#رمان
#ناحله
#قسمت_شصت_و_هفتم
+این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه.از حرفش خندم گرف.چقدر محمد سخت گیر بود.نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه..ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود.
ریحانه ادامه داد:
+بیا بریم خونمون بعد از شام زنگبزن بیان دنبالت.
_نه اصلا امکان نداره.این دفعه تا تو نیای من نمیامخجالت میکشم عه.
+نه دیگه فک کردی زرنگی!!الان اینجا نزدیک خونه ی ماس.باید بیای.وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه.
خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم.
_خدایی نمیام خونتون
نذاشت حرفم تموم شه
دستمو کشید و منو با خودش برد.
دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده.ولی روم نمیشد.دیگه در مقابلش مقاومت نکردم.اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون.فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم.تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم.خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود.
چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون.با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم.با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه.
این دفعه محمد نبود.اصلا نبود.
میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم رومنمیشد هم نمیدونستم باید چی بگمو چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه.داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت
+بیا بریم پیش بابام تنهاس میخوام قرصاشو بدم.
چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم.دوباره با همون صحنه مواجه شدم.لنگه ی شلوار خالی باباش.دلم میخواست ازش بپرسم چی شده
که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف
+تو جبهه جامونده.
با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش.
ادامه دارد...
نویسندگان:
#فاطمه_زهرا_درزی و
#غزاله_میرزاپور
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃