eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
352 دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
11.5هزار ویدیو
143 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 صبح وقتی صدای اذان از مناره های مساجد به آسمان بلند شد از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم و به نماز ایستادم . از خدا خواستم مرا در ادامه مسیر زندگی کمک کند . پنجره را باز کردم و با آرامشی که در وجودم مستولی شده بود به آسمان چشم دوختم. خورشید در حال طلوع کردن بود دستانم را در امتداد شانه های بازکردم و از ته دل هوای دلپذیر صبحگاهی را استشمام کردم. دلم هوای پیاده روی کرده بود. لباس پوشیدم و بعد از برداشتن هنذفری و موبایلم از خانه خارج شدم . در تمام مدتی که قدم میزدم به آینده و کیان فکر میکردم ؛به عاقبت زندگی من با کیان. یک ساعت بعد برای جبران حمایتهای روهام دوعدد نان تازه گرفتم و به خانه برگشتم . روهام عاشق خوردن صبحانه با نان تازه بود . وارد خانه شدم نان ها را روی کانتر قراردادم و مشغول آماده کردم میز صبحانه شدم . نگاهی به محتوای روی میز انداختم همه چیز برای خوردن یک صبحانه شاهانه آماده بود. با ذوق به سمت اتاق روهام پرواز کردم . پشت در نفسی تازه کردم _داداشی..... روهام جون بیداری؟ وقتی دیدم صدایی نمی آید در را باز کردم و وارد اتاق شدم . برادر مهربان و عزیزم معصومانه به خواب رفته بود . دلم میخواست ساعت ها بنشینم و نگاهش کنم ولی کودک درونم شیطنت کردن میخواست پس به سمت تختش رفتم وکنارش روی زمین نشستم. مقداری از موهایم را بدست گرفتم و با آن بینی روهام را قلقلک دادم . روهام بیش از حد قلقلکی بود حتی در خواب . چندبار به هوای اینکه مگس روی صورتش نشسته ؛به صورتش دست کشید وقتی دید کارش فایده ندارد و بینی اش هنوز میخارد چشمانش را باز کرد. با نیشی باز به او نگاه میکردم _سلام داداش تنبل خودم _مرض داری مگه بچه .برو بزار بخوابم _نوچ اصلا راه نداره جون روژان .پاشو بریم صبحونه بخوریم _من یکم دیگه بخوابم بعد میام الکی خودم را ناراحت نشان دادم _من صبح زود رفتم واست نون تازه خریدم.تازه با کلی عشق واست میز رو چیدم اون وقت تو خواب رو به من ترجیح میدی .واقعا که!!! روهام که باور کرده بود مرا آزار داده سریع روی تخت نشست و دستم را گرفت _تا آبجی خوشگلم دوتا چایی لب سوز بریزه من اومدم گونه اش را بوسیدم _ای به چشم . با خوشحالی به آشپزخانه رفتم و برای خودمان چابی ریختم و روی میز گذاشتم . روهام با لبخند به سمتم آمد. نگاهی به میز انداخت و سوتی زد _اوه اینجا رو .فسقل بانو چه کرده .من صبحونه بخورم یا خجالت آبجی خانم. روبه رویم نشست و با اشتها مشغول خوردن صبحانه شد .کمی که گذشت پدر و مادرم هم به ما ملحق شدند .با لبخندی که از سر صبح روی صورتم جا خوش کرده بود به انها سلام کردم . همگی مشغول صرف صبحانه بودیم که مادرم صدایش را کمی صاف کرد و روهام را مخاطب قرارداد _روهام بعد صبحانه جایی نرو کارت دارم روهام دست به روی چشمش قرارداد _ای به چشم .شما امر بفرما عزیزدل روهام . پدر با لبخند گفت: _چه زبونی هم میریزه .حالا اگه من بهش میگفتم کلی بهونه میاورد که کار دارم آرزو به دل موندم یبار بگم کارت دارم بگه چشم دست پدرم را گرفتم و بوسیدم _خودم کنیزتم بابایی جونم شما فقط به من امر کن همگی به لحن لوسم خندیدند. روهام از سر میز بلند شد _مامان جان ،سریعا امرتون رو بفرمایید چون جناب رییس دیشب به من امر کردند امروز به جای ایشون برم جلسه کاری _امروز شما خونه می مونی و به من کمک میکنی .میخوام به مناسبت مهمانی فردا شب کمی تغییر دکوراسیون بدم . روهام با لبخند نگاهم کرد _چشم قربان. فقط شما لطفا به رییسم بفرمایید که امروز رو به من مرخصی بده مادرم نگاهی مملو از عشق نثار پدرم کرد. پدرم رو به روهام کرد _منو با مامانت در ننداز من همه زندگی فدای سوده خانممه.شما هم امروز مرخصی تا هروقت عشقم دستور دادند. پدرم به عادت همیشگی گونه مادر را بوسید و بعد از خداحافظی با ما به شرکت کرد.روهام و مادرم هم به دنبال کارهای خودشان رفتند.من ماندم و میز صبحانه . حمیده خانم به فریادم رسید ،مشغول جمع کردن میز و سرو سامان دادن به آشپزخانه شد و من به اتاقم برگشتم تا برای فردا شب فکری کنم &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ ساعت نه رب صبح سال تحویل بود... ساعت هشت بلند شدم سفره ی قشنگی انداختم،حمام رفتم،یکی از بهترین لباسام که سارافن سبز رنگی بود رو با شلوار سفید پوشیدم و نشستم کنار سفره. درسته کسی نبود ولی خودم که بودم.برای دل خودمم که شده بود سفره انداختم... هندزفری گوشیمو وصل کردم و اونقدر سرچ رادیو رو زدم تا بالاخره یه فرکانس رو گرفت... قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن... آخ که چه آرامشی تزریق میکرد... بعد از تموم شدن سوره دعای یا مقلب القلوب رو خوندم.این دعا رو چند روز پیش دوقلوها یادم داده بودن.بعد از اون شروع به دعا کردن کردم که وسط دعاهام سال تحویل شد و صدای توپ از رادیو پخش شد. لبخند شوری زدم... اشکام میریخت ولی میخندیدم... اشکام از سر دلتنگی بود و خندم به خاطر تحولی که امسال رخ داده بود. امسالم هم خوب بود هم بد... امسالم پر از خاطره بود...خاطره های شیرینی مثل با رایان بودن...کاش میشد تحویل ندم امسالم رو... چند لحظه ای با اشک و لبخند زل زده بودم به آینه و بعدش عکس خانوادگیمونو برداشتم و به همه تبریک گفتم: _hey every one...(سلام به همه) بغضمو قورت دادم و ادامه دادم: _happy new year...(سال نو مبارک) رو کردم سمت عکس عمه نادیا و گفتم: _I know I know this is not ouuur new year...but you have stand me...(میدونم میدونم این سال جدید مااا نیست ولی شما باید منو تحمل کنین) چشمکی زدم و سمت بابا گفتم: _hey dad...I miss you.happy new year...please forgive me for every thing...(سلام بابا...دلم برات تنگ شده.سال نو مبارک...لطفا منو به خاطر همه چی ببخش...) قطره اشکی چکید روی عکس. به زور لبخندی زدم. عکسو بوسیدم وگفتم: _much love...your bad girl Elina...(با عشق فراوان...دختر بد شما الینا...) عکس رو گذاشتم کنار سفره که گوشیم زنگ خورد... گوشیو برداشتم...با دیدن اسم رایان لبخند بزرگی رو لبم نشست... جواب دادم: _سلام رایان... صدای شادش پیچید تو گوشم: +سلام الی...خوبی؟! _ممنون... ثانیه ای سکوت کردم که هردو باهم گفتیم:عیدت مبارک!!! بعد هم هردو زدیم زیر خنده... وسط خنده گفتم: _یادت بود؟! +البته!.. لبخند بزرگی زدم.کاش لبخندمو میدید... +سفره هم انداختی؟! ابرویی بالا انداختم که خب اون نمیدید: _فکر کن ندازم... +مثل هرسال خوشکله؟! خودشیفته گفتم: _البته... +اوه اوه...جمعش نکن منم بیام ببینم... _باشه...ولی تو کی میای مگه؟! +شاید فردا پس فردا... ته دلم کمی گرم شد: _باشه... میترسیدم سوالمو بپرسم: _رایان؟! +جان؟! با این حرفش داغ کردم...خوب که نبود...سکوتم که طولانی شد گفت: +بله الینا!؟ با من من گفتم: _چ...چه خبر؟! منظورمو فهمید که بعد از دقیقه ای سکوت گفت: +سلامتی... فهمیدم...تا تهشو خوندم...نظر بابا عوض نشده بود... با صدایی که میلرزید گفتم: _مناسبت امروزو یادشون بود؟! +بود ولی اهمیت ندادن...حتی بابا رفته سرکار! پوزخند تلخی زدم: _تو چرا نرفتی؟! +چون امروز عیده! بعد با صدایی که سعی میکرد برا تغییر روحیه من شاد باشه گفت: +راستی الینا منم امسال سفره انداختم تو اتاقم... سعی کردم حالا که اون شاده منم شاد به نظر بیام: _اووو.واقعا؟!چه شکلیه؟! +یه تنگ کوچولو با ماهی.یه دونه از این علفا...چی بود اسمش؟! با خنده گفتم: _سبزه! +هاان آره آره...همون که سبزه...اسمش چیه؟! قهقه ای زدم و گفتم: _دیوونه اسمش سبزه هست!!! چند لحظه ای سکوت کرد که مجبور شدم صداش کنم تا به حرف بیاد: _رایان؟!هستی؟! با صدایی که دیگه شیطنتی درش موج نمیزد گفت: +دیدی خندوندمت؟! باز داغ کردم... هول و دستپاچه گفتم: _رایان کاری نداری؟!من باید برم! +نه برو...مواظب... حرفشو قطع کردم و مثل روز رفتنش گفتم: _خودم...هستم... +خوبه...خدافظ... _خدافظ... &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کمی که گذشت صدای یاالله گفتن کمیل به گوش رسید .با عجله به سمت در رفتم. کمیل کیک را به سمتم گرفت _بفرمایید اینم از کیک .سریع آماده شید که روهام و کیان هم الان میرسند. _ممنونم داداش کمیل زحمت کشیدید. _خواهش میکنم مثل همیشه مودب و سر به زیر به سراغ پدرم رفت _سلام عمو سهراب خیلی خوش اومدید _به سلام چناب کاپیتان ،شما خوبی؟ _قربونتون .خداروشکر ماهم خوبیم دیگر به صحبت های آنها گوش ندادم و به آشپزخانه رفتم و کیک را از داخل بسته خارج کردم و روی کانتر آشپزخانه گذاشتم _زهرا جان یک لحظه میای؟ زهرا با عجله به سمتم آمد _جانم _لطفا برو برقا رو خاموش کن الان کیان میرسه _ای به چشم زهرا همه لامپ ها را خاموش کرد و فقط آباژور را روشن گذاشت تا اتفاقی برای کسی نیفتد دل تو دلم نبود تا کیان به خانه بیاید و با دیدن جشن کوچکم غافلگیر شود. فقط یک عاشق میتواند درک کند چقدر لحظه لذت بخشی می‌شود برای یک دلداده وقتی برق خوشحالی را بر لب یار می آورد. کیک به دست منتظر آمدن کیان شدم. صدای حرف زدن روهام به گوش می‌رسید _جان من تعارف نکن هرموقع ازش خسته شدی یه تک بزن میام دنبالش،خدا میدونه تو بجز داماد برای من یک رفیقی .خودمونیم دیگه فقط من میدونم تحمل روژان چقدر سخته.ما از اون خانواده هاش نیستیم دختر جیغجیغومون رو پس نگیریم صدای خنده روهام و کیان بالارفت _الکی پشت سر خانم صفحه نزار اونی که شاید بندازن دور منم نه تاج سرم ،افتاد؟ ثانیه ای سکوت کردند. _چرا خونه تاریکه. _خب عزیزمن برو داخل ببین این خواهر ورپریده ما کجا پریده مطمئن بودم آن حرفها را بخاطر اینکه میدانست من میشنوم به کیان می زد. تا کیان برقا را روشن کرد .با کیک مقابلش ایستادم _سلام کیانم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 کنار ملکا روی حصیر پلاستیکی رنگی رنگی میشینم .پاشا بلند میشه دستی به محمد حسین میده و بوسه ای به گونه اش مینشاند .محمد حسین هم مودب کنار محمد حسن و پاشا میشینه . -خب محمد حسین جان -جانم بهنوش خانوم -خونه چی شد؟ -خونه رو گرفتیم فقط شما برین ببینین خونه رو وسیله ها رو بگیرین یه کم کارای اداری داره که باید انجام بشه -خب خدا رو شکر ملکا به پهلوم میزنه به سمتش بر میگردم :خونتون چه شکلیه ؟ -عکس گرفتم بیا ببین گوشی رو سمتش میگیرم با دقت خیره میشه به عکساش و تک تک خونه رو بررسی میکنه . -بده منم ببینم ملکا ملکا گوشیم رو به سمت فرشته خانوم میگیره ،محمد حسین برای رفع ابهام ها میگه: دوست داشتم خونه مون حیاط داشته باشه عصر ها بریم تو حیاط بشینیم . همه فعل های انتخابی رو مفرد آورد که فکر نکنن من مجبورش کردم .پاشا هم گوشی رو گرفت و نگاه کرد :افتادی تو خرجا -فدا سر خواهرت -پس چی ؟ بیشتر از اینا میرزه -بله ملکا نگاه معنا داری به محمد حسین و محمد حسن میکنه و بعد سری به تاسف تکان میدهد .محمد حسین بحث رو عوض میکنه که بیشتر چشم غره های ملکا رو نبینه . -ناهار چی داریم؟ -فرشته خانوم لطف کردن و باقالی پلو درس کرده ان -بابا این چه حرفیه -خب پس زودتر بخوریم تا همه احما و احشا هم دیگه رو نخوردن خنده ای میکنیم و سفره رو باز میکنیم تا محمد حسین بیشتر غر نزند .فرشته خانوم باقالی پلو رو میکشه و مامان سالاد شیرازی ها رو .دوغ رو هم محمد حسن وسط سفره میذاره . -ای کاش بهروز خانم میومدن -گفت یکم دیر تر میاد چون کارش زیاده -از کم سعادتی ما بوده -اختیار دارین قاشقم رو پر میکنم از برنج ها و باقالی هایی که سر از وسط دریای برنج ها در آوردن .فرشته خانوم رو میکنه به پاشا و با مهربونی و مادرانه میگه: آقا پاشا بهتر الحمد الله؟ -بله خدا رو شکر بهترم -قلبت درد نمی گیره که؟ -نه خدا رو شکر لبخند رضایت مندانه ای میزنه و مشغول خوردن چندر غاز غذاش میشود ،هر چقدر مامان غر میزند که چرا انقدر کم کشیدی گوشش بدهکار نبود .ظرف ها رو که با ملکا میشوریم به سرم میزنه سوار تاب پارک بشم تو این وقت هفته کفترم پر نمیزد تو پارک چه برسه به آدمی زاد . -ملکا بیا تاب بازی کنیم ظرف ها رو به مامان میده و به تشکر مامان بابهت ظرف ها جواب میده بعد به سمت محمد حسین و محمد حسن و پاشا بر میگرده که والیبال بازی میکردن و بعد سری تکون میده و رضایت میده -باشه ولی اگه خلوت بودا -باشه بیا مامان یه سره به پاشا غر میزد که بشینه و هنوز بخیه های ناشیش جوش نخورده .به نگاه اشاره میکنم بلند میشه و همراهم میاد .میرسیم به تاب نگاه با چهره ی با مزه ای میگه :میگما این تابا یکم برا من کوچیک نیس ؟ خنده ای میکنم و به تابا نگاه میکنم راس میگفت یکم برام کوچیک بود فقط یکم ،یه کوچلو ..بی خیال تاب ها میشیم و همون جا روی صندلی میشینیم و سر صحبت های زنانه مان رو درباره جهاز باز میکنیم تا به قول محمد حسین باشد که رستگار شویم 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 بانوری که توچشمم می خورد باکلافگی چشمام وبازکردم. دیشب اصلایادم نبود پرده روبکشم،به ساعت نگاه کردم،ده بود. وای خاک توسرم باید ساعت هشت بیدار می شدم صبحانه رو آماده می کردم ولی...سریع ازجام بلندشدم صورتمو اب زدم ،روبه روآیینه ایستادم وموهام و بالاسرم گردبستم.‌.یک شال سفیدهم گذاشتم روی شونه م که اگر امیر علی اومد، چرا شو نمیدونم ولی حس کردم باید سرم‌کنم. باز یادم افتاد، دیرازخواب بیدار شدم،ممکنه اصلا نرسم برم بیمارستان. ازاتاق بیرون رفتم،صدای مهین جون ومهتاب ازپایین میومد،‌خیلی خجالت کشیدم‌روم نمی شد برم پایین.یکم این پاواون پاکردم وآخرش آروم آروم از پله هارفتم پایین. صداازآشپزخونه میومد، رفتم اونجادیدم مهتاب ومهین جون پشت میزن ودارن صبحانه میخورن. باصدای آرومی گفتم: +سلام،صبح بخیر. مهین:سلام عزیزم صبح توهم بخیر. مهتاب:سلام هالین صبح بخیر،بیاصبحونه بخور. همچنان که پشت میز می نشستم گفتم: +ببخشیددیربیدارشدم نشدصبحانه آماده کنم. مهین:نه عزیزم این چه حرفیه؛دیشب کلی خسته شدی دستت دردنکنه. لبخندی زدم وگفتم: +کاری نکردم که. مهتاب دستش وتوهوا تکون دادوگفت: مهتاب:راست میگه مامان کاری نکرده که. بعدازاین حرف زد زیر خنده،از زیر میز محکم کوبیدم توپاش که دهنش وبست. مهین:اِمهتاب،اذیت نکن دخترم و. مهتاب ادای گریه درآوردوگفت: مهتاب:آره دیگه،نو که بیاد به بازار. مهین جون اخمی کردوگفت: مهین:این چه حرفیه دختر؟ مهتاب خندیدوچیزی نگفت؛صدای زنگ گوشیم سکوتمون وشکست. گوشیم ازجیب هودیم درآوردم. ببخشیدی گفتم وازجام بلندشدم وبه سالن رفتم.جواب دادم: +سلام شایان:سلام هالین خوبی؟بیمارستان رفتی؟ +نه تازه ازخواب بیدار شدم. شایان:خسته نباشی. باناراحتی گفتم: +وقت ملاقات تموم شده؟ شایان:نه،زنگ زدم همین و بگم،ساعت سه وقت ملاقاته. نفس آسوده ای کشیدم و گفتم: +وای خداروشکر،خیلی نگران بودم. شایان:هالین خیلی نگرانم. +چرا؟ شایان:خیلی بایدمراقب باشی،اگه ببیننت این دفعه هیچ راه فراری نداری. شونه ای بالاانداختم وگفتم: +مهم نیست،الان تنهاچیزی که برام مهمه خانم جونه که روتخت بیمارستان خوابیده. شایان:میدونم هالین؛ ولی به خودتم فکرکن میدونم خیلی نگرانی ولی اگه بلایی سرت بیاداگه بگیرنت دیگه نمی تونی فرارکنی. باکلافگی دستم وروی صورتم کشیدم وگفتم: +باشه شایان،مراقبم ،مهتابم داره باهام بیاد حواسشون وپرت می کنه. شایان:باشه، مراقب باش. +راستی شایان،دنیاچرا اصلابه من زنگ نمیزنه؟ شایان:چندروزاول که بابات ومامانت دهنش وسرویس کرده بودن نمی تونست،دوروز پیشم ازپله های خونشون افتاده پاش شکسته درگیرپاش بود. بانگرانی گفتم: +ای وای،الان حالش چطوره؟ شایان:بهتره،ولی اون اول دردامونش وبریده بود. باحرص گفتم: +چراحال دوتاازکسایی که خیلی دوستشون دارم بایدبدباشه؟اه شایان: حالا هالین تونمی خواد نگران شی الان حال توهم بدمیشه بیا جمعش کن. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +باشه،من برم صبحونه بخورم. شایان:باشه،مراقب خودت باش. +باشه خداحافظ شایان:خداحافظ. گوشی روقطع کردم وبه سمت آشپزخونه رفتم. پشت میزنشستم، مهتاب که چشمش بهم افتادبانگرانی گفت: مهتاب:هالین،حالت خوبه؟ سری تکون دادم وگفتم: +آره خوبم. مهین جون:رنگت پریده عزیزم،شایدضعف کردی صبحونه بخوررنگ وروت بیادسرجاش. لبخندمحوی زدم وگفتم: +باشه چشم. صدای تلفن اومد،مهتاب خواست بره که مهین جون گفت: مهین:بشین عزیزم،خودم جواب میدم بامن کاردارن. مهتاب سرجاش نشست و گفت: مهتاب:چشم. مهین جون ویلچرش وبه سمت سالن برد. مهتاب:خب زودتعریف کن هالین. +‌دوستم دنیاپاش شکسته، خانم جونم که بیمارستانه، دارم دیوونه میشم. دستش ورودستم گذاشت وگفت: مهتاب:نگران نباش عزیزم خوب میشن. حالا وقت ملاقات چه ساعتیه؟ +سه. مهتاب:میگم هالین اگه مامان باباتم اون ساعت بیان ملاقات چی؟ ضربه ای به پیشونیم زدم وباکلافگی گفتم: +وای اصلابهش فکرنکرده بودم. مهتاب:الان چیکارکنیم؟ شونه ای بالاانداختم وگفتم: +زنگ میزنم به شایان ببینم‌چه راه حلی داره. مهتاب:باشه، هالین من برم بالایکم کاردارم. +باشه. ازجاش بلندشد، منم ازجام بلندشدم ومشغول تمیز کردن میزشدم.صدای مهتاب وشنیدم که گفت: مهتاب:راستی هالین ناهاروبیرون می خوریم نیاز نیست چیزی درست کنی. باتعجب گفتم: +باشه ولی مامانت چی؟ مهتاب:مامانم یک جلسه کاری داره اونجا ناهار میدن. شونه ای بالاانداختم وگفتم: +باشه. مهتاب لبخندی زدوازآشپزخونه رفت بیرون، منم مشغول تمیز کردن شدم.. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
-گلی جان تو فکر می کنی اگه جدا بشی چی می شه؟ -هیچی!می شم مطلقه!راحت می شم. البته دروغ چرا، هنوزم دوستش دارم. داغون هم می شم. بغض می کند و درجا اشکش که تا حالا با غرورش نگه داشته بود جاری می شود. سعی می کند با دستمال اشک ها را بگیرد تا آرایش خراب نشود. -گلی همین قدر که مواظبی آرایشت خراب نشه، مواظب هم هستی که یه اشتباه کوچیک زندگیت رو خراب نکنه؟ -به خدا من دلم نمی خواهد خراب بشه. اون داره حرف زور می زنه. عطیه با چاقو تپه ای را که از پوست میوه ها درست کرده به هم می ریزد و با تأسف می گوید: -تو به خاطر لذتی که از خانم مهندس خانم مهندس شنیدن می بری داری آتش می زنی به آینده ت. گور بابای هرچی مدرک مهندسی و پزشکی و لیسانس زپرتیه!الان سرکار، با بداخلاقی هر چه دستور بدن،غر بزنن،ماها سرمونو بالا نمی آوریم و همش هم بله قربان گو هستیم. خب فکر کن شوهرت رییسته، بهش بگو چشم. نمی میری که!تازه این زندگیته. دو روز دیگه هم اون بهت می گه چشم و نازتو می خره. بی شعور بازیت منو کشته! منتظرم که کلی جواب عطیه را بدهد و هر چه از دهانش در می آید بارش کند، اما آن قدر خموده شده که سکوت می کند. همه ساکت شده آیم. یکی به تاسف. یکی به تحیر. یکی هم مثل من به... حاام از همه جهت خراب است. نمی دانم چرا؛اما فکر می کنم اگر به گلی کمی امید بدهم بد نباشد؛ -وای گلی جون!فکر کن یکی دو ماه دیگه می ری سر زندگیت. بعد هم سه چهار تا بچه ی تپل مپل می آری. آن قدر سرت شلوغ می شه که به این روزها می خندی. -چه دل خوشي داري ليلا! اميد فايده نداشت! نا اميدانه حرف بزنم ببينم مي گيرد. اين بچه ها انگار غصه را بيشتر از شادي و خنده دوست دارند! -اگه جدا بشي، چند سال ديگه فقط كاراي شركت رو انجام دادي، يه حساب پر پول هم داري، اما همش دنبال آرامشي. كسب كه لحظه هاي تنهاييت رو با شادي پر كنه. يه كسي كه حرف تو رو بفهمه و خوشبختت كنه. چه مي دونم بالاخره هر زني نياز به يه مرد داره، هر مردي هم نياز به يه زن تا زندگيشون كامل بشه. عطيه هم مي پرد وسط حرفم: -الكي هم شعار نده كه اين همه دختر كه ازدواج نكردن و مشكلي ندارن. چون همش دروغه. همين دوستاي مزخرف ما با قرص اعصاب مي چرخن. منتهي مثل الان تواند كه اگه كسي قيافه تو ببينه فكر مي كنه خوش بخت تر از تو كسي نيست. بلند مي شوم تا چاي بياورم. كمي ازاين فضا دوربشوم بد نيست. انرژي منفي اش خيلي زياد است. دارم فكر مي كنم كه قيد ازدواج را بزنم. به سختي اش نمي ارزد. چاي را كه تعارف مي كنم شوهر گلي زنگ ميزند. -خسروس. ببين شده بپاي من. كجا مي رم؟كي مي رم؟با كي مي رم؟ خيلي سرد و تخاصمي صحبت مي كند. قطع كه مي كند به اين نتيجه مي رسم بايد مركز مشاوره ام را جمع كنم. تازه مي فهمم انسان موجود عجيب الخلقه اي است. پيچيده و حيران.همان بهتر كه طرف حسابش نشوم. -يه چيزي نمي گي ليلا جون! -چي بگم؟ -حداقل بگو چه كار كنم؟ به خدا من اگر مسئول مملكتي مي شدم به جاي راه انداختن مراكز مشاوره، اول يك مركز چگونه تفكر كنيم تا خوش بخت زندگي كنيم راه مي انداختم. آدم ها بايد ياد بگيرند فكر كنند. تا بتوانند براي زندگي خودشان، در شرايط خودشان، با امكانات و توانمندي هاي خودشان راه حل پيدا كنند. ولي حالا من اين جا نشسته ام. نه مسئولم، نه هيچ. مستأصل شده ام مقابل گلبهار. -راستش اين زندگي خودته! اگر من راه حل بدن. همون قدر اشتباهه كه دوستات راه حل طلاق دادند. اگه بگم برو يا نرو سركار، همون قدر دخالت در عقل تو كرده ام كه جامعه تو رو بي عقلِ مقلد دوست داره؛كه مي گه اگه نري سر كار عقب مونده اي. ولي خودت بشين فكر كن، اول زندگيت رو بسنج، ببين توي اين چند سال راهي كه رفتي با طبع و اهدافت همسان بوده؟اصلا هدفت درست بوده؟يا نه فقط براي كم نياوردن مقابل ديگران اين مسير رو رفتي؟من حتي فكر مي كنم اين تيپ و آرايشت براي اينه كه به خسرو نشون بدي كه خيلي راحتي! سرش را به نشانه ي تأييد تكان مي دهد: -تو بودي چه كار مي كردي؟ -نظر من مهم نيست. ولي فكر مي كنم همديگه رو دوست داريد. پس بي خيال! موقع خداحافظي مي گويد: -تو رو خدا دعام كن! گلبهار مي رود. به مزاح مي گويم: -عطيه تو چرا شوهر نكردي بياد دنبالت؟بايد پياده بكشي به جاده. -خريت عزيزم! اما الان يكي خواهانمه. بگو خب! نده ام مي گيرد و مي گويم: -خب. -هيچي من نمي خوامش. دهانم جمع مي شود: -وا چرا خب؟ ٭٭٭٭٭--💌 . 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
📚 📝 نویسنده ♥️ فصل بیست و نهم تمام آن چند روز که ساکن ویلا بودیم،هوا ابری و بارانی بود. به تنها کسانی که واقعا خوش می گذشت،سهیل و گلرخ بود.مادرم، تا وقتی برمی گشتیم اخمهایش از هم باز نشد وپدرم برای اینکه دل مادرم را بدست بیاورد،دست به هر کاری زد. من هم که دلم برای حسین تنگ شده بود،لحظه شماری می کردم تا برگردیم،اما مادرم همیشه در ویلا بودو نتوانسته بودم به حسین زنگ بزنم. با لیلا تماس داشتم،چندتا از نمره ها آمده بود که نتیجه ما سه نفر،تقریبا مثل هم و خوب بود.سرانجام وقت رفتن فرا رسید.از خوشحالی،شب را درست نخوابیده بودم.شب قبل از گلی خانم و مش صفر خداحافظی کرده بودم. صبح زود،دوباره دو ماشین پشت سر هم به طرف تهران حرکت کرد. مادرم هم خوشحال بود،چون حوصله اش سر رفته بود،وقتی به خانه رسیدیم،نزدیک ظهر بود. گلرخ و سهیل یکراست رفتند به خانه پدر گلرخ، پدر هم بعد از شستن دست و صورتش رفت تا غذا بگیرد. از فرصت استفاده کردم و تند تند شماره خانه حسین را گرفتم. ظهر جمعه بود و می دانستم خانه است.بعد از چند زنگ،عاقبت گوشی را برداشت.صدایش گرفته و خش دار بود،آهسته گفتم:سلام،حسین. چند ثانیه ساکت بود.بعد صدایش پر از شادی و خوشحالی شد: - مهتاب،عزیزم...تو کجایی؟چرا بهم زنگ نزدی؟ با لحن پوزش خواهانه ای گفتم:نمی تونستم.تمام مدت همه دور و برم نشسته بودند و نمی شد تلفن زد.تو چطوری؟ صدات گرفته...سرما خوردی؟ - نه سرما نخوردم.چند روزه زیاد سرفه می کنم به خاطر همین صدام گرفته و... با نگرانی گفتم:دکتر رفتی؟ - آره،یکی،دو روز بیمارستان بودم.ولی خیالت راحت باشه.حالا خوبم.خودت چطوری؟خوش گذشت؟ صادقانه گفتم:نه،اصلا خوش نگذشت.همه اش بارون می اومد.حوصله ام حسابی سر رفت. صدای مادرم که مرا صدا می زد،گفتگویمان را قطع کرد.حسین با عجله گفت: - فردا روز ثبت نام می بینمت. گوشی را گذاشتم و با به یادآوردن فردا،خوشحال و خندان به کمک مادر رفتم.صبح زود،بدون زنگ زدن به لیلا،فوری سوئیچ ماشین را برداشتم و به طرف دانشگاه راه افتادم.تمام دیشب،در رختخواب غلت می زدم،هیجان دیدار حسین نمی گذاشت راحت بخوابم. داخل دانشگاه مثل هر ترم، شلوغ بود.به اطراف نگاه کردم تک و توکی پسر توی محوطه بودند اما از حسین خبری نبود.چند دقیقه بعد لیلا و شادی هم رسیدند.شادی با دیدنم فوری گفت:ای بی معرفت!تو اینجایی؟ما رفتیم دم خونه دنبالت! صورتش را بوسیدم و گفتم:فکر کردم شاید یادتون بره،خودم اومدم. لیلا نگاه معنی داری کرد و گفت:حتما بعدش کار داری؟ خندیدم:آفرین به تو بچه باهوش! در شلوغی و دادو فریاد گم شدیم.مشغول نوشتن واحدهای انتخابی در برگه بودیم که از گوشه چشم حسین را دیدم.مشغول صحبت با یک پسر دیگر بود.تصمیم گرفتم همه کارها را انجام بدهم و فقط پول دادن را به عهده لیلا بگذارم.رفتیم طبقه بالا و امضای مدیر گروه را گرفتیم،بعد به طرف خدمات کامپیوتری راه افتادیم و برگه ها را دادیم،باید منتظر می ماندیم تا صدایمان می کردند.یکساعت بعد،صدایمان زدند:مجد، یاوری،اقتداری!کدهای شماره 210 همه پر شده... آنقدر کد جابجا کردیم تا عاقبت کارمان درست شد.لیلا رو به ما پرسید: - می آیید بریم بانک یا نه؟ شادی فوری گفت:من که الان خسته ام!این فیش هم تا دو روز فرصت داره...من فردا می رم. با خنده گفتم:من هم کار دارم.ولی اگه تو داری میری بانک فیش منو هم بریز به حساب!لیلا با خشم گفت:چشم!بابای بنده دیشب گنج پیدا کرده...پول تو هم میده! خندیدم:گمشو!کی خواست توی گدا پول منو بدی.خودم پول آوردم. بعد دو بسته اسکناس پانصد تومانی از کیفم درآوردم و به طرفش گرفتم. لیلا متعجب گفت:مگه صد تومن شده؟... شهریه ام نزدیک به پنجاه هزارتومن شده بود،یک بسته را دوباره در کیفم گذاشتم و یک بسته را دوباره به لیلا دادم.به اطراف حیاط نگاه کردم حسین نبود،حتما بیرون منتظرم بود.از بچه ها خداحافظی کردم و به طرف در رفتم.وقتی از در دانشگاه بیرون آمدم،حسین را دیدم که آنطرف خیابان کنار ماشین من،منتظرایستاده است. ادامه ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh