eitaa logo
خانواده بهشتی
4.9هزار دنبال‌کننده
28.4هزار عکس
16.7هزار ویدیو
153 فایل
مدیریت؛ @mosafer_110_2 تبلیغ بانوان؛ eitaa.com/joinchat/638124382Cd9f65b52cc تبلیغ مذهبی،خبری،بانوان؛ eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b
مشاهده در ایتا
دانلود
دایی بینوا هم که قبلا با خان همسایه بودن و از سر همسایگی می شناختنش ، نمی دونست که علت این هراس و دلنگرانی من همون همسایه ی دیوار به دیوارشونه که عاشق یکی یکدانه خواهرش هم بوده . نمی دونست پسری که شاید در عالم رفاقت بامرام دیده می شد ، حالا بعد از گذشت سالها چه رنگی عوض کرده و چه ظلمی در حق رعیت می کنه و چه بلاها که سر خواهر زادش نیاورده . بلاخره انتظار کشنده تموم شد و تایماز برگشت. با روی گشاده و قلبی که از شدت کوبش داشت از سینم می زد بیرون ، به استقبالش رفتم . نگاهی به دور و بر انداخت و وقتی از خلوت بودن اطراف مطمئن شد . دلتنگانه و محکم منو به خودش فشرد . سرم که رو سینه ی مردانش قرار گرفت ، از خود بی خود شدم و آرامشی رو که این چند روزه گم کرده بودم ، به یکباره پیدا کردم . منو از خودش جدا کرد و گفت : خوبی خانومم ؟ بابكم خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم : همه چی خوب بود بغیر از جای خالی تو که دنیام رو سیاه می کرد . اون شیطونم دیگه امانمو بریده ، بس که سراغت رو می گیره . خندید و گفت : پسر باباشه دیگه ! حالا کجاست فرفره ی بابا؟ گفتم : خوابه . یعنی همه خوابن . گفت: راس می گی سر ظهره دیگه . همینکه رفتیم تو اتاق بی مقدمه گفتم : با خان و بانو حرف زدی ؟ گفت : نگرانی از سر و روت می باره آی پارا . آروم باش و بیا بشین همه چی رو واست تعریف می کنم . کنارش رو تخت نشستم و منتظر چشم دوختم بهش. گفت : وقتی خان بابا و مادر منو دیدن ، رو پا بند نبودن . چون از اون ماجرا به اینور ، اسکو نرفته نبودم . می دونستم حاضرن هر کاری بکن که رابطه ی من باهاشون مثل قبل بشه . من قبل از رفتن ، با عمه فخراج حرف زدم . اونم موافق بود ، رو راست بهشون بگم که تو این مدت کجا بودی . عمه معتقد بود ، مورد غضب خان بابا قرار گرفتن ، می ارزه به اینکه کسی به محل سکونت تو ، توی این چهار سال ، شکی نداشته باشه و پاکی دامنت خدایی نکرده زیر سوال نره . منم راست و حسینی ، همه چی رو گفتم . اولش واسه اینکه عمه این همه وقت تو رو مخفی کرده و منم از همون اول فهمیدم کجایی و چیزی نگفتم ، به کم برای من و اون بیچاره شاخ و شونه کشیدن . ولی بعد وقتی از شیرین زبونیا و کارای بابک گفتم ، با وجود حفظ ظاهرشون ، می دونستم تو دلشون دارن قند آب می کنن و مخصوصا که بعد از رفتن آیناز حسابی تنها شدن و در ضمن عاشق پسر و در واقع وارث واسه این ثروت هستن . جریاناتمون با عموت رو هم حتما طهماسب خان براتون گفتن . با سر بله ای گفتم و سکوت کردم . تایماز گفت : خوشحال نیستی همه چی حله ؟ گفتم : چرا هستم . راستش باورم نمی شه . خودم رو واسه یه طوفان آماده کرده بودم . خندید و گفت : من موقعیت شناس خوبیم . اگه همون اول می اومدم پیش تو و به اونا هم می گفتم تو کجایی ، الان نه تو تنبیه شده بودی و نه اونا راضی .حالا بعد از چهار سال ، جریان فرق می کنه . ولی با وجود این باید اعتراف کنم که قبل از گفتن حقیقت یه کم می ترسیدم . نمی خواستم آرامشی رو که هر سه مون بعد از مدتها بدست آوردیم از هم بپاشه . واسه ترس از برخورد خان بابا بود که داییت رو نبردم اسکو و نگفتم که میرم خونه ی پدریم . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾