#حکایات_تشرفات_به_محضر_امام_عصر
حکایت چهاردهم ( قسمت ششم و پایانی)
تشرف علی بن مهزیار اهوازی
ایشان کسانی هستند که پاک طینتند و به همین جهت قلبهای مستعدی برای قبول دین دارند و برای رفع فتنه های گمراهان بـازوی قـوی دارنـد.
آن زمان است که باغهای ملت و دین بارور گردد و صبح حق درخشان شود.
خـداونـد بـه وسیله تو ظلم وطغیان را از روی زمین بر می اندازد و امن و امان را در سراسر جهان ظـاهـر می نماید.
احکام دین در جای خود پیاده می شوند و باران فتح و ظفر زمینهای ملت را سبز وخرم می سازد.
بعد فرمودند: آنچه را در این مجلس دیدی باید پنهان کنی و به غیر اهل صدق و وفا وامانت اظهار نداری .
ابـن مهزیار می گوید: چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشکلات خود را سؤال نمودم .
آنگاه مرخص شدم تا به سوی اهل و خانواده خود برگردم .
در وقـت وداع , بیش از پنجاه هزار درهمی که با خود داشتم , به عنوان هدیه خدمت حضرت تقدیم نموده و اصرار کردم که ایشان قبول نمایند.
مـولای مـهـربـان تـبـسـم نموده و فرمودند: این مبلغ را که مربوط به ما است در مسیربرگشت استفاده کن و به طرف اهل و عیال خود برگرد, چون راه دوری در پیش داری .
بعد هم آن حضرت بـرای مـن دعـای بـسـیاری فرمودند.
پس از آن خداحافظی کردم و به طرف شهر و دیار خود باز گشتم
📚 منبع: مهدی موعود، ترجمه بحار الأنوار،متن،ص:۹۴۷
در ثواب نشر این مطلب سهیم شوید
🔮 دعوتید به عقیق 👇
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
#حکایات_تشرفات_به_محضر_امام_عصر
حکایت پانزدهم ( تشرف سید بحرالعلوم)
آخوند, ملا زین العابدین سلماسی , از ناظر کارهای سید بحرالعلوم نقل می کند: در مـدتـی کـه سـیـد در مکه معظمه سکونت داشت , با آن که در شهر غربت بسر می برد واز همه دوستان دور بود, در عین حال از بذل و بخشش کوتاهی نمی کرد و اعتنایی به کثرت مخارج و زیاد شدن هزینه ها نداشت .
یک روز که چیزی باقی نمانده بود, چگونگی حال را خدمت سید عرض کردم , ایشان چیزی نفرمود.
برنامه سید بر این بود که صبح طوافی دور کعبه می کرد و به خانه می آمد و در اتاقی که مخصوص خودش بود, می رفت .
آن وقت ما قلیانی برای ایشان می بردیم .
آن رامی کشید, بعد بیرون می آمد و در اتـاق دیـگـری مـی نشست و شاگردان از هر مذهبی جمع می شدند و او هم برای هر جمعی به روش مذهب خودشان درس می گفت .
فردای آن روزی که از بی پولی شکایت کرده بودم , وقتی از طواف برگشت , طبق معمول قلیان را حاضر کردم , اما ناگاه کسی در را کوبید.
سید به شدت مضطرب شد وبه من گفت : قلیان را بردار و از این جا بیرون ببر.
و خود با عجله برخاست و رفت و دررا باز کرد.
شخص جلیلی به هیئت اعراب داخل شد و در اتاق سید نشست و سید در نهایت احترام و ادب دم در نشست و به من اشاره کرد که قلیان را نزدیک نبرم .
سـاعـتی با هم صحبت می کردند.
بعد هم آن شخص برخاست .
باز سید با عجله از جابلند شد و در خـانـه را بـاز کرد.
دستش را بوسید و آن بزرگوار را بر شتری که کنار درخانه خوابیده بود, سوار کرد.
او رفـت و سید با رنگ پریده برگشت .
حواله ای به دست من داد و گفت : این کاغذ,حواله ای است به مرد صرافی در کوه صفا, نزد او برو و آنچه حواله شده , بگیر.
حـوالـه را گـرفـتـم و نزد همان مرد بردم .
وقتی آن را گرفت و در آن نظر کرد, کاغذ رابوسید و گفت : برو و چند حمال بیاور.
من هم رفتم و چهار حمال آوردم .
صراف مقداری که آن چهار نفر قدرت داشتند,پول فرانسه (هر پول فرانسه کمی بیشتر از پنج ریال عجم بود) آورد و ایشان برداشتندو به منزل آوردند.
پـس از مـدتـی , روزی نزد آن صراف رفتم تا از او بپرسم که این حواله از چه کسی بود,اما با کمال تـعـجـب نـه صـرافـی دیـدم و نـه دکانی ! از کسی که در آن جا بود, پرسیدم : این صراف با چنین خـصـوصیاتی کجا است ؟ گفت : ما این جا هرگز صرافی ندیده بودیم واین جا مغازه فلان شخص می باشد.
دانستم این موضوع , از اسرار ملک علام وپروردگار متعال بوده است
در ثواب نشر این مطلب سهیم شوید
🔮 دعوتید به عقیق 👇
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
#حکایات_تشرفات_به_محضر_امام_عصر
حکایت شانزدهم
( تشرف سید جعفر قزوینی با پدر بزرگوار خود)
سید جلیل , آقا سید جعفر قزوینی می گوید: بـا پدرم - مرحوم آقای سید باقر قزوینی - به مسجدسهله می رفتیم .
وقتی نزدیک مسجد رسیدیم , به او گفتم : این حرفهایی که از مردم می شنوم , یعنی هر کس چهل شب چهارشنبه به مسجد سهله بیاید حضرت مهدی (ع ) را می بیند, پایه و اساسی ندارد.
پدرم غضبناک متوجه من شد و گفت : چرا اساسی نداشته باشد؟ فقط به خاطر آن که تو ندیده ای ؟ آیـا هـر چیزی که تو ندیده ای اصل ندارد؟ و خیلی مرا سرزنش کرد, به طوری که از گفته خویش پشیمان شدم .
داخل مسجد شدیم .
هیچ کس در آن جا نبود.
وقتی پدرم در وسط مسجد, برای خواندن دو رکعت نـمـاز اسـتـجاره ایستاد, شخصی از طرف مقام حضرت حجت (ع )متوجه او شد و از کنارش عبور نـمـود.
بـه او سلام کرد و با ایشان مصافحه نمود.
دراین جا پدرم به من توجه کرد و پرسید: این آقا کیست ؟ گفتم : آیا او حضرت مهدی (ع ) است ؟ فرمود: پس کیست ؟ من به دنبال آن حضرت دویدم , ولی احدی را نه در مسجد و نه در خارج آن ندیدم
در ثواب نشر این مطلب سهیم شوید
🔮 دعوتید به عقیق 👇
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
#حکایات_تشرفات_به_محضر_امام_عصر
حکایت هفدهم ( قسمت اول )
تشرف حاج سید عبداللّه ملایری
حـاج سـیـد ابوالقاسم ملایری , که از علمای مشهد مقدس است , از مرحوم پدرشان آقای حاج سید عبداللّه ملایری (ره ), که دارای همتی عالی بود, نقل فرمودند: هنگامی که برای تحصیل علم قصد کردم به خراسان بروم , از تمامی وابستگیهای دنیوی صرف نظر نموده و پیاده براه افتادم .
در راه , با یکی از اهل تهران برخوردکردم .
ایشان از من درخواست نمود که در آن جا میهمان او باشم و نزد دیگری نروم ,لذا در تهران میهمان ایشان بودم .
او هـر روز مـرا بیشتر از قبل گرامی می داشت .
بحدی که از کثرت احترام او خجل شدم .
از طرفی جـای دیگری هم که نمی توانستم میهمان شوم , لذا به خانه امیرکبیر, یعنی صدر اعظم میرزا علی اصغرخان , رفتم که وضعم را اصلاح کند و هزینه سفر تاخراسان تهیه شود.
در بـیرونی خانه او نشسته و منتظر بودم که از اندرونی خارج شود.
وقتی ظهر شد,مؤذن روی بام رفـت تـا اذان بگوید.
با خود گفتم : این مؤذن جز به دستور صدراعظم برای اذان روی بام خانه او نـمـی رود, و او هـم چـنین دستوری نمی دهد, مگر برای آن که خودش را در نزد مردم , متعهد به اسـلام جـلـوه دهد, لذا به خود نهیب زدم و گفتم :کسانی که از اغیارند, خود را با نسبت دادن به اسلام نزد مردم بالا می برند و تو با این که به خاطر انتساب به اهل بیت نبوت (ع ) محترمی , به خانه اغیار آمده ای و از آنان توقع کمک داری ! بـعـد از ایـن فـکـر بـا خـود قـرار گذاشتم که اظهار حالم را نزد صدراعظم ننمایم و از اوچیزی درخـواسـت نـکـنـم .
( ادامه دارد )
در ثواب نشر این مطلب سهیم شوید
🔮 دعوتید به عقیق 👇
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
#حکایات_تشرفات_به_محضر_امام_عصر
حکایت هفدهم ( قسمت دوم )
تشرف حاج سید عبداللّه ملایری
پـس از ایـن معاهده قلبی , امیرکبیر به بیرونی آمد و همه مردم به احترام او برخاستند.
من در کنار مجلس نشسته بودم و برنخاستم .
او به سمت من نظر انداخت و نزدیک من آمـد, امـا مـن اعـتـنـایی به او ننمودم .
دو یا سه مرتبه رفت و آمدکرد, اما من به حال خود بودم و اعتنایی نمی کردم .
وقـتـی دیـدم مـکـرر آمد و برگشت , خجالت کشیدم و با خود گفتم : شایسته نیست که این مرد بزرگ به من توجه بنماید ولی اعتنایی به او نکنم , لذا در مرتبه آخر به احترام اوبرخاستم .
ایشان گفت : آقا فرمایشی دارید؟ گفتم : نه عرضی ندارم .
گفت : ممکن نیست و حتما باید تقاضای خود را بگویید.
گفتم : تقاضایی ندارم .
گفت : باید هر امری داشته باشید آن را حتما بفرمایید.
چـون دیدم دست بر نمی دارد, آنچه در ذهن داشتم اظهار نکردم و فقط گفتم : قصدمن , اشتغال بـه تـحـصـیـل در مـدرسه است , حال اگر امر بفرمایید که یک حجره درمدرسه ای که کنار حرم حضرت عبدالعظیم (ع ) است به من بدهند, ممنون خواهم شد.
به کاتبش گفت : برای صدر الحفاظ, - که ریاست مدرسه به دست او بود - بنویس :این آقا میهمان عزیز ماست , حجره ای برای ایشان معین نمایید.
بعد از این مذاکرات بااصرار مرا با خود به اتاقی که در آن تـرتیب غذا و نهار داده شده بود, برد.
بعد از صرف نهار, به خادمش امر کرد که مقداری پول بـیـاورد و سـر جـیب مرا گرفت و پولها را در آن ریخت .
من چون تصرف در آنها را خالی از اشکال نمی دانستم , پولها را نزد شخصی به امانت گذاشتم و به حرم حضرت عبدالعظیم (ع ) مشرف شدم .
بعدا از آن وجهی که آقای حاج سید جواد قمی داده بود مصرف می نمودم , تا آن که پول ایشان تمام شد.
( ادامه دارد)
در ثواب نشر این مطلب سهیم شوید
🔮 دعوتید به عقیق 👇
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
#حکایات_تشرفات_به_محضر_امام_عصر
حکایت هفدهم ( قسمت سوم )
تشرف حاج سید عبداللّه ملایری
گفتم : دیگر با این حال اشکالی ندارداز پول امیرکبیر مصرف کنم , اما کسی را که برود و آن وجه را بیاورد, نیافتم .
پـس داخـل حـجـره ام شـدم و نفس خویش را مخاطب ساخته و گفتم : ای بنده خدا از توسؤالی مـی نمایم در حالی که در حجره غیر از خودت کسی نیست .
بگو آیا به خدامعتقد هستی یا نه ؟ اگر بـه خـدا معتقد نیستی , پس معنی اشکال در مصرف کردن پول امیرکبیر چیست ؟ و اگر معتقد به خدا هستی , بگو ببینم خدا را با چه اوصافی می شناسی ؟ در جـواب خود گفتم : من معتقد به خدای تعالی هستم و او را مسبب الاسباب می دانم ,بدون آن کـه حـتـی هـیـچ وسـیله ای وجود داشته باشد.
و مفتح الابواب به هر طوری که خودش می داند, می شناسم , بنابراین از حجره بیرون نیا, چون آنچه مقدر شده که واقع بشود, همان خواهد شد.
در حـجـره را بـه روی خـود بـسـتـم و هـمـان جا ماندم .
حجره هیچ منفذی حتی به قدراین که گـنجشکی وارد شود نداشت .
تا روز سوم هنگام ظهر همان جا بودم , اما فرجی نشد.
روز سوم نماز ظهر و عصر را بجا آوردم و بعد از نماز سجده شکر کردم که اگربمیرم , با حال عزت از دنیا رفته ام .
وقـتـی بـه سـجده رفتم , ناگـاه خود را نشسته دیدم و متوجه شدم شخص جلیلی مقابل من ایستاده است .
به دراتاق نگاه کـردم , دیـدم بـسته است .
آن شخص در من تصرف کرده بود, به طوری که قدرت تکلم نداشتم و فـرمـود: فـلانـی , مردی از تجار تهران که اسمش ابراهیم است ,ورشکسته شده و در حرم حضرت عـبـدالـعـظـیم (ع ) متحصن گشته , اسم رفیقش هم سلیمان است .
این دو نفر در حجره ات نهار می خورند.
تو با آنها غذا بخور.
سه روزدیگر تجاری از تهران می آیند و کار او را اصلاح می کنند.
بـعد از این که این مطلب را فرمود, احساس کردم تمام وجودم چشم شده و به او نظرمی کنند, اما نـاگهان او را ندیدم و از نظرم ناپدید شد, به طوری که ندانستم آیا به آسمان بالا رفت , یا به زمین فـرو رفـت و یـا این که از دیوار خارج گشت .
پس دست خود را ازحسرت به دست دیگر می زدم و مـی گـفـتم : مطلوب به دست من آمد, ولی از دستم رفت .
( ادامه دارد)
در ثواب نشر این مطلب سهیم شوید
🔮 دعوتید به عقیق 👇
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
#حکایات_تشرفات_به_محضر_امام_عصر
حکایت هفدهم ( قسمت چهارم و پایانی)
تشرف حاج سید عبدالله ملایری
... امافایده ای در حسرت خوردن نبود و چون حالت غشی پیدا کرده بودم , گفتم :از حجره بیرون می روم تا تجدید وضو کنم .
حـالـی مـثـل آدمهای مست داشتم و به هیچ چیز نگاه نمی کردم .
از حجره بیرون آمدم تابه وس ط مـدرسـه رسـیدم , بر سکویی که روی آن چای می فروختند, شخصی نشسته بود.
وقتی خواستم از کنار او بگذرم , گفت : آقا بفرمایید چای بخورید.
گفتم : مناسب من نیست که این جا چای بخورم .
اگر میل دارید, بیایید در حجره چای بخوریم .
چون خودم مقداری قند و چای داشتم .
گـفـت : اجـازه می دهید نزد شما نهار بخوریم .
گفتم : اگر تو ابراهیم هستی و نمی پرسی که چه کـسـی اسـم تو را به من گفته است , اجازه داری والا نه .
اسم رفیقش را هم که آن جا حاضر نبود, بـردم و گـفتم : اگر اسم او سلیمان است و باز سؤال نمی کنید, که چه کسی این مطلب را به من گـفـتـه , اجـازه داری به حجره ام بیایی .
باز گفتم : اگر آمدن تو به این جا, به دلیل این است که ورشکست شده ای , می توانی بیایی وگرنه مجاز نیستی .
تعجبش زیاد شد و نزد رفیقش رفت و به او گـفـت : این آقا از غیب خبر می دهد.
اگربرای مشکل ما راه حلی وجود داشته باشد, به دست این سید است .
نـان و کبابی خریدند و به حجره ام آمدند و نهار خوردند.
من هم با آنها غذا خوردم وچون چند روز بـود کـه از شـدت گرسنگی , خواب درستی نداشتم , بعد از صرف غذاخوابیدم .
وقتی بیدار شدم , دیـدم چای درست کرده اند.
چای را که خوردند, سؤال کردند و اصرار داشتند که به آنها بگویم در چـه زمـانـی کـارشـان اصلاح می شود.
گفتم :سه روز دیگر تجار تهران می آیند و مشکل شما حل می شود.
بعد از سه روز تجاری از تهران آمدند و کار ایشان را اصلاح کردند و باز گشتند.
آن دو نـفـر, ایـن مـطلب را برای مردم ذکر نمودند.
مردم به حجره من آمده و مرا به تهران بردند.
دیـدم رفـتار آنها نسبت به قبل عوض شده است , به طوری که حتی پاشنه در رامی بوسند و با من معامله مرید و مراد را دارند.
وقتی این وضع را دیدم , از بین آنهاخارج شده و به طرف خراسان براه افتادم.
در ثواب نشر این مطلب سهیم شوید
🔮 دعوتید به عقیق 👇
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
#حکایات_تشرفات_به_محضر_امام_عصر
حکایت هفدهم
تشرف زنی صالحه از مازندران
زنی صالحه , که معروف به تقوی و طهارت و از اهل آمل مازندران است , گفت : عـصـر پنج شنبه ای , برای زیارت اهل قبور, به مصلی (مکانی است در آمل ) رفتم وکنار قبر برادرم خـیلی گریه کردم , به طوری که ضعف بر من مستولی شد و دنیا درنظرم تاریک آمد.
برخاستم و متوجه زیارت امامزاده ابراهیم که همان جا است شدم .
نـاگاه در بین راه و کنار رودخانه از طرف آسمان انواری را با رنگهای مختلف مشاهده کردم .
این نورها مواج بوده و بالا و پایین می آمدند.
مقداری که پیش رفتم , دیگر آن نورها را ندیدم , ولی مردی را دیدم که در آن مکان نماز می خواند و در حال سجده است .
بـا خـود گفتم , باید این مرد یکی از بزرگان دین باشد و قبل از آن که برود باید او رابشناسم , لذا پیش رفته و ایستادم , تا آن که نمازش تمام شد.
سلام کردم و او جواب داد.
عرض کردم : شما کیستی ؟ توجهی به من نکرد. اصرار نمودم .
فرمود: چه کار داری ؟ اسم من که ارتباطی به تو ندارد. من غریبم .
او را قـسـم دادم .
بعد از آن که قسم زیاد شد و به خاندان عصمت و طهارت (ع ) رسید,فرمود: من عبدالحمیدم .
عرض کردم : برای چه تشریف آورده اید؟ فرمود: برای زیارت خضر آمده ام .
عرض کردم : خضر کجا است ؟ فـرمـود: قـبرش آن جا است .
و به سمت بقعه ای اشاره کرد, که نزدیک آن جا بود ومعروف است به قدمگاه خضر نبی , و شبهای چهارشنبه , مردم در آن جا شمع زیادی روشن می کنند.
عـرض کـردم : مـی گویند خضر هنوز زنده است .
فرمود: این خضر, آن خضر نیست ,بلکه این خضر پسر عموی ما و امامزاده است .
بـا خـود گـفـتم این مرد, مرد بزرگ و غریب خوبی است .
او را راضی می کنم تا به خانه ماتشریف بیاورد و میهمان ما باشد.
در حـالـی کـه لبهایش به دعایی متحرک بود, از جای خود برخاست که تشریف ببرد.
گویا به من الـهام شد که ایشان حضرت بقیة اللّه ارواحنافداه هستند و چون می دانستم که آن حضرت بر گونه مـبـارک , خـالـی دارد و دنـدان پـیش او گشاده است , برای امتحان وتصدیق آن خطور قلبی , به صـورت نـورانـیـش نگاه کردم , دیدم دست راست را روی صورت خویش گذاشتند.
عرض کردم : نشانه ای از شما می خواهم .
فـورا دسـت مـبارک را به کنار بردند و تبسم فرمودند.
در این جا هر دو علامت رامشاهده کردم و خـال و دنـدان را آن طـوری دیدم که شنیده بودم , یقین کردم که همان بزرگوار است .
مضطرب شـدم و خـیال کردم آن حضرت ظهور فرموده اند.
عرض کردم : قربانت گردم کسی از ظهور شما مطلع شد؟ فـرمود: نه , هنوز وقت ظهور نشده است .
و براه افتاد.
از شدت اضطراب دست و پا وسایر اعضایم از کار افتاد.
نمی دانستم چه بگویم و چه حاجتی بخواهم , فقط توانستم عرض کنم : فدایت شوم , اجازه بـدهید پای مبارکتان را ببوسم .
پای مبارک را از کفش بیرون آوردند و من بوسیدم .
گویا کف پای حضرت هموار بود و مانند پاهای مردم معمولی پست و بلند نبود.
آن حضرت براه افتادند.
هر قدر فکر کردم که حاجاتم چه بود تا آنها را بخواهم , ازشدت اضطراب و کـمـی فرصت , هیچ چیز به یادم نیامد.
فقط عرض کردم : آقا آرزودارم که خدای تعالی به من پنج فرزند بدهد تا به اسامی پنج تن آل عبا نام گذاری کنم .
در بین راه , دستهای مبارک خود را به دعا بلند کرد و فرمود: ان شاءاللّه .
دیـگـر هـر چه گفتم و التماس نمودم , اعتنایی نفرموند, تا داخل بقعه خضر شدند ومهابت ایشان مانع از آن شد که داخل بقعه شوم , به طوری که گویا راه مرا بسته باشند.
وترس بر من چیره شد و از شـدت تـرس بـرخـود می لرزیدم .
یکه و تنها بر در آن بقعه که بیشتر از یک در نداشت ایستاده و منتظر بودم که شاید بیرون بیایند, اما توقفشان درآن جا طول کشید و بیرون نیامدند.
اتـفـاقا در آن اثناء زنی را دیدم که می خواهد به قبرستان برود.
او را صدا زدم و گفتم : بیابا هم به بـقـعه برویم .
قبول کرد و با هم داخل شدیم , اما هیچ کس را ندیدیم .
از بیرون وداخل هر قدر نگاه کردیم , اثری ندیدیم , با آن که بقعه هیچ راه دیگری نداشت .
بـا مشاهده این عجایب و خوارق عادات , حالم دگرگون شد و نزدیک بود که غش کنم ,لذا مرا به خانه رسانیدند.
در همان ماه به برکت دعای آن حضرت , به فرزندم محمد حامله شدم .
بعد به علی ,فاطمه و حسن , ولی پس از چندی حسن فوت شد.
بسیار دلتنگ شدم و اصرار واستغاثه کردم , تا آن که حسن را بار دیگر با حسین و به یک حمل , حامله شدم .
بعد ازآن عباس هم به آنها اضافه شد
در ثواب نشر این مطلب سهیم شوید
🔮 دعوتید به عقیق 👇
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
#حکایات_تشرفات_به_محضر_امام_عصر
( ۲ )
مرحوم حاج محمد رضا سقازاده، که يکی از وعاظ توانمند بود،نقل می کند: روزی به محضر حاج ملاعلی همدانی مشرف گشتم.
از او درباره مرقد حضرت زينب سلام الله علیها جويا شدم، در جوابم فرمود: روزی مرحوم حضرت آيت الله العظمی آقا ضياء عراقی که از محققين و مراجع تقليد بود، فرمودند: شخصی شيعه مذهب از شيعيان قطيف عربستان به قصد زيارت حضرت امام رضا علیه السلام عازم ايران می گردد؛
او در طول راه پول خود را گم می کند،حيران و سرگردان می ماند و برای رفع مشکل متوسل به حضرت بقية الله ارواحنا فداه می گردد.
✨💫✨
در همان حال سيد نورانی را می بيند که به او مبلغی مرحمت کرده و می گويد: اين مبلغ تو را به سامرا می رساند،چون به آن شهر رسيدی، پيش وکيل ما حاج ميزاحسن شيرازی می روی و به او می گویی:سيد مهدی می گويد آن قدر پول از طرف من به تو بدهد که تو را به مشهد برساند و مشکل مالی ات را برطرف سازد،
اگر او نشانه خواست، به او بگو:امسال در فصل تابستان، شما با حاج ملاعلی کنی تهرانی، در شام در حرم عمه ام مشرف بوديد... ازدحام جمعيت باعث شده بود که حرم عمه ام کثيف گردد و آشغال ريخته شود،
شما عبا از دوش گرفته و با آن حرم را جاروب کردی! و حاج ملاعلی کنی نيز آن آشغال ها را بيرون می ريخت... و من در کنار شما بودم!
✨💫✨
شيعه قطيفی می گويد:چون به سامرا رسيدم و به خدمت مرحوم شيرازی شرفياب شدم، جريان را به عرض او رساندم؛
بی اختيار در حالی که اشک شوق می ريخت، دست در گردنم افکند و چشمهايم را بوسيد و تبريک گفت و مبالغی را برايم مرحمت کرد. چون به تهران آمدم، خدمت حاج آقای کنی رسيدم و آن جريان را برای او نيز تعريف نمودم.
او تصديق کرد، ولی بسيار متأثر گشت که ای کاش اين نمايندگی و افتخار نصيب او می شد.
📗خصائص الزینبیه
سيمای زينب کبری علیهاالسلام ص۱۴۳
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
در ثواب نشر این مطلب، سهیم شوید.
🔮 دعوتید به عقیق 👇
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
#حکایات_تشرفات_به_محضر_امام_عصر
( ۳ )
💥مرحوم آیت الله سید محمد باقر مجتهد سیستانی دامت برکاته در مشهد مقدس برای آنکه به محضر امام زمان ارواحنا فداه شرفیاب شود ختم زیارت عاشورا را چهل جمعه هر هفته در مسجدی از مساجد آغاز می کند او می گفت:
✨💫✨
در یکی از جمعه های آخر ناگهان شعاع نوری را مشاهده کردم که از خانه ای نزدیک آن مسجدی که من در آن مشغول به زیارت عاشورا بودم می تابید، حال عجیبی به من دست داد، از جای برخاستم و به دنبال آن نور به درب آن خانه رفتم، خانه کوچک و فقیرانه ای بود، از درون خانه نور عجیبی می تابید، در زدم وقتی در را باز کردند، مشاهده کردم حضرت ولی عصر، امام زمان علیه السلام در یکی از اتاق های آن خانه تشریف دارند و در آن اتاق جنازه ای را مشاهده کردم که پارچه ای سفید به روی آن کشیده بودند.
✨💫✨
وقتی من وارد شدم و اشک ریزان سلام کردم، حضرت به من فرمودند:
👈چرا اینگونه دنبال من می گردی و رنج ها را متحمل می شوی؟ مثل این باشید (اشاره به آن جنازه کردند) تا من دنبال شما بیایم!
بعد فرمودند: این بانویی است که در دوره ی بی حجابی رضاخان پهلوی هفت سال از خانه بیرون نیامد تا مبادا نامحرم او را ببیند.
📗ملاقات با امام عصر ج ۲ ص ۲۳۲
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
درثواب نشر این مطلب سهیم شوید
🔮 دعوتید به عقیق 👇
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
#حکایات_تشرفات_به_محضر_امام_عصر
( ۴ )
مرحوم ملا محمد تقي مجلسي (مجلسي پدر،متوفی) داستان تشرفشان به محضر مبارك حضرت ولي عصر (عجل الله فرجه) را نقل مي نمايند.
ايشان مي گويند: در اوايل سن بلوغ بسيار به دنبال خودسازي بودم. شبي از شبها بالاي سطح خانه خود بين خواب و بيداري بودم، وجود نازنين بقية الله (عجل الله فرجه) را ديدم در بازار خربزه فروشان اصفهان در جنب «مسجد جامع»، با كمال شوق و شعف خدمت سراسر شرافت آن بزرگوار رسيدم و از مسائلي سؤال نمودم ... بعد عرض نمودم: يابن رسول الله هميشه دستم به شما نميرسد! كتابي به من بدهيد كه بر آن عمل نمايم. فرمودند: برو از «آقا محمد تاجا» كتاب بگير!
✨💫✨
گويا من ميشناختم او را. رفتم و كتاب را از او گرفتم، و مشغول به خواندن او بودم و ميگريستم. يك دفعه از خواب بيدار شدم. ديدم در بالاي بام خانه خود هستم. كمال حزن و غصه بر من رو نمود. در ذهنم گذشت كه «محمد تاجا» همان «شيخ بهائي» است و «تاج» هم از باب رياست شريعت است. چون صبح شد وضو گرفتم و نماز صبح خواندم. خدمت ايشان رفتم و كيفيت حال را عرض نمودم. فرمودند: انشا الله به آن مطلبي كه قصد داريد خواهيد رسيد. اين تعبير به دلم ننشست. آنگه محلي كه حضرت عليه الصلوه و السلام را در آنجا ديده بودم، از باب شوق، خود را بدانجا رسانيدم، در آنجا «آقا حسن تاجا» را ملاقات نمودم. مرا كه ديد گفت: ملا محمد تقي! بيا برويم در خانه بعضي از كتب كه موقوفه مرحوم آقا قدير هست، به تو بدهم! مرا به خانه اش برد.
✨💫✨
گفت: هر كتابي كه ميخواهي بردار! دست زدم و كتابي برداشتم. نظر نمودم ديدم كتابي است كه حضرت «حجة الله» روحي فداه ديشب به من مرحمت فرموده بودند. ديدم كه صحيفه سجاديه است. مشغول شدم به گريه و برخاستم. گفت: كتب ديگر را هم بردار! گفتم: همين كتاب كفايت ميكند. پس شروع نمودم در تصحيح و مقابله و تعليم مردم. و چنان شد كه از بركت كتاب مذكور، غالب اهل اصفهان، «مستجاب الدعوه» شدند!!
📗روضه المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه ج١۴ ص ۴١٩
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة
در ثواب نشر این مطلب سهیم شوید
🔮 دعوتید به عقیق 👇
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93
#حکایات_تشرفات_به_محضر_امام_عصر
( ۵ )
داستان پیر مرد قفل ساز و امام زمان (عج)
مردی سالها در آرزوی دیدن امام زمان(عج) بود و از اینکه توفیق پیدا نمی کرد امام را ببیند، رنج می برد.
مدّت ها ریاضت کشید.
شبها بیدار می ماند و دعا و راز و نیاز می کرد.
معروف است، هرکس بدون وقفه، چهل شبِ چهارشنبه به مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند، سعادت تشرّف به محضر امام زمان(عج) را خواهد یافت.
این مرد عابد مدّت ها این کار را هم کرد، ولی باز هم اثری ندید. (ولی به خاطر این عبادتها و شب زنده داری ها و... صفا و نورانیت خاصّی پیدا کرده بود).
✅ تا اینکه روزی، به او الهام شد:
«الان حضرت بقیة الله(عج)، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است.
اگر می خواهی او را ببینی، به آنجا برو!» او حرکت کرد،
و وقتی به آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی(عج) آن جا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفت و گو هستند.
اینک ادامه داستان از زبان آن دانشمند:
به امام(عج) سلام دادم.
حضرت جواب سلامم را داد و به من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن! در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود، عصا به دست و با قد خمیده وارد مغازه شد، و قفلی را نشان داد و گفت:
آیا ممکن است برای رضای خدا، این قفل را سه ریال از من بخرید؟
من به این سه ریال پول احتیاج دارم. پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد و دید قفل، بی عیب و سالم است.
گفت: مادر، چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟ این قفل تو اکنون هشت ریال ارزش دارد.
من اگر بخواهم سود کنم، به هفت ریال می خرم. زیرا در این معامله، بیش از یک ریال سود بردن، بی انصافی است.
اگر می خواهی بفروشی، من هفت ریال می خرم، و باز تکرار می کنم که قیمت واقعی آن هشت ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم، یک ریال ارزان تر خریداری می کنم.
پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت: هیچکس این قفل را سه ریال از من نخرید.
تو اکنون میخواهی هفت ریال از من بخری..؟! به هرحال پیرمرد قفل ساز، هفت ریال به آن زن داد و قفل را خرید. وقتی پیرزن رفت، امام زمان(عج) خطاب به من فرمودند: مشاهده کردی؟! این گونه باشید تا من به سراغ شما بیایم.
ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست.
مسلمانی را در عمل نشان دهید تا من شما را یاری کنم. از بین همه افراد این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کردم.
چون او دین دارد و خدا را می شناسد. از اول بازار، این پیرزن برای فروش قفلش، تقاضای سه ریال کرد، امّا چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی سه ریال از او بخرد.
درحالی که این پیرمرد به هفت ریال خرید. به خاطر همین انسانیت و انصافِ این پیرمرد، هر هفته به سراغش می آیم و با هم گفت و گو میکنیم.
امیر مؤمنان علی (ع):
«هر کس با مردم به انصاف رفتار کند خداوند بر عزتش بیفزاید».
(بحارالانوارج72، ص33.)
در ثواب نشر این مطلب سهیم شوید
🔮 دعوتید به عقیق 👇
http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93