفیق!
گفت حس میکنم اینبار برم برگشتی تو کار نیست.
با چشمانی اشکی به حمیدآقا چشم دوختم
_چرا به من نگفت؟چرا نگفت تا مانعش بشم.مگه ما چندماه باهم زندگی کردیم ؟مگه ما چندماه کنار هم بودیم.عمر زندگیمون به شش ماه هم نکشید .کیان من بی معرفت نبود
اشکهایم راه خودشان را روی گونه ام پیدا کردند،غلتیدند و به روی زمین افتادند.
_روژان خانم ،کیان حرفی بهتون نزد چون دوستون داشت و نگرانتون بود ،نه میتونست از کارش دل بکنه و نه از شما !تو اون یک ساعتی که باهم حرف زدیم همش نگران شما و آینده شما بود.
من با اون نگرانی که تو صدای کیان حس کردم مطمئنم برمیگرده .
حمیدآقا حرف هایش را زد و رفت.
من ماندم و دلی که هم دلتنگ بود و هم گرفته بود از عشقش...
&ادامه دارد...
☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هشتاد_چهارم
بعدازکلی علاف شدن بالاخره مهتاب وحسین اومدن بیرون.به مهتاب که نگاه کردمحس کردم چشماش خیسه!
مهین جون بالبخند مهربونی گفت:
مهین:چی شددخترم؟
قبل ازاینکه مهتاب چیزی بگه،بابای حسینگفت:
_امام رضا(ع)فرمود:
هنگامی که مردی از شماخواستگاری کرد که ازدین واخلاق او راضی بودید به ازدواج با او رضایت دهید؛ و مبادا فقر او ترا از این رضایت باز دارد.
همه توسکوت به حرفشگوش دادیم،خندیدو ادامه داد:
_خب دخترم اگه ازپسرمن راضی ای قبول کن!
مهتاب نیم نگاهیبه حسین انداخت وسرش وانداخت پایین،لبخندریزی زدوزیرلب گفت:
مهتاب:چشم.
ازهمه بیشترانگارمنخوشحال شدم؛بلندجیغ کشیدم:
+هوراااااا.
همشون زدن زیرخنده،به خاله نگاه کردم، لبخند زورکی ای زد.تعجب کردم،آخه فکرشمنمی کردم خاله مخالفازدواج حسین بامهتابباشه ولی الان ظاهرشکه اینونشون می داد.باصدای بابای حسین به خودم اومدم:
_بفرماییددهنتون وشیرین کنید.
به ظرف شیرینی کهتودستش بودنگاه کردم.یک شیرینی برداشتموزیرلب تشکرکردم.
مهین:دخترم میشه چای بیاری؟
سریع ازجام بلندشدم وگفتم:
+بله حتما.
ازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم.
سریع توفنجون ها چای ریختم واز آشپزخونه اومدم بیرون،چای تعارف کردم ونشستم سرجام.
بابای حسین روکردبه مهتاب وگفت:
_خب دخترگلم نظرتراجب مهریه چیه؟
مهتاب لبخندمحویزدوگفت:
مهتاب:والامن وآقاحسینباهم توافق کردیم کهمهریم همون تعدادباشه که امام خامنه ای گفتن، بااجازتون چهارده سکه.
بابای حسین دستش و روزانوش زدوگفت:
_من که مشکل ندارم، مهم خودتونید.
بعدروکردبه مهین جونوگفت:
_مهین خانم،نظر شماچیه؟
مهین جونم لبخندی زدوگفت:
مهین:مهم نظردخترمه.
ناخودآگاه یادمامان خودم افتادم،خدا خیرشون بده ماشالله خیلی به نظرمن اهمیت میدادن در حدی که میخواستن به زور شوهرم بدن.
پوزخندی زدم وسرم وانداختم پایین.
شروع کردن به حرفزدن راجب تاریخ نامزدی وعروسی.
قراربراین شدکه هفته ی بعدیک صیغهبخونن که محرم بشن،عیدهم عروسی کنن،ولی من هرطورحساب می کنم تاعیدخیلی مونده، ماالان توفصله تابستونیم،تاعیدخیلی مونده.
یهوحسین گفت:
حسین:بااجازتون میخواستم چیزی بگم.
کنجکاوزل زدم بهش،مهین جون گفت:
مهین:بگوپسرم.
نیم نگاهی به مهتاب انداخت وبامِن مِن گفت:
حسین:اگه...اگه اجازه بدیدمن ومهتاب خانم
بعدازمحرمیت بریم آلمان.
چشمای هممون گردشد.
حسین:من یکی ازدوستاماونجاست ومتخصصه بهش وضع مهتاب خانموگفتم،گفت که تاوخیم نشده ببریمش راحت درمان میشه،حالابستگیبه اجازه شماداره.
مهین جون کمی فکرکردوروبه مهتاب گفت:
مهین:مهتاب خودت راضی ای؟
مهتاب لبش وجوییدوباصدای آرومی گفت:
مهتاب:من راضیم،ولیبازم بستگی به نظر شما داره.
انگارخانواده حسینمیدونستن چون هیچحرفی نمی زدن.
مهین جون مکثی کرد وگفت:
مهین:اگه بستگی به نظرمن داره که بایدفکرکنم، الان نمیتونم بگم.
حسین لبخندی زدوگفت:
حسین:چشم.
یکم دیگه حرف زدن وبالاخره تصمیم گرفتن برن ازجاشون بلندشدنوبعدازخداحافظی رفتن.با خستگی رومبل ولوشدم،مهین جون متفکر وارد اتاقش شدودرو بست.
مهتاب چادرش ودر آوردوباخستگی روبه روم نشست.
خندیدم وگفتم:
+تبریک میگم عروس خانم.
خنده ی آرومی کردوگفت:
+به نظرت مامانم میزاره برم؟
متفکرگفتم:
+نمیدونم توخودت واقعادوست داری بری؟
مهتاب نفس عمیقی کشیدوگفت:
مهتاب:من فقط دوستدارم حالم خوب بشه. لبخندی زدم وچیزی نگفتم. ازجام بلندشدم و مشغول جمع کردن ظرف وظروف شدم. مهتابم ازجا بلند شدکمکم کرد.داشتم ظرفارو میشستم که صدای گوشیم دراومد.
مهتاب:هالین فکرکنم پیام داری.
آب بستم ودستم و خشک کردم،به سمت گوشیم رفتم.
مهتاب:من میرم لباس عوض کنم.
+باش برو.
پیام وبازکردم،شایان بود:
شایان:سلام هالین، فرداساعت ده صبح باغ سیب آقاجون باش برای دیدن خانم جون.
باذوق جیغ خفه ای کشیدم،آخ جون بالاخره خانم جونم ومی بینم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh