از نقد تشکل‌ها شروع کرد و فضای ناامیدی بین بچه‌ها که عقیده داشت تقصیر فضای مجازی است و خبرهایی که بزرگ‌نمایی و خوبی‌هایی که پنهان می‌کنند تا برنامه‌های کانون و فشار بی‌پولی و طرح فعال سازی درون خانگی مادران سرپرست خانوار. وسط حرفمان آریا آمد و به لحظه پشیمان می‌شوم از بودنم.ساعت اولین چیزی‌است کهتوی ذوقم می‌زند. از دو هم رد شده است و حرف‌های معمول زده‌ایم. صدای آریا که می‌آید، آرش نمی‌تواند خودش را کنترل کند. —ساعت چنده؟ —اَ...بَه... منتظر من بودی تا حالا،فدات! آریا نمی‌دانست که چه حالی بر آرش گذشته است. بلند می‌شوم :سلام. چه‌طوری؟ با همان مشنگی خودش مقابلم قرار می‌گیرد و دستش را مقابلم دراز می‌کند. دست می‌دهم و عزم رفتن می‌کنم که دستم را می‌کشد: میثم تو امشب حکم فرشته نجات منو داری . بمون تا این برزخ و رد کنم. من بدم جهنم، آرش بره بهشت، تو هم برم خونتون. همراهش می‌کشدم تا سمت مبل‌ها: اِ بازی می‌کردین. همچین هم بد نمیگذشته! دسته را می‌دهد دستم و مشغول می‌شود. تا خود صبح شبم را می‌سوزانم. روز گاهی شاید بسوزد. شب گاهی شاید بسوزد. اما وقتی توالی شب و روزت سوخت می‌شود و روشنایی پشتش نیست، تمام زندگیت از آبادانی به ویرانی می‌رود. آرش گفته بود دلش یک مسافرت متفاوت می‌خواهد . برود جایی که فاصله‌ها نباشد. که بتواند خودش باشد و نخواهد در مزان رنگ‌ها و ژست‌ها سر بالا بگیرد. یک جایی که حال روحی‌اش را خوب کند. اهل درد و دل نبود ولی برایم از روابط حاد پدر و مادرش گفت وحال و قال آریا.آن‌ها الآن ایران نبودند و آرش تنها بود. حالا چند روزیست که آرش و نظراتش نیست. با پیام در ارتباطیم. عادت کرده بودم به بودنش و این ندیدنش کمی کلافه‌ام می‌کرد. روز سوم که موبایلم روشن می‌شود و عکس خندان آرش روی صفحه می‌افتد خوش‌حالیم را پنهان نمی‌کنم. خوش و بشمانـکمی بیشتر از هر تماسی طول می‌کشد.بعد کمی مکث می‌کند،انگار دودل است حرفی رابزند یا نه که آرامـمی‌گوید:یادته یه بار گفتم آخرش چی می‌شه؟ دست از کار می‌کشم و می‌رومـجایی که خلوت تر باشد و می‌گویم:عزیز منی. رفته بودی که از اول بازیابی بشی، اولش شروع نشده رسیری به آخرش؟ به شوخی‌ام لبخند می‌زند و آرامـمی‌گوید: به قول تو حرَم، آدم رو بازیابی می‌کنه! —بیام سوغاتیمو بگیرم؟ فقط می‌خندد آرش همیشه هست و نیست. آرام و صبور است و کنار آمدنی!اما این آرامش حالش برای من خوشایند نیست. لب می‌زنم:مشکوک می‌زنی؟ صدای نفس عمیقی که می‌کشد کمی حالم را به تلاطم می‌اندازد. —آرش خوبی؟کجایی؟ —خوبم. امروز از همیشه بهترم. لحن و صدایش طوری است که قلبم را فشار می‌دهد و:می‌گم کجایی؟ —الآن باید می‌گفتی ای جان، عزیز منی! عصبی‌ام می‌کند:آرش! —ای جان!باشه ناراحت نشو. فقط میثم، شماره کارتت رو می‌دی؟ —شماره کارتمو برای چی می‌خوای؟ —همونیه که دفعه قبل دادی، عوض که نشده؟ درست که حرف نمی‌زند کلافه‌ام می‌کند. راه می‌افتم واز در آزمایشگاه می‌زنم بیرون:وایسا ببینم آرش. بگو چی شده؟بازم آریا؟ —نه،نه. —اصلاً کجایی؟خوبی؟ —شارژ شارژم خیالت تخت! آرش! —یه پولی دارم که این چند ساله جمع کردم .خیالت راحت پاک پاکه. حق کی توش نیست. گفتم دست تو باسه. خیلی در حقم برادری کردی روم نمی‌شد بهت بگم. اما همیشه مدیونتم!شاید برم. دیگر طاقت نمی‌آورم و تا نی‌آیم حرفی بزنم گوشیم خاموش می‌شود. شارژش تمام است به صفحهٔ سیاهش نگاه می‌کنم و بی اراده دور خودم چرخی می‌زنم.شارژر نیاورده‌ام. تا از کسی بگیرم توانم به صفر می‌رسد. هر چه بوق می‌خورد کسی جوابگو نیست . ٭٭٭٭٭--💌 ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh