بیدار شدی انگشتر رو به تودستم فشار دادم. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. _ الان بهتری? با صدای گرفته ای لب زدم _ بهترم _میخوای باهم حرف بزنیم سرم رو پایین انداختم. _میترا خانم گفت باید چند جلسه بری پیشش مشاوره. میری? _ میرم نفس سنگینی کشید. _ بلند شو بیا بیرون این امین خیلی دوست داره این حالت رو هم دیده بازم سه بار زنگ زده حالت رو پرسیده. یه چیزی بخور رنگ و روت جا بیاد. بهش زنگ بزن _باشه دستش رو دراز کرد تا کمک کنه بلند شم. انگشتر رو توی دست راستم بیشتر فشار دادم. دستم رو گرفت. _چرا اینقدر سردی! تپش قلبم بالا رفت. نکنه بخواد اون دستم رو هم بگیره. _ احساس ضعف نداری? سرم رو بالا دادم _ نه _بیا بهتر نشی بریم یه سرم بزنیم. سمت در رفت . مطمئن شدم که از اتاق فاصله گرفته. آروم مشتم رو باز کردم. نگاهی به انگشتر انداختم و زیر بالشتم پنهانش کردم گوشیم رو برداشتم و توی جیبم گذاشتم. وارد سرویس شدم آبی به دست و صورتم زدم. تو اینه به خودم نگاه کردم. دلم با احمدرضا ست. شاید هیچ وقت نشه که با هم باشیم. اما نمیتونم به مرد دیگه ای هم فکر کنم. اشک جمع شده توی چشم هام رو با آبی روش ریختم پاک کردم. بیرون رفتم. کنار علیرضا نشستم کمی بهش نگاه کردم. حواسش به کتاب بود. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت _ چای و شیرینیت رو بخور. گوشی رو از جیبم بیرون اوردم. روی اسم امین زدم و تایپ کردم. من باید با شما حرف بزنم ولی نه توی خونه یه جای دیگه . پیام رو ارسال کردم به صفحش خیره شدم. جواب داد. _ مشکلی نداره فقط بگید کجا. _ فردا ساعت ۱۰ صبح پارک سر خیابون دانشگاه، فقط نمی خوام برادرم چیزی متوجه بشه. _خیالتون راحت پیام رو پاک کردم دوباره گوشی رو توی جیبم گذاشتم. حواسم رفت پیش احمدرضا. کاش نیاد شیراز. من که با دیدن انگشتری که بهم هدیه داده انقدر حالم بد شد با دیدن خودش حتماً بلایی سرم میاد. ا تلاش کردم تا خودم رو سرحال نشون بدم. اصلا موفق هم نبودم. بیشتر باعث نگرانی علیرضا شدم. یه بار خواستم برم پیش میترا که با یادآوری حرف عمواقا که احمدرضا داره میاد شیراز پشیمون شدم. بالاخره بعد از شستن ظرف ها علیرغم میل باطنی علیرضا برای خواب به اتاقم برگشتم. چراغها رو خاموش کردم تو تاریکی اتاق روی تخت دراز کشیدم و ناخواسته دستم رو زیر بالشت بردم و لمسش کردم فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 https://eitaa.com/zeinabiha2/32702 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕