📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا 🌺 #قسمت_بیست_سوم 🌺 ...کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین
رمان عاشقانه مذهبی 🌺 🌺 پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست حضور و غیاب را چک کردم. آقای صارمی صدایم زد: خانم صبوری! یه لحظه بیاین! با زهرا رفتیم پایین. آقای صارمی کنار ماشین تدارکات ایستاده بود. گفت: ما با ماشین تدارکات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه کاری داشتید بهش بگید. بعد صدا زد: آقای حقیقی... آقای نساج... بیاین... وقتی گفت حقیقی سرجایم خشکم زد. سید و یک جوان دیگر جلو آمدند: بله؟ هردو از دیدن هم شوکه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود. به روی خودم نیاوردم. آقای صارمی گفت : خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید که مشکل پیش نیاد. بعد از سید پرسید: تغذیه برادرا رو توزیع کردید؟ - بله فقط اتوبوس خواهرا مونده. گفتم : ما خودمون توزیع میکنیم. اما آقای صارمی گفت : جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان کمک. سید هم از خدا خواسته گفت : چشم! برادرها جعبه ها را برداشتند و آمدند طرف اتوبوس. سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یکی یکی تغذیه را به بچه ها میدادیم. کار توزیع تغذیه که تمام شد، سید پایین رفت. همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد: اگه کاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرکاری داشتید بگید من بهش میگم! با صدای گرفته ای گفتم " چشم" و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم. تمام راه به این فکر میکردم که چرا من و سید باید در یک اردو باشیم؟ 🌸ادامه_دارد🌸 . ☞☜ 🏅 شک نکنید دراینجا💲 💲میشوید 💰 @Be_win مسیرسبز ➖ ایــتا 💰 @Be_win_3 مسیرسبز ➖ تلگرام زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی 🚫کپی بدون لینک کانال مجاز نیست🚫