💕اوج نفرت💕 مطمعنم مرجان با همسرش در ارتباطه ولی چرا حرفی به احمدرضا نزده! واقعا شناسنامه ی بچش براش اهمیتی نداره. با صدای عمو آقا از فکر بیرون اومدم و بهش نگاه کردم _ احمدرضا کار خیلی جدی تر از این حرفهاست پیگیریت رو بیشتر کن _چشم عمو حواسم هست تمام صحبت‌های عمو آقا و احمدرضا هول محور مرجان بود و انتهای هیچ کدوم از حرف‌ها نتیجه ای نداشت. احمدرضا حالش خراب بود و از بحثی که عمو اقا قصد تموم کردنش رو نداشت اصلا خوشحال نبود. اما راهی هم به غیر از ادامه داد بحث نداشت میترا برای پایان دادن به بحث گفت _احمد آقا شما تازه اینجا بودی چرا نرفته برگشتید احمدرضا نیم نگاهی با لبخند به من انداخت و گفت _نگار گفت بیام. تصمیمش رو برای برگرشتن به تهران گرفته. عمو آقا خوشحال و سوالی نگاهم کرد _ آره؟ _بله دیروز زنگ زدم لبخند رصتیت بخشی زد و به شوخی به احمدرصا گفت _تو هم با کله اومدی؟ _ دیگه نگار امر کرد و منم اجرا. _ خیلی هم خوب فقط قبل از رفتن من باید باهات صحبت کنم. _در خدمتم. _حالا کی میرید؟ _ انشالله فردا صبح _پس شام بیایید بالا این جمله رو میترا گفت با لبخند نگاهش کردم _ممنون نمیخوام مزاحم باشیم. _ چه مزاحمتی. این دعوت برای آخرین باره عزیزم. به برادرت و زنش هم بگو بیان. هم پاگشای اون دوتا میشه هم مراسم خداحافظی با تو. این جمله میترا بغض رو به گلوم آورد. یعنی بای با چهار سال خوشی هام تو شیراز خداحافظی کنم. با میترا که مادرانه کمکم کرد و با عمو آقا که پدرانه پشتیبانم بود و همراهیم ‌کرد و از همه سنگین تر با علیرضا که حسابی بهش وابسته شدم. بغصم رو قورت دادم تا خوشحالی احمدرضا رو خراب نکنم. به پیشنهاد میترا پایین نرفتیم احمدرضا که حسابی خسته بود به اتاق بچه رفت تا استراحت کنه. تلفنی از مهمونی شب به علی رضا خبر دارم تا غروب که مهمون ها بیان تو اشپزخونه کمک میترا کردم شب کنار خانواده مهربونم برای آخرین بار شام خوردم. از خوشحالی احمدرضا خوشحال بودم و از ناراحتی بقیه اعضای خانواده غمگین و ناراحت. در نهایت اون شب هم تموم شد صبح با دریایی از غم که به خودم اجازه ندادم تو چهره‌ام ظاهر بشه به طبقه پایین رفتم. در زدم علیرضا در رو باز کرد. غم رو توی چهره علیرضا هم دیدم داخل رفتم و به چشم هاش نگاه کردم. ناخواسته خودم رو توی آغوشش انداختم برای اولین بار بدون در نظر گرفتن ناهید. اروم اروم اشک ریختم با اینکه قول داده تا اول خرداد به تهران بیاد ولی انگار قراره سالها ازش دور باشم. ازش فاصله گرفتم _برای چی گریه می کنی؟ _دلم تنگ میشه چه جوری تا خرداد دووم بیارم _تو غصه نخور کارهامون رو ردیف میکنم زودتر میام. دیشب احمدرضا بهم گفت که چرا این تصمیم رو گرفتی. با این فکر نرو. تو اولویت زندگی منی _ناهید باید اولویت زندگیت باشه. هر کس جایگاه خودش تواولیتت با ناهید فرق داره هیچ جای کسی رو نمیگیره. _قبول کن من اینجا مزاحم بودم. _ما مهمون تو بودیم. تو لینجا صاحبخونه بودی _ این حرف رو نزن من هرچی دارم برای توعه _ این نظر لطف توعه عزیزم _علیرضا تو خودت خونه داشتی تو به من لطف کردی آغوشش رو باز کرد و دوباره بهش پناه بردم. اینجوری خداحافظی با برادرم تلخ ترین کار عمرم بود.قلبم به شدت می‌سوخت. با حضور ناهید ازش فاصله گرفتم چمدون حاضر امادم رو از زیر تخت بیرون کشیدم و از لتاق بیرون رفتم. ناهید با قژان کاسه ی ابی کنار علیرضا جلوی در ایستاده بود. سینی رو روی اپن گذاشت و آغوشش رو برام باز کرد و کنار گوشم گفت _تو با شعور ترین خواهر شوهر دنیایی. با لبخند نگاهش کردم _تو هم بهترین زن داداش دنیا. سینی رو برداشت بالای سرم گرفت از زیر قران رد شدم. دوباره با علیرضا خداحافظی کردم و هر سه پایین رفتیم عمو اقاو احمدرضا کنار ماشین با هم صحبت می‌کردن . همون بساط قرآن و آینه که ناهید تو دستش بود تو دست میترا هم بود. پارت بعد اینجاست😍 https://eitaa.com/joinchat/2793079182C56ce8f0d0b 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕