#آی_پارا
#پارت_سی_و_ششم
اصلا حواسم نبود پسره سر و شکل چجوریه .یا مثلا تایماز چیکار کرد چه عکس العملی نشون داد . شاید هم اینا از قبل می دونستن و فقط من بودم که غافلگیر شدم . اما مطمئن بودم از خواستگاری کردن این آدم خوشحال نبودم این جریان مثل شمشیر دو لبه بود . بخصوص با تعریفات نسترن از افکاری که اینا داشتن . می دونستم انتخابم بین بد و بدتره. بین موندن تو این خانه ی جهل یا رفتن به اسكو و زندگی کنار کسی مثل بانو. از شبی که خونه ی خان خلوت شده بود و فقط چند نفر مهمون باقی مونده بود ، به هر کدوممون اتاق داده بودن . البته فکر کنم اتاق تایماز با پسر خان یکی از شهرهای اطراف قزوین یکی بود . در حالی که هر کدوم راهی اتاقمون شده بودیم ، بانو گفت : شانس در خونت رو زده آی پارا. خوب شد میرزا تقی خان اول ورودمون تو رو دختر خونده ی خودش معرفی کرد وگرنه اینا عمرا از تو خواستگاری می کردن . شاید با اسم محمد تقی خان تو هم قاطی آدمها شدی و بعد راهش رو کشید و رفت و فرصت نداد بتونم به جواب هر چند کوچیک بهش بدم تا اینقدر جیگرم آتیش نگیره. ډ اگه من خان زاده نبودم که خود تو هم من رو تا اینجا نمی آوردی . من خودم اصل و نسب دارم و بهش هم فخر می کنم . نمی خواد تو واسه ی من اصل و نسب بتراشی و اون رو چماق کنی بکوبی تو سرم . رفتم تو اتاق و در رو پشت سرم بستم و شروع کردم به باز کردن موهای بافته شدم . افکارم خیلی پریشان بود. اینکه نوه ی محمد علی خاطر خواه من شده بود ، اتفاق خوبی بود . شاید اگه عصر اینقدر از افکارشون و ذهنیات گنديده شون باخبر نمی شدم ، الان حالم بهتر بود . با این حرفهای بانو دستگیرم شد که موافقه با اینا وصلت کنم . پس حتما واسش به خیری داره . شایدم می خواد دکم کنه مزاحم پسر و شوهرش نشم . اگه می موندم و زن این پسر می شدم . دیگه از تحقیر خبری نبود. می شدم کسی که قبلا بودم . اما از طرف دیگه درس خوندن و معلم شدن که بزرگترین آرزوی زندگیم بود رو هم باید با خودم به گور می بردم . در ضمن با جواب منفی دادن به نوه ی محمد على خان خشم میرزا تقی خان و بانو رو می خواستند با این ازدواج خودشون رو به محمد علی خان نزدیک کنن رو هم باید به جون می خریدم . چه بسا از حرصشون بیشتر آزارم بدن و اصلا نخوان که من رو آزاد کنن یا حتی بزنن زیر قول اجازه ی درس خوندنم . با خودم فکر می کردم که آخه این چه مصیبتی بود گریبان من رو گرفت . اگه فردای روز مسابقه ما هم برمیگشتیم دیگه این بساط راه نیفتاده بود . اونقدر سرجام این دنده و اون شدم که بی خوابی کلافه ام کرد . هی به خودم می گفتم : خوب آی پارا فردا چی می خوای بگی؟ ولی هیچ جوابی براش نداشتم. هر جور که فکر می کردم و تصمیم می گرفتم ، به ضرری توش بود. خوابم نمی اومد. سردرگم و کلافه بودم که صدای تقی رو که به در خورد و شنیدم. اول فکر کردم اشتباه کردم ولی وقتی تکرار شد فهمیدم درسته . رفتم پشت در و گفتم : بله ؟ تایماز بود . گفت : آی پارا در رو باز کن باید باهات حرف بزنم . شاخ در آوردم . این پسر این وقت شب اینجا پشت در اتاق من چیکار داشت؟چه حرفی می تونست با من داشته باشه ؟ اونم الان. به لحظه خوف ورم داشت نکنه نیت بدی داشته باشه . گفتم : چه حرفی دارین خان زاده ؟ چرا واسه صبح نمی ذارین؟ صدای تایماز بلند شد : آی پارا زود باش در رو باز کن الان یکی می یاد فکر می کنه من اینجا دارم چیکار می کنم . حرفم واجبه . صبح دیره. توکل کردم به خدا و لچکم رو هول هولکی انداختم رو سرم و تشکم رو هم تا کردم که مثل جنازه وسط اتاق نباشه و کلید رو چرخوندم. تایماز سريع اومد تو و در رو قفل کرد. از حال و هواش ترسیدم . این وقت شب ، این طور مضطرب ، اونم تو اتاق من ، خوب ترسناک بود . چراغ نفتی رو روشن کردم و شعله اش رو پایین آوردم و خودم رو جمع کردم
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@tafakornab
@zendegiasheghaneh