-گلی جان تو فکر می کنی اگه جدا بشی چی می شه؟ -هیچی!می شم مطلقه!راحت می شم. البته دروغ چرا، هنوزم دوستش دارم. داغون هم می شم. بغض می کند و درجا اشکش که تا حالا با غرورش نگه داشته بود جاری می شود. سعی می کند با دستمال اشک ها را بگیرد تا آرایش خراب نشود. -گلی همین قدر که مواظبی آرایشت خراب نشه، مواظب هم هستی که یه اشتباه کوچیک زندگیت رو خراب نکنه؟ -به خدا من دلم نمی خواهد خراب بشه. اون داره حرف زور می زنه. عطیه با چاقو تپه ای را که از پوست میوه ها درست کرده به هم می ریزد و با تأسف می گوید: -تو به خاطر لذتی که از خانم مهندس خانم مهندس شنیدن می بری داری آتش می زنی به آینده ت. گور بابای هرچی مدرک مهندسی و پزشکی و لیسانس زپرتیه!الان سرکار، با بداخلاقی هر چه دستور بدن،غر بزنن،ماها سرمونو بالا نمی آوریم و همش هم بله قربان گو هستیم. خب فکر کن شوهرت رییسته، بهش بگو چشم. نمی میری که!تازه این زندگیته. دو روز دیگه هم اون بهت می گه چشم و نازتو می خره. بی شعور بازیت منو کشته! منتظرم که کلی جواب عطیه را بدهد و هر چه از دهانش در می آید بارش کند، اما آن قدر خموده شده که سکوت می کند. همه ساکت شده آیم. یکی به تاسف. یکی به تحیر. یکی هم مثل من به... حاام از همه جهت خراب است. نمی دانم چرا؛اما فکر می کنم اگر به گلی کمی امید بدهم بد نباشد؛ -وای گلی جون!فکر کن یکی دو ماه دیگه می ری سر زندگیت. بعد هم سه چهار تا بچه ی تپل مپل می آری. آن قدر سرت شلوغ می شه که به این روزها می خندی. -چه دل خوشي داري ليلا! اميد فايده نداشت! نا اميدانه حرف بزنم ببينم مي گيرد. اين بچه ها انگار غصه را بيشتر از شادي و خنده دوست دارند! -اگه جدا بشي، چند سال ديگه فقط كاراي شركت رو انجام دادي، يه حساب پر پول هم داري، اما همش دنبال آرامشي. كسب كه لحظه هاي تنهاييت رو با شادي پر كنه. يه كسي كه حرف تو رو بفهمه و خوشبختت كنه. چه مي دونم بالاخره هر زني نياز به يه مرد داره، هر مردي هم نياز به يه زن تا زندگيشون كامل بشه. عطيه هم مي پرد وسط حرفم: -الكي هم شعار نده كه اين همه دختر كه ازدواج نكردن و مشكلي ندارن. چون همش دروغه. همين دوستاي مزخرف ما با قرص اعصاب مي چرخن. منتهي مثل الان تواند كه اگه كسي قيافه تو ببينه فكر مي كنه خوش بخت تر از تو كسي نيست. بلند مي شوم تا چاي بياورم. كمي ازاين فضا دوربشوم بد نيست. انرژي منفي اش خيلي زياد است. دارم فكر مي كنم كه قيد ازدواج را بزنم. به سختي اش نمي ارزد. چاي را كه تعارف مي كنم شوهر گلي زنگ ميزند. -خسروس. ببين شده بپاي من. كجا مي رم؟كي مي رم؟با كي مي رم؟ خيلي سرد و تخاصمي صحبت مي كند. قطع كه مي كند به اين نتيجه مي رسم بايد مركز مشاوره ام را جمع كنم. تازه مي فهمم انسان موجود عجيب الخلقه اي است. پيچيده و حيران.همان بهتر كه طرف حسابش نشوم. -يه چيزي نمي گي ليلا جون! -چي بگم؟ -حداقل بگو چه كار كنم؟ به خدا من اگر مسئول مملكتي مي شدم به جاي راه انداختن مراكز مشاوره، اول يك مركز چگونه تفكر كنيم تا خوش بخت زندگي كنيم راه مي انداختم. آدم ها بايد ياد بگيرند فكر كنند. تا بتوانند براي زندگي خودشان، در شرايط خودشان، با امكانات و توانمندي هاي خودشان راه حل پيدا كنند. ولي حالا من اين جا نشسته ام. نه مسئولم، نه هيچ. مستأصل شده ام مقابل گلبهار. -راستش اين زندگي خودته! اگر من راه حل بدن. همون قدر اشتباهه كه دوستات راه حل طلاق دادند. اگه بگم برو يا نرو سركار، همون قدر دخالت در عقل تو كرده ام كه جامعه تو رو بي عقلِ مقلد دوست داره؛كه مي گه اگه نري سر كار عقب مونده اي. ولي خودت بشين فكر كن، اول زندگيت رو بسنج، ببين توي اين چند سال راهي كه رفتي با طبع و اهدافت همسان بوده؟اصلا هدفت درست بوده؟يا نه فقط براي كم نياوردن مقابل ديگران اين مسير رو رفتي؟من حتي فكر مي كنم اين تيپ و آرايشت براي اينه كه به خسرو نشون بدي كه خيلي راحتي! سرش را به نشانه ي تأييد تكان مي دهد: -تو بودي چه كار مي كردي؟ -نظر من مهم نيست. ولي فكر مي كنم همديگه رو دوست داريد. پس بي خيال! موقع خداحافظي مي گويد: -تو رو خدا دعام كن! گلبهار مي رود. به مزاح مي گويم: -عطيه تو چرا شوهر نكردي بياد دنبالت؟بايد پياده بكشي به جاده. -خريت عزيزم! اما الان يكي خواهانمه. بگو خب! نده ام مي گيرد و مي گويم: -خب. -هيچي من نمي خوامش. دهانم جمع مي شود: -وا چرا خب؟ ٭٭٭٭٭--💌 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh