eitaa logo
خانواده بهشتی
5.3هزار دنبال‌کننده
27هزار عکس
16.1هزار ویدیو
151 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
خاله با نارحتی گفت : تو به این می گی خراش جزئی ؟ نصف موهاتو خون برداشته دختر. همچین رفته تو گوشتت که انگار با چکش کوبیدنش تو . تو چرا حواست رو جمع نمی کنی ؟ البته منم بودم حواسم پرت می شد . می دونستم داره یکی به نعل می زنه یکی به میخ. تایماز بابک رو زمین گذاشت و همزمان با دویدن بابک به سمتم ، اومد طرفم و بی حرف دست برد تا سرم رو ببینه . این همه نزدیکی بهش بی قرارترم می کرد . بوی عطرش رو عمیقا به سینم کشیدم . عطر تنش حس آرامشی بهم داد که برام تو این سه سال خیلی دور و دست نیافتنی شده بود . دست برد و موهامو لمس کرد و گفت : پس این مستخدمه چی شد ؟ همون موقع دختره نفس زنان با یه کاسه آب و یه دستمال سفید اومد تو و کاسه و دستمال رو گرفت سمت تایماز . تایماز دستمال رو خیس کرد و کشید به جای زخمم . چقدر حضورش کنارم و لمس شدن توسطش برام شیرین وخواستنی بود . من این مرد رو می خواستم . باید برای خواسته ی خودم هم که شده ، به این هجران و فراق پایان می دادم . بابک در حالی که با دستهای کوچیک و تپلش نازم می کرد، رو به تایماز گفت : بابا سر مامان رو خوب کن . بعد با لحن مظلومی گفت : خیلی اوف شده ؟ خیلی درد می کنه ؟ سر پسر ناز و شیرین زبونم رو تو بغلم گرفتم و گفتم : من خوبم پسرم . چیزی نیست گلم . نمی دونم عمدا یا سهوا تایماز دستش رو نوازش گونه رو سرم کشید که دلم غنج رفت . می ترسیدم یه کم اینطوری بمونیم ، من دل بی قرارمو لو بدم . زخمم رو پاک کرد ، گفت : عمیق نیست اما چون دندونه ی گیره تیز نبوده ، خوب نبریده به جوریایی له کرده . واسه همین خونریزی به مقدار بیشتر از حد معمول بود . زیر لب تشکر کردم . خاله اوضاع رو واسه خلوت ما مناسب دید گفت : خدا رو شکر چیز مهمی نبود . من برم پایین که الان نائب می یاد و از اتاق خارج شد و مستخدم ها رو هم با خودش برد . بابک که خیالش از من راحت شد . پرید بغل تایماز و تایماز رو بوسید و گفت : مرسی مامانو خوب کردی. تایماز لپش رو کشید و گفت : این کلمات رو از کجا یاد گرفتی ؟ بابک گنگ نگاش می کرد . شاید معنی کلمات ، براش سخت تر از معنی مرسی بود . رو به بابک گفتم : الان نائب خان می یاد. نمیری سلام بدی ؟ بابک با بی میلی از بغل تایماز پایین اومد وگفت : زود برمی گردم . بابک عاشق نائب خان بود . اونم مثل نوه ی خودش به بابک محبت می کرد .اما حالا ... از کار پسرم خندم گرفت . انگار نمی خواست این پدر عصبانی و مغرورش رو یه کم بهم قرض بده تا سنگام رو باهاش وا بکنم. بابک که رفت ، زود از فرصت استفاده کردم و بی مقدمه گفتم : منو ببخش تایماز . منو به خاطر کار بی فکر و بچگانه ای که کردم ببخش . حس کردم با این جمله هوا رو راحتتر تونستم به ریه هام بکشم. بی صدا ایستاده بود و داشت گلهای قالی رو نگاه می کرد . بلند شدم و رفتم طرفش . درسته خیلی بلد نبودم عشوه و غمزه بیام ، اما باید از همین یه ذره هنرم هم نهایت استفاده رو می کردم . من کسی مثل بانو رو رام کرده بودم . رام کردن شوهرم نباید خیلی سخت می بود . درست رخ به رخش ایستادم . سرش رو بلند کرد و خیره شد تو چشمام . خدايا چقدر دلتنگ این نگاهش بودم . دستم رو روی سینش گذاشتم و در حالی هنوز نگاهم تو نگاهش قفل بود گفتم : تنبيهم رو بس کن تایماز . من از بی تو بودن دارم رنج می برم . ترسیده بودم . فکر می کردم پسرم رو ازم می گیرن و دوباره منو می بارن برای کلفتی . می ترسیدم برات زن بگیرن و تو برای حمایت از من قبول کنی . اشتباه کردم که خودسر تصمیم گرفتم . اشتباه کردم به تو نسپردم که هردومون رو نجات بدی . ببخش و بگذر از خطام . بذار بابک هردومون رو باهم داشته باشه . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
بذار بابک هردومون رو باهم داشته باشه . مسخ نگام می کرد . منتظر نگاهش می کردم . دستش رو بالا آورد و گذاشت رو گونم . حرف نمی زد . فقط نگاه می کرد . نگاهش پر بود از دلتنگی ، پر بود از گله ، پر بود از نیاز . سرم رو کمی برگردوندم و دستش رو بوسیدم . محکم بغلم کرد . محکم محکم محكم ، منو به خودش فشرد . این نهایت دلتنگیش رو نشون می داد .گریه کرد . تایماز من، مرد مغرور من گریه کرد . ببین با این مرد چه کرده بودم من که اینطوری بی طاقت شده بود . صدای آروم هق هقش با تکون خوردن شونه هاش مثل آوار خراب می شد رو سرم . چقدر به مرد باید آزرده باشه که اینطوری گریه کنه . میون هق هقش گفت : من بخشیده بودمت آی پارام. فقط دلخور بودم ازت . این مدت تنهات نذاشته بودم خانومم ، چراغ خونم . همیشه به محافظ داشتی که لحظه به لحظه ، همراهت بود . من بی خبر از تو و بابكم مگه می تونستم دووم بیارم . مگه می تونستم همینطوری ولتون کنم . مگه می تونستم پاره های تنم رو بی باور بذارم . چقدر این مرد خوب بود . چقدر حمایتگر بود و چقدر من در حقش بی انصافی کرده بودم . هم خودم رو آزار داده بودم و هم اونو . منو از خودش جدا . اشک پنهای صورت هردومون رو پوشونده بود . نگاهی بهم کرد و دوباره به آغوشم کشید . چقدر این آغوش امن بود و چقدر من دلتنگش بودم . بابک بی هوا درو باز کرد و باعث شد ، هر دو بترسیم و سريع جدا شیم . پسرک شیطان من وقتی چشمای من و پدرش رو اشکی دید ، با ترس گفت : داری میری بابا؟ الهی بگردم که فکر می کرد هر اشکی واسه جداییه . نمی دونست وصال هم اشک به چشم می یاره . تایماز اشکاش رو پاک کرد و بابک رو بغل کرد و گفت : من تازه شماها رو پیدا کردم . کجا رو دارم برم ؟ بابک گفت : پس چرا گریه می کنی ؟ تایماز خندید و من با خندش صاحب ومالک همه ی دنیا دنیا شدم و گفت : از خوشحالی دیدن تو ومادرته اینطوری گریه می کنم . زود بود واسه بابک که بدونه این اشک هزار بار زیباتر از لبخنده . کناری ایستاده بودم و خنده های کودکانه تایماز و بابک نگاه می کردم . خدا می دونه که چقدر برای رسیدن این لحظه ، أن يجيبو خونده بودم . ملاقات تایماز با نائب خان ، کسی که پدرانه از من و پسرم حمایت کرده بود هم ، خیلی احساسات برانگیز بود . وقتی دو مرد ، دو مردی که مردانگی و معرفتشون وزین تر از بقیه اخلاقاشون بود، مردانه همدیگه رو به آغوش کشیدن ، لرزان شدن ، چشمهای خاله رو از پشت پرده ی اشکی چشمام ، حس خوشایندی رو بهم القا کرد . این زن برای برگشتن تایماز پیش ما، چه نذرها که نکرده بود . مثل مادر نداشتم دوسش داشتم . بعد از ناهار که خواستیم برای استراحت بریم بالا ، مردد بودم چیکار کنم . از نائب خان هم خیلی خجالت می کشیدم . اما نائب خان بی خیال از همه اجازه خواست و واسه خواب بعد ظهرش مثل همیشه رفت تو اتاقش . شایدم می دونست امروز یه جوری دوباره من و تایماز حجله گاه داریم و واسه همین زود خلوت کرد . خاله رو به بابک گفت : بریم تو حیاط آدم برفی درست کنیم ؟ وای خدا می خواست با این کار منو تایماز رو باهم تنها بذاره . تا خواستم چیزی بگم ، بابک سریع رفت بالا که شال و کلاهش رو برداره . تایماز بی خیال په خلال دندون برداشت و راه افتاد بالا . انگار که چند ساله بالا اتاق داره . من یه کم این پا و اون پا کردم . وقتی رفت بالا گفتم : حالا چیکار کنم خاله ؟ من ازش خجالت می کشم ؟ خاله خندید و گفت : برو دختر ! یعنی چی خجالت می کشم . ناسلامتی زنشی . مادر بچشی . بابک نفس زنان اومد پایین و دست خاله رو گرفت و گفت : بریم . خاله گفت : برو پیشش . فقط کافیه براش آی پارا باشی . منم این شیطون رو می برم پیش خودم . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
خاله گفت : برو پیشش . فقط کافیه براش آی پارا باشی . منم این شیطون رو می برم پیش خودم . کاری نکنی پسرم دوباره در بره ها !!! پابندش کن . خجول سرم رو انداختم پایین . خیلی وقت بود که یادم رفته بود چطور زن باشم . برای خودم مردی شده بودم ناسلامتی. آروم دستگیره رو چرخوندم و سرک کشیدم . تایماز راحت و بی خیال رو تختم خوابیده بود . وارد اتاق شدم و روسریم رو باز کردم . زیر چشمی بهش نگاه می کردم .چشماش بسته بود ولی معلوم بود بیداره . تو چند دقیقه که نمی شه خوابید. نمی دونستم چیکار کنم . روم نمی شد برم پیشش. اونم لامصب حرفی نمی زد . می دونستم که بیداره . امروز برام بس بود . دیگه منتش رو نمی کشیدم . همونجوری تو اتاق ول می گشتم و الکی مشغول بودم به جمع و جور کردم وسایل بابک. بلاخره صبرش تموم شد و همونجور که خوابیده بود گفت : نمی خوای دل بکنی ؟ داره خوابم می یادها. خودم رو زدم به اون راه و گفتم : خسته ای خوب . بخواب. چشماشو باز کرد و به نگاه سراسر شیطنت بهم کرد وگفت : که خستم ؟ که بخوابم ؟ آره ؟ از لحنش جا خوردم و واسط اتاق هاج و واج وایسادم . بلند شد و اومد سمتم. تو به حرکت دستش رو انداخت زیر رونم و بلندم کرد . شوکه شدم . منو گذاشت رو تخت و گفت : که خستم آره ؟ چشماش دودو می زد . هر چی نباشه ، به ماهی زن بودن رو باهاش تجربه کرده بودم . می دونستم پشت این نگاه چیه . منم دلم مهربونی دستاش رو می خواست . منم دلم مردم رو می خواست . انگار مهر زده بودن به لبام . نه می تونستم چیزی بگم و نه می خواستم که بگم . فقط می خواستم یه بار دیگه داشته باشمش و یه بار دیگه داشته باشتم . چشمام رو بستم و خودم رو سپردم به دستهای مهربون و تشنش. همه چی مساوی بود . اول من طلب بخشش کردم و حالا اون بود که سیراب شدن از وجودم رو طلب می کرد .دو هفته از برگشت تایماز می گذشت . دو هفته بود که زندگیم به معنای واقعی بهشت شده بود . هنوز خان و بانو از وجودم باخبر نبودن . هنوز نمی دونستن من این چهار سالی که از اون خونه فرار کردم ، کجا پناه بردم . هنوز از وجود نوه ی سه سالشون بی خبر بودن . وجود تایماز و دست حمایتگرش ، دلم رو قرص می کرد اما ته دلم از وجودشون و با خبر شدنشون هراس داشتم . البته دیگه ترسم مثل قبل نبود . حالا دیگه محکمتر از قبل باهاشون مقابله می کردم . من حمایت مطلق تایماز رو داشتم و این یعنی همه چی ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
می دونستم امروز فرداست که داییم از راه برسه . چقدر واسه پیدا کردن تنها قوم و خیشم ، از خاله ممنون بودم . از دختر و پسرش هم که ندیده دوسشون داشتم هم ممنون بودم که این همه تلاش کردن و داییم رو پیدا کردن . ھوا داشت کم کم رنگ بهار می گرفت . بوی بهار رو می شد از لابه لای برفهای آب شده ی حیاط و چیک چیک ناودونا حس کرد . كل اهل خونه مشغول خونه تکونی بودن . حسابی افتاده بودن به جون خونه و بساط بساب و بشو همه رقمه به راه بود . تایماز داشت با بابک تو حیاط بازی می کرد . به كل درس و مدرسه رو گذاشته بودم کنار . دو ماهی می شد که مطلقا بیرون نرفته بودم . دنیام خلاصه شده بود تو دید زدن پسر و شوهرم وقت بازی . یه کم کسل کننده بود اما ارزش حفظ شخصیتم رو داشت. دلم نمی خواست حتی یه تار موم رو به خاطر اینکه بخوام درس بخونم و معلم باشم ، تو معرض دید نامحرم بذارم . درست یا غلط معتقد بودم و هیچ رقمه کوتاه نمی اومدم . خاله و سایر خدمه ی زن خونه هم به نوعی زندانی بودیم .همونطور پشت پنجره نشسته بودم و به خنده های شاد بابک که روحم رو تازه می کرد ، گوش می دادم که دیدم یکی از خدمه به سمت در بزرگ حیاط دوید . بابک و تایماز هم ایستاده بودن که ببینن کی پشت دره . در که باز شد ، یه مرد مسن که کت و شلوار طوسی پوشیده بود و به چمدون بزرگ هم همراهش بود ، تو آستانه ی در ظاهر شد. دلم هری ریخت پایین . من هرگز فامیل مادری نداشتم . دیدنش حس خوبی بهم می داد . امیدوار بودم که مرد خوش برخوردی باشه . با وجود سن بالاش محکم و با اقتدار قدم بر می داشت . سريع لچکم رو سرم کردم و به طرف حیاط دویدم . وقتی من رسیدم ، تایماز داشت با داییم روبوسی می کرد. دایی طهماسب خم شد و گونه ی بابک رو بوسید و از جیبش یه آبنبات بهش داد . موقع بلند شدن متوجه من شد که کناری ایستاده بودم و تماشاش می کردم . تایماز و بایک رو همونجا گذاشت و اومد سمتم . نمی دونستم باید چیکار کنم . هم خجالت می کشیدم و هم می خواست بپرم بغلش کنم . درست مقابلم ایستاد و گفت : باورم نمی شه . تو دختر گل صباح نیستی ! خود گل صباحی. اینقدر شباهت محاله ! محکم و پدرانه به آغوشم کشید و گفت : تو این همه سال کجا بودی ؟ چرا من نمی دونستم هستی ؟ صدای سلام خاله باعث شد دایی طهماسب منو از خودش جدا کنه . خاله بهمون نزدیک شد و گفت : خوش اومدین طهماسب خان . منور کردین منزلمون رو . دایی تشکر کرد و گفت : ممنونم ازت فخراج . باورم نمی شه . این همه سال آی پارا بوده و من از وجودش بی خبر بودم . خاله گفت : منم تا پنج سال پیش نمی دونستم . لطفا بیاین بالا . حرف واسه گفتن زیاده . تایماز و بابک هم دنبال ما اومدن بالا . همگی ساکت تو سرسرا نشسته بودیم . خاله سکوت رو شکست و گفت : وقتی برای اولین بار آی پارا رو دیدم ، باورم نشد یکی دیگه ست . فکر کردم خود گل صباحه . آی پارا خیلی شبیه جوونیای گل صباحه . دایی گفت : منم هر چی نگاه می کنم ، می بینم با خواهر خدابیامرزم مو نمی زنه . لبخندی نشست رو البم . تایماز بی صدا در حالی که بابک رو پاش نشسته بود نگاهمون می کرد . نگاهش گرک بود .نگاه گرمی که بهم اطمینان و آرامش می داد . صبحت حسابی گل انداخته بود . دایی از خودش و زن و بچش می گفت . اینکه زنش دو ساله به رحمت خدا رفته و دختر و پسرش هم هر دو ازدواج کردن و هر کدوم صاحب یه دختر هستن . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
از زمانی که ایران رو ترک گفت که وقتی خبر به گوشش می رسه که خواهرش سر زا رفته ، دیگه قید ایران می زنه و اونجا موندگار می شه و ازدواج می کنه و از طريق وكيل همه ی اموال باقی مونده رو می فروشه و دیگه برنمی گرده . غافل از اینکه از خواهرش آی پارا نامی به یادگار مونده . تا اینکه چند وقت پیش از طریق یکی از دوستاش می فهمه که پسری ایرانی داره در به در دنبالش می گرده. باهاش تماس می گیره و علت رو که می پرسه ، می فهمه خواهر زاده ای داره که به کمکش نیازمنده . جل و پلاسش رو جمع می کنه و واسه دیدن این خواهر زاده راهی وطن می شه . دو روز از اقامت دایی تو منزل نائب السلطنه می گذشت . دایی ادعا می کرد خستگیش برطرف شده میخواد پیگیر کارهای من باشه. می گفت ؛ حداقل باید زمینهای مادريت رو از چنگ اونا دربیاریم . شده تا آخر عمرم اینجا بمونم ، این کار رو واسه دختر یکی یکدانه خواهرم انجام می دادم . دایی از ظلمی که عمو در حقم روا داشته بود ، خیلی دلخور و ناراحت بود . حالا خوبه همگی عقلامون رو گذاشتیم رو هم و نذاشتیم بفهمه خان و بانو این وسط چه آتيشایی سوزوندن . واسه وجه ی شوهرم پیش داییم هیچ خوب نبود از خونوادش بد بگیم . واسه شروع کار و اتمام حجت با عمو ، دایی و تایماز برای مرافعه به کندوان رفتن . نگران بودم .دائم یا با خودم جلوی آینه حرف می زدم و آخرش با طرف خیالیم دعوام می شد ، یا یه گوشه می نشستم و زل می زدم به روبه روم و سالهای نه چندان دوری فکر می کردم که اینهمه برام اتفاقات خوب و بد رو به همراه داشت . یاشار عمو مرده بود و من هنوز از برملاشدن این راز وحشت داشتم . اصل" نمی دونم جسدش چی شد و چرا آسلان هیچ وقت این جریان رو رو نکرد . اصلا مرگش ناراحت نبودم ولی از اینکه کارم به نظمیه بکشه وحشت داشتم . خیلی دلم می خواست میفهمیدم چه بلایی سر آسان و اون فریبای نامرد اومده . هیچ کاری از دستم برنمی اومد . تنها کاری که می تونستم بکنم ، دعا سرسجاده بود . این بابک فسقلی هم تو این مدت کم خیلی به باباش وابسته شده و درست تو زمانی که من اصلا حوصله نداشتم و فکرم بدجور درگیر بود، مدام بهانه ی تایماز رو می گرفت و بیشتر کلافم می کرد. تایماز به بهانهی تحقیقات بیشتر ، تو کندوان مونده بود و دایی رو روانه کرد. همین که دایی دلیل تایماز رو واسه موندن گفت : فهمیدم مونده تا بهشون بگه من کجام . نمی خواسته دایی متوجه بشه که من خونه ی اوناخدمتکار بودم و پنهانی با تایماز ازدواج کردم . تایماز اینطوری دایی رو فرستده بود تبریز که خودش بره اسکو و با خان و بانو صحبت کنه . اضطرابم با برگشت دایی کمتر نشد که هیچ ، بیشتر هم شد . هم از دندون گردی و بدذاتی عموم گفت که به اعتقاد دایی خیلی مشکل می شد ازش به ریال درآورد و هم اینکه فهمیدم تایماز می خواد از وجود من با خان و بیگم خاتون حرف بزنه. لحظات برام کند و سخت می گذشت .. حوصله ی بچهی خودم رو هم نداشتم . اون ارث و میراث برام ذره ایم مهم نبود . فقط نگران عکس اعمل خان و بانو بودم . می دونستم الان هر چی لایق خودشونه بار تایمازم کردن و حسابی تو منگنه گذاشتنش. دایی متوجه این بی حوصلگی و سردرگمیم شده بود و چون فکر می کرد مربوط به ملک و املاکه ، مدام بهم اطمینان می داد که برام پسشون می گیره . تنها کسی که می فهمید تو دل من چی می گذره و چرا اینطور مثل مرغ سرکنده بال بال می زنم فخرتاج بود . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
دایی بینوا هم که قبلا با خان همسایه بودن و از سر همسایگی می شناختنش ، نمی دونست که علت این هراس و دلنگرانی من همون همسایه ی دیوار به دیوارشونه که عاشق یکی یکدانه خواهرش هم بوده . نمی دونست پسری که شاید در عالم رفاقت بامرام دیده می شد ، حالا بعد از گذشت سالها چه رنگی عوض کرده و چه ظلمی در حق رعیت می کنه و چه بلاها که سر خواهر زادش نیاورده . بلاخره انتظار کشنده تموم شد و تایماز برگشت. با روی گشاده و قلبی که از شدت کوبش داشت از سینم می زد بیرون ، به استقبالش رفتم . نگاهی به دور و بر انداخت و وقتی از خلوت بودن اطراف مطمئن شد . دلتنگانه و محکم منو به خودش فشرد . سرم که رو سینه ی مردانش قرار گرفت ، از خود بی خود شدم و آرامشی رو که این چند روزه گم کرده بودم ، به یکباره پیدا کردم . منو از خودش جدا کرد و گفت : خوبی خانومم ؟ بابكم خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم : همه چی خوب بود بغیر از جای خالی تو که دنیام رو سیاه می کرد . اون شیطونم دیگه امانمو بریده ، بس که سراغت رو می گیره . خندید و گفت : پسر باباشه دیگه ! حالا کجاست فرفره ی بابا؟ گفتم : خوابه . یعنی همه خوابن . گفت: راس می گی سر ظهره دیگه . همینکه رفتیم تو اتاق بی مقدمه گفتم : با خان و بانو حرف زدی ؟ گفت : نگرانی از سر و روت می باره آی پارا . آروم باش و بیا بشین همه چی رو واست تعریف می کنم . کنارش رو تخت نشستم و منتظر چشم دوختم بهش. گفت : وقتی خان بابا و مادر منو دیدن ، رو پا بند نبودن . چون از اون ماجرا به اینور ، اسکو نرفته نبودم . می دونستم حاضرن هر کاری بکن که رابطه ی من باهاشون مثل قبل بشه . من قبل از رفتن ، با عمه فخراج حرف زدم . اونم موافق بود ، رو راست بهشون بگم که تو این مدت کجا بودی . عمه معتقد بود ، مورد غضب خان بابا قرار گرفتن ، می ارزه به اینکه کسی به محل سکونت تو ، توی این چهار سال ، شکی نداشته باشه و پاکی دامنت خدایی نکرده زیر سوال نره . منم راست و حسینی ، همه چی رو گفتم . اولش واسه اینکه عمه این همه وقت تو رو مخفی کرده و منم از همون اول فهمیدم کجایی و چیزی نگفتم ، به کم برای من و اون بیچاره شاخ و شونه کشیدن . ولی بعد وقتی از شیرین زبونیا و کارای بابک گفتم ، با وجود حفظ ظاهرشون ، می دونستم تو دلشون دارن قند آب می کنن و مخصوصا که بعد از رفتن آیناز حسابی تنها شدن و در ضمن عاشق پسر و در واقع وارث واسه این ثروت هستن . جریاناتمون با عموت رو هم حتما طهماسب خان براتون گفتن . با سر بله ای گفتم و سکوت کردم . تایماز گفت : خوشحال نیستی همه چی حله ؟ گفتم : چرا هستم . راستش باورم نمی شه . خودم رو واسه یه طوفان آماده کرده بودم . خندید و گفت : من موقعیت شناس خوبیم . اگه همون اول می اومدم پیش تو و به اونا هم می گفتم تو کجایی ، الان نه تو تنبیه شده بودی و نه اونا راضی .حالا بعد از چهار سال ، جریان فرق می کنه . ولی با وجود این باید اعتراف کنم که قبل از گفتن حقیقت یه کم می ترسیدم . نمی خواستم آرامشی رو که هر سه مون بعد از مدتها بدست آوردیم از هم بپاشه . واسه ترس از برخورد خان بابا بود که داییت رو نبردم اسکو و نگفتم که میرم خونه ی پدریم . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
می ترسیدم بفهمه چی بین ما پیش اومده و ازم دلخور بشه که خواهرزادش رو اذیت کردم . تو به حرکت ناخودآگاه گونش رو بوسیدم و گفتم : تو خیلی خوبی تایماز . من خیلی بهت بد کردم . تا آخر عمرم هم اطاعتت رو بکنم ، بازم جبران مردونگیت نمی شه . بغلم کرد و موهامو بوسید و گفت : نگو خانومم. یه تیکه جواهر پاک رو بی چون و چرا مال خودم کردم که تا آخر عمر خدمتش رو بکنم بازم برام زیادیه . تازه گرم عشقبازی شده بودیم که بابک خوابالود گفت : بابا! مثل فنر هر دو جهیدیم . زهرم آب شده بود و قلبم دیوانه وار می کوبید . تایماز رفت سمت تخت بابک و بغلش کرد و گفت : پسر خوبم خوب خوابید ؟ پسر جون په ندا به بابا بده ! نصف جون شدیم به خدا . بابک که چیزی از حرفای تایماز نفهمیده بود داشت با چشای پف کرده نگاش می کرد کارمون کشیده شده بود به دادگاه . تایماز و دایی طهماسب حسابی درگیر بودن . برای من خیلی پس گرفتن اون اموال مهم نبود . عذاب وجدان مرگ یاشار هم به این حس بی تفاوتیم دامن می زد . با خودم می گفتم حالا که پسرش به دست من کشته شده ، همه ی اون اموال می شه دیه ی یاشار . اما تایماز این عقیده رو نداشت و می گفت ؛ یاشار رو عمل زشت خودش کشت . یاشار رو نیت پلید خودش کشت . خدا رو شکر که مملکت خیلی بی در و پیکر و بی قانون بود وگرنه معلوم نبود این آجانا چه به روزم می آوردن . این سوال هم که این آسلان گور به گوری چرا دیگه گم شد و دردسری درست نکرد هر چند وقت یه بار می اومد سراغم.یه روز که با خاله نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم ، یکی از مستخدم ها سرآسیمه اومد تو سرسرا و گفت : خانوم جان برادرتون و همسرشون تشریف آوردن . آب دهنم همونجا خشک شد . نگرانی رو می شد از چشمهای خاله هم ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
ازچشمهای خاله هم‌میشد خوند . بدبختی اینجا بود که تایماز هم خونه نبود . خاله دستم رو فشرد و گفت : نگران نباش . من اینجام و هواتو دارم . اگه بی احترامی هم کردن ، تو چیزی نگو . بزرگترن احترامشون رو داشته باش. منم نمی ذارم از حد بگذرن و بعدش رفت تو حياط واسه استقبالشون. چشمی که گفتم ، فقط زبان، چشم بود ولی ته دلم مثل چی ازشون می ترسیدم . حالا من خیلی چیزا داشتم که واسه از دست ندادنشون تا پای جون وایمیستادم . تایماز و بابک برام خیلی با ارزش بودن و حاضر نبودم هیچ رقمه از داشتنشون صرف نظر کنم . همین که وارد سالن شدن ، نیمچه تعظیمی کردم و با صدایی که نهایت تلاشم رو می کردم نلرزه ، سلامی کرد . خاله پشت سرشون وارد شد و به لبخند دلگرم کننده زد که تا حدی آرومم کرد. خان نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم . بانو هم سلامم رو بی جواب گذاشت . اونا که نشستن ، دلم می خواست از محیط خفقان اونجا فرار کنم . جو سنگین بود . فخرتاج سکوت رو شکست و گفت : خوش اومدین داداش. شما هم همینطور بیگم خاتون . چه خبرا ؟ بیگم خاتون تابی به گردنش داد و گفت : خبرای دست اول که پیش شماست خواهر شوهر عزيز. وای شروع شد . همون لحظه در با شدت باز شد و بابک بدو بدو اومد سمتمو و پرید بغلم . گفتم : بابک پسرم سلام کردی ؟ بابک نگاهی به خان بانو که مثل مجسمه نگاش می کردن انداخت و گفت : سلام . خان لبخند محوی زد و گفت: سلام . اسمت چیه ؟ بابک سریع گفت : اسم خودم بابکه . آسم بابام تایمازه . اسم مامانم آی پاراست . هم خوشم اومد از جوابش و هم ترسیدم فکر کنن من یادش یادم . بابک بعد از برگشتن تایماز ، همه جا خودش رو اینطوری معرفی می کرد . زیر چشمی می پاییدمشون. حس کسی رو داشتم که قرار بود دارش بزنن . دلم می خواست جلسه ی محاکمه زودتر شروع بشه و ببینم چه حکمی واسم می برن. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
هر چند تایماز اطمینان خاطر داده بود مشکلی پیش نمی یاد . ولی ذات بد این زن و مرد برای من مثل روز روشن بود. بانو هیچ عکش العملی نشون نمی داد . نمی فهمیدم از بابک خوشش اومده یا نه ! فخرتاج گفت : خاله کجا بودی ؟ بابک گفت : با اصغر بازی می کردم . زور گفت ، منم زدم تو کلش و فرار کردم . اینبار خان بلند خندید و گفت : بیا ببینم اینجا و دستاش رو از هم باز کرد . بعد در حالی که بابک رو بغل می کرد ، گفت ؛ درست عین تایمازی . هم از نظر اخلاق و هم سرو شکل . خوشحال از برخورد خان بودم که بانو با غرور گفت : ما به خاطر تایماز از خطای تو گذشتیم دختر . درسته که هنوزم ازت دلچرکینیم و شاید تا آخر عمر هم به عنوان عروسمون قبولت نکنیم ، اما چون زن تایمازی و مادر نوه ی ما ، برنامه ی کلفتی رو لغو می کنیم . ولی هنوز هم در نظر ما کلفتی هستی که قاپ پسرمون رو دزدیده. این دیگه از اون حرفا بود. عروسمون نیستی ولی زن تایمازی و مادر بابک" خودشم نفهمید چی گفت. چقدر این بدذات بود . خوبه که داییم اینجا نبود وگرنه می دونم دعوا راه می افتاد . بدجور به غرورم برخورده بود اما هیچی نگفتم . البته فخرتاج هم مدام اشاره می کرد که بذار عقده گشایی کنه و هر چی دلش می خواد بگه . منم به احترام زنی که برام مادری کرده بود و همینطور تایماز، سکوت کردم . بانو په کم که دری وری گفت و به قول معروف دلشو سبک کرد ، خفه شد و با بابک خودش رو سرگرم کرد . منم دیدم که اوضاع خوبه ، از جمع عذرخواهی کردم و پناه بردم به اتاقمون . همین که وارد اتاق شدم ، اشکام راه افتاد . بهم حسابی توهین شده بود و من به خاطر همسر و پسرم هیچی نگفتم. حتی به اعتراض کوچیک هم نکردم . درسته به نظرم اوضاع خیلی بهتر از اون چیزی بود که تصور می کردم ولی بازم درشت شنیدن، دل شکستن داره دیگه . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
تایماز که برگشت حرفی از صحبتهایی که مابین پدر و مادرش و من و فخراج رد و بدل شد، نزدم . به نظرم هر چی از این حرفها کمتر زده می شد ، می تونست به بهتر شدن روابط کمک کنه . اگه به تایماز می گفتم چیا بهم گفتن ، ممکن بود بره دعوا کنه و اونا ازم بیشتر دلخور بشن و بیشتر اذیت کنن. چند روزی از اومدن خان و بانو می گذشت و به کم رفتارشون باهام بهتر شده بود . البته در حضور تایماز خوب بودن ولی وقتی اون نبود ، بانو شروع می کرد به درشت بار کردن . هی با خودم می گفتم باید عادت کنی آی پارا. همینه که هست . حالا خوبه مثل دفعه ی قبل نیومدن ببرنت كلفتی . بلاخره مادرشوهره دیگه . عروسی که خودش انتخاب کنه رو باز با نیش زبونش آزار می ده ، تو که دیگه جای خود داری . با این افکار خودم رو آروم می کردم که هیچی نگم تا پاشن برن خونه ی خودشون . چیزی به عید نمونده بود . اینا هم مهمون امروز فردا بودن . واسه همین دندون سرجیگر گذاشته بودم که همه چی به خوبی تموم بشه . می دونستم تایماز از جو به وجود اومده راضیه . اینو می شد از خنده های گاه و بی گاه و شوخی های بانمکش فهمید . بلاخره اونم از این موش و گربه بازی به تنگ اومده بود دلش می خواست با خانوادش به رابطه ی معقول داشته باشه . اونم من و بابک و خانوادش رو باهم می خواست . تایماز واسه من خیلی فداکاری کرده بود . حالا منم با آروم کردن جو بین خودم و خونوادش می خواستم جبران کنم . از نبود فریبا کنار بانو متعجب بودم . اون که همیشه پشت سر بانو موس موس می کرد، بعید بود اینجا نیاد . بلاخره شب آخری که منزل فخرتاج بودن و همگی داشتیم تو سرسرا تخمه می خوردیم ، از بانو پرسیدم : بانو جان از فریبا چه خبر ؟ چرا باهاتون نیومده ؟ نگاہ بانو وخان یه دفعه طوفانی شد ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
از سوالی که پرسیده بودم ، مثل سگ پشیمون شدم . نمی دونم چی باعث شد اینا اینطوری نیگا کنن. تایماز و فخرتاج و نائب خان که این وسط از توپ و نشر بانو و خان واسه پنهون کردن حضور من ، بی نصیب نمونده بود هم با تعجب نیگا می کردن. اوضاع یه دفعه ریخته بود به هم و برا همه جای سوال داشت. داشتم پس می افتادم که دایی به دادم رسید و گفت : میرزا تقی خان چی شده ؟ فریبا کیه ؟ خان برگشت سمتش و گفت : یکی از خدمه ی خونم بود که ازمون کلی جواهر دزدید. بدجور بهم نارو زد زنیکه ی خراب. از شنیدن این خبر ، چشام از حدقه زد بیرون . گفتم : چ ی؟ بانو برگشت سمتم و گفت : این شب آخری نمی شد حرف این زنیکه رو پیش نمی کشیدی ؟ اوقاتمون تلخ شد . نگاه پشیمونی به دایی کردم و بعد رو به بانو گفتم : شرمنده نمی دونستم اینکار رو کرده . وگرنه اصلا حرفش رو پیش نمی کشیدم . بانو برگشت سمت دایی و گفت : "طهماسب خان .این زنیکه ، خدمتکار مخصوص من بود و به همه ی اسرارم اشراف داشت . نگو زن آسلان ، مباشر سابقمون هم بوده و ما بی خبر بودیم . اصلا نمی دونستیم که ازدواج کرده . وقتی آسلان دزدی کرد و خان بیرونش کرد ، این زن بیشتر بهم نزدیک شد تا بتونه کار نیمه تموم شوهرش رو تموم کنه . من ساده هم بهش اعتماد کردم . با خودم گفتم ؛ ” چقدرم که شما ساده ای ! یه روز که مهمونی دعوت بودم و به سرویس از جواهراتم رو انداخته بودم و بقیه رو همینجور ول کرده بودم تو اتاق ، می یاد می بینه شرایط مناسبه ، همه رو ور می داره و جیم می شه . وقتی فهمیدیم ، در به در دنبالش گشتیم و آخر سر فهمیدیم که اومده تبریز . همون موقع بود که فهمیدیم زن آسان بوده . اما این آسلان اونقدر نامرد بود که به زن خودشم رحم نکرد . وقتی آجانا ریختن خونشون ، جواهرا رو بر می داره که فرار کنه ولی همون موقع میره زیر و دست و پای یه درشکه ی شش اسبه و جابه جا تموم می کنه . فریبا رو هم که پا به ماه بوده ، می گیرن می برن نظمیه . اونجا رییس نظمه که وضعیت رقت بار اونو می بینه از خان می خواد از گناهش به خاطر بچه ی يتيم تو شیکمش بگذره . خان هم مردونگی می کنه و رضایت می ده و فقط جواهرا رو پس می گیره. همین چند وقت پیش از یکی از خدمتکارا شنیدم تو یه کاباره کار می کنه . نون حلال درآوردن گویا بهش نساخته بود . حالا داره با تن فروشی نون در می یاره ."خان سرفه ای کرد که بانو این بحث بی حیایی رو تموم کنه . بلاخره جلوی داییم و نائب خان ، اینطور بی پروا از تن فروشی به زن گفتن ، خوبیت نداشت . بانو به خان چشم غره ای رفت و ساکت شد . چه سرنوشت اسفناکی پیدا کرده بودن این دوتا . از قدیم گفتن چوب خدا صدا نداره . ببین تو به مدت کوتاه چطور طومار زندگیشون رو درهم پیچیده . عجبا! خدایا بزرگیت رو شکر. روز اول عید بود و قرار بود همگی به اسکو بریم . فخرتاج و نائب خان هم همراه ما بودن . از برگشتن به اون عمارت وحشت داشتم . هر چند اوضاع به فضل خدا خیلی بهتر از تصوراتم پیش می رفت ولی بازم به خاطر خاطرات ناخوشایندی که اونجا داشتم ، خیلی به رفتن مایل نبودم . بخصوص اینکه دیگه برگشتی هم در کار نبود و تا پایان کار پس گرفتن اموالم از عمو ، به خواست خان قرار شده بود منزل اونا بمونیم . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾
به غرور و ابهت پوشالی خان برخورده بود که خانواده ی پسرش ، منزل دامادشون اطراق کنن. برای تشکر از زحمات و حمایتهای بی دریغ این زن و شوهر مهربون ، تایماز دو تخته فرش نفیس ابریشم ریز بافت هریس بهشون کادو داد که با کلی خواهش و تمنای من و تایماز ، قبول کردن . درسته این هدیه و حتی بزگتر از این هم نمی تونست کاری رو که اونا کردن رو جبران کنه . ولی محض تشکر باید اینکار رو می کردیم . برای اونا هم رفتن ما از اونجا و دور بودن از بابک سخت بود . ولی هر اومدنی رفتنی داشت بلاخره . دایی طهماسب هم از وقتی برگشته بود اسکو ، هوایی شده بود که موندگار بشه و یه سری کار خیر واسه مردم شهر انجام بده . یه دنیا دوسش داشتم و یکی از علتهایی رو که خان و بانو باهام خیلی ناجور تا نکردن رو حضور پررنگ اون می دونستم . عمویی که به عمر کنار خودم داشتمش به چندرغاز پول سیاه منو فروخته بود ولی داییی که به عمر از وجودش بی خبر بودم ، اینطوری پدرانه حمایتم می کرد . روزی که همراه به ایل آدم وارد عمارت خان شدیم رو هرگز فراموش نمی کنم . چند تا حس همزمان تو وجودم جولون می داد . ترس، اضطراب ، غرور ، همه و همه وجودم رو پر کرده بود . بابک تا خان رو جلوی ایوان دید ، دوید و خان بابا گویان خودش رو انداخت تو بغلش . نگاههای همه ی مستخدمین و خدمه رو ما بود . از جلوی هر کدومشون که رد می شدیم ، تعظیم می کردن . نگاهاشون منو یاد نگاهها و پچ پچهاشون تو اولین ورودم به این خونه می نداخت. دیدن منظره ی ایستادن خان همراه با اون عصای منقوشش جلوی ایوان ، منو برد به چند سال پیش که به عنوان کلفت به این خونه اومده بودم و خان جلوی همین ایوان کلی تحقیرم کرد . جلوی همین ایوان بود که به پهلوی تایماز عزیزم چاقو زدم. حالا این من بودم آی پارا یوسف خانی که دوشاشوش خان زاده ی این خونه با غرور قدم بر می داشتم . بين مستخدمین چشمم افتاد به رقیه که با چشمای اشکی نگام می کرد . جمع رو که در حال احوالپرسی با خان و بانو بودن ول کردم و رفتم طرفش . اشکاش رو با پشت دست پاک کرد و گفت : سلام خان زاده. خوش اومدین. ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾