eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
354 دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
10.9هزار ویدیو
139 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 با زهرا به جمع مهمان ها پیوستم . همه نگاهها به سمت من برگشته بود. از خجالت کف دستانم عرق کرده بود. اول به سمت خاله هایش رفتیم .آنقدر مهربان خوش برخورد بودن که استرسم از بین رفت .من هم مثل انها گرم احوال پرسی کردم. زهرا دستم را گرفت و به سمت عمه هایش رفتیم. عمع فروغش مثل دفعه پیش با غرور و تحقیر نگاهی به سر تا پایم انداخت و به زور جواب سلامم را داد. ولی برعکس او مهدخت، عمه کوچکترش، در حالی که پسر بچه بسیار زیبایی را درآغوش گرفته بود با لبخند دستش را به سمتم درازکرد _سلام عزیزم .خوبی؟ _سلام مهدخت جون ،ممنونم شماخوبید؟ _قربونت بشم عزیزم من خوبم دوباره نگاهم به پسر بچه افتاد. موهای فرطلایی با چشمان درشت رنگی که به من زل زده بود، حدودا یک ساله بود.مهدخت خانم که متوجه نگاه من به پسربچه شده بود لبخند زد _ایلیا جون پسر خوشگلم رو یادم رفت بهت معرفی کنم زوق زده گفتم _ای ج.....انم چقدر خوشگله .میشه بغلش کنم؟ _بله حتما چرا که نه!پسرم چشمش تو رو گرفته ببین آب دهنش راه افتاده هر سه خندیدیم زهرا مرا کمی از ایلیا دور کرد _برو ببینم داری عشقمو ازم میدزدی !عمه پسرت از صبح داره واسه من از عشق میگه حالا تا نو اومد به بازار کهنه شده دل ازار! مهدخت خندید _من بی تقصیرم .بالاخره پسرم مثل پسر داییش خوش سلیقه است با اتمام حرفش چشمکی به زهرا زد که باعث شد من از خجالت گونه هایم رنگ بگیرد _عمه جون الان امتحان میکنیم ببینیم زهرا رو به ایلیا کرد _ایلیا جونم بیا بغلم بریم بهت شکلات بدم ایلیا بی توجه به زهرا خودش را در آغوش مادرش پنهان کرد _زهرا جان برو کنار بزار منم امتحان کنم خدا رو چه دیدی شاید افتخار داد ایلیا با گوشه چشم مرا نگاه میکرد ،برایش شکلی درآوردم که غش غش خندید _میای بغلم جوجو؟میخوام بهت یه نی نی نشون بدم گوشی موبایلم را به او نشان دادم،دستم را به سمتش دراز کردم بی مهابا خودش را به آغوشم انداخت. بلند خندیدم _آخ من فدای تو بشم انقدر ملوسی فندق جونم. یه بوس آبدار از لپش گرفتم که زد زیر خنده.انقدر ناز و دوست داشتنی بود که بیشتر به خودم فشردمش. بچه بسیار ساکت و بانمکی بود مهدخت روی شانه زهرا ضربه آرامی زد _دیدی گفتم مثل پسر داییش خوش سلیقه است هردو خندیدند و من خودم را با ایلیا سرگرم کردم لحظات خوشی را کنار مهدخت و ایلیا گذراندم البته اگر نگاه های پر از کینه فروغ خانم را فاکتور میگرفتم. با زهرا به جمع دخترای فامیل پیوستیم. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ وارد خونه که شدن امیر پرید جلوشونو گفت: _باهاش حرف زدین؟!چی شد؟! اسما نگاهی به ساعت و نگاهی به امیر انداخت و گفت: +داداش جونم؟!یه نگاه به ساعت بکن!پنج دقیقه شده ما رفتیم؟ بعد با لحن مسخره ای در حالیکه از کنار امیر رد میشد و به اتاق میرفت گفت: +آره باهاش حرف زدیم بله هم گرفتیم!!! امیر دستی به معنی بروبابا در هوا تکون داد و رو به حسنا گفت: _خب؟! حسنا پوفی کشید و گفت: +خب اسما راس میگه دیگه!ما پنج دقیقس رفتیم بالا و برگشتیم.الان انتظار داری چی بهت بگم؟!گف الان خستم تازه از سرکار برگشتم بزارین بعد حرف میزنیم... بعد هم راه افتاد سمت اتاقش که امیر بلند گف: _همش یه کار تو کل عمرم ازتون خواستما!!نخواستم اصن حودم فردا باهاش حرف میزنم!. بعد بلند تر داد زد: _یادتون نره زیر گازو کم کنید شب بی غذا بمونیم...مامان اینا شام خونه آقای توکل میمونن!... 🍃 از فروشگاه بیرون اومد که 206 سفید رنگی براش بوق زد.با یه نگاه کوتاه متوجه امیرحسین شد و به سمت ماشین حرکت کرد. امیرحسین از ماشین پیاده شد و با لبخند سلام کرد. الینا هم جواب سلام داد و گفت: _باز چرا زحمت کشیدین؟! +اولا که زحمتی نبود...دوما...راستش باهاتون حرف داشتم... الینا متعجب نگاهی به امیرحسین کرد و گفت: _با من؟! امیر با سر تایید کردو گفت: +بله...بفرمایید بریم یه جا بشینیم صحبت کنیم... پنج دقیقه ای بود که هردو در سکوت مطلق روی نیمکت کنار دریاچه ی پارک شهر نشسته بودن. امیرحسین در حال سروسامان دادن فکرش بود.نمیدونست چطور حرفشو بگه.بارها در دلش ایلیا رو لعنت کرد که چنین پیشنهادی داده و بعد از اون خودش رو مقصر میدونس که قبول کرده پیشنهاد ایلیا رو! چند بار در دل نهیب زد:آخه بگو پسر ایلیا یه حرفی زد تو چرا قبود کردی؟!یه کاره دختر مردمو اوردی پارک که چی؟!الان دقیقا چی میخوای بگی!!!ای خدا بگم چی نشی امیر که خودت کردی که لعنت بر خودت باد! الینا خسته و کلافه از این سکوت گفت: _خب؟!...آقا امیر؟!گفتین کار دارین...من سراپا گوش و منتظرم! امیر نفسشو محکم و پرصدا بیرون فرستاد.کمی چرخید طرف الینا و گفت: +بله بله...گفتم باهاتون حرف دارم...ببینید الینا خانوم...راستش حرفایی که میخوام بزنم...چجوری بگم...اصلا گفتنش آسون نیست... الینا نگران پرسید: _آقا امیرحسین چیزی شده؟!دارین نگرانم میکنین! امیر حسین سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: +نه نه نه اصلا اتفاقی نیفتاده... دوباره ساکت شد و الینا منتظر و کمی عصبی خیرش شده... زیرلب طوری که الینا نشنوه گفت: +ای خدا بگم چکارت نکنه ایلیا!!! لبشو با زبون تر کرد و تند تند گفت: +ببینید الینا خانوم من قصدم خیره!!!ینی قصد خیر دارم!!! فکر میکرد با گفتن این حرف نصف راهو رفته باشه و الینا همه چیزو فهمیده باشه ولی با جواب که شنید مونده بود بخنده یا گریه کنه! _خب چیکار کنم الآن؟! با ابروهای بالا پریده نگاهی به الینا انداخت و در حالی که سعی میکرد خندشو مهار کنه گفت: +شما نمیدونین وقتی یکی میگه قصدم خیره ینی چی؟! الینا شونه ای بالا انداخت و با لبخند کج و معوجی که از سر شرمندگی بود سرشو تکون داد! امیرحسین نگاهی به اطراف انداخت و رو به الینا گفت: +الینا خانوم...قصد خیر ینی...ینی من...اممم... مونده بود چطور بگه!پاشنه ی کفش اسپرتشو عصبی به رمین میکوبید.آخر تصمیمشو گرفت!مرگ یه بار شیون یه بار! +قصد خیر ینی خواستگاری!!! الینا لحظه ای گیج و منگ خیره شد به امیرحسین و در آخر شونه ای بالا انداخت و گیج پرسید: _خب؟! امیرحسین پوفی کشید!در دل گفت چرا این دختر امروز خنگ شده؟! کلافه رو کرد به الینا و تندتند گفت: +ببینید الینا خانوم...من الآن ینی...مثلا(سرشو به معنای تقریبا تکون داد)دارم از شما خواستگاری میکنم...در کل حرفم اینه که من به شما علاقه مند شدم!... سرشو پایین انداخت و نفس راحتی کشید! کوه کنده بود!!! الینا با ابروهایی بالا پریده و دهانی باز به امیرحسین خیره شده بود. امیرحسین که از سکوت الینا فکر کرده بود الینا عصبانی شده سر بلند کرد چیزی بگه که با قیافه مبهوت الینا روبرو شد. پرسشی نگاهی به الینا انداخت که الینا به خودش اومد.گردنشو کج کرد و گفت: _اممم...ممنون!!! امیر با تعجب نگاش کرد که الینا متوجه سوتیش شد و سرشو انداخت پایین و گفت: _اممم...ینی... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 وقتی دیدم حرفی نمیزند ،با ترس و گریه دستش را که روی چشمهایش گذاشته بود برداشتم _کیانم تو روخدا حرف بزن خوبی دستش را که کامل برداشتم با چشمهایی خندان نگاهم میکرد. صدای خنده اش که بلند شد ، گریه من هم بالا گرفت. با هول دستم را گرفت _غلط کردم روژانم .بخدا شوخی کردم ،ببین قربونت بشم من حالم خوبه انگارصدای گریه ام به بیرون اتاق هم رفته بود که خاله با ترس وارد اتاق شد _روژان جان چی شده عزیزم کیان مثل بچه های تخسی که مرتکب اشتباهی میشوند روبه خاله گفت _تقصیر من بود باهاش شوخی کردم گریه کرد خاله با عصبانیت گفت _از دست تو کیان‌.کم تو نبودت اشک ریخته که الان هم اذیتش میکنی . _ببخشید حاج خانوم .شما بفرمایید من خودم از دلشون در میارم. _یه بار دیگه گریه دخترمو دربیاری من میدونم و تو خاله که از اتاق خارج شد با دیدن قیافه گرفته کیان زدم زیر خنده _ای جانم.شما فقط بخند خانوم .فدای سرت مامانم منو بخاطر شما دعوا کرده _حقته ،بار آخرت باشه اذیتم میکنی _ای به چشم . _تا شما استراحت کنی من برم واست میوه بیارم. کیان دوباره روی تخت دراز کشید ،من هم دستی به روسری ام کشیدم و از اتاق خارج شدم. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 -نه -چرا؟ -اصلا دل و رمقش رو ندارم -وا پناه -بی خیال شو -نمیشم -بابا پاشا قراره فردا عمل بشه -به سلامتی -خیلی خونسردی محمد حسین -شما مگه خانوم من نیستی؟ -چه ربطی داره؟ -جواب بده -بله بی حوصله چشمم رو از حیاط میگیرم و دستی تو موهام میکنم . -خب پس رو حرف من حرف نزن خیلی زور میگفت، چرا قبول نمیکرد که حال و حوصله اولین شرط گشت و گذاره؟ چرا ول کن معامله نبود؟ البته قصد بدی نداشت . -شما رضا خانی؟ -بله راجب شما بله -ما خیلی وقته انقلاب کردیم جناب -من اجازه انقلاب به سرکار علیه ندادم -هعی کجای کاری آقا خیلی وقته رو دیوار شما نوشتیم استقلال آزادی جمهوری اسلامی -خب پس مجبورم خودم رسما اقدام کنم -مختاری -من آره ولی شما نه -محمد حسین -همین الان هم تو و هم پاشا اگه خواستی نگاه خانوم آماده این ،ده دقیقه دیگه میام والسلام مگر نه من می دونم و شما خانوم انقلابی -محمد حسین خیلی لجبازی -دیگه شرمنده -اگه پای عقد نامه نوشته بودن امضاء نمی کردم -دیگه آشیه که خوردی ،آماده شوها -باشه -آفرین خانوم خوب خدافظ -خدافظ به شدت بی حوصله بودم ،بی اراده گریه ام میگیره به زور پشت تلفن جلوی خودم رو گرفتم که محمد حسین ناراحت نشه ،خیلی گریه میکنم بی توجه به ساعت و اومدن محمد حسین .زنگ در بلند میشه و من بی توجه هنوز گریه میکنم .تقه ای به در میخوره ،متعجبم که پرواز کرد اومد بالا یا نه؟ انگار دلم نمیخاد گریه رو ول کنم . -پس می فرمایم ...تو که آماده نشدی جلو میاد و دستی تو موهام میکنه ولی سرم رو بالا نمیارم . -پناه انقلابی من نمی دونم این همه آب رو از کجا آوردم که دارم راهیش میکنم بره ،از جونم سیر شدم نمی خوام فردا رو ببینم . -پناهم گریه میکنی؟ نه دارم از کبک تقلید میکنم ببینم بهش سخت میگذره یا نه . -سرت رو بیار بالا بلخره سر از برف ها در میارم و نگاش میکنم . -چرا الکی نگرانی ؟ -عمل قلب بازه محمد حسین -خب این همه عمل قلب باز میشه کسی چیزیش میشه ؟ -من نگرانم -الکی نگرانی -اگه یه تار مو از سر پاشا کم بشه من می میرم خیلی جدی میگی : خب میگم دس به سرش نزنن بی اراده خنده ام میگره خیلی با لحن بامزه ای گفت .با گلایه میگم:محمد حسین -جانم -اذیت نکن -تو داری اذیت میکنی بلند میشه به سمت کمد میره و بدون نگاه کرد به لباسا یه ست کامل بیرون میاره:من نظامیما از تایمی که بهت میدم بیشتر بشه جریمه میشی اونم نه یه جریمه ی عادی ها بپوش نگاهی به لباسا میکنم و این بار دیگه از ته دل میخندم متعجب نگام میکنه. -چی شده؟ -اینا رو بپوشم -چشه مگه؟ -هیچی فقط شلوار بنفش خونگی ،روسری بازیگری سبز با پالتوی شتری .می خوای منو دلقک کنی؟ خودشم خنده اش میگره ،بلند میشم ،شلوار و روسری رو میذارم سر جاش و به جاش شلوار و شال مشکی بر میدارم و می پوشم بلخره دستم رو میگیره و با خودش میبره 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
اَلنَّفْسْ: 🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 +آخ وای خدایااین چی بودکه من باصورت رفتم توش؟ وای مامان دماغم،چشمامو بستم .دستم وگذاشتم روی بینیم وگفتم: +آخ دماغ نازنیم،چی بود؟آخ دستم وگذاشتم رواون چیزی که بهش خوردم،این چیه؟چرا پارچه ست؟بسم الله! یهواون چیزی که خوردم بهش عقب کشیدم،بادرد سرم وآوردم بالاکه دیدم امیرعلیه،بیشترحرصم گرفت،نفهمیدم چی شد که یهواون دوتاسیم سگ اخلاقیم فعال شد،باصدای بلندوعصبانیت گفتم: +نکبت بی شعور،دماغم داغون شد،کوری؟می میری چشمات وبازکنی؟ من سرم پایین بود،تو چرانگاه نمی کنی؟ نترس بایه نگاه آدم به حرام نمیوفته،نکنه می ترسی بخورمت؟پسر ازتو جذاب ترزیادریخته برای‌من؛فکرکردی کی هستی؟هان؟ چشمام وبسته بودم و دهنم وبازکرده بودم و هرچی که نبایدمی گفتم وگفتم: +جواب بده دیگه؟الان کی پاسخگو؟دماغم و نابودکردی حالادهنت و بستی وهیچی نمیگی. این چراهیچی نمیگه؟باحرص وترس وکنجکاوی یک چشمم وبازکردم که دیدم بااخم وحشتناکی نگاهم می کنه،اون یکی چشمم وهم بازکردم و طلبکارانه گفتم: +چیه؟جای ببخشیدته؟نه به وقتایی که باید سرت وبگیری بالاونگاهم کنی تااین اتفاق نیوفته نه به الان که داری من ومی خوری. اخمش هرلحظه بیشترمی شد،به دستای مشت شدش نگاه کردم،کم کم داشتم می ترسیدم،الانه که بزنه دک وپزم وبیاره پایین. برعکس تصوراتم باصدای آرومی گفت: امیر:ببخشید. ورفت! همین؟ببخشید؟وای خدایا این چرااینجوریه؟چرا نزدتودهنم؟چرادندونام و خردنکردتوحلقم؟من اگه‌جای این بودم وبخاطر یک اشتباه ناخواسته انقدر حرف می خوردم،پدرجدِ طرف ومیاوردم جلوچشمش، ولی این؟عجب موجودعجیبیه؟ واقعاچجوری تونست دربرابرحرفایی که بهش زدم سکوت کنه وچیزی نگه؟عجب!باذهنی مشغول ازپله هاپایین رفتم،وای خدایا امیدوارم الان مهین جون نیادبیست سوالی راه نندازه که صدای چی بود؟کی جیغ می کشیدو این حرفا. پوف کلافه ای کشیدم وبه سالن نگاه کردم، مهین جون نبود.دراتاقش بازشد،به سمت اتاقش برگشتم،بادیدنم ویلچرش وبه سمتم آورد وبانگرانی گفت: مهین:چی شد؟ نمیدونستم چیومیگه، مهتاب ومیگه یاامیرعلیو؟ وای خدایااگه امیرعلی رو بگه من چی جوابش وبدم؟ بگم هیچی کلی لیچاربار پسرت کردم؟ مهین جون وقتی دیدسکوت کردم وعین اوسکلا نگاهش می کنم،بانگرانی گفت: مهین:چی شدهالین؟ آب دهانم وقورت دادم وگفتم: +چی چی شد؟ باحالت گیجی نگاهم کردوگفت: مهین:مهتاب دیگه. وای خیالم راحت شد،نفس آسوده ای کشیدم وشونه ای بالاانداختم وگفتم: +بیرونم کرد. ضربه ای به گونش زدوگفت: مهین:اِواخاک برسرم،ببخشیدتوروخدانمیدونم چراچندوقته اینجوری شده.زود از کوره درمیره زودگریه ش میگیره.زودمیره توی خودش..این طرزصحبتش من ویادخانم جون انداخت، ناخودآگاه به سمتش رفتم‌وگونش ومحکم بوسیدم. اولش باتعجب نگاهم کرد ولی بعد بامحبت گفت: مهین:عزیزم! بغض بدی گلوم وگرفته بود،اگه یکم دیگه پیش مهین جون می موندم اشکم درمیومد. باصدای آرومی گفتم: +بااجازه. سری تکون دادولبخندی زد،سریع به سمت آشپزخونه رفتم تامیزوجمع کنم، صدای مهین جون وشنیدم که گفت: مهین:هالین جان امیرعلی یکم میزوتمیزکرده. شونه ای بالاانداختم و زیرلب گفتم: +به کِتفَم!چیکارکنم؟ به سمت میزرفتم ومشغول تمیزکردنش شدم. &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
کشاورز باادب و با اخلاق . چشمان مادرم پراز سؤال است. بنده خدا را کجا قرار داده ام. مانده که جدى حرف می زنم یا شوخی می کنم. - بعد هم فکر نکنه زن جنس دست دومه. باید به دور کلاس چرایی خلقت زن روبره. آداب برخورد با مادر جامعه رو بلد باشه. زن روالهه ببینه، اونوقت بیاد خواستگاری. هنوز ساکت است. حالا دستانش هم کار نمی کند. فکر کنم دم در پلاکارد بزند که از داشتن دختر معذوریم. جلوی خنده ام را می گیرم و با پررویی ادامه می دهم: - اخلاقش خیلی مهمه. مامانش با ادب تربیتش کرده باشد. ادب که میگم هم بنده با ادبی باشه، هم شوهر مؤدب و بعد هم بابای مؤدب ، آهان توی جامعه هم وقتی میخوام اسمش رو ببرم، کیف کنم که این آقا شوهر مه. منظور همون اخلاق اجتماعی دیگه؛ والا سرشغل که صحبت کردم.. الآن است که قیچی بردارد و نوک زبانم را بچیند. این آدم را از کجاگیر بیاورد. فکر کنم مجبور بشود با پدر سفینه بخرند و یک سر بروند کره مریخ والا که من می ترشم. متن پلاکاردی که دم در می زند: ما کلا دختر نداریم! صدای زنگ مادر را از بهت در می آورد و من را از منبر پایین می آورد . بلند می شوم و می روم سمت آیفون. علی را می بینم و میگویم: - اِ، داداش گلم. شما مگه کلید نداری؟ تا علی بیاید بقيه حرفم را می زنم. منودرک کنه. احساساتمو، حرفامو، غصه هامو، قصه هامو، کوه رفتنامو، کتاب خوندنامو، اینقدر بدم میاد مرد همش سرش توی تلویزیون و روزنامه و موبایل باشه. به جاش با من والیبال وپینگ پنگ بازی کنه. اسم فامیل، منچ، تیراندازی، دیگه بگم رابطه شم با داداشام باید بهتر از داداشای خودش باشه. درکه باز می شود، سرم را بلند می کنم. ریحانه است که می آید و مادر و خواهر و آخرین نفرعلی. دستپاچه بلند می شویم. مادرش پاتند می کند سمت مامان و همدیگر را در آغوش می گیرند، سلام آرامی می کنم و می نشینم به جمع کردن پخش و پلاهایم. چه خوب شد آمدند و الا یک کتک مفصل از مادرمی خوردم. ریحانه می آید و بغلم می کند. همدیگر را می بوسیم و می گوید: - ولش کن، غریبه که نیستیم. به علی نگاه می کنم. ابرویی بالا می دهد و می خندد. حسابش را بعدا درست درمان می رسیم. مادر ریحانه همان جا کنار بساط من می نشیند و دستی به پارچه میکشد. همه گرد می شوند دور من و کنجکاو که چه می کنم. با عجله کاغذهای قیچی خورد، پخش و پلایم را جمع می کنم. یک بار دلمان شلخته بازی خواست ببین چه افتضاحی شد. مادر توضیح مدلش را می دهد. مادر ريحانه با ذوق نگاهم می کند و می گوید: - من همیشه فکر می کنم خیاط ها خیلی آدم های آرامی هستند. توی سکوت و تنهایی کار کردن و بریدن و دوختن و از یک پارچه ساده، یک لباس شکیل درآوردن، خیلی کار شیرینیه . ریحانه می گوید: - مامان ما چندبار زنگ زدیم، پشت خط بودیم. همراه هم که هیچ کدوم جواب ندادين؛ اما علی اصرار کرد که بیاییم، ببخشید سرزده شد. - خوب کردین که اومدین، سرزده چیه مادر. ما هم تنها بودیم. قدیم بیشتر به هم سرمی زدن. الآن از بس تعارف و ملاحظه زیاد شده، آدما همه تنها شدن. می روم سمت آشپزخانه تا چایی و میوه آماده کنم. على هم می آید. در یخچال را باز میکند تا میوه دربیاورد. - میتونیم شام نگه شون داریم؟ - آره ، چی درست کنم؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh