+این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه‌.از حرفش خندم گرف.چقدر محمد سخت گیر بود.نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه..ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود. ریحانه ادامه داد: +بیا بریم خونمون بعد از شام زنگ‌بزن بیان دنبالت. _نه اصلا امکان نداره.این دفعه تا تو نیای من نمیام‌خجالت میکشم عه‌. +نه دیگه فک کردی زرنگی!!الان اینجا نزدیک خونه ی ماس.باید بیای.وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه. خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم. _خدایی نمیام خونتون نذاشت حرفم تموم شه‌ دستمو کشید و منو با خودش برد. دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده.ولی روم نمیشد.دیگه در مقابلش مقاومت نکردم.اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون.فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم‌.تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم‌.خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود. چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون.با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم‌.با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه. این دفعه محمد نبود.اصلا نبود. میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم روم‌نمیشد هم نمیدونستم باید چی بگم‌و چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه.داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت +بیا بریم پیش بابام تنهاس میخوام قرصاشو بدم. چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم.دوباره با همون صحنه مواجه شدم.لنگه ی شلوار خالی باباش.دلم میخواست ازش بپرسم چی شده که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف +تو جبهه جامونده. با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش. ادامه دارد... نویسندگان: و دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃