#آی_پارا
#پارت_صدوبیست_و_شش
خاله با نارحتی گفت : تو به این می گی خراش جزئی ؟ نصف موهاتو خون برداشته دختر. همچین رفته تو گوشتت که انگار با چکش کوبیدنش تو . تو چرا حواست رو جمع نمی کنی ؟ البته منم بودم حواسم پرت می شد . می دونستم داره یکی به نعل می زنه یکی به میخ. تایماز بابک رو زمین گذاشت و همزمان با دویدن بابک به سمتم ، اومد طرفم و بی حرف دست برد تا سرم رو ببینه . این همه نزدیکی بهش بی قرارترم می کرد . بوی عطرش رو عمیقا به سینم کشیدم . عطر تنش حس آرامشی بهم داد که برام تو این سه سال خیلی دور و دست نیافتنی شده بود . دست برد و موهامو لمس کرد و گفت : پس این مستخدمه چی شد ؟ همون موقع دختره نفس زنان با یه کاسه آب و یه دستمال سفید اومد تو و کاسه و دستمال رو گرفت سمت تایماز . تایماز دستمال رو خیس کرد و کشید به جای زخمم . چقدر حضورش کنارم و لمس شدن توسطش برام شیرین وخواستنی بود . من این مرد رو می خواستم . باید برای خواسته ی خودم هم که شده ، به این هجران و فراق پایان می دادم . بابک در حالی که با دستهای کوچیک و تپلش نازم می کرد، رو به تایماز گفت : بابا سر مامان رو خوب کن . بعد با لحن مظلومی گفت : خیلی اوف شده ؟ خیلی درد می کنه ؟ سر پسر ناز و شیرین زبونم رو تو بغلم گرفتم و گفتم : من خوبم پسرم . چیزی نیست گلم . نمی دونم عمدا یا سهوا تایماز دستش رو نوازش گونه رو سرم کشید که دلم غنج رفت . می ترسیدم یه کم اینطوری بمونیم ، من دل بی قرارمو لو بدم . زخمم رو پاک کرد ، گفت : عمیق نیست اما چون دندونه ی گیره تیز نبوده ، خوب نبریده به جوریایی له کرده . واسه همین خونریزی به مقدار بیشتر از حد معمول بود . زیر لب تشکر کردم . خاله اوضاع رو واسه خلوت ما مناسب دید گفت : خدا رو شکر چیز مهمی نبود . من برم پایین که الان نائب می یاد و از اتاق خارج شد و مستخدم ها رو هم با خودش برد . بابک که خیالش از من راحت شد . پرید بغل تایماز و تایماز رو بوسید و گفت : مرسی مامانو خوب کردی. تایماز لپش رو کشید و گفت : این کلمات رو از کجا یاد گرفتی ؟ بابک گنگ نگاش می کرد . شاید معنی کلمات ، براش سخت تر از معنی مرسی بود . رو به بابک گفتم : الان نائب خان می یاد. نمیری سلام بدی ؟ بابک با بی میلی از بغل تایماز پایین اومد وگفت : زود برمی گردم . بابک عاشق نائب خان بود . اونم مثل نوه ی خودش به بابک محبت می کرد .اما حالا ... از کار پسرم خندم گرفت . انگار نمی خواست این پدر عصبانی و مغرورش رو یه کم بهم قرض بده تا سنگام رو باهاش وا بکنم. بابک که رفت ، زود از فرصت استفاده کردم و بی مقدمه گفتم : منو ببخش تایماز . منو به خاطر کار بی فکر و بچگانه ای که کردم ببخش . حس کردم با این جمله هوا رو راحتتر تونستم به ریه هام بکشم. بی صدا ایستاده بود و داشت گلهای قالی رو نگاه می کرد . بلند شدم و رفتم طرفش . درسته خیلی بلد نبودم عشوه و غمزه بیام ، اما باید از همین یه ذره هنرم هم نهایت استفاده رو می کردم . من کسی مثل بانو رو رام کرده بودم . رام کردن شوهرم نباید خیلی سخت می بود . درست رخ به رخش ایستادم . سرش رو بلند کرد و خیره شد تو چشمام . خدايا چقدر دلتنگ این نگاهش بودم . دستم رو روی سینش گذاشتم و در حالی هنوز نگاهم تو نگاهش قفل بود گفتم : تنبيهم رو بس کن تایماز . من از بی تو بودن دارم رنج می برم . ترسیده بودم . فکر می کردم پسرم رو ازم می گیرن و دوباره منو می بارن برای کلفتی . می ترسیدم برات زن بگیرن و تو برای حمایت از من قبول کنی . اشتباه کردم که خودسر تصمیم گرفتم . اشتباه کردم به تو نسپردم که هردومون رو نجات بدی . ببخش و بگذر از خطام . بذار بابک هردومون رو باهم داشته باشه .
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾