محمدامین من فرزانه مصیبی اولش اصلا این طور به نظر نمی آمد. معقول و معمولی بود. شب خواستگاری وقتی مامان نظرم را پرسید گفتم: «به نظرم بد نبود؛ بازم هر چی شما بگید» ولی توی دلم دعا دعا می کردم بابا این یکی را دیگر رد نکند. شماره ی خانه مان را یکی از همسایه ها به مادربزرگ امین داده بود. یک روز مادربزرگ آمد و با مامان حرف زد و من را خوب برانداز کرد. بعدش هم زنگ زد و قرار خواستگاری رسمیرا گذاشتند. اولین جلسه، با مادربزرگ و نامادری اش آمد. کت و شلوار طوسی پوشیده بود و دسته گل بزرگی هم توی دستش بود. توی آن لباس رسمی و با آن موهای مرتب یک جوان خوش تیپ با ظاهری معقول به نظر می رسید. مادربزرگ گفته بود: «محمدامین من، همش سرش تو کتابه! یه کتابخونه داره به این بزرگی» و به دیوار سالن پذیرایی اشاره کرده بود. مادربزرگ گفت که محمد امین بعد از جدایی پدر و مادرش پیش او زندگی کرده و چند جمله یک بار تأکید می کرد که این، خواست محمد امین بوده از بس این بچه نجیب و سربه راه است، نخواسته مزاحم پدر و شهلا خانم باشد... @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97