eitaa logo
بصیرت و تشکیلات اسلامی
496 دنبال‌کننده
418 عکس
659 ویدیو
124 فایل
ارائه محتوای تشکیلاتی و مباحث مهدوی... 🏷🏷🏷🏷🏷 #امام_زمان (ارواحنافداه) #تشکیلات_اسلامی #تربیت_اسلامی سایت رسمی: 🌐 ziaossalehin.ir #️⃣ کانال و صفحه ویراستی: @ziaossalehin @sardabir313
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 رازهای تربیت - قسمت اول 🔸🔸🔸 یکبار برای همیشه 🔸🔸🔸 هوا خیلی گرم بود. به زور بلوز نازک نخی اش تا دو وجب بالای زانوش میرسید. هر چند دقیقه یک بار به ساعتش نگاه میکرد و با ایش و اوش همه رو متوجه بی حوصلگیش میکرد معصومه اروم گوشه شالش و کشید و گفت: (دو دقیقه دندون رو جگر بذار الان خانم احمدی میاد!) نگاه کشدارش از صد تا فحش بدتر بود. از قصد خودش رو کلافه تر نشون میداد تا دیگه معصومه هوس نکن دعوتش کنه به همچین جایی! مسجد!!!! جای حاج خانمهای چادر چاق چول!!!!از این فکرها چندشش میشد... تو دلش میگفت: بزار این خانم احمدی جونت بیاد!!!! یه ایسگاهیش بکنم..کف کنی!!! تو همین فکرا بود که صدای صلوات بچه ها بلند شد..از قصد روش از سمت در برگردوند و مشغول کیف اسپرتش شد.. همه بلند شده بودن جز اون... که ناگهان... دست گرمی رو روی شونش احساس کرد. بسرعت سرش رو بلند کرد و به پت پت افتاد که ..س..س. لا ..م صورت آرام و لبخندی دلنشین .. میخکوبش کرد. (سلام عزیزم.... رسمه میزبان به استقبال میهمان بره...برای همین اومدم تا قبل از همه به شما خوش آمد بگم، خانم خوشگله!... به جمع ما خوش اومدی.) ماتش برده بود...نوازش کلمات رو بر گوشش احساس میکرد.... بی اختیار دستش رو دراز کرد...اما اینبار...خانم احمدی در آغوشش گرفت... دیگه نمیتونست این جمع رو ترک کنه...یا نه..دیگه نتونست این جمع رو ترک کنه...الان پنج ساله..که نتونسته... 👈بر اساس یک داستان واقعی 🏷 👇 🆔 @ziaossalehin_ir
🚨 رازهای تربیت قسمت دوم 🔸🔸🔸 پرتقال یا نارنگی!🔸🔸🔸 جواب نمیدهده عزیز من...جواب نمیده! کلیشه ای شده! میگی همایش..میگن حجاب...نشست میذاریم..حجاب!..کارگاه..حجاب! اصلا بچه ها فراری شدن خانم! □مدیر جلسه..به آرامی در حالیکه سرش را به علامت تایید تکان میداد گفت..بله...اما خوب معضل جامعه است دیگه....چه میشه کرد بعد خیلی آروم سرش رو آورد جلو و گفت..از بالا میگن!... صدای اعتراض و غرو لند از گوشه و کنار دفتر شنیده میشد.. خیلی در دلم با خودم کلنجار رفتم ..بگم...نگم.. خودم رو مطرح نمیخواستم بکنم اما وقتی میدیدم معاونین پرورشی 14 تا مدرسه اینقدر بسته فکر میکنن،،کهیر میزدم! دستم رو بالا بردم مدیر جلسه متوجه من شد و گفت بفرمایید خانم....؟بعد نگاهی به معاون مدرسه شاهد کرد... خودم جواب دادم ( معاون پرورشی جدید مدرسه شریف هستم) _مدرسه شریف رو همه میشناختن !یک دبیریستان غیر انتفاعی و خفن!_ همه بی اراده خندیدند... مدیر جلسه گفت (..عزیزم...شما که دیگه خیلی براتون سخته جلسه راجع به حجاب بذارید..میدونم...لازم نیست بگید) وباز همه خندیدند بالبخند گفتم (اتفاقا من کاملا با این جلسه موافقم!!! خیلی پر طرفداره!) چشما گرد و گوشها تیز شده بود... گفتم (یک شگرد خاصی داره.... واون اینه که بچه ها اصلا نمیفهمنن از اول جلسه راجع به حجابه... یک موضوع جذاب رو انتخاب میکنیم و کاملا غیر مستقیم! بعد که بچه ها اومدن یک بحث چالشی راه می اندازیم و رفته رفته همه متوجه اصل قضیه میشن!!!) مدیر جلسه گفت:مثلا چی؟! به دور و ورو نگاه کردم...دنبال ایده بودم...جذاب ..دم دست و ناب.. ناگهان چشمم به میوه های روی میز افتاد..پرتقال و نارنگی های اول پاییز شمال! سریع گفتم: (پرتقال یا نارنگی! تفاوتهای این دو میوه ،اندازه...میزان ماندگاری..طعمشون...رو مقایسه میکنیم بعد میگیم بچه ها!!! نارگی زود پلاسیده میشه...زود خراب میشه...زود خورده میشه...زود له میشه زیر دست وپا...و ضربه..چون پوستش زود کنده میشه....یعنی حفاظ و حجاب محکمی نداره!!! وبه همین راحتی وارد بحث حجاب میشیم!) نگاه همه تعغیر کرده بود... سکوت جلسه رو گرفته بود... چشمها به سمت من نبود..به اطراف بود..وبه گمانم دنبال ایده ...! ایده های ناب..جذاب..و غیر مستقیم! 👈بر اساس یک داستان واقعی 🏷 👇 🆔 @ziaossalehin_ir
🚨 رازهای تربیت - قسمت سوم 🔸 🔸🔸فال بین!....🔸🔸🔸 صدای قهقه محوطه مسجد رو برداشته بود. مش قربون..نرسیده به در..آروم دست حاجي رو گرفت و گفت... من نمیدونم آخه جای این جینگولک بازیها تو مسجده؟!!! لا اله الاالله...استغفرالله... طرح صالحین کجا بود برادر من!!!! اسمش رو طرح جمع آوری اوباش میذاشتن آبرو مندانه تر بود! بعد آروم گفت...البته من نظر هیات امنا رو به عرض رسوندم.. انگاراز این حرفش استرس گرفته باشه ...دوباره گفت البته جایی مطرح نشه عرایضم بهتره.... نگاه ارام و مهربان حاج آقا مطیعی باعث شد بقیه حرفش رو بخوره.... حاجي با مش قربون خداحافظی کرد قبل از ورود...مثل همیشه چشماش رابست....یازهراس گفت....و وارد مسجد شد. چه جمع زیبایی!!! ده دوازدا تا نوجون باتبپهای مختلف هر دوسه نفر...یه گوشه گده گرفته بودن . باورود حاجی یکی به حالت مسخره گفت...بلند صلوات برفس!! وبقیه اروم خنده شون رو تو صلوات قایم کردن. حاجی در حالیکه خودشم صلوات میفرستاد با علامت دست بچه هارو دعوت کرد که نزدیک تر بیان. همه دور حاجی حلقه زده بودن. آروم و زیر چشمی همشون رو نگاه کرد و گفت.. به به ...چه دوستان خوب و با تخصصی!!! یکی از بچه ها گفت حاج آقا تخصصمون رو رو پیشونیمون نوشتن... وهمه زدن زیر خنده! حاجی بالبخند ی مرموز و به آرومی گفت...یه جوراییی!! (ایده خوبی به ذهنش رسیده بود....) سکوت همه جا رو گرفت... حاجی همینطوری که داشت به بچه ها نگاه میکرد گفت میخواین خصوصیات چندتاتون رو بگم!!! بچه هابا اشتیاق و فریاد خواهش میکردن که ترو خدا مال من رو بگین...... حاجی خندید .... یکی از بچه ها به دیوار لم داده بود....چهره تپل با چشمای ریزی داشت...پوست سفید و قیافه ساده اش.. کار رو برا حاجی آسون کرد . گفت:این دوستتون رو میشناسید... چند نفری گفتن بله... حاجی گفت من که نمیشناسم درسته؟و همه گفتن بله.. حام آقا گفت :خوب بسم الله شما یک پسر آروم و با محبتی... یه خورده ام تنبلی تو کار کردن (صدای خنده و تایید بچه ها بالا رفت) خیلی حرفات رو تو دلت میریزی...وکمتر تو جمع حرف میزنی....بعضی از رفقاتم بهت زور میگن... زورت بهشون میرسه..ولی چیزی بهشون نمیگی... بچه ها از ذوق و تعجب داشتن شاخ در می اوردن....ومدام حرفای حاجی رو هم خود پسر و هم دوستاش تایید میکردن... ومدام خواهش میکردن که حاجی منم بگو..... حاجی بچه ها رو اروم کرد وبالحن خاصی گفت.:خیلی هم خدارو دوست داری...خصوصا محرمها... سکوت دوباره همه جارو گرفت.. اشک گوشه چشمای پسر جمع شد.. حاجی از این فضا استفاده کرد و ادامه داد...من فال گیر نیستم بچه ها.... یه کم آدم شناسم.... روانشناسی...ا...طب سنتی....طبع شناسی...بلدم... یعنی انسان شناسی دینی میخوام بهتون یه چیز بگم تو پیشونی همتون نوشته....عاشق خدا... اگر بشناسیدش.... میخوایید بشناسیدش؟ برق نگاه تک تک بجه ها...جواب سوال حاجی بود....جوابی از جنس نور و اعتماد... 👈بر اساس یک داستان واقعی 🏷 👇 🆔 @ziaossalehin_ir
🚨 رازهای تربیت - قسمت چهارم 🔸🔸 🔸شبیه پیامبر...🔸🔸🔸🔸 وسط اتوبوس ایستاده بود. مرتب به شماره بلیطش و بعد به ردیف صندلیها نگاه میکرد. کمک راننده اتوبوس جلو اومد و بلیط رو از دستش گرفت وبا انگشت به طرف من اشاره کرد... دختر بدون اینکه سرش رو بلند کنه سریع و با عصبانیت چند تا کلمه نامفهوم به کمک راننده گفت و بعد به سرعت پشت به صندلیها و رو به راننده چرخید. کمک راننده زیر چشمی به من نگاه کرد و ... رفت.... احساس خوبی نداشتم..... چندتا از مسافرا که حرفهای بین دختر و کمک راننده رو شنیده بودن ریز ریز به من نگاه میکردند... برخی هم ته خنده ایی بر لباشون مینشست و باکنار دستیشون پچ پچ میکردند. خودم رو جمع و جور کردم.. یه بار دیگه به شماره بلیطم نگاه کردم... نکنه اشتباه نشستم.؟!..۲۷..نه درست درست بود... پس مشکل...؟!! به دختر نگاه کردم.. شال توری نازک و مانتوی کوتاه با یک کوله پشتی.... گه گاه شالش سر میخورد و رور شونه هاش می افتاد.... انگار هیچ اصراری نداشت که شالش رو روی سرش نگه داره! داشتم متوجه میشدم مشگل کجاست... او صندلی کناری من بود.. اما.... فاصله ظاهری ما.... پوشیه ی من و شال توری او!!! من با دیده شدن مشکل داشتم و او تمام مشکلش ندیده شدن بود! وبقیه... سرگرم جاذبه این تضاد؛... با لبخند موزیانه... رفتار مارو دنبال میکردند.!!.. دلم شور میزد... شور ظاهری که بقیه میدیند و حقیقتی که نمیدیدند... روح مهربان هر دوی ما... زیر این ظاهر پنهان شده بود... باید یه کاری میکردم... یه کار تربیتی... اما چی؟ چشمهام روبستم... وبه پیامبر فکر کردم... وقتی که بر سرشون زباله میریختن.. از جام بلند شدم و به سمت دختر رفتم.. آروم به شونش زدم.... به سرعت برگشت... نگاهش پر از خشم و توهین بود... تمام لبخندم رو در چشمهام ریختم... وبا لحن مهربانی گفتم.. عزیزم... با این کوله پشتی وسط اتوبوس تو این گرما خلی اذیت میشی، من کناریم خالیه، میخوای تا جات مشخص بشه بیا پیشم بشین عزیزم جا خورده بود.... باتردید و خجالت گفت:نه... ممنون. منتظر ادامه حرفاش نشدم دست بردم و کوله نسبتا سنگینش رو از روی شونش برداشتم... دوباره نگاهش کردم... نگاه خندان!!!وبه طرف صندلی رفتم... آروم دنبالم اومد... بلیطش رو یواش یواش تو دستش مچاله کرد... شالش رو روی سرش محکم تر کرد و کنارم نشست... حالا همه به شباهت ما نگاه میکردند... شباهتی که آغاز یک رفاقت بود... شباهتی از جنس .... 👈بر اساس یک داستان واقعی 🏷 👇 🆔 @ziaossalehin_ir
🚨 رازهای تربیت - قسمت پنجم 🔸🔸پشت در بسته...🔸🔸 بازم شاطر نونهای سوخته اش رو برای من گذاشته بود.. فکر کنم وقتی دستم رو از زیر عبا بردم بیرون که خاک اره های ته نون بربری های سوخته رو بتکونم ...پوزخندی کنار لبها ی شاطر و شاگرد ش نقش بست... شایدم همش فکر و خیاله... مثل همیشه با بی حوصلگی پاهام رو از رو زمین بلند میکردم و قدم برمیداشتم... ساعت نزدیک یازده بود... و من قبل از ظهر باز هم تو مسجد حلقه داشتم.... اصلا میلی به رفتن حلقه نداشتم.. یک مشت بچه پر سر و صدا... کلی سوالای عجیب و غریب... آخرشم هیچی... یاد حلقه احمد رزاقی افتادم. طلبه پایه سوم مدرسه مروی... چقدر همیشه پرهیجانه... انگار به جای حلقه میخواد بره مسابقه فوتبال! و عجیبم گل میکاره!!!! میزنه درست وسط دروازه!! بچه هاش یک سر و گردن از بچه های محل، آدم حسابی ترن... چقدرم دوستش دارن... سرش قسم میخورن... اما حلقه من چی.... از این فکر ها بیشتر لجم گرفت... سرمای هوا... نونهای سوخته و ... ساعت بد حلقه... درسهای تل انبار شده و امتحانات دی ماه... تصور یک مشت بچه ی لوس و سوالای بی سرو ته، همه و همه؛ برای من شروع یک روز بد بود. امااحمد چی؟!! چرا همه چیز برای او اینقدر خوب بود...از پس همه چیز خوب بر می اومد... اصلا خداهم هواش رو... استغفرالله... این فکرا آدم رو به کجا میکشونه... وارد حجره شدم نونهارو رو طاقچه گذاشتم و رفتم طرف آشپز خونه.. حجره ی احمد درست کنار آشپزخانه بود برخلاف همیشه که در حجرش رو میبست؛ اون روز در حجری احمد باز بود... یه چیزی قلقلکم میداد که از لای در نگاش کنم و از کارش سر در بیارم... احساس میکردم جواب تمام سوالاتم پشت این در بسته است!!!! حس خوبی نداشتم... درست نبود تجسس کنم... اما نمیدونم چی شد که اون روز اینقدر تجسسم می اومد!! آروم با احتیاط کنار در رفتم.. گوشهام ده برابر قدر ت گرفته بود و چشمام مثل یک تلسکوب کار میکرد!!! چراغ خاموش بود و عطر خوش گل محمدی اتاق رو پر کرده بود... صوت محزون احمد که با بغض واشک ملکوتی تر شده بود به گوش میرسید... اما احمد کجا بود، دقت کردم؛ هیکل ظریفش در سجده چقدر جمع و جور تر شده بود... مثل طفل گمشده ناله میزد... (مولای یا مولای... انت الهادی و انا المضل... وهل یرحم المضل الا الهادی... آقای من... به گناهان من نگاه نکن... به پاکی بچه هایی که توفیق خدمتشون رو دارم نگاه کن... خدااا... دستم رو بگیر. دست این بچه ها تو دست منه تو دست من گمراه... یا هادی المضلین... به عظمت این بچه ها در نزدت... دستم رو بگیر...) خشکم زده بود... پس راز احمد این بود. او به سرچشمه وصل شده بود.... بی اختیار به طرف اتاقم برگشتم اشک چشمانم رو پر کرده بود... داشتم میرفتم تا قبل از کلاس این دل خشکیده رو به سرچشمه برسونم شاید هنوز دیر نشده باشه... 👈بر اساس یک داستان واقعی 🏷 👇 🆔 @ziaossalehin_ir
🚨 رازهای تربیت - قسمت ششم 🔸🔸بر فراز قله...🔸🔸 🔻 بچه ها از نفس افتاده بودن... دیگه حتی نای حرف زدن باهم رو هم نداشتن چه برسه به سر به سرهم گذاشتن و لودگی!! سعید برای چندمین بار روی یک تخته سنگ ولو شد.. نفس نفس زنان گفت... حاجی.. شما برید.. من همین جامیمونم.. به خدا از جام تکون نمیخورم تا برگردین... حاج آقا شریفی بالبخند گفت: راهی نمونده پهلوون.. یک ربع دیگه میرسیم قله.. اونجا بساط میکنیم وآب و کباب و ... اسم کباب خصوصا آب که اومد سعید از جاپرید: آقا مگه دست خودمون نیایم... به خاطر آبم که شده باید بییایم... صدای خنده بچه ها که قاطی نفسهای بریده شون شده بود ،تو کوه پیچید. ساعت ۱۰ صبح بود كه پرچم انصار المهدی بچه های مسجد الجواد(ع) بر فراز قله به اهتزاز در اومد،عجب شکوهی داشت... اما این شکوه قراربود اون روز یک جور دیگه به چشم بچه هابیاد... حاجی براشون برنامه داشت!!! یک برنامه تربیتی !!! آروم و بی تفاوت رفت سراغ وسایلی که تو کوله پشتی مسئولین بود.. صدای آب... آب آقا آب بدین ... آقا کی غذا میخوریم... آقا اینجا کبابم میشه زد... آقا یخم آوردین... از گوشه وکنار به گوش میرسید ؛ که ناگهان باصدای ((واااای ...))حاج آقا شریفی قطع شد! حاجی باچهره ای ناراحت بلند شد و گفت بچه ها! باکس آب پایین جامونده! نق نوق بچه ها از هر طرف بلند شد: (اه... اینم شد کار آخه... بابا اردو نمیتونیین بیارین نیارین دیگه... آقا حالا چیکار کنیم.. چرا نذاشتین خودمون آب بیاریم خوب.. چقد گرمه هواااا) حاجی ساکت و آروم به بچه ها نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. نا گهان صدای دعوا بلند شد... دوتا از بچه ها گلاویز شده بودن.. حاجی دوید طرفشون... آرش داد میزد و به سعید که ظاهرا از عصبانیت و تشنگی به کوله اون لگد زده بود بد و بیراه میگفت و سعید یقه ی آرش رو سفت گرفته بود که حاجی جداشون کرد... باصدای جدی گفت چتونه بچه ها! طاقت یه کم تشنگی رو ندارین؟! یکی از بچه ها با غرولند زیر لب جواب داد... یه کم رو خوب اومدین!!! از کله سحر مث چی مارو کشوندین تو این کوه وکمر بدون یه چیکه آب،بابا نوبرشه به خدا.. وبقیه بچه ها خندیدن ... حاجی چیزی نگفت،منتظر بود، منتظر یک اتفاق...که.. هادی باعجله جلو اومد، رو به بقیه گفت... بچه ها... حالا شده دیگه... باکس آب جامونده... من یه قمقمه دارم هرکی میخواد بیاد یه کم بهش بدم... چندتا از بچه ها دویدن سمت هادی.. حاجی لبخند زد... سینا از یک طرف دیگه صدا زد بچه هامنم لیمو ترش و پرتقال دارم..خیلی برا تشنگی خوبه... چند تا از بچه ها دویدن سمت سینا... حاجی لبخند زد.. مجتبی به آهستگی جلو اومد نزدیک حاجی که رسید جوری که هیچ کس نشنوه گفت: حاج آقا با اجازه من به سرعت برم پایین و باکس آب رو بیارم بالا سریع برگردم!! چشمای حاج آقاشریفی برق زد،با غرور صداش رو بلند کرد و گفت: (.بچه ها مجتبی میخواد بره پایین باکس آب رو بیاره بالا !کی باهاش میره.؟!.) سکوت همه جا رو گرفت،بچه ها باتعجب یه مجتبی نگاه کردن... چند نفری هم که غرو لوند کرده بودن سرشون پایین بود.. حاجی دست زد رو شونه مجتبی و گفت: باکس آب جانموند!!باکس آب رو جا گذاشتیم... عوضش 5تا کلمن آب سرد الان میرسه بالا... صدای فریاد شادی بچه ها بلند شد، حاجی با اشاره دست بچه ها رو آروم کرد و ادامه داد.. باکس آب رو جا گذاشتیم تا مردای اردو رو بشناسیم... مردایی مثل هادی و سینا.. مردهایی مثل مجتبی... مردهای از جنس انصار المهدی(ع) بچه ها سرشون رو پایین انداخته بودن.. اردوی تربیتی کار خودش رو کرده بود.. صدایی به گوش نمی رسید.. جز صدای استقامت و شکوه پرچم انصار المهدی که هر لحظه از امتحان باد سر بلند بیرون می اومد... 👈بر اساس یک داستان واقعی 🏷 👇 🆔 @ziaossalehin_ir
🚨 رازهای تربیت - قسمت هفتم 🔸🔸🔸شاه کلید🔸🔸🔸 حریف بچه ها نمیشدم!! هرکس از یک گوشه سر و صدا راه انداخته بود... این جلسه پنجمی بود که با نوجوانان محل در مسجد فاطمیه حلقه داشتم. وطبق معمول!!! به محض شروع حلقه و انتخاب موضوع: یه عده در غالب موافق و مخالف شروع میکردند به اظهار نظر، اما کاملا درهم و بی نظم! یه عده هم که کارشون لودگی بود مدام دنبال سوژه بودن برا خندیدن و خنداندن!! یه عده ام کلا سرشون تو گوشیای موبایلشون بود... وپچ پچ کنان ، ریز ریز میخندیدن!!! صدای خنده و شوخی فضای مسجد رو برداشته بود، و این بیشتر از ناتوانیم در کنترل حلقه، آزارم میداد... مسجد... محفل زمزمه ی فرشتگان... مجمع همه انبیا واولیا... محضر رب العالمین.... حالا با بی عرضگی من تبدیل شده بود به محل خنده و شوخی بچه ها..! بچه هایی که قرار بود من با این مکان مقدس انیسشون کنم... بچه هایی که قرار بود من در این مکان مقدس پروازشون بدم... به عکس بالای سرم نگاه کردم... چه آرامشی در چشمانشون موج میزد... چه اقتداری در لبخندشون بود.. فقط کافی بود چند دقیقه به چشماشون نگاه کنی... این همه معجزه رو از کجا آورده بودند؟! مطمئنا اونها هم مربی بودند در جمع های کوچک خودشون... امامربیانی توانمند!!! اشک در چشمانم حلقه زد... نمی خواستم ضعیف باشم... نمیخواستم بی خاصیت باشم.. نمیخواستم وقت بچه هارو تلف کنم... تمام وجودم دست نیازی شده بود که از آستین چشمانم بیرون آمده بود... وبه دامان اون همه عکس گره خورده بود... ناگهان متنی زیر عکس شهید علمدار تحت عنوان یک جمله توجه ام را به خود جلب کرد: (قانون های ده گانه شهید علمدار!!!!) ((قانون))!!!! عجب شاه كليدي!!! چرا تاه حال بهش فکر نکرده بودم! (رمز کنترل بچه ها گذاشتن قانون بود...) انگار این جمله رو شهید علمدار داشت بهم میگفت... خدای من... شهداااا دستم رو گرفته بودند... از هیجان در پوست خودم نمیگنجیدم.. به سرعت از سر جام بلند شدم!.. باصدای بلند و پر انرژی گفتم :خیلی خوب!!! اینطوری نمیشه به نتیجه برسیم!!! بچه ها با تعجب ساکت شدند!! ادامه دادم: باید برای هم (قانون )بذاریم!! مثل همه کارها ،برای مباحثه هم قانون لازمه تا بتونیم بحث رو کنترل شده به نتیجه برسونیم... ونظرات همتون رو هم بشنویم! من برای شما چند قانون میذارم وشما هم برای من!! قانون های منطقی و ضروری !!! و همه قرار بذاریم که به قوانین پایبند باشیم... (بچه ها با انرژی و آرام گوش میدادند...) واما قوانین من: ۱. سر وقت در جلسه حاضر باشید ۲. ابتدا همه در سکوت کامل به حرفهای من گوش بدید ۳. برای شرکت در بحث دست بلند کنید ۴. وسط حرف دوستانتون نپرید ۵. به مخالفین مهربان و منطقی پاسخ بدیم ۶. حرفهای خنده دار و شوخی های آبدار!!!!باشه برای بعد از حلقه ۷. استفاده از گوشی در ساعت حلقه ممنوع و... (خیلی عجیب بود...قوانین تند تند به ذهنم می اومد!!) درپایان گفتم: اگر موافقید همه باهم بگید یازهرا!! فریاد یازهرای بچه ها...که مملو از هیجان و اطاعت بود... مسجد رو پر کرد... انگار... شاه کلید شهدا... قفل دل بچه ها رو هم باز کرده بود... بر اساس یک داستان واقعی 🏷 👇 🆔 @ziaossalehin_ir