زینبی ها
#صدقهاولماهقمری صدقه اول ماه قمری فراموش نشه حلول ماه پر برکت شعبان المعظّم، ماه رسول اکرم محمد
حواستون به چهل چراغ💡💡💡 نیمه شعبان هست؟
#صدقهاولماهروزجمعه
#کمکبهبدهیدرمان
#جشننیمهشعبان😍
رفقا جا نمونید 🙏😊
#پارت612
💕اوج نفرت💕
چند ساعتی بود که بدون وقفه حرکت میکرد. چشم هام رو بستم و سرم رو به صندلی پشتی ماشین تکیه دادم. به چهره علیرضا فکر می کردم نمی دونم چرا احساس می کنم این دوری باعث می شه تا چهره اش رو فراموش کنم.شاید خنده دار باشه اما تمام فکرم اینه که چهره ی علیرضا رو از جلوی چشمام پاک نکنم.
با توقف ماشین چشم باز کردم و به فضای سرسبز روبه رو نگاه کردم رو به احمدرضا گفتم
_ اینجا کجاست؟
_یه جای با صفا
_از جاده خارج شدیم
_خیلی وقته
_ احمدرضا من استرس دارم مستقیم میرفتیم تهران
_ این همه راه می خوام رانندگی کنم خسته میشم. بعد هم نباید بخوریم؟
نگاهم رو به پارک جنگلی روبروم دادم.
_ الان، اینجا! اون وقت درختا میخوان به نهار بفروشن!
_تو پیاده شو کاریت نباشه
ناچار به خواسته اش تن دادم .از ماشین پیاده شدم
_خلوته، هیچکی نیست. چادرت رو در بیار.
_مگه زیاد میمونیم.
_ می خوام بساط بچینم تو چرا انقدر عجله داری.
_ چه بساطی
کلافه گفت:
_ میبینی حالا . چقدر سوال میپرسی؟
چادرم رو در آوردم وتا کردم و مرتب صندلی گذاشتم.
به درخت های و سرسبز نگاه کردم. کمی از ماشین فاصله گرفتم. احمدرضا سرگرم بیرون گذاشتن وسایل از صندوق عقب بود باا صدای بلند گفتم
_ کمک نمی خوای؟
_بیای که ممنون میشم
سمتش رفتم با دیدن وسایل هایی که روی زمین بودبا تعجب نگاهش کردم.
_این همه وسیله رو کی برداشتی؟
با لحن خودم ادامه داد
_ این همه وسیله رو از تهران آوردم.
چون این اولین مسافرت با خانوممه .
ذوق زده فلاکس چای رو از دستش گرفتم زیر انداز حصیر مانند رو از صندوق برداشتم.و از ماشین فاصله گرفتم.دنبال جای هموار برای پهن کردن زیر انداز بودم.
با صدای بلند گفتم
_اینجا خوبه
_ هر جا که تو بگی خوبه
پهنش کردم همه وسایل رو با یک دست آورد.
_ نگار چایی بریز که حسابی خستم.
استکان رو از سبد بیرون اوردم چایی رو داخلش ریختم.
احمدرضا تلاش داره تا من رو شاد نگه داره و این خیلی برام ارزشمنده که اینقدر براش اهمیت دارم. تقریباً یک ساعتی اونجا نشستیم و بعد از خوردن غذا و سایل رو جمع کردیم داخل ماشین گذاشتیم و دوباره راه افتادیم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۳۰هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
عزیزان این خانواده برای هزینه های درمان فرزندشون کلی هزینه کردن و متاسفانه بچه شون فوت شده
الان برای پرداخت یه قسمت از بدهی هادرمان
#منتظرکمکدستایمهربونشماهستن✋
#هنوز۱۶میلیونازیکیازبدهیهاکمه😢
#بهنیابتازاهلبیتکمککنیدویاعلیبگیدواریزبزنیدبتونیم یه قدمی برای اینبنده خداهابرداریم
مستند کمک های قبلی داخل کانال هست
🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c #لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایبدهیهزینههایدرمان 🙏 @Karbala15
عزیزان #۱۶میلیونکمداریم برای تسویه قسمتی از بدهی این خانواده تا امشب وقت داریم اگر جمع نشه مجبوریم یه فرصت چند روزه بگیریم😢
#کمکهاتونرومیتونیننذر
#رضایتوشفاعتچهاردهمعصومکنید
هر عزیزی در حد توانش هست کمک کنه خداخیردنیا و آخرت بهتون بده
#لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایبدهیهزینههایدرمان 🙏
@Karbala15
#مطمئنباشیدبرکتاینکمکهابهزندگیتونبرمیگرده
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
هدایت شده از حضرت مادر
و عاذَ فطرس بِمَهدِه
و پناه گرفت فطرس به گهواره اش ...
فرازی از دعای سوم شعبان
#ولادت😍
#ختمصلوات
هدیه به
#حضرتاربابآقاامامحسینجانمون
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرفرجامامزمانعج
#برداشتهشدنموانعظهور
#سلامتیحضرتآقا
#پیروزیجبههمقاومت
#نابودیاسرائیل
#نابودیآمریکا
#نابودیصهیونیست
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریوخوشبختیجونا
#حاجترواییهمگی
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
#پارت613
💕اوج نفرت💕
توکل مسیر احمدرضا دست از شوخی برنمیداشت. اصلا اجازه نمیداد که تو فکر برم. تا لحظه ای ماشین ساکت می شد یا با آهنگ های شادی که میداشت با با شوخی های پی در پی ش کرد نمیذاشت به فکر و خیال فرو برم.
علیرضا چند باری زنگ زد و ازم خواست به محض رسیدن بهش اطلاع بدم.
بالاخره بعد از دوازده ساعت که ماشین نشسته بودیم. جلوی در خونه پارک کرد.
نگاه کردن به در خونه من رو یاد اون روز انداخت که با شکوه توی حیاط تنها بودم و حقایقی برام در نهایت خوشحالی گفت که خیلی تلخ بودن تپش قلبم بالا رفت دلم نمیخواد احمدرضا متوجه بشه.
از ماشین پیاده شد.نمیدونم چرا دستم سمت دستگیره نمیره تا بازش کنم. دلم نمیخواد پیاده بشم. از طرفی نمیتونم این همه خوشحالی و نشاط احمدرضا رو نا دیده بگیرم. به اسمون که تقریباً تاریک بود نگاهی انداختم.
این غروب هم به دل گرفته و پر استرسم رحم نمیکنه. در ماشین رو بلز کرد
_پیاده نمیشی عزیزم.
پام رو از ماشین بیرون گذاشتم.
احمدرضا چمدونم رو از صندوق عقب بیرون آورد. با پاهای لرزون و قدم های سست، با دلی سرشار از استرس و اضطراب دنبالش راه افتادم.
باشکوه باید چیکار کنم. یعنی باید به خاطر احمدرضا بهش سلام کنم یا بخ خاطر اون همه بدی میتونم نگاهش نکنم مستقیم به اتاقی برم که قبلاً با احمدرضا تو اون مدت کوتاه زندگی میکردیم برم.
در رو باز کرد چشم هام رو بستم تا فضای بیشتری رو نبینم و از استرسم کم بشه.
مطمئنم جای خالی خونه ی بچگیم که خونه پدریم حساب میشه بغض رو به گلوم میاره.
بسته شدن در خونه هم باعث نشد تا چشم رو باز کنم. دلم میخواد دستم رو دست احمدرضا گره بزنم و با چشم بسته مسیر رو طی کنم.
که با حرف که چشم هام رو باز کردم و چشم های مهربونش خیره شدم
_ نگار از چی میترسی؟ من بهت قول میدم شرایط چهار سال پیش نمیاد. نه به خاطر شرایط مامان به خاطر تغییر من. الام فهمیدم که جایگاهت کجاست. پس خواهش می کنم نگران نباش.
حرفش اطمینان خاطر رو به قلبم نداد اما لبخند ظاهری زدم تا احساس کنه. اروم شدم .
ناخواسته نگاهم به خونه نیمه ساز جای خونه ی خودمون افتاد . احمدرضا قبلا گفته بود که برای مرجان میسازش.
_اینجا که نیمه سازه نیمه پس مرجان سایلش رو کجا گداشته؟
بهداتاقک کنار خونه اشاره کرد
_وسایل هاش رو گذاشته اونجا تا خونش آماده بشه.
_ یعنی اونجا زندگی میکنه؟
_ تا قبل از عید که بیام شیراز اره. دلم نمیخکاست ببینمش. اما بعدش که فهمیدم مقصر نبوده اوردمش پیش خودمون. اگه تو بخوای خونش رو زود تر اماده میکنم بیاد خونه ی خودش
_نه من از حضور مرجان ناراحت نمیشم.
دوست دارم بگم از حضور شکوه ناراحتم اما واقعاً جرات نمی کنم چون میدونم اسم شکوه که بیاد اخلاق احمدرضا کلاً زیرو رو میشه.
دسته ی چمدون رو گرفت روی زمین حرکت داد و من هم دنبالش رفتم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💕 اوننفرت💕
سلام
اینرمان۸۲۴ پارت هست. و کامل شده
اگر مایل به خوندنادامهی رمان به صورت یکجا هستید باید حق اشتراک رو پرداخت کنید.
مبلغ ۳۰هزار تومنبه اینشماره کارت ارسال کنید.
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
فاطمهعلیکرم.
بانک اقتصاد نوین
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@onix12
لازم به ذکر است که رمان تا پارت آخر تو این کانال پارتگذاری میشه
قوانین❌
بعد از خرید:
این رمان نزد همتون به امانت گذاشته میشه
کپی پیگرد قانونی و الهی داره.
رمان رو برای کسی نفرستید.
نویسنده تحت هیچ شرایطی راضی نیستن
نقد نمیپذیرم❌
_پناه دارم از تو سوال میکنم!
تند شدن لحنش دلم رو خالی کرد. با بغض لب زدم
_ب...ببخشید
_ببخشم؟ الان کدومو ببخشم؟ زیر قول و قرارت زدنتو؟ بیخبر بیرون رفتنتو؟ پشت ماشین نشستنتو؟ شبونه سر از صحرا در آوردنتو؟ الان دقیقا کدومو ببخشم؟
رد اشک رو صورتم راه افتاد.
_این قول و قرارت بود، آره؟
جوابی ندادم. با اطلاعات کامل اشتباهات امروزم رو دونه به دونه جلوم ردیف کرده بود و من جوابی نداشتم
_پات چطوره؟
نگاهی به ورم پام انداختم و فشار دندونم رو لبم بیشتر شد:خو...خوبه
_که خوبه آره! به بچهها گفتم فردا آفتاب نزده راه میفتید، تو این چند ساعت گوشیت یه ثانیه از دم دستت کنار نمیره، پناه نفهمم یا نشنومم که پاتو از خونه بیرون گذاشتی، روشنه؟!
ضعیف جواب دادم: باشه
تحکم صداش تو گوشم پیچید: باشه نه! فقط چشم بشنوم!!!
بغض تو گلوم نشست، سرم گیج رفت، پلکهام لحظهای با فشار روی هم رفت و...
https://eitaa.com/joinchat/3648127820Ccc82d6628b
#عاشقانهمذهبی♥️