تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
ثریا خانم با لبخند به من نگاه کرد. - پس حاجآقا میذارین انگشتر نشون رو بدیم خدمت عروس خانوم؟! بابا ب
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰
ساعت از ده هم گذشته بود که خانوادۀ آنها عزم رفتن کردند، وقتی حرف از رفتن شد ناگهان دلم گرفت و شوق و ذوقم کور شد. وقتی که همه داشتند از در بیرون میرفتند، کنار غزاله ایستادم و در گوشش پچ زدم:
_میشه امشب همینجا بخوابی؟
ابروهایش را به نشانۀ "نه" بالا انداخت که متوجه ا هادی و پسرعمو شدم که آنطرف سالن دارند با هم حرف میزنند. چشم دزدیدم و لبخندم را قایم کردم.
غزاله گفت:
_نمیری با آقا هادی حرف بزنی؟
به سمت غزاله برگشتم و آرام گفتم:
_چی بگم...
به شانهام زد و اخمهایش را در هم کشید.
- برو یه چیزی بگو دیگه!
پسرعمو و دریا که رفتند، هادی همانجا ایستاد و به من نگاه کرد.
- سوگند خانوم یه لحظه تشریف میارین؟
غزاله نامحسوس دستش را پشت کمرم گذاشت و آرام هولم داد. با استرس و دلهره به سمتش قدم برداشتم.
- بله؟!
به سمت در قدم برداشت و با این کارش من را وادار کرد تا همراهش تا جلوی در بروم.
- راستش...
جلوی در ورودی خانه ایستادیم. نمیدانستم چرا امشب مدام این دست و آن دست میکرد! تسبیح در دستش را جلویم گرفت و گفت:
_حدود یکسال پیش از طرف دانشگاه توفیق پیدا کردیم رفتیم محضر حضرت آقا؛ من تونستم تسبیحشونو به عنوان هدیه بگیرم.. اما حالا دوست دارم این رو به شما بدم.. چون برام خیلی با ارزشه و با ارزشتر از این دیگه چیزی پیدا نکردم که.. بخوام بهتون هدیه بدم...
نگاهم روی دانههای سیاهرنگ تسبیح خشک شد. زبانم از گفتن هر حرفی قاصر شده بود. نگاه حیرت زدهام را چهرۀ سر به زیرش انداختم و تسبیح را با احتیاط از دستش گرفتم.
- این... این واقعا...
اشک به چشمهایم حملهور شد، چرا اینقدر احساساتی شده بودم؟
- خیلی برام با ارزشه! خیلی.. ممنونم ازتون!
لبهایم را داخل دهانم جمع کردم و سعی کردم دانه دانه تسبیح را لمس کنم.
- خدا نگهدارتون...
و با قدمهایی بلند از من دور شد. مامان و بابا که داشتند بقیه اعضای خانوادهاش را بدرقه میکردند، تنها قاب چشمهای اشکآلودم بود....
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
کولهام را روی دوشم انداختم و چادرم را جمعوجور کردم. از کلاس که بیرون زدم غزاله همقدم با من راه افتاد و پرسید:
_چرا اینقدر لفتش دادی؟!
به سمت در ورودی قدم برداشتم و گفتم:
_غر نزن دیگه، همش تقصیر این استادمونه...
وارد محوطۀ دانشگاه شدیم. مقنعهام را بیشتر جلو کشیدم و رو به غزاله اخم کردم.
- بالاخره کی میخوای اون گوهینامهای که همش پزشُ میدی رو بگیری؟! مُردیم بس که با تاکسی رفتیم و اومدیم...!
پشت چشمی نازک کرد و از من جلوتر زد.
- غر نزن خانوم خانوما!
لبهایم را روی هم فشردم.
- اتفاقا سرِ آدمهای تنبل باید غر زد، مخصوصا تو! تا مثل آدمیزاد بری اون گواهینامه رو بگیری تا هر روز اینقدر مکافات نداشته باشیم!
جلوی در دانشگاه که رسید، ایستاد. فاصلهام را با او کم کردم و تا خواستم دوباره چیزی بگویم، به سمتم برگشت و با لحن شیطنتآمیزی لب زد:
_ناقلا امروز قرار مداری داشتی؟!
ابرو بالا انداختم و متعجب گفتم:
_نه! چه قراری؟
غزاله دوباره به سمت خیابان برگشت و نامحسوس در گوشم گفت:
_جناب نامزدتون اومدن دنبالتون.
یک لحظه حس کردم دروغ میگوید، باورم نشد!
- کو؟!
تُن صدایم که بالا رفت با حرص به سمتم برگشت.
- چرا داد میزنی؟!
بعد با ابرو به نیمچه اتاقکِ تلفن همگانی اشاره کرد. آرام سرم را به درختهای کنار پیادهرو برگرداندم و با قامت هادی که داشت با گوشی موبایلش کار میکرد، مواجه شدم. نفس راحتی کشیدم و لبهایم را داخل دهانم جمع کردم. غزاله به شانهام زد و گفت:
_برو با آقای نامزد خوش باش، منم میرم پی بدبختیم!
تا خواست برود آرنجش را گرفتم و مضطرب لب زدم:
_نرو غزاله، تو هم همراهم بیا.
اخمهایش را در هم کشید.
- دیوونه، اومده دنبال تو، که لااقل با هم حرف بزنین! تو چرا این رو نمیفهمی؟! مگه خودت نخواستیش؟
لبم را به دندان گرفتم و سعی کردم آرام باشم.
- باشه، باشه! برو، خودم یهجوری جمع و جورش میکنم!
غزاله را فرستادم که برود. کولهام را روی دوشم جا به جا کردم و با قدمهای مورچهای به سمت او حرکت کردم. ناگهان سرش را بالا آورد و قبل از اینکه من حرفی بزنم، او با لبخند سلام کرد...
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۱۲۱۶🌷 ✨بدنهای ق
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی ۱۲۱۷🌷
🍀بدن های قدسی
💠امام صادق (علیه السلام):
«غیر مشارکین للناس علی مشارکتهم لهم فی الخلق والترکیب فی شیء من أحوالهم» «أئمه هیچ نقطه مشترکی با مردم ندارند؛ یعنی هیچ نوع از حالات بشری مردم درامام نیست و تنها شباهت ایشان با مردم، در خلقت ظاهریشان است».
💠بر این اساس، اجسام مطهرشان، علی الظاهر، تحت قوانین طبیعی قرار میگیرد؛ مانند دوران حمل، شیرخوارگی، طفولیت، دوره ی جوانی، نکاح، پدر شدن، آشامیدن، تشنه شدن، گرسنگی، بیماری ها، نحیف و فربه شدن و در نهایت در اثر شمشیر و یا سم متأثر و متألم شدن و به شهادت رسیدن و از دنیا رفتن و مثل ما انسانهای معمولی زیر خاک و در این قبور دفن گردیدن که صلوات خدا و ملائکه و جمیع خلایق بر آن ارواح پاک و مطهر باد.
💠با این وجود، اهل بیت (علیهم السلام) گاهی برحسب مصالح و حکمتها و اقتضائات، برخلاف قوانین طبیعت این دنیا، کارهای خارق العاده و معجزاتی را از خود بروز میدادند. تا مردم از واقعیت و اتصال اینان به خدای تعالی آگاه شوند و بدانند که اجسام اینان بر خلاف اجسام بشری است.
💠پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله) فرمودند:«ما رآنی فی هذه الدنیا علی الحقیقة التی خلقنی الله علیها غیر علی بن أبی طالب (علیه السلام). »
«هیچکس من را در این عالم به آن حقیقتی که خدا آفریده ندیده است، مگر علی بن ابی طالب (علیه السلام).
💠وقتی حضرت علی بن الحسین (علیه السلام) قرآن تلاوت میفرمود: چه بسا کسی که از آن مسیر عبور میکرد، از زیبائی صوت آن حضرت (علیه السلام)، دل از دست میداد. همانا اگر امام (علیه السلام) بیش از این از کمالش را مینمایاند، مردمان تاب تحملش را نداشتند.
💠راوی به امام معصوم (علیه السلام) عرض کرد که مگر پیامبر خدا (صلی الله علیه وآله) نماز جماعت نمی خواند و مردم صدای حضرتش به قرآن را نمی شنیدند؟ حضرت فرمودند:
«حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) به آن مقدار که مأمومین پشت سرش توان تحمل [زیبائی صوت را داشتند اظهار میفرمود».
💠حضرت امیرالمومنین (علیه السلام):
« نحن أفصح وأنصح وأصبح».
«ما شیواسخن ترین و خیرخواه ترین و خوش سیما ترین هستیم».
💠نمونه بارز این تفاوتها که از جنبه بشری با دیگران داشتند اینکه اگر در روز آفتابی راه میرفتند سایه نداشتند.
💠حضرت امام باقر (علیه السلام) میفرمایند: « للإمام عشر- دلائل.. وثامنهاأنه لا یکون له ظل إذا قام فی الشمس لأنه نور من النور لیس له ظل».
«امام ده علامت دارد... هشتمین علامتش این است که هنگام ایستادن زیر آفتاب، سایه ندارند؛ چرا که او نوری است که از نور آفریده شده و سایه ندارد».
💠آن بزرگواران طی الارض میکردند یا به معراج میرفتند و از امور پنهانی و غیبی خبر میدادند یا این که در بعضی مواقع، سم در بدنشان اثر نمی کرد یا در برابر چشم افراد غایب میشدند. و انجام این نوع امور طبق روایات معتبر در تاریخ ثبت گشته است.
💠به عنوان نمونه اینکه در اوایل بعثت، رسول اکرم (صلی الله علیه وآله) برای محفوظ ماندن از آزار مشرکان، بعضا غیب میشدند. درباره این قول خداوند تعالی که «و إذا قرأت القرآن »
💠 از امام (علیه السلام) نقل شده است:
«نزل فی قوم کانوا یؤذون النبی ص باللیل إذا تلاالقرآن و صلی عند الکعبة و کانوا یرمونه بالحجارة و یمنعونه من دعاء الناس إلی الدین فحال الله سبحانه بینهم وبینه حتی لا یؤذوه عن الجبائی
این آیه درباره مورد قومی نازل شده که شبانگاه پیامبر را هنگام تلاوت قرآن و نماز در نزد کعبه اذیت میکردند و به او سنگ پرتاب میکردند و او را از دعوت مردم به دین منع میساختند؛ پس خداوند بین آنها و پیغمبرش مانعی قرار داد (یعنی توسط آن مانع در چشم آنها غیب میشده و دیده نمی شدند تا ایشان را اذیت نکنند. (از قول جبایی و زجاج)
💠در ذیل آیه «و جعلنا من بین أیدیهم سدا و من خلفهم سدا» زجاج میگوید:
«هؤلاء جماعة من الکفار أرادوا بالنبی، صلی الله علیه وسلم، سوء فحال الله بینهم وبین ذلک، وسد علیهم الطریق الذی سلکوه»
«آنان جماعتی از کفار بودند که بر پیامبر اکرم (ص) قصد سوء داشتند و خداوند بین آنان و پیامبر (صلی الله علیه و آله) حائل گشت و راهی را که میپیمودند را، سد نمود».
📚معرفت به نورانیت امام عصر (عجل الله فرجه)
✍محمد تقی تقی پور
#مهدی_شناسی
#نورانیت_امام
#قسمت_1217
#امام_زمان عج
👈 #ادامه_دارد....
قسمت اول مهدی شناسی👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/55160
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۱۱ و ۲۱۲ هول شدم و چشم دزدیدم.
_کم کم بریم دیگه...
نمیدانستم دلیل عجلهام چیست، دوست داشتم حرف بزنیم و بیشتر شناخت نسبت به هم پیدا کنیم اما... او هم از جا بلند شد و کاپشنش را به تن کرد.
- چشم؛ ببخشید اگه بهتون بد گذشت، به عنوان دیدار اول فکر کنم... گند زدم!
سرم را پایین انداختم و کش چادرم را کمی جلوتر کشیدم. لبخندم را جمعوجور کردم و گفتم:
_نه، خیلی هم خوب بود. بابت آبمیوه دستتون درد نکنه.
با او همقدم شدم. لیوانهای آبمیوه را در سطل زباله انداختیم و کنار خیابان ایستادیم، وقتی دیدم میخواهد تاکسی بگیرید، گفتم:
_شما ماشین ندارین؟
در شلوغی خیابان و صدای بوق ماشینها صدایم به گوشش نرسید. کمی خم شد و بلند گفت:
_چی؟ ببخشید، نشنیدم..
معذب شدم و دوباره حرفم را تکرار کردم. خندید و برای تاکسی که میخواست از جلویمان رد شود دست تکان داد.
- ماشین دست رفیقم آقا مهدیِ! ولی اگه شما بخواین ماشین هم میگیریم...
تاکسی جلوی پایمان متوقف شد. او جلو نشست و من عقب سوار شدم.
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۱۲۱۷🌷 🍀بدن های ق
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی ۱۲۱۸🌷
📜علم امام
💠یکی دیگر از کارهای شگفت امام، علم به غیب است. بررسیهایی که تمامی محققین و دانشمندان دینی در فضائل ائمه اطهار (علیهم السلام) انجام داده اند در زمینه مقامات و ولایت ظاهری ایشان در عرصه بشری است وگرنه در مرتبه اعلا و حقیقت و باطن انوار مقدسه، جز خودشان، کسی راه ندارد.
💠حضرت امیرالمومنین علی (علیه السلام) فرمودند: «ظاهری إمامة و باطنی غیب لا یدرک».
«امامت مقام ظاهری من است و مقامات باطنی من غیبی است که در ک نشدنی
است».
« إن أمرناهذا مستور مقنع بالمیثاق من هتکه أذله الله ».
«امر ما پوشیده شده و روی آن قناع و نقاب قرار داده شده و هر کس آنرا هتک کند خداوند ذلیلش کند»
💠حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) به کمیل میفرمایند:
«به هوش باش! به راستی که در این جا (سینه ام) دانشی انبوه است. ای کاش حاملانی برای آن پیدا میکردم»
💠آنگاه کمیل از مسئله حقیقت سؤال کرد و حضرت فرمودند:
«ما لک و الحقیقة؟ »
«تو را با حقیقت چه کار است؟ »
وی عرض کرد: «مگر من صاحب سر شما نیستم؟ »
💠حضرت فرمودند:
«بلی، ولکن یرشح” علیک ما یطفح منی».
«هر چند صاحب سر من هستی؛ ولی آنچه از اسرار به تو میرسد، تمی است که در موقع فوران آن دریای اسرار است».
💠امام صادق (علیه السلام) فرمودند:
«لا یحتمله ملک مقرب و لا نبی مرسل ولا مؤمن ممتحن قلت من یحتمله جعلت فداک قال من شئنا یا أبا الصامت قال أبوالصامت فظننت أن لله عبادا هم أفضل من هؤلاء الثلاثة»
«حتی ملک مقرب و نبی مرسل و مومن امتحان شده، مقامات ما را تحمل نمی کند».
💠سوال کردم پس چه کسی تحمل حدیث شما را داراست فدایتان شوم؟ » فرمودند: «هرکه را ما بخواهیم». راوی حدیث میگوید گمان کردم برای خدا بندگانی است که أفضل از این سه گروه هستند».
💠جناب علامه مجلسی در ذیل این حدیث میفرماید:
«مراد از آن بندگان، خود امامان هستند که از آن سه گروه بالاترند».
💠در رابطه با علم امام (علیه السلام) همین مقدار برای ما خلایق بس است که حضرت امام صادق (علیه السلام) میفرمایند: «و الله لقدأعطینا علم الأولین و الآخرین».«سوگند به خدا که دانش اولین و آخرین به ما عطا شده است».
💠در روایت دیگری میفرمایند:
«و الله إنی لأعلم ما فی السماوات و أعلم ما فی الأرض و أعلم ما فی الدنیا وأعلم ما فی الآخرة».
«سوگند به خدا به راستی که من به آنچه که در آسمانها و زمین است و آن چه که در دنیا و آخرت است آگاه هستم».
💠در واقع هرچه از دانستنیها و علوم غیبی بوده، خدای تعالی به جانشینان خود تعلیم نموده است.
💠حضرت امام رضا (علیه السلام) میفرمایند: «والعرش اسم علم و قدرة... وهم حملۀ علمه».«عرش نام علم و قدرت است و آنان (ائمه اطهار علیهم السلام) حاملان علم او هستند».
💠 امام (ع) به اذن خدا عالم به غیب است. غیب و شهود کائنات نزد وی یکسان میباشد. برای اثبات این مطلب چندین دلیل ارائه میگردد که بخشی از معرفت به نورانیت این بزرگواران را تشکیل می دهد.
💠حضرت امام صادق (ع) میفرمایند:
«لوأذن لنا أن نعلم الناس حالنا عند الله لما احتملتم... العم أیسر- من ذلک إن الإمام وکر للإرادة الله عزوجل لا یشاء إلا من یشاء الله ».
اگر به ما اجازه داده شود که جایگاهمان را نزد خدا به مردم بگوییم، تحمل نمی کنید. علم کم ترین و آسان ترین آنهاست. همانا امام (ع) آشیانه و جایگاه اراده خدای تبارک است.
💠حضرت امام صادق (ع) فرمودند:
«ویحک إنی لأعلم ما فی أصلاب الرجال و أرحام النساء ویحکم وسعوا صدورکم ولتبصر أعینکم ولتع قلوبکم فنحن حجه الله تعالی فی خلقه».
«وای بر شما! من از آنچه که در صلب مردان و رحم زنان است خبر دارم. وای بر شما! سینه هایتان را گسترش دهید، چشمانتان را باز کنید و دل هایتان را پذیرا نمایید. ما حجت خدای متعال در میان بندگانش هستیم».
💠چنین علمی از همان دوران اولیه شکل گیری اجسام مقدسشان در رحم مادر توسط خدای تعالی نهادینه میشود.
📚معرفت به نورانیت امام عصر (عجل الله فرجه)
✍محمد تقی تقی پور
#مهدی_شناسی
#نورانیت_امام
#قسمت_1218
#امام_زمان عج
👈 #ادامه_دارد....
قسمت اول مهدی شناسی👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/55160
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
_کم کم بریم دیگه... نمیدانستم دلیل عجلهام چیست، دوست داشتم حرف بزنیم و بیشتر شناخت نسبت به هم پیدا
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴
کارشناسِ یکی از برنامههای تلویزیون داشت دربارۀ دوران نامزدی صحبت میکرد؛ صدای تلویزیون را زیاد کردم و بیتوجه به مامان که داشت شالگردن کامواییاش را کامل میکرد، خودم را نزدیک به تلویزیون کشاندم.
🔉- نامزدها باید مواظب عواطف و احساسات یکدیگر باشند و به آن بیاعتنایی نکنند...
انگار کسی در گوشم گفت.. تو امروز بهش بیاعتنایی نکردی احیانا؟
🔉- چنین رفتاری نه تنها باعث عزیزشدن نمیشود، بلکه عواطف نامزدشان را جریحهدار میکند و ممکن است به کینه بیانجامد!
رد نگرانی بر چهرهام افتاد. با خودم گفتم... نکنه عواطفش رو جریحهدار کردم خودم خبر ندارم! امروز که مدام راجع به آبانارها شرمنده بود من چرا اصرار نکردم که اصلا اشکالی ندارهههه! وجدانم پرید وسط و گفت... خب تو هر چی گفتی قبول نمیکرد که!
کارشناس دوباره رشتۀ افکارم را پاره کرد.
🔉- دختران و پسران متدین و با عفت باید بدانند که برخوردهای دلسرد کننده، لازمۀ تدین و عفت نیست. #هدیه دادن زیباترین نماد ابراز مهر و محبت میان #همسران است!
بند دلم پاره شد. او به من هدیۀ خیلی گرانبهایی داد، اما من چرا اینقدر در این رابطه سرد و خشکم؟ اگر با او شوخی و بگو بخند داشته باشم، نکند گناهی ایجاد شود و اصلا چرا امروز داشتم با خودم دربارۀ پیراهن طوسی رنگش صحبت میکردم؟
🔉- در دنیایی که با آمدن تلفن همراه، دیدن همدیگر را با صدا و با آمدن شبکههای اجتماعی، صدا را با کلمه عوض کردهایم و حالا هم داریم واژهها را به شکلکها میبازیم، نوشتن نامه راهی متفاوت برای مهرورزی و ابزار آن است.
لبم را به دندان گرفتم و کمی فکر کردم... بابا ما که اصلا شمارهی همدیگه رو نداریم، اگه نامه بهش بدم... یه وقت چی نشه... ایبابا، خجالت میکشم! اصلا تو نامه چی بنویسم؟ بگم دوسِت دارم یا...
ناگهان فکری عجیب به ذهنم خطور کرد.
- براش شعر مینویسم!
- سوگند؟!
با صدای مامان به خودم آمدم.
- جانم؟
نگاه عجیبی به من انداخت.
- چیشده؟ با خودت داری حرف میزنی. مگه نباید بری بخونی؟ چرا هنوز اینجایی؟
گیج سر تکان دادم. با ذهنی مشغول از جایم بلند شدم و قبل از رفتن به اتاق تلویزیون را خاموش کردم.
به سراغ کتابخانۀ کوچکم رفتم و از میان کتابهای درسی قطور دفترچه شعرهای دستنویسم را بیرون آوردم. صفحههایش را ورق زدم، چشمهایم میان ورقهها میچرخید تا شعر مناسبی پیدا کنم.
دوست داشتم زیباترین لباسم را به تن کنم؛ خوشرنگترین روسریام را به بهترین شکل ممکن ببندم. عذاب وجدان گرفته بودم.
گریهام گرفته بود و در بلاتکلیفی محض به سر میبردم. نفسم را بیرون فرستادم و مانتو لیمویی رنگم را از کمد بیرون کشیدم. برای آخرینبار تمرکز کردم. اصلا مگر قرار بود چادرم را دربیاورم که او مانتوام را ببیند؟!
- خاک بر اون سرت! این چه افکار احمقانهای که به سرت خطور میکنه؟ یه چیزی بپوش بریم دیگه!
وجدانم صبرش لبریز شده بود و همانند بچهها غر میزند. آخر همان مانتو لیموییام را پوشیدم و روسری کرم رنگم را روی سرم بستم. دوباره راجع به مهریه فکر کردم، تصمیمم را گرفته بودم و دیگر نیاز به مکث نبود!
چادرم را روی سرم تنظیم کردم و کیفم را برداشتم. از اتاق بیرون زدم. مامان و بابا حاضر شده بودند. نگاهی به دستم انداختم، مثل اینکه چیزی یادم رفته بود. به اتاقم برگشتم و از کشوی میزم جعبۀ انگشتر فیروزهام را بیرون آوردم.
- اگه نشونی که بهم دادن رو توی دستم ببینه قطعا خوشحال میشه! از خانه بیرون آمدیم و راه افتادیم...
♡ هادی ♡
- آبجی اون سیخ کبابها رو بیار!
منتظر بودم تا زینب به حیاط بیاید که سید از ایوان گفت:
_شاهدامادِ ماهداماد، شما بوی دود میگیری بذار من بیام باد بزنم.
کنارم ایستاد و باد بزن را از دستم قاپید. با خنده گفتم:
_عجب فداکاری! ایشالا جبران کنیم آسید!
روی زغالهای گر گرفته فوت کرد و گفت:
_فدای شما!
از روی دو پایم که بلند شدم صدای زنگِ در به گوشم رسید. پلههای ایوان را بالا رفتم و کنار در ایستادم.
- عمه اومدن، زینب سیخ کبابها رو بیار بده به سید.
بعد به سمت در بزرگ خانۀ قدیمی عمه قدم برداشتم. درِ خانه را که باز کردم آقای ملکی با خوشرویی دستش را به طرفم گرفت و سلام کرد، به گرمی دستش را فشردم.
سپس همراه با خانم ملکی وارد حیاط شدند، بعد از آنها سوگند میان در ظاهر شد. نمیتوانستم ذوق نکنم!
- سلام، خیلی خوشاومدین.
خجالت کشیدنش را حس کردم.
- سلام. ممنون.
صدایش انگار از ته چاه به گوشم می
رسید، اما همان اندک صدایش که به گوشم میرسید آرامم کرد.
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴ کارشناسِ یکی از برنام
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶
زینب شیرینی و چای برای پذیرایی آورد، سید کمکش میکرد. من کنار عمه نشسته بودم و به حرفهای آقای ملکی گوش میکردم.
- ماشاءالله خونۀ باصفایی دارین حاجخانوم.
عمه لبخند زد و گفت:
_گلکاریهای بیرون کار هادیِ، چیدمان وسایل خونه هم کار زینب، سلیقهشون خیلی خوبه.
خانوم ملکی به من نگاه کرد.
- معلوم میشه آقا هادی به گل و گیاه علاقه داره.
لحظهای احساس کردم گونههایم همانند دخترها گل انداخته است.
- فکر کنم باغچۀ مسجد هم کار دست خودته؟
با پرسش آقای ملکی سر بلند کردم و لبخند به لب دادم.
- بله.
بالاخره بحث از گل و گیاه و... فاصله گرفت؛ تا اینکه زینب با اشاره به من گفت:
_برو کبابها رو درست کن.
"با اجازه"ای گفتم و از پذیرایی بیرون رفتم. کاپشنم را روی شانههایم انداختم و از خانه خارج شدم. کنار منقل کبابها ایستادم و مشغول باد زدن آنها شدم.
♡ سوگند ♡
کنار چهارچوب در آشپزخانه ایستادم و خطاب به زینب که داشت دستهایش را میشست گفتم:
_کمک نمیخوای؟
به سمتم برگشت و لبخندزنان گفت:
_نه عزیزم، همه کارا رو پسرا انجام دادن.
لبخندم را قایم کردم و وارد آشپزخانه شدم و نگاهی به اطراف انداختم.
- عمه خانوم راست میگه، واقعا باسلیقهای...
خندید. کنارش ایستادم و به دستهایش که داشت گوجهها را به سیخ میکشید نگاه کردم.
- میگم زینب...
سر بلند کرد و نگاهش را به من داد.
- جانم؟
لبم را تر کردم و گفتم:
_واسۀ مهریه...
وقتی فهمید که میخواهم راجع به مهریه حرف بزنم، لب زد:
_چیشده؟ مشکلی برات پیش اومده؟
آب دهانم را قورت دادم و چشم دزدیدم.
- نه. آخه من... نگرانِ اینم که اگه یه مقدار بالایی بگم آقا هادی نتونه...
میان کلامم پرید و با اطمینان گفت:
_نگران این نباش! مهریه کم هم تعیین نکن، مهریه باید زیاد باشه!
با خندهای که کرد فهمیدم جملۀ آخرش را به شوخی گفت. با چشم به اتاق پذیرایی اشاره کرد و گفت:
_منم سر مهریه خیلی وسواس گرفته بودم، ولی دیگه نمیدونم چیشد همینجوری رو هوا گفتم یه شاخه گل باشه بسه.
بیصدا خندیدم.
- چه رمانتیک!
سرش را پایبن انداخت و با خنده گفت:
_آره خیلی، حالا هنوز که هنوز همون یه شاخه گل هم بهم نداده!
- سوگند؟
نگاهم را به زینب دادم.
- بله؟
سیخهای گوجه را جلویم گرفت و با لحن شیطنتآمیزی گفت:
_اینها رو میبری بدی به هادی؟
نگاهم میان چهرۀ زینب و گوجهها در تلاطم بود. لبم را به دندان گرفتم و آهسته گفتم:
_باشه
سیخها را از دستش گرفتم و با قدمهایی کوتاه خودم را به در ورودی رساندم و بیصدا بازش کردم. میتوانستم او را ببینم که کنار کبابها ایستاده بود و کاپشنش را روی شانههایش انداخته بود.
چادرم را جمعوجور کردم و یاد نوشتهای که باید به او میدادم افتادم؛ بعد از اینکه مطمئن شدم در جیب مانتوام گذاشتماش، کفشهایم را به پا کردم و در را پشت سرم بستم.
با صدای بسته شدن در به سمت من برگشت، نگاهم که به نگاهش افتاد هول شدم و نزدیک بود گوجههای در دستم را بیاندازم. همچنان سکوت کرده بود و این من را بیشتر معذب و هول میکرد، ای کاش چیزی میگفت..
از پلههای ایوان پایین رفتم؛ چند قدمیاش که رسیدم گفتم:
_زینب گفت که اینها رو بیارم..
"ممنون"ی زیرلب گفت و گوجهها را از دستم گرفت. درحالیکه داشت سیخهای گوجه را کنار بقیه جوجههای به سیخ کشیده شده میگذاشت، گفت:
_هوا سرد شده، بیاین نزدیک آتیش گرم شین...
و کمی آن طرفتر ایستاد. دو قدم به او نزدیک شدم. دستم را به جیب مانتوام رساندم. پاکت نامه را در دست گرفتم، دو دل بودم، مدام به خودم نهیب میزدم: سوگند کار رو تموم کن و سریع در برو!
دم عمیقی گرفتم و با جرعت تمام کاغذ را جلوش گرفتم...
♡ هادی ♡
یک ورقه کاغذ بود، تقربیا میشه گفت ده در ده.. از این حرکتش معتجب شدم.
- این چیه؟
دقیق که نگاهش کردم، متوجه شدم یک پاکت نامه کوچک است. آن را از دستش گرفتم.
- یه چیزی که دوست داشتم بهتون بگم، ولی ترجیح دادم بنویسم براتون.. یه حرف سادهست، شاید خیلی بیشتر حتی..
و سریع از جلوی چشمانم محو شد. نگاهم رد رفتنش را دنبال کرد. قلبم دو برابر به تپش افتاده بود و دستهایم را به لرزه در آورده بود.
دم عمیق گرفتم، کارت پستال را از داخل پاکت بیرون آوردم و باز کردم. شعری دست نویس جلوی چشمانم ظاهر شد.
"خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است...
که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد..."
لبخند صورتم را فتح کرد. انگار که دستخط خودش بود. دوباره شعر را خواندم، دوباره و دوباره..حالم غیرقابل وصف بود..
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۱۲۱۸🌷 📜علم امام
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی ۱۲۱۹🌷
📜علم امام
💠حضرت امام عسکری (ع) میفرمایند:
«ما امامان هنگامی که در رحم مادر هستیم، ذکر خدا میگوییم و به علوم الهیه عالم میباشیم و قطرات باران را که کدام از رحمت ناشی و کدام از نعمت ناشی است می شناسیم».
💠آنگاه حضرتش میفرمایند:
«و لن یسع ذلک إلا صدر کل مؤمن قوی قوته کقوته جبال تهامة إلا بإذن الله».
«کسی را یارای تحمل این [معرفت نیست، مگر سینۂ مؤمنی که نیروی {ایمان و معرفت }او، همانند نیروی کوه تهامه باشد و به اذن خدا بپذیرد».
💠در بحث علم امامت مسئله ای که محل سوال است، آن که در بعضی از روایات فرموده اند: «ما علم به غیب نداریم»، یا این که راجع به اموری اظهار ندانستن فرموده اند و از این قبیل مطالب.
💠باید گفت یکی از دلایل مهم این نوع مسائل، تقیه بوده که دشمنان ائمه اطهار (علیهم السلام) سخت ایشان را تحت نظر داشته اند و همواره برای آنان جاسوس میگماردند و آن بزرگواران باید برای حفظ جان شیعیان و بقای دین، تقیه مینمودند.
💠سدیر میگوید که با جمعی در مجلسی نشسته بودیم. حضرت امام صادق (علیه السلام) با خشم وارد اتاق شدند و فرمودند: «مردم فکر میکنند ما علم غیب میدانیم، در صورتی که کسی جز خدا غیب نمی داند. من میخواستم فلان کنیز را تنبیه کنم، او از ما گریخت و من نمیدانستم در کدام اتاق پنهان است»
چون مجلس تمام شد به خدمت امام (علیه السلام) رفتم و عرض کردم: «ما میدانیم که شما علم زیادی دارید. آیا میشود علم غیب را به شما نسبت ندهیم؟ »
💠حضرت فرمودند: «ای سدیر، قرآن نخوانده ای، آنجا که میفرماید: «و من عنده علم الکتاب»
سپس به خویش اشاره نمودند و دوبار فرمودند: «تمام علم کتاب، نزد ماست».
💠البته دلایل دیگری نیز هست که به تفصیل به توضیح آن خواهیم پرداخت. گرچه در قبال این چند روایت محدود، که بر عدم علم امام به غیب دلالت دارد، روایتهای فراوانی که حاکی از دارا بودن علم به غیب امام است وجود دارد.
💠اعتقاد شیعه بر آن است که آن بزرگواران در برهه خاصی، معجزات و تصرفات و عجایبی از قدرتهای خود بروز میدادند و از گذشته و آینده، خبرهای غیبی میرساندند که در این باره روایاتی که از ناحیه علمای اهل سنت و دوستان اهل بیت (علیه السلام) نقل شده از حد گذشته و در تاریخ ثبت شده است. بیشتر روایات مربوط به معجزات و مغیبات، به حضرت رسول خدا (ص) وامیرالمؤ منین علی (علیه السلام) اختصاص دارد.
💠اما این که فرموده اند: «ما به تعلیم خدا از غیب با خبر میشویم»، این دلیل بر ضعف احاطه علمی ایشان به امور غیبی نیست؛ بلکه به جهت کسب افاضه علمی از حق تعالی است که برای آگاهی از امور، خدای تعالی اسباب و وسایلی در اختیار امام قرار داده تا با به کاربردن آن وسایل، هیچ چیزی از ایشان پوشیده نماند که به شرح آنها خواهیم پرداخت.
💠البته پیش از آن توجه به این نکته ضروری است که در قرآن کریم به مسئله غیب اشاره شده که عالم الغیب، یعنی خدا، بر هر غیبی عالم است، در صورتی که هر چیزی که برای ما غیب است خداوند به آن امور عالم است.
💠چنین نیست که بعضی از امور غیبی باشد و نداند و بعضی آشکار باشد و بداند. خیر؛ بلکه بر حسب حال ما که برخی از امور و عوالم و جهات برای ما غیب است و بعضی شهادت، در روایات بیان شده است.
📚معرفت به نورانیت امام عصر (عجل الله فرجه)
✍محمد تقی تقی پور
#مهدی_شناسی
#نورانیت_امام
#قسمت_1219
#امام_زمان عج
👈 #ادامه_دارد....
قسمت اول مهدی شناسی👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/55160
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶ زینب شیرینی و چای برا
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۲۱۷ و ۲۱۸
شام را که خوردیم؛ همان بحث اصلی که بخاطرش دور هم جمع شده بودیم سر صحبتش باز شد. عمه به آقای ملکی گفت:
_اگه شما موافق باشین آخر همین ماه تاریخ عقد رو تعیین کنیم.
آقای ملکی دستی دور لبش کشید و گفت:
_آخر همین ماه؟ امروز چندمه؟
سیدحسن تاریخ امروز را گفت.
- پونزدهم آذر...
خانم ملکی از عمه پرسید:
_یعنی شب یلدا عقد کنن؟
جرعت حرف زدن نداشتم، انگار قدرت تکلمم را از دست داده بودم.
- حالا یکی دو روز اینطرفتر، فرقی نداره. هر چه سریعتر بهتر..
عمه با گفتن این حرفش، خیالم را آسوده کرد. زینب با خوشحال به خانم ملکی گفت:
_پس دیگه باید همین روزها برای خرید حلقه و لباس دست به کار بشیم.
لبخندم را خوردم و سرم را پایین انداختم؛ زیرچشمی متوجه لبخند محو سوگند هم شدم. عمه به سوگند گفت:
_برای مهریه چی درنظر گرفتی مادرجان؟
سرش را بالا گرفت و به عمه نگاه کرد.
- راستش... به نیابت از چهارده معصوم، ۱۴ تا سکه و... سفر زیارتی حج و کربلا...
دستی به پیشانی عرق کردهام کشیدم و نگاهی به او انداختم. سرش را به طرف من برگرداند و فقط برای چند ثانیه نگاهش را حس کردم...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
خوابم نمیبرد، در ایوان ایستاده بودم و به همان محلی که پاکت نامه را به دستم داد، چشم دوختم. سوز سردی میآمد و لرز در جانم میانداخت. شعرش را زیرلب خواندم:
خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است، که دیدن تو در این فصل اتفاق افتاد...!
پلکهایم را روی هم فشردم و سعی کردم لرزش چانهام را کنترل کنم. دانه دانه برف از آسمان روی زمین نشست. لبخندم عمیقتر شد. رحمت خدا در حال سرازیر شدن به اهل زمین بود.
- الحمدالله... مامان؛ خیلی خوشحالم با اینکه ندارمت ولی هوام رو داری! خیلی خوشحالم که هستی، اینجایی...! امشب خیلی جات خالی بود...
♡ سوگند ♡
با کنار رفتن لحاف از روی تن تبدارم، پلکهایم را از هم جدا کردم.
- سوگند؟ بلند شو دمنوشتو بخور...
میان صدای دندانهایم که از شدت سرما بر هم میخوردند، گفتم:
_مامـ... مامان... سرده...
دستی روی پیشانیام کشید.
- هنوز هم که داغی...
پلکهایم روی هم افتادند، صدای نفسهای کشدارم در اتاق تاریک میپیچید. مامان سعی کرد کمکم کند تا بنشینم.
- بیا این دمنوش رو بخور، نیمساعت دیگه قرصهاتو میارم.
لبۀ لیوان داغ که به لبهایم برخورد کرد، دوباره چشم باز کردم.
- نمیخورم...
مامان دستش روی گونهام گذاشت و سرم را به طرف خودش متمایل کرد.
- سوگند بچه نشو!
یک جرعه دمنوش که از گلویم پایین رفت، انگار آتش در جانم افتاد و مزۀ تلخ آویشن در دهانم پیچید. به سرفه افتادم و اشک در چشمانم حلقه زد. مامان با خنده پرسید:
_چیشد؟ زهر که بهت ندادم اینقدر دست و پا میزنی... عاقبت لباس گرم نپوشیدن همینه دیگه!
دستی به چشمهای اشکآلودم کشیدم و ناخودآگاه میان سرفههایم خندهام گرفت.
- سوگند یکم سرماخورده اگه بشه بذارین فردا برین...
با صدای مامان که از سالن میآمد لای پلکهایم را باز کردم و گوشهایم را تیز...
- نه نگران نباشین... الحمدالله الان بهتره...
نیمخیز نشستم و نفس عمیقی کشیدم. حال و روز من هر چه که هست، مطمئنم خوب نیست...
- میخواین گوشی رو بدم باهاش صحبت کنین؟
با شنیدن این حرف مامان دوباره سرفهام گرفت، یک حس خیلی قوی میگفت که فرد پشت تلفن کسی نیست جز هادی...
- چشم حتماً... نه، اگه مشکلی پیش بیاد باباش هست... شما نگران نباشین...
احتمالا هادی پیش خودش بگوید این دختری که در مسجد غش کرد، احتمالا برای یه سرماخوردگی ساده تا مرز مرگ هم میرود.
- به عمهخانوم سلام برسونین، خدانگهدارتون.
با لبخندی که روی لبم نشست به حس ششمم تبریک گفتم و دوباره خودم را روی تخت پرت کردم...
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند ✨ #حانیه ❤️قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰ مامان داشت از کمد لبا
_چرا؟ میتونی با مامان و بابات بیای...
سرش را پایین انداخت.
- اونها نمیتونن بیان، اجازه نمیدن منم تنها همراهت بیام...
چشمهایش اشکآلود شد.
- نمیتونم بیام عقد تنها رفیقم!
دستش را در دستم گرفتم و سعی کردم به چشمهایش که زمین را نشانه گرفته بود نگاه کنم.
- غزاله!
- دیگه کسی نیست وسط عقدت شیتنطش گل کنه به جای عروس رفته گل بچینه چرت و پرت بگه!
منم بغض کرده بودم. اشک روی گونهاش را پاک و نگاهش را به من دوخت.
- مشکلم اینه که امامرضا من رو قبول نکرده برم پیشش.. از این بابت خیلی ناراحتم سوگند...
چند بار پشت سر هم برای مهار کردن اشکِ چشمانم، پلک زدم.
- ناراحت نباش، دیدی من میخوام شوهر کنم من رو طلبید؟ تو هم شوهر کنی میطلبه!
میان اشکهایش خندید و آرام به بازویم زد.
- کوفت!
دوباره صاف نشستم و در حالیکه قاشق چنگالم را به دست میگرفتم گفتم:
_تو هم اینقدر آبغوره نگیر، خودم اجازتو از بابات میگیرم میبرمت! اصلا بدون تو که نمیشه!
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۱۲۱۹🌷 📜علم امام
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی ۱۲۲۰🌷
📜علم امام
💠حضرت امام رضا (علیه السلام) میفرمایند: أولیس الله یقول عالم الغیب فلا یظهر علی غیبه أحد إلا من ارتضی من رسول فرسول الله عند الله مرتضی و نحن ورثۀ ذلک الرسول الذی أطلعه الله علی ما شاء من غیبه فعلما ماکان و ما یکون إلی یوم القیامة».
💠«آیا چنین نیست که خداوند میفرماید: او دانای غیب است و غیب خود را بر هیچ کس آشکار نمی سازد، مگر برای آن پیامبری که از او خشنود باشد»؟ و پیامبر (صلی الله علیه وآله) نزد خدا برگزیده است و ما وارثان پیامبری هستیم که خداوند او را بر
هر چه از غیبش بخواهد، آگاه میکند و خدا ما را از آنچه بوده و آنچه تا روز رستاخیز خواهد بود، آگاه کرده است».
💠بر اساس این آیه شریفه، خداوند پیامبران را برای این امر پسندیده و علم غیب را در اختیارشان قرار داده است. در رأس انبیاء، رسول مکرم اسلام (صلی الله علیه وآله) را قرار داد که به جهت خلق عظیمی که داشت، حبیب خدا لقب گرفت: «و إنک لعلی لق عظیم».
«همانا تو خلقی عظیم داری»
💠از طرفی بنابر روایات اسلامی، از شیعه و سنی، هرچه خدا به رسول خود (صلی الله علیه وآله) تعلیم نموده، رسولش نیز امیرالمؤمنین (علیه السلام) را از آن مطلع ساخته است و چیزی را فروگذار نکرده است.
💠سخن دیگر درباره کلمۂ اختیار است. اختیار گرچه به معنای انتخاب است؛ ولی ممکن است در انتخاب، شایستگی و قابلیت لازم در فرد نباشد؛ مثل انتخاب حضرت موسی (علیه السلام) که از میان قوم خود هفتاد نفر را برای صحبت با خدا انتخاب کرد؛ ولی همگی به کفر و فساد مبتلا شدند.
💠ولی انتخاب حضرت حق تعالی با واژههای «ارتضاء» «اجتباء» و «اصطفاء» است. اینها لغاتی هستند که معنای انتخاب و گزینش همراه با شایستگی و صلاحیت و قابلیت صددرصد را در فرد منتخب بیان میفرمایند و آن، لیاقت ذاتی است که کاملا لباس اصطفاء برازنده او میشود. از این رو، حق تعالی جلال و عظمتی را که در «ارتضاء» و «اصطفاء» نهفته میباشد در ادامه آیه « فإنه یسلک من بین یدیه و من خلفه رصدأه عنوان فرموده که خداوند این شخص انتخاب شده را از همه جوانب توسط نگهبانان حفاظت میکند که هیچ چیزی در او تأثیر نداشته باشد؛ یعنی ذرهای نقص بر او نمی توان وارد کرد.
💠به حدی احاطه این برگزیده خدا؛ (امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف) کامل است که اگر تمام دنیا حرف بزنند، همه این حرفها و جملات را در یک لحظه، در کل کائنات، از همه موجودات؛ از فرشتگان و جن و انس، حیوانات و نباتات و جمادات، همه را میشنود، بدون این که یک کلمه پس و پیش بشود. حتی حرف «قاف» را مثلا حرف «غین» نمی شنود. هر چیزی که ادا گردد، ایشان متوجه اش میشود که:
«یا من لا یشغله سمع عن سمع».
«ای کسی که شنیدن صدایی، تو را از شنیدن صدایی دیگر مشغول نمی سازد».
💠دلیل اینکه چرا آن بزرگواران دارای چنین قدرتی هستند، در فرموده حضرت امام سجاد (علیه السلام) تبیین شده:
«و فتح لنا من أبواب العلم بربوبیته».
«خداوند به مقام ربوبیت خود، برای ما از ابواب علم گشوده است».
💠در مورد احاطه چنین علمی به تمامی ذرات هستی، آیه کریمه ولله المثل الأعلی و آیه «له المثل الأعلی در مستدرک سفینه و تفسیر صافی و نورالثقلین، به گفته متخصصین بالغ بر پانزده روایت صحیح نقل شده:
«نحن انت المثل الأعلی».
«مثل اعلای الهی، ما هستیم».
💠خداوند آنان را مثل اعلای خود قرار داده که علم آنان نمونه علم پروردگار و قدرت آنان نمونه قدرت ایزد متعال باشد.
مرحوم نمازی میگوید:
«چون پیغمبر (صلی الله علیه وآله) و امام (علیه السلام) خلقت جسمانی دارند، در مکانی معین هستند؛ اما به نور مقدس علم و قدرت که حامل آن هستند، همه چیز را مشاهده مینمایند».
📚معرفت به نورانیت امام عصر (عجل الله فرجه)
✍محمد تقی تقی پور
#مهدی_شناسی
#نورانیت_امام
#قسمت_1220
#امام_زمان عج
👈 #ادامه_دارد....
قسمت اول مهدی شناسی👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/55160
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
_چرا؟ میتونی با مامان و بابات بیای... سرش را پایین انداخت. - اونها نمیتونن بیان، اجازه نمیدن منم تنه
✨✨✨📿❤️🕌❤️📿✨✨✨🕌✨رمان آموزنده، عاشقانه و نوجوان پسند
✨ #حانیه
❤️قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲
یک پاساژ بزرگ بود که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن میشد گیر بیاوری! من بودم و مامان و زینب و هادی. به اصرار مامان بعد از اینکه رفتیم و جواب آزمایش را نشان دکتر متخصص دادیم و معلوم شد که خوب است،
قرار بر این شد که بعد از آن به خرید حلقه و لباس و... بپردازیم. داشتم از پشت ویترین به داخل مغازۀ روسری فروشی نگاه میکردم که مامان صدایم زد:
_شما با آقا هادی برین حلقهها رو ببینین من و زینب هم میریم این مغازه.
تا به خودم آمدم مامان و زینب رفته بودند و فقط من و هادی وسط پاساژ مانده بودیم. نگاهی به من کرد و با تردید آرام گفت:
_طلا فروشیها اون طرف بودن؟
مکث کردم و با من و من گفتم:
_آ... آره فکر کنم...
- پس از این طرف بریم.
از خجالت کشیدنش خندهام گرفت، پشت سرش راه افتادم و با هم میان مغازههای پاساژ قدم زدیم.
- اصولا مردها تا اسم طلافروشی میاد دست و پاشون رو گم میکنن، بخاطر همین هول شدین؟
- نه، اصلا. مقابله با هیجانات کار دشواریه، شما که نمیدونی الان کم مونده غش کنم...
صورتش را نمیدیدم، اما حدس میزدم احتمالا از آن لبخندهای پیرزومندانه روی لبش نشسته است.
- خدا نکنه...
روبهروی یک طلافروشی که رسیدیم، مقابل ویترین ایستادیم. نگاهم بین طلاهای در ویترین میچرخید. دنبال یک انگشتر آنچنانی نبودم، ساده و در عینحال زیبا دوست داشتم. نظر هادی را نمیدانستم، دوست نداشتم خرج اضافی روی دستش بیاندازم.
♡ هادی ♡
دستش را روی شیشۀ ویترین طلافروشی گذاشت و به انگشتر زنانهی رو به رومان اشاره کرد.
- اون حلقه که کنار گردنبندهاس چطوره؟
نگاهم در پی حلقه گشت، با دیدن حلقهای که به آن اشاره کرده بود آرام گفتم:
_اینکه خیلی سادهاس!
انگشتری که از طلای سفید درست شده بود و رویش نگینکاری چشمم را گرفت. به آن اشاره کردم و ادامه دادم:
_این بنظرم به دست شما بیاد.
نگاهی به من انداخت.
- میخوام یه چیز ساده باشه!
بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
_ولی اونی که شما گفتی بیش از حد سادهاس. باید یه چیزی باشه که در شانتون باشه. حلقه خیلی چیز مهمیه سوگند خانوم، سرسری از روی خریدش رد نشین.
نفسش را بیرون داد. نمیخواستم در انتخاب حلقه اذیتش کنم، اما ناسلامتی آن حلقه بیانگر خیلی چیزها بود، عشق و پیوندمان، تعهدش نسبت به من... نمیخواستم ساده از خرید آن عبور کند.
- آخه اون قیمتش هم به نظر بالا میاد.
اینبار به سمتش برگشتم و به او نگاه کردم.
- شما نگران قیمتش نباشین، یه چیز مناسب و خوب پیدا کنین.
نگاهش را به من داد، گیج بود و مردمکهای چشمانش میلرزید. اشاره به در طلافروشی کردم و گفتم:
_حالا فعلا بریم ببینیم داخل چی داره.
با اشاره دست من اول او وارد مغازه شد و سپس من. به آقای فروشنده گفتم چند نمونه حلقه بیاورد. حلقهها را به جلویمان گذاشت نگاهم به همان انگشتری افتاد که من پیشنها داده بودم.
از قضا سوگند هم همان را برداشت و در دستش انداخت. چندبار با حلقه ور رفت و مردد گفت:
_نمیدونم راستش چی بگم...
نگاهم در آینۀ روی ویترین افتاد که در آن چهرۀ سوگند نقش بسته بود، لبش را به دندان گرفته بود و نگاه موشکافانهاش را به انگشتر داده بود. ناگهان در باز شد و زینب نفسنفس زنان جلو آمد.
- وای ببخشید، خریدمون یکم طول کشید.
نگاهی به سوگند انداخت.
- چیشد؟ انتخاب کردی؟
سوگند رو به زینب گفت:
_ آره، ببین این قشنگه؟
زینب جلوتر آمد. دستم را به ویترین گرفتم و پیروزمندانه منتظر شدم تا زینب انتخابم را تایید کند.
- نه ببین، تو انگشتات ظریفن، باید انگشتر گنده دستت کنی.
صاف ایستادم و زمزمهوار گفتم:
_چه ربطی داره زینب، اتفاقا هر چی ظریفتر باشه قشنگتره!
زینب چهره در هم کشید.
- قشنگ معلومه سلیقۀ توئه! چرا نمیذاری سوگند خودش انتخاب کنه؟
غریدم:
_بیا و خوبی کن! اصلا مگه تو میخوای دستت کنی؟
سوگند خندید و خودش را جلو کشید تا من و زینب همدیگر را نبینیم.
- دعوا نکنین دیگه، همین قشنگه، این رو برمیداریم.
از لج زینب لبخند مرموزی زدم. زینب خودش را جمع و جور کرد.
- باشه، اما یه وقت عقلت رو دست این هادی ندیها! هر چی خودت دوست داری انتخاب کن.
سوگند لبخند زد و گفت:
_ما انتخابمون رو کردیم، همین قشنگه.
زینب خندید.
- از همین الان متحد شدین خواهر شوهر رو شکست بدین؟
سوگند خندهاش را خورد.
- نه عزیزم، این چه حرفیه.
زینب چشمک زد.
- شوخی میکنم، اصلا من کی باشم که بخوام نظر بدم.
👈 #ادامه_دارد....
رمان آموزنده #حانیه
نويسنده: حوریا
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.❤️.🌱.❤️.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════❤️.🌱.❤️،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۱۲۲۰🌷 📜علم امام
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی ۱۲۲۱🌷
📜علم امام
💠مفضل به امام صادق (علیه السلام) عرض کرد: «آخرین درجات علم امام چیست؟ »
💠 امام کلماتی فرمودند که حاصل آن، چنین است: «آسمان اول در برابر آسمان دوم؛ مانند حلقه ای است در یک بیابان وسیع و آسمان دوم در برابر سوم، همینطور. تا آسمان هفتم هر کدام در برابر آسمان بعدی اینگونه اند... و همه اینها در برابر علم امام؛ مانند مقدار مدی (تقریبا ده سیر) از خردل است که آن را خوب نرم بکوبی و در میان آب مخلوط کنی و برهم زنی تا کفی ظاهر شود و از آن کف به اندازه انگشتی برداری (یعنی تمام مخلوقات در برابر علم امام (علیه السلام)، به اندازه آن مقدار است که از آن انگشتی کف برداری) ؛ و علم امام در برابر علم پروردگار؛ مانند دانه خردلی است که آن را بکوبی و در آب بریزی و برهم بزنی
تا کفی ظاهر شود و از آن کف به اندازه سرسوزنی برداری».
💠آری، با این علم ربوبی چیزی نمی تواند از ایشان مخفی گردد. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در تفسیر آیه «و کل شیء أحصیناه فی إمام مبین». فرمودند: «منظور از امام مبین که خداوند علم همه چیز را در وجود او احصاء نموده، علی (علیه السلام) است».
«إن عندنا ما کان و ما یکون إلی یوم القیامة».«بدرستی نزد ماست علم آنچه شده و میشود و خواهد شد تا روز قیامت».
💠پس امام (علیه السلام) کسی است که شایستگی این مقام را دارد و هیچ چیزی در جمیع عالم هستی از حیطه علم و قدرتش بیرون نماند، دارد.
💠 از طرفی احدی از بشر، حتی انبیاء، در هر مقامی از مراتب دینی که باشند، نمی توانند چنین ادعایی داشته باشد.
💠این مطلب را فرمایشی از حضرت امام صادق (علیه السلام) تأیید مینماید که میفرمایند: «إن عندنا سرا من سرالله وعلما من علم الله لا یحتمله ملک مقرب و لانبی مرسل و لا مؤمن امتحن الله قلبه للإیمان». «همانا سری از اسرار خدا و علمی از علم بی پایان او نزد ماست که توانایی حمل آن را نه فرشته مقرب، نه پیامبر مرسل و نه مؤمنی که خداوند دلش را به ایمان آزموده، ندارد (پس در این وادی هیچ کس تحمل آن را ندارد).
به خدا سوگند! جز ما اهل بیت (علیه السلام) را بر حمل این {سر} مکلف نفرمود و کسی غیر از ما را بر این امر نگماشته است... "
📚معرفت به نورانیت امام عصر (عجل الله فرجه)
✍محمد تقی تقی پور
#مهدی_شناسی
#نورانیت_امام
#قسمت_1221
#امام_زمان عج
👈 #ادامه_دارد....
قسمت اول مهدی شناسی👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/55160
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰