ظهور نزدیک است
📌#خزان_هستی قسمت چهارم ترم سوم دانشگاه به خاطر جو سیاسی‌اش مرخصی گرفتم. روح ناآرامی داشتم و حالا د
📌 قسمت پنجم با خواندن آخرین دلنوشته دکتر فهمیدم؛ باید رفت. بله، من نیز باید مثل چمران از دهلاویه پر مي‌گشودم. اواسط اسفند توانستم در یکی از پایگاه‌های بسیج، برای اردوی راهیان نور ثبت‌نام کنم. سفر آغاز شد. بعد از دو روز سیر و سفر در مناطق عملیاتی خوزستان، حوالی ظهر، وارد جاده دهلاویه شدیم. با ورود به جاده دهلاویه، دلم بی‌تاب شد و چشمانم به جاده خیره ماند. کمی بعد، صدای همهمۀ زائران، نوید رسیدن را در گوشم زمزمه کرد. اتوبوس ایستاد و همه پیاده شدیم. خانم عسگری، مسئول کاروان، به من گفت: «هستی خانم! اینم دهلاویه، برو ببینم چی‌کار می‌کنی.» لبخند کم‌جانی زدم و راه افتادم. در دلم غوغایی به‌پا بود. با دیدن سنگ‌بنای یادبود، بغضی در گلویم شکست. به گوشه‌ای از دیوار پناه بردم و به دشتی که یاد چمران را زنده می‌کرد، خیره ماندم. دیگر دهلاویه فقط محل عروج دکتر نبود، دل مرا نیز عروج می‌داد... نوری به دلم تابید که پرتو اشعه‌هایش ذوبم کرد تا دوباره جوانه بزنم و سبز شوم. همان‌جا به خانم عسگری گفتم: «قصد دارم چادری بشم». او با لحنی مادرانه گفت: «هستیِ گلم، دختر عزیزم! بدون چادر هم می‌تونی محجبه و با‌حیا باشی». گفتم: «تصمیمم کاملا آگاهانه است، "چ" مثل؛ "چمران"، مثل؛ "چادر"». لبخند ملیحی بر لبانش نقش بست، مرا در آغوش کشید و بوسید. آن شب در محل اسکانمان در یکی از مساجد اهواز، غافلگیرم کردند، برایم جشن تولد گرفتند و خانم عسگری هم چادر حضرت زهرا"س" را با عشقی مادرانه بر سرم انداخت. سفر به پایان رسید و به تهران برگشتیم. مدتی مخفیانه چادر می‌پوشیدم. آن را در کوله می‌گذاشتم و داخل کوچه سر می‌کردم. کم‌کم مادر و خواهرم متوجه شدند. به شدت با چادری شدنم مخالفت کردند. از چادری بودنم خجالت می‌کشیدند من اما، به انتخابم شک نداشتم. وقتی مسخره کردن و تهدید را بی‌فایده دیدند، مرا از خانه بيرون کردند. بدون نگرانی، وسایل ضروری‌ام را داخل چمدان گذاشتم، از آن خانه شیطانی به خانه مادربزرگم پناه بردم. زندگی در کنار مادربزرگ از من دختری قوی ساخت و بعد از اتمام دانشگاه، با جوان مومنی که همسایه مادربزرگم بود، ازدواج کردم. ✍نویسنده، ‼️کپی بدون ذکر نام نویسنده در شأن شما نیست. پ.ن: _داستان واقعی بود. _هستی نام مستعار سوژه است. •••─═┅═༅𖣔🌼𖣔༅═┅┅─••• https://eitaa.com/zohoore_ghaem