#پارت612
💕اوج نفرت💕
چند ساعتی بود که بدون وقفه حرکت میکرد. چشم هام رو بستم و سرم رو به صندلی پشتی ماشین تکیه دادم. به چهره علیرضا فکر می کردم نمی دونم چرا احساس می کنم این دوری باعث می شه تا چهره اش رو فراموش کنم.شاید خنده دار باشه اما تمام فکرم اینه که چهره ی علیرضا رو از جلوی چشمام پاک نکنم.
با توقف ماشین چشم باز کردم و به فضای سرسبز روبه رو نگاه کردم رو به احمدرضا گفتم
_ اینجا کجاست؟
_یه جای با صفا
_از جاده خارج شدیم
_خیلی وقته
_ احمدرضا من استرس دارم مستقیم میرفتیم تهران
_ این همه راه می خوام رانندگی کنم خسته میشم. بعد هم نباید بخوریم؟
نگاهم رو به پارک جنگلی روبروم دادم.
_ الان، اینجا! اون وقت درختا میخوان به نهار بفروشن!
_تو پیاده شو کاریت نباشه
ناچار به خواسته اش تن دادم .از ماشین پیاده شدم
_خلوته، هیچکی نیست. چادرت رو در بیار.
_مگه زیاد میمونیم.
_ می خوام بساط بچینم تو چرا انقدر عجله داری.
_ چه بساطی
کلافه گفت:
_ میبینی حالا . چقدر سوال میپرسی؟
چادرم رو در آوردم وتا کردم و مرتب صندلی گذاشتم.
به درخت های و سرسبز نگاه کردم. کمی از ماشین فاصله گرفتم. احمدرضا سرگرم بیرون گذاشتن وسایل از صندوق عقب بود باا صدای بلند گفتم
_ کمک نمی خوای؟
_بیای که ممنون میشم
سمتش رفتم با دیدن وسایل هایی که روی زمین بودبا تعجب نگاهش کردم.
_این همه وسیله رو کی برداشتی؟
با لحن خودم ادامه داد
_ این همه وسیله رو از تهران آوردم.
چون این اولین مسافرت با خانوممه .
ذوق زده فلاکس چای رو از دستش گرفتم زیر انداز حصیر مانند رو از صندوق برداشتم.و از ماشین فاصله گرفتم.دنبال جای هموار برای پهن کردن زیر انداز بودم.
با صدای بلند گفتم
_اینجا خوبه
_ هر جا که تو بگی خوبه
پهنش کردم همه وسایل رو با یک دست آورد.
_ نگار چایی بریز که حسابی خستم.
استکان رو از سبد بیرون اوردم چایی رو داخلش ریختم.
احمدرضا تلاش داره تا من رو شاد نگه داره و این خیلی برام ارزشمنده که اینقدر براش اهمیت دارم. تقریباً یک ساعتی اونجا نشستیم و بعد از خوردن غذا و سایل رو جمع کردیم داخل ماشین گذاشتیم و دوباره راه افتادیم
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
https://eitaa.com/zeinabiha2/32702
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕