تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۲۵ و ۲۶ اقامحسن ایستاده بود و نگاه به سا
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۲۷ و ۲۸ با خاله اینا خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم. توی ماشین مامان ازم پرسید: _خب چیشد عزیزم خوب بود؟ +نمیدونم باید فکرامو بکنم _باشه عزیزم. دیگه این با بقیه فرق داره که هی بگیم چند جلسه دیگه بیان این پسر خالته. از بچگی همو میشناسید پس یه جلسه برای اینکه یه شناخت اجمالی ازش داشته باشی کافیه حالا بازم هرجور خودت میدونی... +چشم انشاالله فکرامو میکنم خبر میدم رسیدیم خونه پیاده شدیم و رفتیم تو تقریبا رفت و برگشتمون روی هم سه ساعت میشه و فاطمه اطلاعی نداره. دلم نمیخواد اینطوری بشه هرچیم باشه اون خواهرمه اما خب لابد دلیلی داشتن که گفتن بهش نگیم و بریم بهتره خود مامان بهش بگه...چادرمو در آوردم انداختم روی دستم و گفتم: _مامان شب بخیر من میرم دیگه بخوابم +باشه عزیزم برو شبت بخیر از پله داشتم میرفتم بالا که فاطمه در اتاقو باز کرد و اومد پایین. _سلام کجا بودید تا حالا؟ خوبه یه خرید کردن انقدر طول نمیکشه آها پس مامان به فاطمه گفته که میریم خرید کنیم پس برای اینکه حرف مامان دوتا نشه گفتم: _ طول کشید دیگه... _خوبه والا شما بری خرید من بشینم تو خونه نه گوشی نه تلفنی نه چیزی اگه تو این خونه داشتم میمردم با چی بهتون بگم؟! مامان از توی اتاقش اومد بیرون و گفت: _اینا نتیجه کارای خودته خودت کردی الان باید پاش بسوزی و بسازی حرفم نزنی... فاطمه دیگه حرفی نزد رفت پایین و نشست جلوی تلویزیون. رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم. فاطمه هم بعد از چند دقیقه اومد و بدون حرفی رفت روی تختش خوابید. به این فکر میکنم که اگه فردا خاله زنگ زد و نظرمو خواست چی بگم از نظر من همه چی خوب بود حرفای اقامحسن به دلم نشسته بود اما خب چه جوری به مامان میگفتم که نظرم مثبته!صبح از خواب بیدار شدم و صورتمو شستم و رفتم پایین تا صبحانه بخورم _سلام مامان مامان توی آشپزخونه نبود پس کجاست؟ _مامان کجایی؟ صدای مامان از توی حیاط اومد _اینجام الان میام بعد از پنج دقیقه اومد تو _کجا بودی؟ +داشتم حیاط و میشستم _خسته نباشید! +ممنون عزیزم صبحانه خوردی؟ _نه الان میخورم +باشه عزیزم بخور...راستی حسنا خاله زنگ زد گفت میدونم زوده ازتون خبر بخوام اما گفت که بگم محسن اخر هفته میخواد بره مأموریت تا یک ماه دیگه هم نمیاد جوابت چیه؟ از حرف مامان انگار ته دلم خالی شد اخه چرا من تازه میخوام ببینمش کنارم باشه تا یک ماه نبینمش؟ البته دیشب راجب کارش بهم گفت اما نگفت این هفته میره منم فکرامو دیشب کردم. قیافمو تو هم کردم و گفتم: _مامان اخلاقش خوب بود مامان لبخندی زد و گفت: _پس مبارکه عزیزم لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین. مامان گفت: _پس برم و زود این خبرو به خاله بدم رفت سمت تلفن خونه و زنگ زد به خاله _سلام مریم جون خوبی اجی اره ازش پرسیدم گفت نظرش مثبته انشاالله مبارک باشه به خوبی و خوشی بعد از کلی حرف زدن و قربون صدقه رفتن به محسن گوشیو قطع کرد _حسنا خاله گفت فردا میان دنبالت برید خرید حلقه _فردا که خیلی زوده مامان! _خب عزیزم گفت که وقت ندارن _باشه خیلی از دست اقامحسن دلخور بودم اما خب نباید باهاش بد رفتار کنم حداقل این یه هفته رو باید بهم خوش بگذره تا همیشه یادم بمونه. 👈 .... رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی ✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳ 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.💖.🍂.💖.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════،💖.🍂.💖،═╝