کشاورز باادب و با اخلاق . چشمان مادرم پراز سؤال است. بنده خدا را کجا قرار داده ام. مانده که جدى حرف می زنم یا شوخی می کنم. - بعد هم فکر نکنه زن جنس دست دومه. باید به دور کلاس چرایی خلقت زن روبره. آداب برخورد با مادر جامعه رو بلد باشه. زن روالهه ببینه، اونوقت بیاد خواستگاری. هنوز ساکت است. حالا دستانش هم کار نمی کند. فکر کنم دم در پلاکارد بزند که از داشتن دختر معذوریم. جلوی خنده ام را می گیرم و با پررویی ادامه می دهم: - اخلاقش خیلی مهمه. مامانش با ادب تربیتش کرده باشد. ادب که میگم هم بنده با ادبی باشه، هم شوهر مؤدب و بعد هم بابای مؤدب ، آهان توی جامعه هم وقتی میخوام اسمش رو ببرم، کیف کنم که این آقا شوهر مه. منظور همون اخلاق اجتماعی دیگه؛ والا سرشغل که صحبت کردم.. الآن است که قیچی بردارد و نوک زبانم را بچیند. این آدم را از کجاگیر بیاورد. فکر کنم مجبور بشود با پدر سفینه بخرند و یک سر بروند کره مریخ والا که من می ترشم. متن پلاکاردی که دم در می زند: ما کلا دختر نداریم! صدای زنگ مادر را از بهت در می آورد و من را از منبر پایین می آورد . بلند می شوم و می روم سمت آیفون. علی را می بینم و میگویم: - اِ، داداش گلم. شما مگه کلید نداری؟ تا علی بیاید بقيه حرفم را می زنم. منودرک کنه. احساساتمو، حرفامو، غصه هامو، قصه هامو، کوه رفتنامو، کتاب خوندنامو، اینقدر بدم میاد مرد همش سرش توی تلویزیون و روزنامه و موبایل باشه. به جاش با من والیبال وپینگ پنگ بازی کنه. اسم فامیل، منچ، تیراندازی، دیگه بگم رابطه شم با داداشام باید بهتر از داداشای خودش باشه. درکه باز می شود، سرم را بلند می کنم. ریحانه است که می آید و مادر و خواهر و آخرین نفرعلی. دستپاچه بلند می شویم. مادرش پاتند می کند سمت مامان و همدیگر را در آغوش می گیرند، سلام آرامی می کنم و می نشینم به جمع کردن پخش و پلاهایم. چه خوب شد آمدند و الا یک کتک مفصل از مادرمی خوردم. ریحانه می آید و بغلم می کند. همدیگر را می بوسیم و می گوید: - ولش کن، غریبه که نیستیم. به علی نگاه می کنم. ابرویی بالا می دهد و می خندد. حسابش را بعدا درست درمان می رسیم. مادر ریحانه همان جا کنار بساط من می نشیند و دستی به پارچه میکشد. همه گرد می شوند دور من و کنجکاو که چه می کنم. با عجله کاغذهای قیچی خورد، پخش و پلایم را جمع می کنم. یک بار دلمان شلخته بازی خواست ببین چه افتضاحی شد. مادر توضیح مدلش را می دهد. مادر ريحانه با ذوق نگاهم می کند و می گوید: - من همیشه فکر می کنم خیاط ها خیلی آدم های آرامی هستند. توی سکوت و تنهایی کار کردن و بریدن و دوختن و از یک پارچه ساده، یک لباس شکیل درآوردن، خیلی کار شیرینیه . ریحانه می گوید: - مامان ما چندبار زنگ زدیم، پشت خط بودیم. همراه هم که هیچ کدوم جواب ندادين؛ اما علی اصرار کرد که بیاییم، ببخشید سرزده شد. - خوب کردین که اومدین، سرزده چیه مادر. ما هم تنها بودیم. قدیم بیشتر به هم سرمی زدن. الآن از بس تعارف و ملاحظه زیاد شده، آدما همه تنها شدن. می روم سمت آشپزخانه تا چایی و میوه آماده کنم. على هم می آید. در یخچال را باز میکند تا میوه دربیاورد. - میتونیم شام نگه شون داریم؟ - آره ، چی درست کنم؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh