شب رو با خوابهای پریشان به صبح رسوندم . وسایلم هنوز تو بقچه ام پشت درشکه بود و واسه همین نتونستم موهامو شونه کنم . با سر انگشتم کشیدم توشون که یه کم وا شه . بعد بافتمشون و لچکم رو سرم کردم و تو راهرو سرک کشیدم . کسی نبود. در اتاق رو بستم و راه افتادم سمت همون سالنی که دیشب نشسته بودیم. یکی از خدمتکارهای فخرتاج که داشت اونجا رو جارو می کرد، من رو دید و تعظیم کرد و گفت : لطفا همراه من به اتاق غذا خوری تشریف بیارین.چقدر این طرز حرف زدن باهام غریبه شده بود . دلم یه جوری شد. از وقتی به اسکو اومده بودم ، مدام تحقیر شده بودم . این بنده خدا هم به حساب اینکه فک و فامیل خانوم هستم اینطوری باهام حرف زد . ولی هر چه که بود برام خوشایند بود و زندگی خوب گذشته رو برام تداعی کرد. دنبال دخترک راه افتادم . من رو به اتاقی که در قهوه ای کنده کاری شده ای داشت راهنمایی کرد . با بازکردن اتاق ، دھن منم تا آخر مثل یه غار وا شد . بی نهایت زیبا و باشکوه بود. اتاق بزرگ با پرده های ترمه و به میز بزرگ غذا خوری حدود پنج متر که دور تا دور اون صندلی های منشوق قرار داشت . زیر پامون فرش های زیبای هریس انداخته بودن و بالای میز به چلچراغ شمعی بود که مطمئنن برای روشن کردن همه ی شمع های اون کلی باید زمان صرف می شد. رو دیوار ها هم چراغهای نفتی با پایه های طلای نصب شده بود که جلوه ای شاهانه به اتاق داده بود. هیچ کس تو اتاق نبود. رو کردم به خدمتکار و گفتم : من هنوز دست و روم رو نشستم . دستشویی کجاست؟ گفت : همراه من بیایید بانو. اوه بانو !!! چقدر وقتی با احترام با آدم حرف می زنن ، لذت بخشه. سالها این لذت و این نعمت رو داشتم اما هرگز به خاطراون شکر گزاری نکرده بودم تا اینکه اینطوری از دستش داده بودم. دنبال دختر وارد حیاط بزرگ خونه که شب ، کامل ندیده بودمش شدیم و راه افتادیم سمت انتهای حیاط و نزدیک در ورودی. از حوض بزرگ وسط حیاط ، آفتابه ای پر کرد و راه افتاد . منم در حالی که همه ی جزئیات اون حیاط مصفا رو نگاه می کردم، دنبال دختر راه افتادم. وقتی برگشتم تو اتاق غذا خوری ، هنوز کسی نیومده بود . دختره گفت : شما تشریف داشته باشین تا بقیه هم بیان و اتاق رو با یه با اجازه ترک کرد . اولین بار بود که پشت میزمی خواستم غذا بخورم. همیشه رو زمین و سر سفره غذا خورده بودم. یکی از صندلی ها رو کشیدم جلو و نشستم . هنوز خوب جا به جا نشده بودم که فخرتاج اومد تو. سریع بلند شدم و سلام کردم . سلامم رو جواب داد و گفت : دیدم تو اتاقت نیستی . پرسیدم گفتن اینجایی. قبل از بقیه اومدم دیدنت که بازم تاکید کنم ، راجع به چیزهایی که دیروز گفتم، به کسی حرفی نزنی. گفتم : چشم خان زاده . حواسم هست . دلیلی نمی بینم خاطرات یه عشق قدیمی رو برای نامحرم بگم . مطمئن باشین. لبخندی زد و گفت : حالا بشین. الان بقیه هم می بان. حرف فخڑتاج تموم نشده بود که یه مرد میانسال چهار شانه با ربدوشامبر مخملی قهوه ای رنگ وارد اتاق شد و به دنبال اون ، خان ، بانو و تایماز هم داخل شدن. همونجور که سرپا بودم سلام کردم و همگی جوابم رو دادن. حتى تایماز. مرده که فهمیدم که شوهر فخرتاجه گفت : حتما تو آی پارا هستی ؟ گفتم : بله. گفت : چند سالته؟ گفتم : هفته ی پیش هجده ساله شدم . گفت : بشین . چرا سرپا جواب می دی.  با اجازه ای گفتم و نشستم . گفت: چقدر مطمئنی که تو این مسابقه می بری؟ گفتم : نمی دونم ولی نهایت تلاشم رو خواهم کرد که اول بشم. خندید و لقمه ای نون و پنیر گرفت و همزمان که می خورد رو به خان گفت : میرزا تقی خان ، اگه این دختر ببره ، یه اسب اصیل بهش می دم. خان گفت : ممنون ولی خودش یه اسب اصیل داره که می خواد با همون مسابقه بده. نایب خان قجر رو به من گفت : اگه ببری ، چی واسه پاداش می خوای ؟ گفتم : همین که بتونم ببرم و اعتماد بانو و خان رو به خوبی جواب بدم برام کافیه. گفت : ولی بردن تو برای من هم خوب می شه. می خوام اگه ببری ، یه چیزی بهت بدم. گفتم : هر چی بانو بفرماین. فکر کنم بانو از ذوقش داشت سکته می کرد. از اینکه تونسته بودم ، این حس رو تو بانو زنده کنم که تعريفها و نزدیکی فخڑتاج به من نتونسته تو بزرگی اون اثر بذاره ، خوشحال بودم . بانو برگشت سمت من و گفت : اگه ببری می تونی درس بخونی واگه نه ، هرگز نباید دیگه راجع به این موضوع حرفی بزنی. شوکه شده بودم . این هم یه خبر خوب بود و هم بد. می دونستم حرفش رو یه بار بیشتر نمی زنه . اگر می بردم که به آرزوم می رسیدم و اگه می باختم باید اون رو به گور می بردم چون می دونستم از حرفش برنمی گرده . یه احساس دو پهلو داشتم و به جور خنکی تو سرم حس می کردم ولی در عوض همه ی تنم داغ بود. تایماز داشت با یه پوزخند نگام می کرد و چشمهای فخڑتاج هم نگران بود. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 Join → @zendegiasheghaneh @tafakornab