📚 📝 نویسنده ♥️ برادم با صدایي كه به سختي سعي مي كرد بلند نشود گفت : چه حرفهایي ؟ با خنده گفتم : همون حرفهاي معمول بین پسر و دخترایي كه بزرگ مي شن …. پرهام ازم خواسته روي ازدواج با اون فكر كنم. سهیل كه تازه حال مي فهمیدم چقدر غیرتيه گفت : چه غلطا لازم نكرده فردا بریم خونشون . در حالیكه به قهقه مي خندیدم گفتم : وا تو غیرتي هم بودي ما خبر نداشتیم… بعدبه قیافه عصباني سهیل نگاه كردم و گفتم : بچه بازي در نیار اگه مثلا تو به آرام عمو فرخ همچین پیشنهادي بدي دوست داري آرام دیگه نیاد خونمون ، بهت بر نمي خوره ؟ سهیل ناراحت سر به زیر انداخت بلند شدم و دستش را گرفتم گفتم : - پرهام كار بدي نكرده اصل شاید من قبول نكنم شاید هم قبول كنم تو كه نباید اینطوري با قضیه برخورد كني تازه پرهام پسر خوبي است كه این پیشنهاد را داده مي تونست مثل خیلي از پسرها از موقعیت سوء استفاده كنه. خودت هم مي دوني. ازدواج و قضیه خواستگاري هم براي یك دختر به سن من خود به خود پیش مي آد حال پرهام فامیله … سهیل دستم را گرفت و گفت : مي دونم پرهام پسر خوبیه كه این حرف رو زده ولي چي كار كنم یك جورایي خوشم نمي آد. همانطور كه آشغال ها را درون كیسه مي ریختم ، گفتم: میل خودته مي خواي فردا بریم مي خواي نریم . سهیل ساكت از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه دوباره برگشت و پرسید : - مامان و بابا مي دونن؟ سرم را تكان دادم و گفتم : نه ، چون من جوابي به پرهام ندادم اگر جوابم مثبت بود آن وقت بهشون مي گم. سهیل آهسته گفت : فردا مي ریم . فرداي آن شب وقتي وارد خانه دایي علي شدیم مهماني شروع شده بود. خانه دایي علي هم مثل ما ویلایي و بزرگ بود و با توجه به سلیقه زري جون پر از قالي و قالیچه شده بود. آن شب دایي حضور نداشت و فقط زري جون و یك خدمتكار به مهمان ها مي رسیدند. دختر و پسرهاي زیادي در گروههاي دو یا سه نفره در گوشه و كنار خانه مشغول صحبت و خنده بودند. پرهام با دیدن ما به طرفمان آمد و با خوشحالي خوش آمد گفت. بلوز و شلوار روشني پوشیده بود كه با رنگ مو و پوستش همخواني جالبي داشت . وقتي من و سهیل در گوشه اي نشستیم ، پرهام با بشقابي پر از چیپس به طرفمان آمد و گفت : - سهیل بیا با بچه ها آشنا شو . در كمال حیرت از من دعوت نكرد و من هم سر جایم باقي ماندم . بعد از چند دقیقه پرهام تنها برگشت و كنار من نشست چند لحظه اي هر دو ساكت بودیم من با دقت افراد حاضر در سالن را زیر نظر داشتم . چند نفري را مي شناختم از بچه هاي فامیل زري جون بودند. ولي بیشتر مهمانها را براي اولین بار بود كه مي دیدم . بعضي ها لباس هاي جلف و ناجوري پوشیده بودند و قیافه هاي عجیبي براي خودشان درست كرده بودند اما اكثریت قیافه هاي عادي داشتند و بچه هاي خوبي به نطر مي رسیدند. در حال نظاره بودم كه پرهام گفت : - چقدر كت و شلوار به تو مي آد. - برگشتم و نگاهش كردم . صورتش سرخ شده بود خنده ام گرفت . انگار با آن پرهام سالهاي پیش با اینكه زیادبه من اعتنا نمي كرد، راحت تر بودم. پرهام آهسته گفت : - به چي مي خندي ؟ با خنده گفتم : به تو، اصلا این حرفها بهت نمي آد. ناراحت پرسید : چرا ؟ سري تكان دادم و گفتم : نمي دونم یادته چند سال پیش عارت مي امد با من حرف بزني ، یادت مي آد چقدر التماس مي كردم مرا هم بازي بدید وقتي سهیل قبول مي كرد تو با بد جنسي مي گفتي نمیشه چون تو دختري ؟…. انگار پرهام واقعي مال اون موقع ها بود من به اون پرهام عادت كرده ام. پرهام با صدایي گرفته گفت : حال مي خواي انتقام اون موقع رو بگیري ؟ گفتم : نه اصلا فقط این حرفها خنده ام مي اندازه . پرهام جدي پرسید : فكراتو كردي ؟ نگاهش كردم و گفتم : ببین من كه نمي خوام تو رو اذیت كنم مي دونم تو هم دوست داري از این وضعیت راحت بشي راستش رو بخواي هر چي فكر مي كنم نمي تونم به تو جز به چشم برادر نگاه كنم . هر وقت مي خوام در این مورد تصمیم بگیرم به نتیجه اي نمي رسم . در همان لحظه دختري با قد كوتاه و هیكل چاق كه موهایش را به طرز خنده داري درست كرده بود جلو آمد و با صداي جیغ مانند گفت : - پرهام تو مثلا صاحب خونه اي ! آن وقت مثل مهمونا نشستي یك گوشه و حرف میزني ؟ پرهام با بیزاري گفت : خوب باید چكار كنم ؟ دخترك سر و گردنش را تكان داد و گفت : وا از من مي پرسي ؟ خوب پاشو مجلس رو گرم كن. رقصي ، آوازي … بعد سر و صداها قاطي شد و حرف من نیمه كاره ماند. البته باعث خوشحالي ام شد چون نمي دانشتم چي باید بگویم ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh