حکایت هفدهم تشرف زنی صالحه از مازندران زنی صالحه , که معروف به تقوی و طهارت و از اهل آمل مازندران است , گفت : عـصـر پنج شنبه ای , برای زیارت اهل قبور, به مصلی (مکانی است در آمل ) رفتم وکنار قبر برادرم خـیلی گریه کردم , به طوری که ضعف بر من مستولی شد و دنیا درنظرم تاریک آمد. برخاستم و متوجه زیارت امامزاده ابراهیم که همان جا است شدم . نـاگاه در بین راه و کنار رودخانه از طرف آسمان انواری را با رنگهای مختلف مشاهده کردم . این نورها مواج بوده و بالا و پایین می آمدند. مقداری که پیش رفتم , دیگر آن نورها را ندیدم , ولی مردی را دیدم که در آن مکان نماز می خواند و در حال سجده است . بـا خـود گفتم , باید این مرد یکی از بزرگان دین باشد و قبل از آن که برود باید او رابشناسم , لذا پیش رفته و ایستادم , تا آن که نمازش تمام شد. سلام کردم و او جواب داد. عرض کردم : شما کیستی ؟ توجهی به من نکرد. اصرار نمودم . فرمود: چه کار داری ؟ اسم من که ارتباطی به تو ندارد. من غریبم . او را قـسـم دادم . بعد از آن که قسم زیاد شد و به خاندان عصمت و طهارت (ع ) رسید,فرمود: من عبدالحمیدم . عرض کردم : برای چه تشریف آورده اید؟ فرمود: برای زیارت خضر آمده ام . عرض کردم : خضر کجا است ؟ فـرمـود: قـبرش آن جا است . و به سمت بقعه ای اشاره کرد, که نزدیک آن جا بود ومعروف است به قدمگاه خضر نبی , و شبهای چهارشنبه , مردم در آن جا شمع زیادی روشن می کنند. عـرض کـردم : مـی گویند خضر هنوز زنده است . فرمود: این خضر, آن خضر نیست ,بلکه این خضر پسر عموی ما و امامزاده است . بـا خـود گـفـتم این مرد, مرد بزرگ و غریب خوبی است . او را راضی می کنم تا به خانه ماتشریف بیاورد و میهمان ما باشد. در حـالـی کـه لبهایش به دعایی متحرک بود, از جای خود برخاست که تشریف ببرد. گویا به من الـهام شد که ایشان حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه هستند و چون می دانستم که آن حضرت بر گونه مـبـارک , خـالـی دارد و دنـدان پـیش او گشاده است , برای امتحان وتصدیق آن خطور قلبی , به صـورت نـورانـیـش نگاه کردم , دیدم دست راست را روی صورت خویش گذاشتند. عرض کردم : نشانه ای از شما می خواهم . فـورا دسـت مـبارک را به کنار بردند و تبسم فرمودند. در این جا هر دو علامت رامشاهده کردم و خـال و دنـدان را آن طـوری دیدم که شنیده بودم , یقین کردم که همان بزرگوار است . مضطرب شـدم و خـیال کردم آن حضرت ظهور فرموده اند. عرض کردم : قربانت گردم کسی از ظهور شما مطلع شد؟ فـرمود: نه , هنوز وقت ظهور نشده است . و براه افتاد. از شدت اضطراب دست و پا وسایر اعضایم از کار افتاد. نمی دانستم چه بگویم و چه حاجتی بخواهم , فقط توانستم عرض کنم : فدایت شوم , اجازه بـدهید پای مبارکتان را ببوسم . پای مبارک را از کفش بیرون آوردند و من بوسیدم . گویا کف پای حضرت هموار بود و مانند پاهای مردم معمولی پست و بلند نبود. آن حضرت براه افتادند. هر قدر فکر کردم که حاجاتم چه بود تا آنها را بخواهم , ازشدت اضطراب و کـمـی فرصت , هیچ چیز به یادم نیامد. فقط عرض کردم : آقا آرزودارم که خدای تعالی به من پنج فرزند بدهد تا به اسامی پنج تن آل عبا نام گذاری کنم . در بین راه , دستهای مبارک خود را به دعا بلند کرد و فرمود: ان شاءاللّه . دیـگـر هـر چه گفتم و التماس نمودم , اعتنایی نفرموند, تا داخل بقعه خضر شدند ومهابت ایشان مانع از آن شد که داخل بقعه شوم , به طوری که گویا راه مرا بسته باشند. وترس بر من چیره شد و از شـدت تـرس بـرخـود می لرزیدم . یکه و تنها بر در آن بقعه که بیشتر از یک در نداشت ایستاده و منتظر بودم که شاید بیرون بیایند, اما توقفشان درآن جا طول کشید و بیرون نیامدند. اتـفـاقا در آن اثناء زنی را دیدم که می خواهد به قبرستان برود. او را صدا زدم و گفتم : بیابا هم به بـقـعه برویم . قبول کرد و با هم داخل شدیم , اما هیچ کس را ندیدیم . از بیرون وداخل هر قدر نگاه کردیم , اثری ندیدیم , با آن که بقعه هیچ راه دیگری نداشت . بـا مشاهده این عجایب و خوارق عادات , حالم دگرگون شد و نزدیک بود که غش کنم ,لذا مرا به خانه رسانیدند. در همان ماه به برکت دعای آن حضرت , به فرزندم محمد حامله شدم . بعد به علی ,فاطمه و حسن , ولی پس از چندی حسن فوت شد. بسیار دلتنگ شدم و اصرار واستغاثه کردم , تا آن که حسن را بار دیگر با حسین و به یک حمل , حامله شدم . بعد ازآن عباس هم به آنها اضافه شد در ثواب نشر این مطلب سهیم شوید 🔮 دعوتید به عقیق 👇 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93