🚨 رازهای تربیت - قسمت سوم
🔸 🔸🔸فال بین!....🔸🔸🔸
صدای قهقه محوطه مسجد رو برداشته بود.
مش قربون..نرسیده به در..آروم دست حاجي رو گرفت و گفت...
من نمیدونم آخه جای این جینگولک بازیها تو مسجده؟!!!
لا اله الاالله...استغفرالله...
طرح صالحین کجا بود برادر من!!!! اسمش رو طرح جمع آوری اوباش میذاشتن آبرو مندانه تر بود!
بعد آروم گفت...البته من نظر هیات امنا رو به عرض رسوندم..
انگاراز این حرفش استرس گرفته باشه ...دوباره گفت البته جایی مطرح نشه عرایضم بهتره....
نگاه ارام و مهربان حاج آقا مطیعی باعث شد بقیه حرفش رو بخوره....
حاجي با مش قربون خداحافظی کرد
قبل از ورود...مثل همیشه چشماش رابست....یازهراس گفت....و وارد مسجد شد.
چه جمع زیبایی!!!
ده دوازدا تا نوجون باتبپهای مختلف هر دوسه نفر...یه گوشه گده گرفته بودن .
باورود حاجی یکی به حالت مسخره گفت...بلند صلوات برفس!!
وبقیه اروم خنده شون رو تو صلوات قایم کردن.
حاجی در حالیکه خودشم صلوات میفرستاد با علامت دست بچه هارو دعوت کرد که نزدیک تر بیان.
همه دور حاجی حلقه زده بودن.
آروم و زیر چشمی همشون رو نگاه کرد و گفت..
به به ...چه دوستان خوب و با تخصصی!!!
یکی از بچه ها گفت حاج آقا تخصصمون رو رو پیشونیمون نوشتن...
وهمه زدن زیر خنده!
حاجی بالبخند ی مرموز و به آرومی گفت...یه جوراییی!!
(ایده خوبی به ذهنش رسیده بود....)
سکوت همه جا رو گرفت...
حاجی همینطوری که داشت به بچه ها نگاه میکرد گفت میخواین خصوصیات چندتاتون رو بگم!!!
بچه هابا اشتیاق و فریاد خواهش میکردن که ترو خدا مال من رو بگین......
حاجی خندید ....
یکی از بچه ها به دیوار لم داده بود....چهره تپل با چشمای ریزی داشت...پوست سفید و قیافه ساده اش..
کار رو برا حاجی آسون کرد .
گفت:این دوستتون رو میشناسید...
چند نفری گفتن بله...
حاجی گفت من که نمیشناسم درسته؟و همه گفتن بله..
حام آقا گفت :خوب بسم الله
شما یک پسر آروم و با محبتی...
یه خورده ام تنبلی تو کار کردن
(صدای خنده و تایید بچه ها بالا رفت)
خیلی حرفات رو تو دلت میریزی...وکمتر تو جمع حرف میزنی....بعضی از رفقاتم بهت زور میگن...
زورت بهشون میرسه..ولی چیزی بهشون نمیگی...
بچه ها از ذوق و تعجب داشتن شاخ در می اوردن....ومدام حرفای حاجی رو هم خود پسر و هم دوستاش تایید میکردن...
ومدام خواهش میکردن که حاجی منم بگو.....
حاجی بچه ها رو اروم کرد وبالحن خاصی گفت.:خیلی هم خدارو دوست داری...خصوصا محرمها...
سکوت دوباره همه جارو گرفت..
اشک گوشه چشمای پسر جمع شد..
حاجی از این فضا استفاده کرد و ادامه داد...من فال گیر نیستم بچه ها....
یه کم آدم شناسم....
روانشناسی...ا...طب سنتی....طبع شناسی...بلدم...
یعنی انسان شناسی دینی
میخوام بهتون یه چیز بگم
تو پیشونی همتون نوشته....عاشق خدا...
اگر بشناسیدش....
میخوایید بشناسیدش؟
برق نگاه تک تک بجه ها...جواب سوال حاجی بود....جوابی از جنس نور و اعتماد...
👈بر اساس یک داستان واقعی
#رازهای_تربیت
#تجربیات_یک_مربی
#ایده
🏷
#امام_زمان #کار_جمعی #تشکیلات #تشکیلات_اسلامی #بصیرت_و_تشکیلات_اسلامی
👇
🆔
@ziaossalehin_ir