بسمه تعالی گاو می پندارَدَم ! دامداری، در طویله می پروراند. علوفه اش می داد و شیرش می ستاند. و بدین سان می گذراند! یک شب، شیر به طویله حمله آورد و گاو را و در آن تاریکی ، در جای گاو نشست! پس از مدتی، دامدار آمد و به خیال اینکه گاو را تیمار می کند، دست بر شیر می کشید! شیر با خودش می گفت : این چنین گستاخ، زان می خارَدَم کو در این شب، می پندارَدَم اگر این بی نوا، مرا می شناخت، از ترس هرگز نمی کرد!» (مولوی) اگر آدمی، به درستی را می ! هرگز این دشمن قسم خورده را،گرامی نمی داشت! و نوازشش نمی کرد! @zarakhsh